بستن

همراه با موکب گراشی‌ها در کربلای ایران

هفت‌برکه – فاطمه ابراهیمی: ناف مرا با خادمی بسته‌اند. خودم، خودم را لایق این دستگاه مقدس و متبرک نمی‌دانم، اما عشق به آقا مرا پایبند این موکب کرده است. من خودم را وقف آقا کرده‌ام، اما وقتی مردم این روستاها را دیدم که با هیچی، زندگی می‌کنند و تمام هستی‌شان را نذر آقا می‌کنند، پیش خودم کم آوردم.

حاج ماندنی پورشمسی، پیر موکب شباب المحسن روبه‌رویم نشسته است. اشک چشمش، همپای حرف‌هایش، مرثیه مرثیه می‌سراید: «هیچ کجا کربلا نمی‌شود، اما خدمت برای آقا فرقی نمی‌کند کجای دنیا باشد. مقصد مهم نیست، نیت مهم است. درست است در کربلا فقط عشق می‌بینی و عشق، اما وقتی عشق مردم این روستا به آقا را دیدم کمی دلم آرام شد.»

حاجی راست می‌گوید. مقصد مهم نیست. اینجا بیابانی است با راه‌های پر پیچ و خمی که مسیر هیچ کسی نه به آنجا می‌خورد و نه اصلا کسی آدرسش را می‌داند. مسیری که باید از رودخانه‌های زیادی برای رسیدن به روستاهایش بگذری. و اگر آسمان بارانی باشد باید ماندن در آن جاده خاکی و سنگلاخ، تا فروکش کردن آب باران در دل زمین را تاب بیاوری، آن هم بدون عبور هیچ رهگذری.

اما خادمان این موکب برای‌شان فرقی نداشت کجا باشد. سختی مسیر را به جان خریدند و بیابان را با نام حسین در روزهایی که آسمانش یک پارچه بارانی بود آباد کردند.

برای امام حسین(ع) باید جهانی فکر کنیم

حاج ابوالحسن خوشبخت، خادمی که از اولین سال تاسیس موکب شباب‌المحسنین، پای ثابت خدمت به زائرین آقا بوده است در حال برش زدن سیب‌زمینی‌ها برای نهار عزاداران فرداست که می‌گوید: «دعا کن اسم‌مان توی لیست زائرین ابا عبدالله نوشته بشود. ما برای خدمت و پخت و پز در این روستا، حرف‌هایی شنیدیم که دلگیرمان کرد. اما پایمان را پس نکشیدیم. شنیدم که گفتند مردم روستاهای توابع شهرتان لنگ می‌زنند، آن وقت شما کیلومترها راه آن طرفتر عزاداری می‌کنید؟»

«امام حسین، جهانی است. ما هم باید جهانی فکر کنیم نه منطقه‌ای. مردم نیازمند هر جایی از این دیار که می‌خواهد باشد، ما دربست نوکری‌شان می‌کنیم. همه ما کار و زندگی داریم، اما برای خدمت در دستگاه آقا هر جایی که باشد حاضریم. تمام این بچه‌ها با یک ندا پای کارند. از جهادگری در سیل خوزستان و سیستان تا نوکری زائران آقا در مسیر عشق. نوکری برای زائرین آقا سعادت می‌خواهد. خیلی ها اسم نوشتند، اما جا ماندند. بعضی‌ها هم طلبیده شدند. فقط خدا کند که این خدمت از ما قبول بشود.»

ابوذر نادرپور که گوجه‌فرنگی ها را پوست می‌گیرد می‌گوید: «خیلی دلم گرفته بود. من ساکن قم هستم. تا قبل از امشب، هرشب در مسجد جمکران عزاداری می‌کردم اما دلم با این بچه‌ها بود. به خودم گفتم امسال طلبیده نشدی. امروز نماز ظهرم را در حرم حضرت معصومه خواندم و با برادرم تماس گرفتم و بلیط هواپیما را برای شیراز اوکی کرد و آمدم. از آنجا مستقیم با اتوبوس آمدم لار و از آنجا با برادرم راهم را گرفتم و آمدم اینجا. و حالا قانع شده‌ام. و خوشحالم که اسمم توی لیست بود و هر جوری بود خودم را برای نوکری عزاداران آقا رساندم.»

حاج ابوالحسن، مرد جنگ و جبهه است. جانباز ۵۵ درصد و امام جماعت این موکب: «وقتی گفتند آنجا نه آب هست نه امکانات، یاد جنگ و جبهه و رزمنده‌ها افتادم.  من و برادرم به همراه پدرم رزمنده بودیم. برادرم که در تانک سوخت پدرم تمام آن لحظات را دید. روز بعد از شهادت محمد، من مجروح شدم.» رضا محمد زاده که حرف‌های ما را می‌شنود به شوخی می‌گوید: «این جانباز ما، نیم‌سوخته است. نیمه‌اش سوخته و نیمه‌اش سالم است.» ابوالحسن می‌گوید: «حیف که جا ماندم از همرزمانم. سختی و سنگینی شهادت برادرم و مجروحیت من، در برابر مصیبت کربلا به چشم نمی‌آید و خوشحالم که خانواده‌ام از بی‌بی زینب الگو گرفتند و مرا تشویق به خدمت در این موکب می‌کنند.»

می‌پرسم حال و هوای خدمت در این روستای دورافتاده چه فرقی با مسیر کربلا دارد؟ چفیه سیاهی با راه راه سفید که روی سرش انداخته است را جلوتر می‌کشد و جوابم را می‌دهد: «آنجا همه چیز بوی غربت می‌دهد با چاشنی عشق. شنیدن کی بود مانند دیدن، فقط باید بروی تا بدانی. درست است که کرونا محدودمان کرد، اما ما نمی‌گذاریم پرچم آقا پایین بماند. ما در این بیابان هم بیرق آقا را بالا می‌بریم.»

آشپزی با دستورات غذایی همسر

مهدی کهنسال، یکی دیگر از خادمین این موکب شربت خنکی تعارفم می‌کند. احمد فولادی می‌گوید: «بخور. شربت شهادت است.» لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «شهادت،سعادت می‌خواهد.» ابوالحسن خوشبخت می‌گوید: «همین که این مسیر سخت را آمدی حتما دعوت شده‌ای. همین که بچه‌هایت را چند روز گذاشته‌ای گراش و خودت آمدی یعنی نظر کرده آقایی. آمدن به اینجا عشق می‌خواهد که شما داشتی و آمدی.»

شربتم را که می‌نوشم با آقای کهنسال گپی می‌زنم. باید برای شام بچه‌ها، غذا درست کند. همان طور که غذا می‌پزد، حرف‌هایش را می‌شنوم: «من نمی‌دانم چه بگویم. اولین بار است که یک خبرنگار با من مصاحبه می‌کند.» برای اینکه راحت بتواند حرف بزند می‌گویم من هم مثل شما خادم این موکبم، با این تفاوت که برای اولین بار است کنار این بچه‌ها هستم.

آقا مهدی می‌گوید: «من کارم پخت و پز برای این خادمان است. آماده کردن صبحانه، نهار، شام، چایی و هر چیزی که خستگی بچه‌ها را برطرف کند با من است. مثل همین شربتی که شما خوردید.» آقا مهدی همانطور که قوطی‌های کنسرو لوبیا و ماهی را باز می‌کند می‌گوید: «عادت دارم به غذای تند و تیز. سه تا از بچه ها غذای مرا نمی‌خورند چون تیز است. البته فکر نکنی من برای خودم یک پا سرآشپزم. نه. من خیلی از غذاها را بلد نیستم و تلفنی از همسرم می‌پرسم. کافی‌ست یک بار بشنوم، دیگر برای همیشه یاد می‌گیرم.» از آقا مهدی هم همان سوال تکراری را می‌پرسم که فرق خدمت در این روستا با مسیر کربلا  در چیست؟ «فرقش فقط به زائرش است. مسیر آنجا زائر داشت و مسیر اینجا را شاید هیچ کسی بلد هم نباشد. من هم اگر نمی‌آمدم هیچ وقت فکر نمی‌کردم همچین جایی در کشور خودم وجود داشته باشد.» شام که آماده می‌شود بچه‌ها را صدا می‌زند.

نسل نوحه‌خوانان دیباچی

بعد از شام، بچه‌ها یکی یکی می‌روند سراغ کار خودشان. صدای نوحه، محوطه حیاط بخشداری روستای درنگ مدو را حال و هوایی معنوی می‌دهد. ابوالفضل دیباچی، راننده مینی‌بوسی که خادمان را به این روستا آورده است به همراه پسر ده‌ساله‌اش، حسین آمده است. ابوالفضل حال و هوای چشم‌های بچه‌ها را در شب تاسوعا بارانی می‌کند. من هم گوشه ای می‌نشینم و برای آرزو و حسرت به دل مانده‌ام که خدمت در موکب اربعین امسال بود اشک می‌ریزم. حسین، نوای آه و واویلا را می‌خواند و پدر و پسر عجیب عمق این مرثیه را به رخ دل ماتم زده‌مان می‌کشند.

ابوالفضل دیباچی میگوید: «همین که وظیفه من بردن و آوردن خادمان این موکب است خوشحالم. افتخار حمالی خادمان با من است. درست است مسیر سختی بود و یک جا مجبور شدم بچه‌ها را پیاده کنم اما به جان خریدن این سختی‌ها خیر و برکت می‌آورد.»

ساعت ده شب است که با خادمان باید از رودخانه رد بشویم تا به مسجد روستا برسیم برای مراسم عزاداری. مردم اینجا شبیه سینه‌زنی بوشهری دست‌شان را به کمر بغل دستی‌شان گرفته‌اند و دور تا دور می‌چرخند. زنان روستا هم روی موکتی که در محوطه پهن است نشسته‌اند. حیاط خاکی مسجد با یک لامپ کم مصرف روشن است. و باز پدر و پسر وسط جمعیت اندک روستا، نوحه‌خوانی میکنند.

شب تاسوعاست. مردم اینجا با نداری‌شان تمام معرفت‌شان را خرج میزبانی می‌کنند و همان یک اتاقشان را برای استراحت به تو می‌دهند. آقا موسی از اهالی این روستا تنها اتاق خانه‌اش که کولر دارد را به ما می‌دهد و می‌گوید: «شما این همه راه را برای خدمت به ما آمدید. وظیفه ما هم پذیرایی از شماست.» اینجا همه چیز ساده و بی‌آلایش است. تنها گوسفندشان را برای غذای تو سر می‌برند و خودشان گرسنه‌اند. باید باشی تا بدانی. باید ببینی تا درک کنی.

من نه کربلا رفته‌ام نه آدم های شهرش را دیده‌ام. اما فکر می‌کنم آمدن به اینجا انتخاب درستی بود. مردم خاکی این روستاها همان زائرین آقا هستند که همیشه جامانده‌اند و از راه دور سلام می‌دهند. شبیه من. از راه دور سلام آقا.

با تک‌تک یاران کاروان

مراسم که تمام می‌شود برمی‌گردیم موکب. باقر مفرح، راننده ماشین سنگینی که وسایل موکب را باربری کرده است به بچه‌ها کمک می‌کند. می‌گویم شما که بارتان را رساندید، بروید استراحت کنید. آقا باقر نگاهم می‌کند و می‌گوید: «شب تاسوعاست مگر می‌شود خوابید؟ درست است من اینجا کاری ندارم اما برای خدمت به عاشقان آقا، من عاشقترم. من هم با بقیه بچه‌ها فرقی ندارم و هر کمکی که از دستم برآید انجام می‌دهم. من روزی که تصمیم به خرید این ماشین گرفتم نیتم این بود تا برای همیشه نوکری خادمین آقا را بکنم. جاده‌اش هم سخت بود هم بد. حتی یک جا به احمد فولادی که کمک راننده‌ام بود گفتم پیاده‌شو ممکن است نتوانم ماشین را کنترل کنم و پرت بشوم. اما احمد قبول نکرد و گفت امام حسین خودش کمک می‌کند. من نگران وسایل این موکب بودم تا خودم. خدا را شکر حالا اینجا هستیم و در خدمت این مردم.»

استاد جواد ابراهیم فرد تنها غیر گراشی است که در کنار بچه‌های این موکب خادمی می‌کند. اُستا جواد می‌گوید: «وقتی بیست و هفت سال زندگی و کارت گراش باشد، گراشی می‌شوی دیگر. من فقط یک سال است که خادمم، اما سال‌هاست زائر پیاده آقام. وقتی به چیزی عادت کردی و به یک باره از تو بگیرند دلگیر می‌شوی. اما خدا را شکر آمدم و محرم امسال اینجا پیراهن خادمی به تن کردم.»

دلم می‌خواهد با تک تک این بچه‌ها حرف بزنم. اما حال و هوای‌شان آنقدر دیدنی است که نیازی به شنیدن حرف‌های‌شان نیست و می‌توانی حرف دلشان را بخوانی. وقتی از گپ و گفت با خادمان کناره می‌گیرم به دنبال خودم می‌گردم. بعضی وقت‌ها بعضی جاها خودت را گم می‌کنی و باید آنقدر بگردی تا شاید پیدایش کنی.

مرثیه‌ای بر دردهای عزاداران

 اربعین سال قبل، تمام برنامه‌هایم را برای پیاده‌روی امسال ریختم. عمود ۶۰۴ با خودم قرار گذاشته بودم که هر چند محدود خدمتی کرده باشم. کرونا آمد و ماندنی شد. وقتی فهمیدم ممکن است تمام برنامه‌هایم نقش بر آب بشود دلم گرفت. من برای رفتن به جایی که همیشه آرزویش را داشتم حسرت به دل ماندم. کربلا در مسیر غرب بود و حالا باید باز هم از دور سلام بدهم. وقتی تصمیم گرفتم با این موکب که این بار قرار بود بساط عشق بازی‌اش را در شرق کشور پهن کند همراه بشوم، کمی آرام شدم.

سید رسول معصومی می‌گوید: «شما هم دعوت شده‌ای. طلبیده شدی. خیلی از بچه‌ها همان لحظه آخر از کاروان جا ماندند. اما شما این مسیر را آمدی.» راست می‌گوید. شاید لایق نوکری نباشم اما شاید آقا امسال مرا اینجا طلبید تا سفیری باشم برای مردم روستاهایی که با جان و دل نام حسین را فریاد می‌زدند اما هیچ کس حتی نام روستای‌شان را هم نشنیده است. مردمی که با چند بلوک سیمانی برای خودشان حسینیه‌ای ساخته‌اند که نه در دارد نه منبر و نه آب و برق. اما در این حسینیه عشق می‌کنند. مردمی که راه روستای‌شان آنقدر ناهموار و صعب‌العبور است که باید ساعت‌ها راه خاکی و دره مانندش را بروی تا برسی به کپرهایی بدون آب و برق که عزادارانش نان خالی را برای نهار روز عاشورای‌شان با همدیگر سر یک سفره می‌خورند.

شاید آقا مرا کشاند اینجا تا زبانی باشم برای مردمی که آنقدر بی‌آلایش هستند که تمام خودشان را وقف آقا کرده‌اند. تا زبانی باشم برای روایت‌گری و زبان خیری باشم برای واسطه‌گری. تا بنویسم شاید کسی مثل همیشه لابلای این خطوط مکث کند و جملاتم را دوباره‌خوانی کند تا شاید همتش برای کمک به نیازمندان دوباره سر باز بزند.

من روستاهایی رفتم که زندگی جریان دارد اما نداری و فقر بیداد می‌کند. مردمش به داشتن یک سرویس بهداشتی قانع اند. به هزار متر لوله‌کشی برای آمدن آب پای کپرهای‌شان التماس می‌کنند.

من با چشم های خودم دیدم چیزهایی که باید مسولین مرتبط ببینند. من حرف‌هایی شنیدم که باید مسئولین مرتبط می‌شنیدند. ساخت یک سرویس بهداشتی برای روستایی که در طول سال خالی از سکنه است اما دهه اول محرم اهالی روستا با عشق به حسین، آبادی کپرهای‌شان میشوند ثوابش خیلی بیشتر از ساخت مسجد و حسینیه است.

تشنه‌ام که می‌شود خجالت می‌کشم طلب آب کنم. چون اینجا خودشان از آب لوله‌ای می‌خورند که در دمای پنجاه درجه، آفتاب می‌خورد. گرسنه‌ام که می‌شود خجالت می کشم حرفی از گرسنگی بزنم به مردمی که خودشان همیشه گرسنه‌اند و غذای دهه اول محرم‌شان فقط نان است و نان.

من دیدم. اشک ریختم و هم سفره‌شان شدم برای شنیدن درد دل‌شان. نمی دانم چرا، اما آن‌ها آن قدر روی این گزارش من حساب باز کرده‌اند که از خودم خجالت می‌کشم اگر نتوانم برایشان کاری کنم. مردم شهر من همیشه مرا شرمنده خوبی‌های خودشان کرده‌اند اما این بار فرق می‌کند. ما برای جایی قرار است چیزی بسازیم که هموطن ماست اما خیلی دورتر از ما. من پنج روز تابستانی بدون کولر را تحمل کردم که آن‌ها سال‌هاست تحمل می‌کنند. سختی مسیرهایی را تحمل کردم که هر لحظه‌اش به خدا پناه می‌بردم از این که سالم برسم به مقصد. من خبرنگار این شهرم، اما انسانیتم مرا وادار کرد تا بنویسم. و نوشتم تا شاید عاشقان به ابا عبدالله پول‌هایشان را خرج عزادارانی کنند که با نداری‌شان اقامه عزا می‌کنند.

مکن ای صبح طلوع

شب عاشوراست. خادمین دور دیگ‌هایی که برای نذری فردا کنار هم چیده شده است می‌چرخند و بر سر و سینه می‌زنند. نوای مکن ای صبح طلوع، تمام محوطه را حزن‌انگیز کرده است. همان طور که فیلم می‌گیرم اشک می‌ریزم. شبیه بقیه. حال همه عجیب گرفته است. یاد جمله شهید سردار سلیمانی، سردار دل‌ها می‌افتم که گفته است: «خدایا ثروت چشمانم، گوهر اشک بر حسین فاطمه است.»

 حسن خبازی می‌گوید: «هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم یک روزی برای مردم و عزاداران این روستا که تا به حال اسمش را نشنیده بودم نوکری کنم. وقتی وضعیت اینجا را دیدم خوشحال شدم از این که جایی آمدم که نیاز دارند.»

آقای امانتی و پابرجا کمی آن طرف‌تر از ما ظرف‌های تلنبار شده روی هم را می‌شویند. آقای امانتی می‌گوید: «در خانه حتی یک ظرف هم نشسته‌ام اما اینجا دو روز شستن ظروف و دیگ و صافی و هر چیزی که فکرش را بکنی با ما دو نفر است. عشق به حسین است دیگر.» آقای پابرجا می‌گوید: «من مترجم این موکب در کربلا بودم. و البته مسئول درست کردن چایی. با لهجه عربی می‌گوید شایی العراقی. یعنی چایی دبش. البته امروز چایی آویشن درست کردم برای بچه ها تا جان بگیرند و تمام توانشان را برای خدمت بگذارند.»

کمی معرکه که آرام می‌گیرد کسی با صدای بلند می‌گوید آقای دکتر چسب زخم می‌خواهم. احمد فقیهی که مسئول انبار است می‌گوید: «مرا دکتر هم صدا می‌زنند چون همه چیز در انبار من پیدا می‌شود.»

چند نفری از بزرگان روستا و بخشدار روستای درنگ مدو به بچه‌ها سر می زنند. من با حاج ماندنی پورشمسی مصاحبه می‌کنم که صدایم می‌زنند. بخشدار از طرف استانداری هرمزگان برای سه نفر از بزرگان این موکب هدیه‌ای آورده است که یکی از این سه نفر من هستم. هر چه می‌گویم من اینجا کاره‌ای نیستم قبول نمی‌کنند. یک جلد قران است که برای من ارزشمندتر از هر چیزی است که فکرش را می‌کنم.

ظهر عاشوراست. غذای یک روستای دورافتاده را که می‌رسانیم برمی‌گردیم موکب. ماشین‌ها یکی یکی می‌آیند تا غذای اهالی روستای خودشان را بردارند. هرکسی کار خودش را می‌کند تا وسایل جمع و جور شود و همه برگردیم به گراش. همه دلشان گرفته است.

آقای اسدی مسئول موکب شباب المحسن بسته‌های لوازم التحریر دخترانه و پسرانه‌ که برای بچه‌های روستا آورده است را جدا می‌کند تا در مسیر برگشت به بچه‌ها هدیه کند. آقای اسدی می‌گوید: «چون ایام بازگشایی مدارس نزدیک است صد و شصت بسته آماده کردیم تا در کنار غذا به بچه مدرسه‌ای‌ها بدهیم و لبخندشان را ببینیم.»

«تاسوعا و عاشورای امسال خیلی متفاوت است اما خوشحالم که با کمک خیرین و این خادمان توانستیم روزی دو هزار دست غذا که روزی ۲۴ دیگ می‌شود پخت کنیم. امیدوارم خدا و امام حسین از ما قبول کند.»

«من وقتی وضعیت این روستا و مردمش را دیدم دلم گرفت. غصه‌دار شدم. ما در رفاه زندگی می‌کنیم و خیلی‌ها در همسایگی ما از گرسنگی توان ندارند و از تشنگی بی‌تاب هستند. تصمیم داریم برای این روستاها کار جهادی کنیم چون می‌دانم بیشتر نیاز دارند. مصمم تر شدیم تا برای اهالی این روستاها اشتغال‌زایی کنیم که البته تا وقتی که کارهایش روبه راه شود حرف بیشتری نمی‌زنم.»

آقای اسدی راست می‌گوید. ما در رفاهیم و می‌نالیم. تا وقتی که خیلی از چیزهایی را که نوشتم نبینی، عمق فقر را نمی‌دانی. ابوالحسن خوشبخت راست می‌گوید. روستاهای توابع خودمان نسبت به اینجا در رفاه هستند و لنگ نمی‌زنند.

اینجا همه راست می‌گویند. همه ما برای خدمت به عزاداران آقا آمده‌ایم. اما گاهی باید شکل این خدمات عوض بشود. مثلا جای پخت و پز بشود یک کار جهادی و خادمین بشنود جهادگر. تا کارشان برای همیشه بماند و پشت بندش یک خدا بیامرزد باشد.

رضا محمد زاده می‌گوید: «اینجا کربلای ایران است. تا جایی که می‌توانیم باید هر کاری که از دستمان برمی‌آید برای مردم این روستا انجام بدهیم. ما ملت امام حسینیم، باید اصل برادری را اینجا نشان بدهیم.»

ساعت چهار بعدازظهر است که راه می‌افتیم به سمت گراش. اما همه بچه‌ها دلشان را جایی جا گذاشته اند که بوی غربت می‌دهد و خاک. مردم روستاهای درنگ مدو، گوین، سیت و بند خرس،زمین تمون و گردیو دالان آنقدر عاشق امام حسین هستند که با خاک کف پای این خادمین تیمم می‌کنند و از راه دور به آقا سلام می‌دهند.

ساعت نزدیک به سه نیمه شب است که می‌رسیم گراش. و فقط یک جمله پشت بند خداحافظی مان با همدیگر می‌شود. به قول گراشی‌ها «اسال و هر سالدو.» و خط آخر گزارش من آغاز راه و جای دیگری است که تا همیشه با من است: «فاطمه ابراهیمی، روستای درنگ‌مدو شهرستان بشاگرد، استان هرمزگان. تاسوعا و عاشورا ۱۳۹۹ شمسی»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top