هفت‌برکه: «سردخانه شلوغ» داستان کوتاه مجتبی بنی‌اسدی برنده‌ی جایزه‌ی جهانی «داستان ما و کرونا» شد. خانه کتاب و ادبیات ایران این جایزه را ویژه‌ی فارسی‌زبانان جهان برگزار کرد.

مجتبی بنی‌اسدی رییس انجمن داستان گراش است و تاکنون در چند جشنواره داستان‌نویسی به موفقیت دست یافته است. او دبیر زیست‌شناسی و همچنین دبیر تحریریه‌ی «پندری» است. داستان برگزیده‌ی «سردخانه شلوغ» را می‌توانید در ادامه بخوانید و یا به فرمت پی‌دی‌اف از اینجا دریافت کنید.

Bani Asadi Dastan Corona

به گزارش روابط ‌عمومی خانه کتاب و ادبیات ایران (+)، در بیانیه دبیرخانه و هیات داوران جایزه جهانی «داستان ما و کرونا» آمده است: «حوادث، اتفاق‌ها و بیماری‌های همه‌گیر بر ابعاد گوناگون زندگی ما تاثیرگذارند. داستان نیز بازآفرینی تجربه زیستن است و با نوشتن داستان، بار دیگر آنچه بر ما گذشته بازآفرینی می‌کنیم تا در آینده با رنج‌ها و مواهب زیستن بهتر مواجه شویم. همه‌گیری کووید ۱۹ نیز از جمله تجربه‌های شخصی و اجتماعی انسان در آستانه ورود به دوره‌ای تازه از جهان است. این بیماری بر بسیاری مناسبت‌های بشری تاثیرگذار بوده و رنج‌های فراوانی برای انسان امروز داشته است که در حالی که ابعاد فراوانی از این تجربه‌ دردآلود ثبت نشده است.»

دبیرخانه جایزه اعلام کرده است که بیش از هزار داستان قابل قبول از طیف وسیعی از نویسندگان از هشت ساله تا هشتاد ساله به این جایزه راه یافته است که نشان‌دهنده تاثیرگذاری بیماری کرونا بر نسل‌های مختلف جامعه است.

 

بنی‌اسدی: مرگ دوست‌داشتنی‌ترین موضوع برای نوشتن است

داستان «سردخانه شلوغ» از زاویه‌ی دید جالبی روایت می‌شود: یک مرد جوان که از کرونا مرده است و حال و روز خانواده‌اش را در بیمارستان و خانه دنبال می‌کند. این وضعیت و صمیمیتی که در لحن شخصیت وجود دارد، داستان را تاثیرگذار کرده است؛ بخصوص در این ایام کرونایی که بیشتر خوانندگان تجربه‌های نزدیکی از کرونا داشته‌اند.

با مجتبی بنی‌اسدی به گفتگوی واتساپی نشستیم تا در مورد این مسائل و جایزه‌اش صحبت کنیم. او از تجربه‌ی خودش از کرونا می‌گوید: «نزدیک‌ترین تجربه‌ی من با کرونا، ابتلایِ سفت‌وسختم به کرونا بود. که به صورت خانوادگی، من و خانمم درگیر شدیم. البته از سویه‌ی انگلیسی و آفریقایی و دلتا نبود.»

BaniAsadi Mojtaba

اما او در مورد ایده‌ی نوشتن داستان می‌گوید: «موضوع «مرگ» دوست‌داشتنی‌ترین موضوع من برای نوشتن است. داستان بلند و کوتاهِ متعددی هم در این موضوع نوشته‌ام. شاید از ترسِ زیادم از مرگ باشد که از مرگ می‌نویسم. اما فکر می‌کنم نوشتن از مرگ، باعث می‌شود کمتر از مرگ غفلت کنم. طبیعی است که اگر داستان خوب باشد، خواننده نیز این حس را خواهد داشت. و آنقدر ایده‌های مختلف پیرامون این موضوع مرگ هست که کلیشه‌ای هم نمی‌شود.

«همین بود که وقتی موضوع جشنواره «ما و کرونا» را دیدم، اولین ایده‌ای که از این موضوع به ذهنم رسید «مرگِ کرونایی» بود. البته مصاحبه‌ای که با آقای احمد بصیری، غسل‌دهنده‌ی اموات کرونایی گراش، خیلی در جزئیات این داستان کمکم کرد.

«حال چرا این داستان از زبانِ یکی از فوت‌شدگان کرونایی که هنوز دفن نشده، نوشته شده، برمی‌گردد به مطالعه‌ی کتاب «آنسوی مرگ» نوشته‌ی جمال صادقی. این کتاب سه تجربه‌ی واقعی نزدیک به مرگ را از زبان خودِ افرادی که تا پایِ مرگ رفتند و برگشتند، نوشته شده. البته کتاب‌های «سه دقیقه در قیامت» هم تویِ شهر خیلی دست به دست می‌شود که با همین موضوع است. این موضوع «تجربه‌ی نزدیک به مرگ» غیرمسلمان‌ها هم خیلی درباره‌اش نوشته‌اند که من نخوانده‌ام.»

نویسنده داستان «سردخانه شلوغ» در مورد تاثیرگذاری این داستان و پیامی که خواننده از آن می‌گیرد نیز می‌گوید: «اگر داستان صمیمت داشته و تأثیرگذار بوده من خیلی خوشحالم. اما خواننده از داستان چه برداشتی دارد را بگذارید با یک مقدمه شروع کنم: اسفند ۹۸، شروع همکاری جدی من با مجموعه‌ی پندری بود. تازه کرونا به گراش رسیده بود و آمار مثبت‌ها فکر کنم انگشت‌شمار بود. مردم هم خیلی اهمیت نمی‌دادند و رعایت نمی‌کردند. از طرف پندری پیشنهاد شد که ما متن‌هایی بنویسیم که تا اتفاق‌هایِ بزرگ‌تری نیفتاده، کمی مردم به خودشان بیایند و رعایت کنند. پیشنهاد داده شد که داستان مینی‌مال‌هایی نوشته شود از وضعیت گراش در شرایط بحرانی کرونا در گراش با هشتک «بیایید کرونا را جدی نگیریم!» در حالیکه داستان‌هایی نوشته می‌شد که بیایید کرونا را جدی بگیرید. این مینی‌مال‌ها را من می‌نوشتم، و بازخوردهای خوبی هم داشت.

«اما این داستان «سردخانه‌ی شلوغ» از اسمش پیداست که دیگر از بحران هم چیزی بالاتر است. یعنی سردخانه‌ای که آنقدر فوتی کرونایی دارد که دیگر جا ندارد. یک هدف داستان همان موضوع «غفلت» و «مرگ» بود. این داستان شاید یک هدف فرعی‌‌اش این باشد که «به فکر خودتان نیستید، فکر خانواده‌ی دغدارِ بعد خودتان باشید». ولی به نظر من خواننده‌ها از یک داستان، برداشت متفاوت و شاید متضادی داشته باشند. و شخصا کم پیش می‌آید که برای داستان یک هدفِ خاص و مشخص داشته باشم. شاید ریزه‌کاری‌های و خرده‌روایت‌هایِ داستان، در جایِ خاص، تأثیری داشته باشد که اصلا من به آن فکر هم نکرده باشم.»

رییس انجمن داستان شهرستان گراش تاکنون از جشنواره‌های مختلفی برای داستان‌هایش جایزه گرفته است. از او می‌پرسیم که چطور از این مسابقه باخبر شده است، و کلا چطور از مسابقات داستان‌نویسی باخبر می‌شود؟ می‌گوید: «یک کانال تلگرام است به نام میم‌.صاد که تمام جشنواره‌ها و مسابقات مرتبط با داستان را که به دستش برسد، منتشر می‌کند. البته بعضی از جشنواره‌ها که به صورت سالانه یا دو سالانه برگزار می‌شوند، صفحه رسمی دارند و من آن‌ها را دنبال می‌کنم. صفحه‌ی داستان‌نویس‌های مطرح کشوری را هم پیگیر هستم. چون معمولا آن‌ها هم این جشنواره را اطلاع‌رسانی می‌کنند و هم اینکه داور جشنواره‌ها هم خود این نویسندگان هستند. ولی این جشنواره «داستان ما و کرونا» را از پایگاه نقد داستان مطلع شدم. پایگاه نقد داستان هم همین‌طور که از اسمش مشخص است، سایتِ معتبر و زیر نظر بنیاد ادبیات شعر و ادبیات داستانی ایرانیان است که داستان‌های ارسالی به پایگاه توسط منتقدین و نویسندگان نقدِ جدی می‌شود. البته اگر داستانی را ایده‌آل ببینید، به صفحه‌ی فرهنگی روزنامه ایران نیز برای چاپ معرفی می‌کنند. دو داستان من برای چاپ فرستاده شده.»

بنی‌اسدی به اشکال مختلف و در گروه‌های مختلف، این جشنواره‌ها و جایزه‌ها را برای بقیه هم معرفی می‌کند اما داستان‌نویسان گراش معمولا تمایل زیادی به شرکت در این مسابقات ندارند. بنی‌اسدی در این خصوص می‌گوید: «سعی می‌کنم مسابقات و جشنواره‌ها را از صفحه‌ی انجمن داستان گراش و گروه مجازی انجمن بازنشر بدهم. اما خیلی کم بازخورد دارد. البته تازگی یکی از دنبال‌کنندگان انجمن به صورت اتفاقی یکی از جشنواره‌ها را پیگیر شده بود و از تهران با او تماس گرفته بودند. شاید علت اینکه کسی دنبال نمی‌کند، این باشد که خُب داستان برایشان جدی نیست. اگر به داستان‌نویس شدن فکر کنند، حتما پیگیر این جشنواره‌ها خواهند بود. یک دلیل دیگر اینکه شاید به خاطر سطح پایین داستان خودشان (از نظر خودشان)، آن را در جشنواره‌ای شرکت نمی‌دهند. ولی منِ مجتبی بنی‌اسدی هم نزدیک ۳۰ داستان به پایگاه نقد داستان ارسال کرده‌ام و فقط دو داستانم برای چاپ انتخاب شده. گرچه همین داستان چاپ شده هم نقد جدی به آن وارد شده. من جشنواره‌های متعددی شرکت کردم. آیا همه‌ش برگزیده می‌شوم؟ خیر. پیشنهاد من به علاقمندان به داستان‌نویسی یا حتی شعر، این است که در پایگاه نقد شعر و داستان ثبت‌نام کنند، داستان جدید یا شعر جدیدشان را برای نقد بفرستند. آن‌جا عیار کارشان سنجیده می‌شود. منتقدین، منتقدین برجسته‌ای هستند. و اینکه از کنار آثار سرسری عبور نمی‌کنند. مفصل نقد می‌کنند. اولین داستان‌هایی که خودم در آن پایگاه گذاشتم، باورم نمی‌شد که نویسنده‌ی کشوری، یک صفحه‌ی کامل با جزئیات برای من نقد نوشته باشد. آن هم رایگان. کسانی که در جشنواره‌های درون‌شهری برگزیده می‌شوند، می‌توانند این جرأت را به خودشان بدهند که در جشنواره‌های کشوری خودشان را محک بزنند.»

رییس انجمن داستان گراش از قصد این انجمن برای برگزاری جشنواره‌ها و کارگاه‌های آموزشی نیز صحبت می‌کند: «به زودی یک دوره «روایت‌نویسی» با تدریس محمدعلی رکنی، رمان‌نویس، به صورت مجازی برگزار خواهد شد. به فکر برگزاری جشنواره‌ها هم هستیم. که جشنواره «مشق‌ها روی میز» (خبر در هفت‌برکه) تجربه‌ی اول و خوبی بود. البته نوجوان‌ها فرصت مسابقات مخصوص سنین پایین را از دست ندهند.»

 

سردخانه‌ی شلوغ

نوشته‌ی مجتبی بنی‌اسدی

برگزیده جایزه جهانی «داستان ما و کرونا»

 

دمِ صبح بود که به زنم خبر دادند من مُرده‌ام. نمی‌دانم چطور می‌دیدم. توی حیاط بیمارستان توی سر خودش می‌زد. مادر هم کنارش نشسته بود و دستانش را دور هم می‌چرخاند و همزمان سرش را تکان می‌داد. چشمانش را نیمه‌بسته گذاشته بود و «بِچوم… بِچوم…» از لبش نمی‌افتاد. پدر را هم توی خانه می‌دیدم که تلفن را برداشته که سراغِ حالم را بگیرد. فشار خونِ بالا دارد. مادر نگذاشت بیاید بیمارستان. دلم برای خبری که سی ثانیه‌ی بعد پدر می‌شنید، سوخت. در رفتم. نمی‌خواستم ببینم چطور زنم یا مادرم خبر را به پدر می‌دهد. خبرِ مرگ، بد خبری‌ست. نفسِ هر دو نفر گوینده و شنونده را می‌گیرد. همین‌طور که چند لحظه پیش یکی که نمی‌شناختمش خبر را به خودم داد. گفت: «سلام. تو مُردی.» و رفت. حالا این مهم نیست. مهم این است که چطور توانسته همزمان این خبر را به چهار نفر برساند. همه‌شان را دارم می‌بینم. بندگان خدا آن‌ها کسان‌شان توی بیمارستان نیستند. به خانواده‌ی ما خبر داده‌ بودند که «جواد منتقل شده آی‌سی‌یو.» زنم و مادرم وقتی رسیدند بیمارستان، راه‌شان ندادند. یادشان رفته بود ماسک بزنند. مگر کسی که خبر بد می‌شنود یادش می‌ماند ماسک بزند؟

خیلی توی آی‌سی‌یو معطل نشدم. همه‌اش یک ساعت به دم و دستگاه‌شان وصل بودم. سریع خبر بد را شنیدم. یکی از همین‌ها که قبل از من مُرده چند دقیقه پیش گفت: «دعا کن معطل نشوی. بدتر از خبر بدن، معطل شدن است.» جدی نگرفتم. نمی‌دانستم چه می‌گوید. وقتی یکی از پرستارها یا نمی‌دانم دکترها آمدند به زنم گفتند: «فعلا نمی‌توانیم جنازه را تحویل بدهیم.»، فهمیدم آن بنده خدا چه می‌گفت. حالا حالاها اینجا مهمانم. ولی مادرم ریخت به هم. چرا از تحویل ندادن جنازه پسرش ناراحت شد، نمی‌دانم. می‌خواست زودتر من را بکند زیر گِل که خیالش راحت شود الآن پسرش زیر گِل است هم نمی‌دانم. هر چه هست آنقدر داد و بی‌داد راه‌انداخت که رئیس بیمارستان آمد. آفتاب زده بود. بیمارستان در حال شلوغ شدن بود. به رئیس می‌گفت: «نمی‌گذارند بچه‌ام را ببینم به کنار، جنازه‌اش هم تحویل‌مان نمی‌دهند.».

رئیس با دستی که دست‌کش هم داشت ماسک را کمی بالا کشید. مادر صدایش را نمی‌شنید. رئیس بلندتر گفت: «شهر کوچک است، بیمارستان هم کوچک. سردخانه‌ی ما فقط یک نیرو دارد. مردم هم رعایت نکرده‌اند، روزی چهار پنج‌ نفر فوت می‌کنند.» زنم پرید توی حرف رئیس.

ـ نیرو بگیرید. خوب است مُرده معطل بماند؟

جمله‌اش تمام نشده بود که هق‌هق امانش نداد. فقط دو سال با من زندگی کرده بود. دلم برایش سوخت. دلم برای همه می‌سوخت غیر از خودم. حالا زنم از کجا می‌دانست معطل شدن مُرده خوب است یا نه، خدا می‌داند.

رئیس کمی مِن‌ومن کرد و گفت: «از نیروهای خدماتی ما کسی حاضر نمی‌شود برود سردخانه.» سکوت. ادامه داد: «می‌ترسند.»

مادر بین گریه که اصلا معلوم نبود چه می‌گوید گفت: «جوادم هم از مُرده می‌ترسید.» یادم نمی‌آید از مُرده ترسیده باشم. همین حالا هم دارم خودم را که مُرده‌ام را می‌بینم ولی نمی‌ترسم. رئیس حق به جانب خودش ادامه داد: «مگر ما می‌توانیم مجبورشان کنیم بروند جنازه بشورند؟ نمی‌شود دیگر. باید صبر کنید.»

از چانه‌زنی زنم و مادرم حوصله‌ام سر رفت. حالا چه کار دارید با جنازه‌ی من. بروید خانه، گریه‌های‌تان که تمام شد، خودشان زنگ می‌زنند بیایید من را ببرید. چه حرف‌ها می‌زنم. از وقتی مُرده‌ام چقدر سنگ‌دل شده‌ام. اولش کمی دلم می‌سوخت. ولی هر چه به ظهر نزدیک می‌شوم انگار دارم عوض می‌شوم.

بالاخره راضی شدند بروند خانه. همراه‌شان رفتم. حداقل کمی سرم گرم می‌شود. خیابان آرام‌تر از آن روزی بود که آمده‌ بودم بیمارستان. خودم با پای خودم آمده بودم. سرفه و سردرد. همین. وقتی گفتند: «تست شما مثبت است.» زیرِ پایم خالی شد. انگار دارد یادم می‌آید. شاید مادر راست می‌گفت. واقعا از مُردن می‌ترسیدم. طبیعی بود که از مُرده هم می‌ترسم. به خانه نیامدم. به خاطر پدر. دروغ چرا، از اینکه نکند نفسم بالا نیاید و دیر به بیمارستان برسم. گفتم قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کند که شاید بستری‌ام کنند. ولی دو ساعت نشده بود که واقعا انگار توی قفسه سینه‌ام خبری شده بود. مگر می‌شد نفس کشید؟ مثل روزهایی که کوچه‌ را ظهرِ مرداد، جارو می‌کشیدم. آن ساعت کسی نبود توی کوچه، ولی از ترسِ مرگ، دو تا ماسک زده بودم. گرد و خاک و فشار خون پدر را بهانه می‌کردم برای زدن ماسک. ولی ترس از ویروس بود. بخارپز می‌شدم اما زور ترس بیشتر بود. این پرستارهای چطور این همه پلاستیک را روی خودشان می‌کشند؟

رسیدند خانه. پدر لب حوض نشسته بود. زنم هی این پا و آن پا می‌کرد که بپرد توی بغل پدر و زار بزند. اما دلش را نداشت. آغوش یک مرد را می‌خواست برای اینکه خودش را خالی کند. پدر یک سال بود که از خانه بیرون نمی‌آمد. کسی هم نمی‌آمد خانه. تنها بود. خیلی تنهاتر از من که این بالا دارم آن‌ها را می‌بینم. همه می‌دانستند که پدر فشار خون دارد. خیلی هم بالا و لب مرز. ویروس به بدنش می‌رسید امانش نمی‌داد. ولی خیلی زودتر از پدر، همان ویروس امان من را برید.

پدر مشتش را از آبِ حوش پر می‌کرد و به صورتش می‌پاشید تا اشک‌هایش را از زن و عروسش مخفی کند. نمی‌دانم چرا. شاید آن‌قدر زنم و مادر می‌زدند توی سرِ خودشان که دیگر پدر با خودش می‌گفت: «یکی باید آرام باشد توی این خانه.» ولی مگر می‌توانست؟ مادر رویِ زمین به دیوارِ تکیه داده بود و با دست خودش را باد می‌زند. زنم هم توی چارچوبِ آشپزخانه چمباتمه زده بود. کاش معطلم نمی‌کردند. سریع می‌شستند و خاکم می‌کردند. دیدن این تصویر سخت است. هیچ‌کس از مرگم خبر ندارد. فقط سه نفر. فقط سه نفر دارند برایم گریه می‌کنند. هیچ‌کدام هم نمی‌توانند دست در گردن هم بیندازند و درست و حسابی خودشان را خالی کنند. از کم شدنِ یک نفر دیگر می‌ترسیدند.

برگشتم بیماستان. خانواده‌ای که یکی مثل من را از دست داده بودند، پشت درِ سردخانه بی‌صدا نشسته بودند. یکی از مُرده‌های دیروز گفت: «می‌بینی چقدر آرام هستند؟ آن مردی که دختربچه را بغل گرفته داداشم هست. زنی که سمت راستش نشسته هم همسرم. راحت نشسته‌اند. دلم برای خودم می‌سوزد. فکر می‌کردم دوستم دارند.»

ـ از کجا می‌دانی ندارند؟

ـ نمی‌بینی چقدر آرام نشسته‌اند؟

ـ توقع داری چه کار کنند؟

ـ زار بزنند.

سکوت کردم.

– البته دیروز را کلا اشک می‌ریختند. ولی الآن دیگر آرام شده‌اند. فکر می‌کردم اگر یک روز من بمیرم دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانند آرام، یکجا بنشینند. حالا نشسته‌اند که جنازه‌ی شسته شده‌ام را تحویل بگیرند. البته تحویل‌شان هم نمی‌دهند. می‌گذراند توی آمبولانس و می‌برند قبرستان. از خیلی دور باید ببینند چطور که من را می‌گذارند تویِ قبری با عمق چهار متر و نمی‌دانم چه می‌پاشند رویِ من که زودتر بپوسم و بی‌خطر شوم. به همچنین عاقبتی فکر می‌کردی؟

جدا از عاقبتمِ که چطور زیرِ زمین خاکم می‌کنند، به پدرم و زنم و مادرم فکر می‌کردم. الآن هفت هشت ساعتی می‌شود از مُردنم باخبرند. هنوز دارند گریه می‌کنند؟ چقدر من را دوست داشتند. داشتند جنازه‌ی این بنده خدا که دیروز مُرده را می‌گذاشتند تویِ آمبولانس که من برگشتم به خانه که ببینم هنوز دوستم دارند یا نه.

سفره انداخته‌اند. ظاهرا یکی از همسایه‌ها برای مادر غذا آورده. چطور خبردار شده‌اند را نمی‌دانم. زنم غذایِ داغ را هم گرم می‌کند که خیالش راحت باشد. چشمانش پف کرده. مادر و پدر هم. ولی دیگر از چشمانِ سرخ‌شان اشکی نمی‌آید. زنم خورشتِ بادمجان را می‌کشد. کسی اشتها ندارد. ولی برنج و خورشت را هر چند کم می‌خورند. جایِ خالیِ من را هم سر سفره احساس می‌کنند؟ راستی دوستانم بعد من گریه می‌کنند؟ چند روز لباسِ سیاه می‌پوشند؟ اولین بار که بعد از رفتن من شوخی می‌کنند کِی هست؟ همکارانم برایم سیاه می‌پوشند؟ آیا شهردار دستور می‌دهد برایم پارچه‌ی سیاه بزنند؟ بنده خدا راست می‌گفت. معطل شدن هم دردسرهای خودش را دارد. سری به سردخانه زدم. سه نفر جلویم بودند.