بستن

سارا و صبا، پرنده‌های بی‌بازگشت سعادت

هفت برکه – فاطمه یوسفی: برای دیدن مادربزرگ و خانواده‌شان به ایران آمده بودند، دو هفته ایران ماندند. صبح هیجدم دی‌ماه، نسیم سرد صبحگاهی برای آخرین بار صورتشان را نوازش کرد و بعد آسمان، آن‌ها را برای همیشه با خودش برد. صبا، سارا و شکوفه.

دی‌ماه سر ۹۸ بود، تنها سه، چهار روز از آن اتفاق می‌گذشت که تلفن را برداشتم و با شماره‌‌ی حاج عباس سعادت تماس گرفتم. مرا که «دخترم» خطاب می‌کرد دلم می‌ریخت. لرزش صدا و احساسم را کنترل کردم و گفتم دنبال فرصتی هستم برای گفت‌وگو. گفت در مسیر رفتن به تهران و اصفهان است برای گرفتن جواز فوت. مصاحبه چه فایده‌ای دارد؟ مصاحبه که دخترهایم را به من برنمی‌گرداند.

تلاشم برای دیدار با او بی‌ثمر بود و وقتی چند روز مانده به چهلم شنیدم که چند روزی است تنهایی در فرودگاه امام خمینی به انتظار خانواده‌ا‌ش روی صندلی انتظار می‌نشیند و پزشکان برای آرام کردنش، آرامش‌بخش و خواب تجویز کرده‌اند، دیگر دستم جرات گرفتن شماره او را نداشت.

حالا تنها راه ارتباطی من با این خانواده الهام بود. پشت یک میز رو به روی هم می‌نشینیم و او با چشمانی خیس شروع می‌کند به حرف زدن و گفتن از دایی و زن دایی و دختر دایی‌هایش. تاریخ گفت و گوی ما برمی‌گردد به کمتر از یک سال قبل، زمانی که فقط چهل روز از آن حادثه می‌گذشت.

به شوق با هم بودن

الهام می‌گوید: «سارا و صبا را از وقتی به یاد دارم، می‌شناسم. بیشتر عید نوروزها یا بعضی اوقات تابستان‌ها می‌آمدند گراش گاهی اوقات هم ما برای دیدنشان به اصفهان می‌رفتیم.

پسر خاله‌ها و دختر خاله‌ها بودیم و خانه‌ی عزیز پر بود از بچه‌های همسن و سال آن‌ها و این موضوع شوق آن‌ها را برای آمدن به گراش بیشتر می‌کرد. عاشق تمام مراسم‌های سنتی گراش بودند؛ مراسم‌هایی که باعث جمع‌شدن خانواده دور هم می‌شد. عروسی‌ها، چله‌شوری و… زن دایی شکوفه و دخترهایش همیشه از این مراسم‌ها استقبال می‌کردند و اگر می‌توانستند برای حضور در آن به گراش می‌آمدند.»

او درباره‌ی زن‌دایی‌اش این‌طور توضیح می‌دهد:‌ «دایی عباس با شکوفه سال ۷۴ با هم ازدواج کردند. برادرزنِ عمویِ دایی که اصفهانی بود، آن‌ها را با هم آشنا کرد. چون آن موقع دایی، دبی زندگی می‌کرد بعد از ازدواجش به دبی می‌روند. دقیقا یک سال بعد ازدواج و زندگیشان در دبی، اولین دخترشان سارا در امارات به دنیا می‌آید. دایی و زن‌دایی علاوه بر داشتن مطب در دبی در بیمارستان آن‌جا هم کار می‌کردند و به همین دلیل آن‌ها مجبور بودند برای سارا پرستار بگیرند. الالینسا از آن به بعد شد پرستار سارا. او آن‌قدر پرستارش را دوست داشت که حتی شب‌ها پیش او می‌خوابید.»

شکوفه‌های زندگی دکتر سعادت

الهام چشمانش دو دو می‌زند و بغضش سنگین‌تر می‌شود.«دایی، دوست داشت بچه‌هایش دختر باشند. وقتی سال ۷۷ صبا هم به دنیا آمد، دایی سر از پا نمی‌شناخت. او عاشق دخترهایش بود و شاید بهتر است بگویم که هست. سارا و صبا تا کلاس دوم، سوم دبستان در دبی درس خواندند و فقط می‌توانستند به زبان انگلیسی صحبت کنند. اما وابستگی شکوفه به مادرش زندگی آن‌ها را در دبی ماندگار نکرد و آن‌ها برای ادامه زندگی تصمیم می‌گیرند که به اصفهان برگردند. این شد که در اصفهان خانه‌ای می‌سازند و بار دیگر شروع می‌کنند. اوایل بچه‌ها بلد نبودند فارسی صحبت کنند و خیلی زحمت کشیدند تا فارسی یاد بگیرند. علاوه بر مدرسه، مادرشان هم معلم خصوصی برایشان گرفت که بتوانند سریع‌تر فارسی را یاد بگیرند و در مدرسه‌ی ایران راحت‌تر درس بخوانند.»

«شکوفه و دایی عباس دخترهایشان را طوری تربیت کرده بودند که خیلی متواضع و خودمانی رفتار می‌کردند. یاد بازی‌هایی که با هم می‌کردیم به خیر. آن‌ها چند سال از من کوچک‌تر بودند اما در خانه‌ی مادربزرگ همه با هم هم‌بازی بودیم. وقتی می‌آمدند خیلی به ما خوش می‌گذشت. کل بچه‌های خاله‌ها و دایی‌ها خانه‌ی عزیز جمع می‌شدیم و بی‌خیال همه‌‌ی دنیا خوش می‌گذراندیم.»

او این بار از زن دایی‌اش حرف می‌زند: «شکوفه بسیار با معرفت و متواضع بود. همیشه لبخند می‌زد و هر حرفی می‌خواست بزند با خنده می‌گفت. بدون منت برای همه هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. یک بار زایمان خاله‌ام نزدیک بود .سر بچه اولش خیلی حالش بد شده بود، عزیز به شکوفه زنگ زد که من می‌خواهم برای زایمان دخترم، خودت بالای سرش باشی، شکوفه هم بدون چون و چرا پذیرفت و خودش را برای زایمان خاله‌ام رساند در صورتی که خدا می‌داند که چقدر کار داشت ولی با این وجود سه روز به خاطر زایمان خاله‌م این همه راه را از اصفهان آمد گراش، این زن یک فرشته بود. خیلی باسواد بود. زن دایی با جان و دل هر کسی که از او تقاضای کمک می‌کرد را مداوا می‌کرد. حتی به صورت تلفنی. کوچکترین کم‌کاری انجام نمی‌داد و خیلی راحت کارش را انجام می‌داد.»

«خیلی به بچه‌ها اهمیت می‌داد. مثلا اگر دو روز بچه‌ها را می‌آورد گراش حتما بچه‌هایش را می‌برد بیرون و نمی‌نشست در خانه و می‌گفت بچه‌ها دو روز آمدند بیرون باید تفریح کنند. خیلی به تفریح بچه‌ها اهمیت می‌داد. وقت زیادی را صرف بچه‌هایش می‌کرد و هر چیزی که لازم داشتند، تهیه می‌کرد. وقتی به گراش می‌آمدند همه‌ی بچه‌ها را جمع می‌کرد و همه را به پارک می‌برد. اصلا نمی‌گفت که من با این همه بچه نمی‌توانم و بعد به همه شام می‌داد.»

در جستجوی سعادت: دبی، اصفهان و کانادا

الهام ادامه می‌دهد و از دایی عباسش می‌گوید: «برای دایی عباس آسایش و رفاه بچه‌‌ها خیلی مهم بود. دایی‌ اصلا دوست نداشت ملالی به دل بچه‌هایش برود. این‌قدر عاشق آن‌ها بود که اگر کوچکترین ناراحتی داشتند انگار بزرگترین ناراحتی خودش بود. می‌گفت آن‌ها اینجا خیلی دارند سختی می‌کشند. به خاطر همین گفت می‌خواهم بروم آنجا که بچه‌هایم راحت باشند. هم از نظر تحصیل هم از نظر زندگی. دایی معتقد بود در کانادا علاوه بر این که همه برای هم احترام قائل هستند به بچه‌ها هم احترام ویژه‌ای می‌گذارند. احترام به انسان‌ها در آن کشور خیلی زیاد است. دایی و شکوفه هر دو عاشق دخترهایشان بودند و دوست نداشتند آن‌ها در استرس باشند. این شد که تصمیم گرفتند مهاجرت کنند و کشوری که انتخاب کردند، کانادا بود.»

آن عکس در حافظیه

از الهام درباره‌ی سارا می‌پرسم. دختر بزرگتر عباس و شکوفه. می‌گوید: ‌«سارا از لحاظ چهره بیشتر شبیه پدرش بود. دختر پرتلاشی که تازه از رشته‌ی روانشناسی از دانشگاه آلبرتا فارغ‌التحصیل شده بود و قرار بود در رشته‌ی روانشناسی بالینی ادامه تحصیل کند. اما صبا هم از لحاظ چهره و هم اخلاق خیلی شبیه مادرش بود. تازه در رشته‌ی پزشکی هم پذیرفته شده بود.»

«این سفر آخری که برای دیدن عزیز آمده بودند شیراز به همه ما زنگ زدند و گفت همتون پاشید بیاید شیراز تا ببینمتان من و خاله دیگرم که این جا مطب دارد نتوانستیم به دیدارشان برویم اما عزیز و خاله‌هایم همگی رفتند. بعد از همان جا تصویری با ما تماس گرفتند در آن تماس به خاله‌ام که عمه‌ی آن‌ها بود می‌گفتند چرا نیامدید؟ ما هیچی کم نداریم فقط جای شما خالی است. دختر خاله‌هایم عاشق حافظیه بودند و هر سری که می‌آمدند شیراز به آن جا سر می‌زدند. آخرین عکسی که از آن‌ها به یادگار ماند هم در حافظیه است آن عکس را شوهر خاله‌ام از آن‌ها گرفته بود.»

برادرها و خواهرها

دایی و زن دایی هر دویشان یک پسر از ازدواج‌های قبلی خود دارند. آرامین حاصل ازدواج دایی با ماری یک زن فیلیپینی است. ماری بار دیگر ازدواج کرد اما با این وجود به واسطه آرامین هنوز با خانواده‌ی ما در گراش در ارتباط است و گاهی اوقات با ما تماس تلفنی دارد. زمانی که بچه‌های آرامین در آمریکا به دنیا آمدند سارا و صبا به دیدار برادرشان رفتند و شکوفه هم آن‌ها را همراهی می‌کرد. ماری آن‌جا سارا و صبا و شکوفه را دیده بود و آن‌ها با هم رابطه‌ی خوبی داشتند. وقتی ماری قضیه‌ی هواپیما را شنید، خیلی ناراحت بود و هر شب زنگ می‌زد گراش و گریه می‌کرد.

چند وقت پیش سارا به دعوت برادرش به دانشگاه آرامین در آمریکا رفته بود. ماری فیلم سخنرانی سارا در دانشگاه آرامین را برایمان فرستاد و آن‌جا چه سخنرانی جذابی کرده بود.

آرامین دو دختر، دو سال و نیمه و یک ساله دارد. بعد از آن حادثه‌ی وحشتناک آرامین هر شب به پدرش زنگ می‌زد و می‌گفت: «بابا بیا پیش من و پدری کن برای نوه‌هایت و تنها دلگرمی ما برای دلداری به دایی در طول این مدت نوه‌هایش بود.

پسر شکوفه، نوید هم متولد سال ۶۷ است. او بعد از ازدواج مادرش با دکتر سعادت در کنار خواهرهایش و در این خانواده بزرگ شد. او بعد از مراسم خاکسپاری مادرش در اصفهان برای مراسم خاکسپاری خواهرهایش به گراش آمد و بعد از آن راهی کانادا شد.

الهام می‌گوید: «دایی تمام زندگی‌اش رفت؛ تمام امیدهایش. دلم می‌سوزد برای همه‌ی آرزوهای سارا و صبا و برای آن همه انرژی، اراده و قدرتی که برای محقق کردن آرزوهایشان داشتند. دلم می‌سوزد برای خانواده‌ام و برای کشورم که دیگر آن‌ها را ندارد.»

 

خبرنگار ارشد پایگاه خبری هفت‌برکه آغاز فعالیت روزنامه‌نگاری از سال ۱۳۸۸

1 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 نظر
scroll to top