هفت‌برکه – محمد خواجه‌پور: غلامعباس، معلم ریاضی، بعد از مرگ خودخواسته، با اهدای عضو به هفت نفر زندگی دوباره داد.

این می‌توانست یکی از خبرهای تلخ این ماه باشد اما وقتی من دایی غلامعباس باشم، تبدیل می‌شود به سخت‌ترین گزارش ۱۵ سال روزنامه‌نگاری‌ام که هر کلمه‌اش رشته‌ای از وجودم را به ارتعاش در می‌آورد. شاید برای همین است که خبرنگارها حق ندارند درباره نزدیکان خودشان بنویسند. اما این گزارش درباره من نیست. درباره درآمیختن مرگ و زندگی است. مرگی تلخ که اهدای عضو مرهم گوشه‌ای از آن بود.

Gholamabbas Yahyapoor Marg

خانواده‌ای که همه کارت اهدای عضو دارند

پدر غلامعباس می‌گوید: «او کارت اهدای عضو داشت و این را به عنوان عمل به وصیت‌اش می‌دانستیم. وقتی امکان اهدای عضو مطرح شد تردید زیادی نداشتیم. خواسته خودش بود و همه اعضای خانواده هم موافق بودند.»

همه پنج نفر اعضای خانواده کارت اهدای عضو دارند و بعد هم همه‌شان پایین برگه‌ای را امضا کردند که اجازه می‌داد اعضای بدن او به بیماران نیازمند اهدا شود.

اینطوری بود که بعد از قطعی شدن مرگ مغزی، یک روز بعد از خودکشی، با هماهنگی بیمارستان پیوند، غلامعباس به شیراز منتقل شد. دو کلیه، کبد، پانکراس، روده و دو قرینه اهدا شد و حالا اعضای بدن غلامعباس در بدن هفت نفر دیگر هستند. قلب او به خاطر عمل احیا قلبی بعد از حادثه، برای پیوند مناسب نبود. مسعود می‌گوید: «حیف تن آدم نیست که سالم برود زیر خاک؟»

فاطمه فرزند آخر خانواده و تنها خواهر غلامعباس می‌گوید: «خوشحالم، و امیدوارم این کار باعث آرامش‌اش باشد. خیلی دوست داشتم که امکان داشت قلب‌اش هم اهدا شود. آن طوری بیشتر احساس می‌کردم که زنده است.»

حمید برادر دیگر غلامعباس که پزشک است روز اهدای عضو در بیمارستان پیوند حضور داشت. می‌پرسم سخت نبود تصور تکه‌تکه شدن برادر آدم؟ می‌گوید: «تصمیم و خواسته خودش بود. برای ما هم حس خوبی داشت، این که بدانی آدم‌هایی دوباره به زندگی برمی‌گردند. در اطراف ما هم کسانی هستند که منتظر پیوند هستند. نباید امید آن‌ها را ناامید کرد.»

مسعود می‌گوید: «پدر دوستم ماه‌ها در انتظار کبد بود. ولی هیچ وقت نوبت اهدا به او نرسید و فوت کرد، نمی خواستیم این اتفاق برای دیگران هم تکرار شود.»

دلخوشی ما همین اهدای عضو بود

در مورد روند پیوند می‌پرسم به امید این که خانواده‌های دیگری هم در لحظه‌های سخت بعد از مرگ مغزی، گزینه اهدای عضو را انتخاب کنند.

دکتر حمید می‌گوید: «به جز داشتن کارت اهدای عضو، مساله را چند بار به زبان هم آورده بود که مادرم مثل همه مادرها شماتت‌اش می‌کرد. البته خود مادر هم کارت اهدای عضو دارد.»

حمید می‌گوید: «در همان روز حادثه من بندر شیفت بودم. مسعود بالای سر برادرم رسیده بود و تلفنی برای احیای قلبی مشاوره می‌دادم. نیم ساعت بعد خبر داد که مرگ مغزی رخ داده است. راست‌اش همان لحظات اول هم من امید زیادی به زنده ماندنش نداشتم و دعا کردم امکان اهدای عضو وجود داشته باشد. دلخوشی من همین بود و خدا کمک کرد که این توشه‌ای برای آخرت‌اش باشد.»

حمید برای روز پیوند به شیراز رفت: «بیمارستان پیوند به استقبال‌مان آمدند و یک نفر مختص ارتباط با خانواده اهداکننده بود. عمل از ۷ صبح تا ۱۲ ظهر طول کشید و نمی‌دانیم که اعضا را به چه کسانی اهدا کردند چون در روز عمل چند نفر که در نوبت هستند را دعوت می‌کنند که اگر یک نفر به هر دلیل نتوانست عضو پیوندی را دریافت کند یا عمل ممکن نبود، به نفرات بعدی داده شود. البته قرار است روز شنبه لیست گیرندگان را ارسال کنند. بیشتر برای این که به خانواده‌ها اطمینان داده شود که عضو اهدا شده به فرد مورد نظر رسیده است.»

اهدای عضو شرایط خاصی دارد و افراد زیادی در نوبت هستند و خانواده اهداکننده حق اهدای انتخابی یا دریافت وجه را ندارد. به خاطر همین شماره‌ی گیرندگان به خانواده داده می‌شود که آن‌ها مطمئن شوند اعضای اهدا شده به افراد نیازمند رسیده است

یک معلم منتقد

غلامعباس یک معلم ریاضی بود. از آن معلم‌های منتقد که بارها اعتراض‌اش را به روزگار سخت و از بین رفتن جایگاه معلم‌ها مطرح کرده بود. درباره این که او چطور معلمی و معاونی بود ایده‌ای نداشتم. به سراغ رضا دیباچی مدیر مدرسه‌اش می‌روم.

دیباچی می‌گوید: «غلامعباس چند ویژگی و صفات بارز خاص خودش را داشت. علارغم اینکه تحت فشار بود از لحاظ مالی و ناراحتی اعصاب داشت، ولی واقعا یک سری صفات منحصر به فرد داشت. یکی اینکه خیلی باهوش بود. وقتی مطلب یا نامه یا سیستم جدیدی می‌آمد، در عرض چند دقیقه و کمتر از نیم ساعت کشف می‌کرد و حتی برای مسئول آن در اداره توضیح می داد و بسیار باهوش بود.»

دیباچی می‌گوید: «دومین ویژگی خاصی که از نظر اخلاقی داشت اهل غیبت نبود و اگر کسی غیبت می‌کرد با صراحت و رودررو می‌گفت غیبت نکنید. شما از کجا می‌فهمید که این طور است و با این لحن صحبت می‌کرد و هیچ وقت از کسی بدگویی نمی‌کرد و به کسی تهمت نمی‌زد.  سومین ویژگی که کمتر کسی در بین همکاران یا قشر و اصناف دیگر داشت این بود که بی‌مزد و بی‌منت کار می‌کرد. مثلا اگر همکاری از نظر حسابداری مشکلی داشت مراجعه می‌کرد به غلامعباس و پشت تلفن برایش توضیح می‌داد. من مطمئنم حداقل هفت هشت مدرسه‌ی دخترانه و پسرانه سیستم و کارهای حسابداری‌اش را غلامعباس انجام می‌داد. خیلی راه‌گشا و کارگشا بود و بی‌مزد و منت انجام می‌داد. از زیر کار در نمی‌رفت و اگر کاری به او می‌سپردم خیالم راحت بود که درست انجام می‌شود.»

دیباچی می‌گوید: «یک وجه کاریزمایی داشت. با اینکه گاهی بداخلاقی می‌کرد به خاطر مشکلاتی که داشت، ولی همه او را دوست داشتند. الان خیلی از همکاران بسیار ناراحت هستند و خیلی‌ها که امروز رفتیم مدرسه بغض کرده بودیم و خاطره‌هایش را مرور می‌کردیم. متاسفانه این اتفاق تلخ افتاد و همه‌ی ما مقصریم، هم منی که همکارش بودم و شاید بیشتر می‌شد کمکش کرد هم از نظر روحی هم شاید مالی.»

yahyapoor

هر کاری کردیم و زندگی‌مان را گذاشتیم

باید برویم سراغ انتخابی که غلامعباس کرد. می‌پرسم آیا نمی‌شد جلوش را گرفت. پدرش می‌گوید: «هر کاری که از آدمیزاد بر می‌آمد کردیم. در این چهار پنج سال چندین بار اقدام کرده بود و جلوش را گرفتیم. کامل تحت نظر داشتیم.»

می‌پرسم از کجا شروع شد: «همه چیز دست به دست هم می‌دهد. برای کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد ولی با انتقالی‌اش موافقت نکردند که خیلی روی روحیه‌اش اثر داشت. مدتی بدون اطلاع ما وارد یک سری معاملات اینترنتی شد و بعد سعی داشت آن‌ها را جبران کند. حقوق معلمی هم که به جایی نمی‌رسد. فشارهای اجتماعی و مالی و روحیه شخصی خودش باعث شد پسرم به چنگ افسردگی بیافتد. خیلی برای نجات او تلاش کردیم. خودش هم خیلی تلاش کرد و دست و پا زد، ولی نشد. تمام زندگی‌مان را گذاشتیم. حاضر بودم بیشتر از این بدهم که حالا اینجا باشد. ولی زورمان به چرخ روزگار نرسید.»

مسعود می‌گوید: «الان که نگاه می‌کنم فکر می‌کنم غیرممکن بود و هیچ راه‌حلی نداشتیم. مدت‌ها می‌خواست جبران کند و بعد شاید عذاب وجدان داشت.هر چقدر گفتیم مهم نیست ولی برای او مهم بود. آدم باهوشی بود و سخت بود که بتوانی منصرف‌اش کنی.»

حمید نگاهی متفاوت به موضوع دارد: «شاید اگر سرمایه‌گذاری کشور در بخش بهداشت و سلامت روان بیشتر بود این گونه حوادث کمتر رخ می‌داد. اگر روانپزشک یا مشاور قوی‌تری پیدا می‌کردیم می‌شد جلوش را گرفت. هر مورد خودکشی با یکدیگر متفاوت است اما باید از تجربه‌های علمی در این مورد استفاده کرد.»

چند سال پیش پرونده‌ای درباره خودکشی داشتیم و تیتر زدم «باید درباره خودکشی حرف بزنیم.» هنوز هم معتقدم که خیلی‌ها تصور درستی از افسردگی، خودکشی و رنجی که فرد تا رسیدن به نقطه بی‌بازگشت می‌کشد، ندارند. زندگی واقعی و آدم‌ها واقعی خیلی خیلی پیچیده‌تر هستند.

به عنوان یک روزنامه‌نگار می‌گویم که دیگر از کلمه‌ها می‌ترسم اما امید دارم همان‌طور که جسم غلامعباس هفت نفر را به زندگی برگرداند، نبودن‌اش باعث شود آدم‌های دیگری به فکر بیفتند. کاری بکنیم و انسان‌های دیگری از رنج، مرگ و خودکشی نجات پیدا کنند.

دلتنگ‌ات هستیم

غلامعباس شبیه‌ترین آدمی که می‌شناسم به من بود. با تولد او من دایی شدم و حالا سخت‌ترین بخش کار گوش دادن به حرف‌های مادری است که خواهر من است. می‌گوید: «چشم‌ام به تخمه که می‌افتد، چشم‌ام به شارژر موبایل که می‌افتد، در یخچال را که باز می‌کنم، به یادش می‌افتم. هنوز در این خانه هست.» و پدرش با دیدن فوتبال: «با هم فوتبال می‌دیدیم و حالا فوتبال دیدن دیگر …»

خواهرها معمولا رابطه عمیق‌تری با برادرها دارند. فاطمه خواهرش می‌گوید: «هیچ کس به اندازه او به فکر من نبود. چون زیاد بیرون نمی‌رفت، در خانه همیشه با هم بودیم و وقتی حالش خوب بود همه جور حواس‌اش به من بود. برای اهدای عضو خوشحالم و همین این روزها آرام‌ام می‌کند.»

از خواهرم می‌پرسم چه تصویری از او برایت مانده است و می‌گوید: «اولش از خودش شادتر نبود. یک بار بدون شوخی وارد خانه نمی‌شد. اما بعد که عوض شد سایه شده بود. نمی‌دانستیم کی می‌آید و کی می‌رود…»

راضیه می‌گوید: «بچه‌های خوبی دارم. همه‌شان بچه‌های خوبی هستند بقیه هم همین را می‌گویند. راضی‌ام برای به رضای خدا.»

نمی‌تواند تحمل ‌کند و مثل همیشه می‌خواهد خودش را سرگرم کاری می‌کند. می‌رود که میوه بیاورد. مسعود ادامه می‌دهد: «دلم برای عصبانیت‌اش تنگ خواهد شد. برای دعواهای بچگی. می‌دانم این‌ها همه از دوست داشتن بود. حتی لگدهایی که نیمه‌شب می‌زد که خروپف نکنم. با هم بزرگ شدیم و او رفیق نیمه‌راه بود.»

بین واژه‌ها سرگردانم. این گزارشی است که اشک‌ها و رنج‌های آن سانسور شده است.

مثل دیواری اندوده با اندوه

سفید

سفید

سفید، سوگواری ماست