هفتبرکه – محدثه مهیایی: موضوع انشا این بود: «میخواهید در آینده چکاره شوید؟» و من بودم که با اشتیاقی وصفناشدنی شروع به نوشتن کردم. سومین نفری که معلم نام او را صدا زد من بودم. همین که شروع به خواندن کردم، بچهها با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده بود، به انشایم گوش میدادند. باید انتظار چنین واکنشی را از طرف آنها داشتم، و پچپچهایی که ناشی از مسخره کردنم بود. با خودم میگفتم هدف من سختتر از پزشکی و مهندسی که نیست، پس این ایما و اشارههای وقتوبیوقت چه بود؟ مهم نبود. من عاشق هنرم بودم. عاشق تئاتر بودم. عاشق بازیگری بودم.
من معتقد بودم آدمی با هنرش است که زنده میماند و با وجود آن است که میتواند زبری و مشقتهای زندگی را تحمل کند. همیشه اولین نفری بودم که برای شرکت در جشنوارههای تئاتر مدرسه داوطلب میشدم و زمانی که مربی پرورشی این حجم از شور و علاقه من را میدید قبول میکرد که من را شرکت دهد. گاهی هم پیش میآمد با اکیپی از بچهها، نمایشهای مناسبتی اجرا میکردیم که خودمان نمایشنامهاش را با چه شوق و ذوقی نوشته بودیم.
زمانی که روی سن میرفتم، آن چنان هوا برم میداشت که گویی در تالار وحدت در میان هزاران نفر قرار است اجرا کنم. بعضی اوقات هم در کلاسمان معرکه میگرفتم و بازی میکردم که از بهبه و چهچه بچهها آن چنان کیف میکردم که دوست داشتم همان لحظه بال در بیاورم و به آسمان پر بکشم.
نمیتوانستم علاقهی عجیبم را برای دیدن فیلم و سریال انکار کنم. زمانی که مینشستم پای سریالهای مورد علاقهام، آنچنان گرم دیدن میشدم که حساب زمان و مکان از دستم در میرفت. یادم میآید آن سال حسین سهیلزاده، «فاصلهها» را ساخته بود. از آن فیلمهایی بود که من حتی نام ناظر کیفی و سینهموبیل آن را هم از حفظ بودم. وقتی میدیدمش، ناخودآگاه تکتک دیالوگها را از بر میشدم. حتی در دورهمیهای خانوادگی، در جایی که همهی دختر و پسرهای فامیل در فاصله چندقدمی من سخت مشغول بگووبخند بودند، من در دنیای تلخ و شیرین قاب تلویزیون گم شده بودم. آن زمان که امکانات چندانی نبود، من بودم و آن گوشی سامسونگی که به زور میتوانست ۳۰ ثانیه فیلم بگیرد و در آن سکانسهای دلخواهم را ضبط میکردم و حاضر نبودم آن را با هیچ چیز و هیچ کس عوض کنم.
یادم میآید در دفترچه خاطراتم که عمر هنریاش به ۱۱ سال میرسید، نام تمام فیلمهای خوبی که دیده بودم، به همراه تمام دستاندرکارانش را مینوشتم و هرازگاهی میخواندمش و از این طریق مروری بر خاطرات میکردم. همیشه دوست داشتم میشد در شهر کوچک مذهبیمان، یک سینمای درست و حسابی بسازند تا بتوانم حتی یک بار هم که شده روی صندلیهایش بنشینم و در حالی که دانههای ذرت را میبلعم، از تماشای فیلم لذت ببرم.
تقریبا همه افراد طایفه و دوستان و آشنایان از علاقه من به هنر بو برده بودند، اما محض رضای خدا، یک نفر هم سر سوزنی دلگرمی به من نمیداد و فقط ورد زبانشان شده بود که «زشت است، کراهت دارد یک دختر این کارها را انجام بدهد.» و هر بار مادرم را پر میکردند که بیفتد به جانم و حرفهای خالهزنکی آنها را برایم تکرار میکرد. میگفت: «خجالت نمیکشی بروی در مقابل یک پسر و نقش زنش را بازی کنی؟ قباحت دارد. مردم چه میگویند؟ به فکر خودت نیستی، به فکر آبروی ما باش!»
مانده بودم کجای کار من با دین و اسلام منافات دارد. گاهی که مادرم دلش به حال من و آرزوهایم میسوزد، از خودش حرف میزند، از گذشتهاش، از اینکه دست به قلم بوده است. هنوز هم وقتی رمانهای نابش را میخوانم، باورم نمیشود که این مادر من است که با چه تبحری شخصیتهای داستان را به تصویر کشیده است. مادری که حالا به گفته خودش حتی نمیتواند یک انشای دست و پا شکسته بنویسد، چه برسد به آنکه …. مادرم از هنر بربادرفتهاش حرف میزند و من به این فکر میکنم که نکند روزی برسد که من هم بیهنر شوم. من هم نتوانم حس بگیرم و بازی کنم.
من اعتقاد داشتم این حق هر فرد است که به هدفی که برایش تلاش میکند برسد. آدمهای شهر دخترهای همجنس من را رویاپرداز مینامیدند.
همیشه عادت داشتم ساعاتی از روز را میرفتم جلوی آینه و با تمام احساسی که میتوانستم خرج کنم، ادای هنرپیشههای معروف را در میآوردم. میخندیدم. اشک میریختم. من با آدمهای خیالیام زندگی میکردم. و این کارها شده بود تنفس روزهای تکراری من.
از نظر من بازیگری لذتبخشترین شغل دنیا بود، زیرا که میتوانستی خودت را در قالب شخصیت و آدمهای گوناگونی قرار بدهی که ممکن بود در واقعیت از آنها خیلی دور باشی. مسخره به نظر میآمد. اما بعضی اوقات، تصویر چند سال آیندهام را جلوی چشمم میآوردم و با خوشبینی نامتعادلی، خودم را میدیدم که به یک برنامه تلویزیونی دعوت شدهام و میخواهم جواب سوال مجری که پرسیده بود چه شد که باریگر شدید را بدهم. خندهدار بود، ولی یادم میآید برای آخرین قسمت فیلمهایم عزا میگرفتم. من وابسته شخصیتها و فضای فیلمی میشدم که در خیالم در آن حضور داشتم. گاهی آنچنان غرق در رویاهایم میشدم که واقعیت متضادش را از یاد میبردم.
همیشه یک تفاوت واضح بین خودم و آدمهای اطرافم میدیدم که درکش برایم آسان نبود. من ترجیح میدادم به جای پیشنهاد خرید مارکهای لوازم آرایشی به کسانی که دوستشان دارم توصیه کنم کتاب «شازده کوچولو» اثر آنتوان دوسنت اگزوپری را بخوانند. من ترجیح میدادم به جای شرکت در مهمانیهای پرسروصدایی که هر کدام از خانمهای حاضر در آن جمع سعی میکردند برتریشان را نسبت به دیگری ثابت کنند، به جشنوارههای فیلم کوتاه بروم و تمام مدت در سکوت شیرینی که بر فضا حاکم است، با شخصیتهای داستان همزادپنداری کنم. من ترجیح میدادم زمانی که به تماشای فیلم فرانسوی «لئون» مینشینم، به جای توجه به نکات منفی و زننده داستان، در حالی که اشک در چشمانم جمع شده، به عشق عجیب ماتیلدا نسبت به مردی که همسن پدرش بود فکر کنم.
اعتقاد کورکورانه و تعصب بیجای برخی مردم شهر باعث شده بود برای علایق و تواناییهای من و امثال من ترهای خورد نشود. دخترانی را دیده بود که ورود به این عرصه برچسب ننگی شده بود که برخی مردم کوتهنظر شهر آن را بر پیشانیشان چسبانده بودند. پدرم معتقد بود هنرپیشهها افراد مبتذل و خرابی هستند که زندگیشان هیچگاه سروسامان نمیگیرد. مادرم میگفت: «بس است، خیالپردازی بس است. بازیگری چیست؟ تئاتر چیست؟ اینها برای تو آینده نمیشود. تو نمیتوانی به رویاهایت برسی. این امری محال است. بیخیالش شو. به فکر زندگیات باش.» و من بودم که سعی میکردم این حجم از انرژی منفی را که به سوی من فرستاده میشد، نادیده بگیرم و بدون توجه به اطرافم به کارم ادامه بدهم.
اما شاید از یک جایی به بعد دیگر کم آورم. از جایی که خواستم برای یک فیلم کوتاه تست بازیگری بدهم و هیچ کدام از دوستانم حاضر نشدند با من همراه شوند. از روزی که کل طایفه دور هم جمع شده بودیم و من از آرمانهایم برایشان حرف میزدم و آنها با بیتفاوتی میزدند زیر خنده. از روزی که فهمیدم هیچکس هنرم را نمیخواهد و نمیبیند، نه خانواده، نه شهر، نه شرایط. از روزی که فهمیدم باید تمام کنم این آرزویهای محال را. و منی که تمام میشدم. من باید همه چیز را از یاد میبردم. هنرم را، علاقهام را، زندگیام را. باید رویاهایم را به گورستان میبردم و آنها را دفن میکردم. اما نیرویی مرا به سمت قبر میکشاند و سعی میکرد چیزی را از من بگیرد. او تمام عشق و احساس مرا از من جدا کرد.
جلوی آینه ایستاده بودم و به چشمان پفکردهام نگاه میکردم. دیشب دوباره فکر و خیال گذشته نگذاشته بود خواب راحتی داشته باشم. به زندگی یکنواختی فکر میکردم که دیگر هیچ هیجانی برایم نداشت. شب و روزهای کسلکنندهای که هیچگاه انتظارش را نمیکشیدم. روزهای تکراری، کارهای تکراری، آدمهای تکراری. و منی که تکرار میشدم. دوست داشتم میتوانستم با بیخیالترین حالت ممکن روی کاناپه لم بدهم و کتاب «باغ آلبالو» آنتوان چخوف را بخوانم و غرق در آن شوم. دوست داشتم میتوانستم بروم جلوی آینه قدی بایستم و به چهره خالی از احساسم نگاه کنم. مثل گذشته با شوق و شوری بچگانه، دیالوگهای معروف را تکرار کنم و برای خودم غش و ضعف بروم. دوست داشتم گاهی که دلم میگیرد میتوانستم به جای حضور اجباری در مهمانیهای شلوغ خانوادگی و شرکت در غیبتهای زنانه با یکی از دوستان هنردوستم بروم تئاتر «هملت» را ببینم و برای چند ساعتی هم که شده از این دنیای خستهکننده دور شوم. دوست داشتم برمیگشتم به نوجوانیام و دلگرم بودم به همان دلخوشیهای کوچک و شیرینم. دلخوشیهایی که اینک از من و مادرم به برادر نهسالهام به ارث رسیده است.
او هم مثل خواهرش بلندپرواز و خیالاتی است. میگوید میخواهم در آینده یک خواننده یا شاید هم یک نوازنده مشهور شوم. او به جای گوش دادن به شعرهای کودکانه، از من میخواهد ترانههای حامد زمانی را با خطی خوش برایش بنویسم تا بتواند سر صف مدرسه آن را بخواند. به جای بازی کردن با تفنگ پلاستیکیاش، ساعتها پشت میز تحریر شیشهایاش مینشیند و با ضربه زدن به آن، سرود دلخواهش را مینوازد. او هم مثل من بعد از یک بار شنیدن تیتراژ سریالهای تلویزیونی، با خواننده همآواز میشود.
با خودم میگویم شاید اگر این افکار کور نبود، حالا مادرم نویسندهای ماهر، من هنرپیشهای عاشق، و سالها بعد، برادرم خوانندهای معروف میشد. من نمیخواهم او هم مثل من و مادرم قربانی برهنگی فرهنگی برخی از مردم شهری شود که ریشهی تمام آمال و آرزوها را میسوزاند. من باید بایستم پای تمام خواستههایش، پای تمام دلگرمیهایش، پای حال خوبش، زیرا که او منی دیگر است.
فاطی دادی
۱ اسفند ۱۳۹۶
یک کلام محدثه جان فقط و فقط طبق میل خودت زندگی کن و کاری به کار این مردم که منتظرن یه تیکی بشه و سره حرفشون واسه هر کاری باز بشه رو نداشته باش. به قولا وقتی میفهمی و میدونی که واقعا تو این هنر علاقه داری که علاقه هم حرف اول رو میزنه دیگه نمیخواد منتظر بشینی که ببینم رای مثبت و منفی این مردم تا چه حد با فکر و میل خودت مطابقت داره.تو فقط پشتیبان نداشتی ولی میتونستی خودت پشتیبان خودت باشی عزیزم اگه اراده ات قوی باشه .
یه ایرانی
۲۹ بهمن ۱۳۹۶
خانم مهیایی خوندم…عالی بود.
حرف های بیشتر دخترهای این شهر مرد سالار بود.
از ما که گذشت امیدوارم نسل های اینده مجبور به تحمل این زجرهای روح خراش نباشن…
مینا
۲۹ بهمن ۱۳۹۶
هر چیز بجای خویش نیکوست.این دلنوشته و خیلی از تخیلات و علاقه های هنری برایم آشنا و تکرار مکررات است و آدم به هدفش نمی رسد،فقط غصه ی نرسیدن به آرزوها را زیادتر می کند.دو راه برای رسیدن به آرزوها وجود دارد یا قیام علیه زبان دیگران و پشت پا زدن به عرف اون جامعه ای که در آن زندگی میکنی و اینکه برای رسیدن به اهدافت باید پیه تمام مشکلات موجود در راه را به تنت بمالی و پوست کلفت باشی و از هیچ حرف به قول خودت خاله زنکی نترسی و برای رسیدن به آرزویت قاطع باشی که با گله و شکایت از دیگران و تقصیر را به گردن دیگران انداختن هیچوقت حال آدم خوش نمی شود، و یا هجرت از این شهر و دیاری که افکار خیلی از مردمش نسبت به جنس مؤنث سخت و بسته است.خیلی از ما دختران و زنان تقصیر خودمان است که از حرف مردم می ترسیم.اگر مطمئنی که هدف و آرزویت خوب است و به زندگی خود و خانواده ات و همنوعانت آسیبی نمی رساند باید تلاش کنی تا به آن برسی.
حمیدرضامقیم کرمان
۲۸ بهمن ۱۳۹۶
سلام قولامن رب رحیم
خواهرانم!
احساس وشعف شمارودررسیدن به غایتِ سلایق وعلایقتون رو درک می کنم وضمن احترام به آرزوهای شما:
نبایدفراموش کنیم که والدین چیزی جزخیرمارانمی خواهند
وقطعاًتجربه آنهاازمابیشتراست؛چه اونکه امیربیان ع میفرماید:هرکه باتجربه هاتصمیم خودرااستوارسازد،ازتباهی برکنارمی ماند.
آیاشمابه این معضل اندیشیده ایدکه چرا آمارطلاق بین بازیگران بیشتراست؟
اگرچه هنربازیگری ظاهری دلرباداردوفی نفسه هیچ اشکال شرعی وعقلی براین هنرزیباواردنیست ولی به کاستی های این شغل تأمل نموده ایدکه اگرفرد بازیگری به شهرت رسید نمی تواند به سادگیِ یک شخص عامی زندگی کندوتمام سکنات وحرکاتش اعم ازازدواج وفرزنددارشدنش و…زیرذره بین رسانه هاخواهدرفت!؟
مگرنه این است که شغل بازیگری ایجاب می کندماه هاازهمسرویاازشهرخوددورباشی تابتوانی سکانسی ازفیلم خودرابه نمایش بزاری که این امرخودبه مرورزمان منجربه ملالت همسروجدایی می شود.
یقیناًیک بازیگرمعروف،پیام های محبت آمیززیادی ازطرف هواداران خودروزانه دریافت می کند که بعضاًازطرف جنس مخالف می باشد؛آیایک مردباداشتن غرورمردانه تحمل چنین وضعی رادارد؟وبرعکس؛یک زن تحمل داردکه شوهرهنرمندخودپیام های ارادتمندانه زیادی ازهواداران خانم دریافت می کند؟
اگرزن وشوهرهردو بازیگرباشندکه مشکلات فوق الذکردوچندان خواهد شدوچنانچه دارای فرزند شوندبرمعضلات فوق باید افزودورفته رفته به جایی خواهد رسید که یکی اززوجین احساس می کند همسرش درشأن وی نمی باشدوخودرادارای محبوبیت ومعروفیت بیشتری می بیندکه تمام علل مذکورمنجربه جدایی وطلاق می شود؛
لذا:بساچیزی رادوست می داریدوآن برای شمابد است
عسی أن تحبّواشیئاًوهوشرٌّلکم
همیشه موید باشید
محسن
۲۹ بهمن ۱۳۹۶
من نمى دونم این فلسفه بافى شما از کجا میاد
اخه برادر عزیز مگه مجبورى همه جا نظر بدى
یک دختر جوان از ارزوهاش گفته
واقعا” به مشکل بزرگى اشاره کرده که خواه ناخواه گریبانگیر همه خانواده هاى ما هست
با این اوصاف جناب حمید خان مقیم کرمان
فیلمى نباید ساخته شود یا اگه ساخته بشه نباید حرف عاشقانه زده شه یا حرف عاشقانه باشه از بازیگر زن استفاده نشه یا کلا” هر فیلمى ساخته بشه زن هم باشه ولى فقط و فقط با شوهرش بازى کنه
که امار طلاق کمتر بشه
برادر شریف جرا همیشه به هنر توهین میکنى
تو دوست ندارى نرو طرف هنر و موسیقى و فیلم
در عالم خود باش
دوست عزیز
فیلم درد جامعه ست
فیلم بمعنى زندگى ست
فیلم عشقه
خیلى با دیدن یک فیلم عاشق میشن .. امیدوار میشن
فیلم مثل یک کتاب سخن دل ه
فیلم تاریخه عزته هویت یک کشوره
بدرود
محمد
۲۹ بهمن ۱۳۹۶
اقاى حمیدرضا مقیم کرمان
محض اطاع تان باید عرض کنم
رقص تانگو یکى از گرانترین رقص هاى دنیاست که اموزش داده میشه
در این رقص باید از دو جنس مخالف باشه یعنى یک زن و یک مرد
مسلما” هیجکدام زن و شوهرم نیستن همه به هم بیگانه ان
ولى این رقص سرشار از تکنیک و هنره که محو زیبایى ها خواهى شد و اصلا” به این نمى اندیشى طرف مقابلت زنه یا مرد
محرمه یا نامحرم
هنر حد و مرزى نداره
ولى در ایران و شهر ما مخصوصا” متاسفانه یک زن که از فاصله صد مترى دیده میشه کل تنش برانداز میشه در ذهن ما با اینکه کاملا” با حجابه
همشهري
۱ اسفند ۱۳۹۶
با عرض سلام خدمت همه ی دوستان و تبریک به خانم مهیایی به خاطر نویسندگی و قلم توانایشان .
بنده همه ی نظرات را در مورد این نوشته خواندم . آرزو بر جوانان عیب نیست . اما شاید این نظرخیلی از دخترخانم ها در این سن باشد و چه بسا بعد از گذشت چند سال نظراتشان تعدیل شود.
شاید ضرب المثل « آواز دهل از دور خوش است » را شنیده باشید .
خیلی ها در نوجوانی این آرزوها را داشتند ، بعضی از آنها به آرزویشان رسیده اند و اگر پای صحبت خودشان یا خانواده شان بنشینید ، آن وقت متوجه می شوید که نه زندگی راحتی دارند ، نه هیچ لذتی از زندگی می برند و این عالم بازیگریشان هست که من و شما می بینیم . آیا معروف و مشهور شدن صرف ، مهم است ؟ اگر عاقبت اندیش باشیم ، بهتر است .
من جامع ترین و کاملترین جوابی که خواندم و لذت بردم ، نظر آقای حمیدرضا از کرمان بود و اصلا هم آدم خشکی نیستم که زود مورد قضاوت قرار گیرم و ایشان هم که چنین نظر ی دارند نشان از همه جانبه نگری و تجربه ی بالایشان می دانم .البته نه اینکه از هنر بدم بیاید . هنر خیلی هم خوب است . هنرمند خوب هم زیاد هست اما من هنری را دوست دارم و هنرمندی را می پسندم که کارش ، رفتارش و گفتارش با آموزه های دینی همسو باشد نه اینکه هنر صرفا برای هنر و به هر قیمتی .
محسن
۱ اسفند ۱۳۹۶
اول از همه باز هم تشکر میکنم از مقاله بسیار زیباى خانم مهیایى
در جواب ” همشهرى ”
باید بار دیگر این دست نوشته زیبا ایشان (محدثه مهیایى) را بخوانید
کلمه همشهرى واقعا” برازنده شماست اخه خیلی ار همشهرى ها در همین گراش خودمان دیده ام که همنظر با تو و اقاى حمید رضا مقیم کرمان هستند .
من برعکس میگم شماها خشک نیستید … ادمهاى خشک اونایى هستند که جوابشون یا بله ست یا خیر
نه مثل شما اداى ادمهاى بافرهنگ و هنر دوست و حتى متدین
در میارید
در جواب شما ها که همان درد نویسنده هم هست
کسى که خداى خود را میخواد بشناسه باید محبت کنه به خانواده خود به پدر و مادر خود به اطرافیان خود
دریا و زمین و اسمان پرستاره همه و همه زیبایى ها
نشانه هاى این عشقه که در درون ادم وجود داره
نشانه خداپرستى
نشانه عشق ابدیت و بى پایان
هنر افریننده عشقه
هنرمند صداى این عشق را میشنوه و نشانه هاى خدا را لمس میکنه
یک انسان کامل فراتر از فرشته ها خواهد شد
براى انسان کامل شدن به عشق نیازه به عاشق به هنر عشق ورزیدن
شاد و تندرست باشید
فاطمه ابراهیمی
۲۷ بهمن ۱۳۹۶
خوندمش. حرف های منم بود و کمی هم هنوز هست و میشه تو زندگیم حسش کنم. رد پای سرکوب شدن هنرم و سرخوردگی هنوز توی دلم هست. اما من تا اونجایی که تونستم با اینکه مادرم، کمی خودمو بهش رسوندم اما نه به اونجایی که میتونم و نذاشتن. زندگی گراش نشینی همین دردسرا رو هم داره متاسفانه که من و امثال شما باید زیر زبونمون مزش کنیم و راحت قورتش بدیم هرچند هضمش برامون سنگینه
فاطمه
۲۷ بهمن ۱۳۹۶
چقدر رویاهات شبیه رویاهام بود… چقدر منو به یاد گذشته انداخت… به یاد خودم و همین ارزوها و همین سرخوردگیها. منم همین حرفها رو از پدرم شنیدم ، همین توسریها رو از فامیل متعصبم خوردم. خانواده ام با یک ازدواج اجباری زودهنگام بال منو چیدن و اسیرم کردن. همه چیزمو آزم گرفتن … ای کاش هیچ دختری أسیر و گرفتار این متعصبات کور نبود..
اجازه نده هیچکس برات تصمیم بگیره فقط یکبار زندگی میکنی پس خودتو زندگی کن ارزوهاتو و رویاهاتو….
فاطمه
۲۷ بهمن ۱۳۹۶
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
همکاری با تئاتر شهر شاید تو رو سرِ شوق بیاره. بِجُنب
حیفی! تویی که تکلیفت با خودت مشخص بوده
على شكرى
۲۷ بهمن ۱۳۹۶
انشاالله بازیگر بشى و حقت رو بگیرى
البته مى تونى نویسنده هم بشى چون خیلى خوب نوشتى.
Gerashi?
۲۶ بهمن ۱۳۹۶
مث همیشه عااااالی بود محدثه جونم….مث وقتایی که من دلنوشته هامو که نوشتم و برا خونوادم میخونم و اونا هیچ وقت باور نمیکردن و نمیکنن که خودم نوشتم ?? تو گراش دختر بودن جرمه…اگه یه خورده موهات از زیر چادرت اومد بیرون جرمه…اگه با آرایش رفتی بیرون تا نخورنت برگردی خونه اون رزوشون شب نمیشه…با صدای بلند خندیدن جرمه…بیرون رفتن تنهایی با دوستات جرمه …پارک رفتن دسته جمعی با دوستات چون پسرا هرزه و بی کفایت اونجا پره جرمه… مسافرت مجردی با دوستات ….اوه اوه اونو که دیگه حرفشم نزن اگه رفتی همون جا بمونی بهتره چون اگه برگشتی تیکه بزرگه گوشته ?…پسرا با نگاهشون میخورنت ولی اگه تو نیم نگاهی بهشون انداختی جرمه… فک کنم ضرب المثل آسه برو آسه بیا تا گربه شاخت نزنه فقط درباره دخترای گراشی صدق میکنه…امان از دست این فکرای خرافی…تا کی میخواین اینجوری باشین … قرن ۲۱ هسیم اون قرنی که شما و پدر و مادرتون زندگی میکردین صدسال قبل بوده …هیچ وقت این دوتا رو با هم مقایسه نکنین لطفا…شنیدین میگن مردا و زنا با هم برابرن …نمیدونم الان کجای دنیا این حقوق برابره ولی مطمئنم اینم مث خیلی چیزای دیگه تو ایران صدق نمیکنه متاااااسفانه گراشو که اصلا حرفشم نزنین?☺
مادرانه
۱ اسفند ۱۳۹۶
خدمت دختر گلم عرض کنم که در گراش هیچ کدوم از این چیزایی که شما گفتی جرم نیس ، ما می بینیم دور و برمون رو . یعنی منظورت اینه که دخترای گراش مثل مادراشون بیرون میان ؟ نه ، اصلا هم اینطور نیس . اگه آدم بخواد رعایت کنه خارج هم که بره با اینکه یه همشهری هم دور و بر خودش نمی بینه رعایت می کنه و اگر هم نخواد رعایت کنه توی خود گراش هم به هر شکلی ظاهر میشه و کسی هم کاری به کارش نداره حتی مادرها هم جرات ندارن به بچه هاشون بالا چشت ابرو بگن تا چه رسد به آدم غریبه .
از اینکه اینجا نظراتتون رو میگید خیلی خوشحالم و چه بهتر از اینکه بچه های ما بتونن حرف دلشون رو بزنن اما
امیدوارم دخترای ما به یه درک بالاتری برسند که آرایش کردن بیرون از منزل و …….. جزء عقده هاشون نباشه .
فاطمه .ت
۲۶ بهمن ۱۳۹۶
محدثه جونم عالی بود . رؤیاها و آرزوهای اکثر دختران شهرم با غلبه ی خاله زنک بازی ها و روزمرگی های اطرافیان به فراموشی سپرده شده . جاهلیت در تاریخ گم نمیشه . همیشه یه اثر و ردپایی ازش هست . یکی از نمونه هاش هم همین محروم کردن دختران از حق طبیعی شون که رسیدن به هدف هاشونه هست . این که خفه شون کنیم توی روزمرگی و ووادارشون کنیم عادی باشن و زندگی معمول و حوصله سر بری داشته باشن .
محدثه مهیایی
۲۶ بهمن ۱۳۹۶
خیلی ممنون عزیزانم
فاطمه
۲۶ بهمن ۱۳۹۶
خیلی خوب بود واقعا چقدر زیادن همچین آدمایی تو شهرمون و چه بد که نمیتونن به خواسته هاشون برسن بخاطر حرف ها و عقیده های پوچ و خاله زنک بعضی خانم ها و تعصب بیجای بعضی اقایون
asmamahya
۲۶ بهمن ۱۳۹۶
مثل همیشه عالی نوشتی?
دارشی
۲۶ بهمن ۱۳۹۶
تبریک دختر عزیزم. ان شاالله موفق باشی
مهیایی
۲۶ بهمن ۱۳۹۶
خیلی خوب بود