فاطمه یوسفی
خار مو لُتش رفته!
چهل سال قبل در تنها درمانگاه شهری به نام گراش، دکتری هندی به اسم «فردینخان» عینکاش را روی صورتاش جابهجا میکند و به دو زن نگاه میکند که به همراه یک پسربچه که پایش لنگ میزند وارد درمانگاه میشوند. مادربزرگ بچه رو به دکتر با اضطراب میگوید: «آقای دکتر! بچّم آوَّسته در کاچِه، پاش زخمیده!» مادر بچه با دستپاچگی به مادربزرگ میگوید: «مادر بیا کنار که آبروم رفت! خودم برای آقای دکتر توضیح میدهم» بعد چشمی نازک میکند و میگوید: «بینید آقای دکتر! پسرم اُفتیده در باغچه بعد خارِ مُو لوتِش رفته!»
دکتر بختبرگشتهی هندی که کاملا از افاضات این دو نفر ملتفت موضوع شده بود، نگاهی به پسربچه که از درد ناله میکرد میاندازد و دوباره عینکاش را روی صورتاش جابهجا میکند.
بذار پسرم رو ببینم!
روز پرکاری بود و در اکثر اتاقها عمل داشتیم. زن مُسن روبهرویم ایستاده بود و پشت سر هم التماس میکرد: «تو رو خدا بذار پسرم رو ببینم. فقط چند لحظه. زیاد طولاش نمیدم. یا ابوالفضل خودت کمک کن!»
اینها را ابوالحسن طوافی، مسئول تکنسین اتاق عمل بیمارستان امیرالمومنین (ع)، برایم تعریف میکرد.
جراحی بیمار تازه تمام شده بود و پرستاران برای به هوش آمدن کامل بیمار او را به سمت اتاق ریکاوری میبردند. در این حالت ملاقات بیمار خلاف مقررات است. ولی زن مسن همچنان بیتابی میکرد و من نتوانستم تحمل کنم. از سر دلسوزی به او اجازه دادم تا بیمار را ببیند.
مادر پسرش را بوسهباران کرد. «قربونات بشم پسرم، درد و بلات به جونم، عزیز مادر»
پس از مدتی که آرام شد، ناگهان با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. به سمتاش رفتم.
ـ چیه مادر؟
«پسرم رو سوزوندید! پسر من سفید و بور بود، این سیاهسوخته است. پسر من تُپُلی بود. اونقدر خون ازش رفته که لاغر شده. موهاش رو چیکار داشتین؟ موهاش صاف و بلند بود این فرفری و کوتاهه و…»
اوضاع داشت کمکم خطرناک میشد که آقای طوافی از زن مُسن میپرسد: «اسم بیمار شما چیه؟»
زن جواب میدهد: «پدرام.»
طوافی: (بعد از نگاه کردن به پرونده بیمار) خانم، این که پسر شما نیست! پسر شما هنوز توی اتاق عمل و تحت عمل جراحی است!