هفت‌برکه (گریشنا): الف ۸۰۹، نشریه داخلی انجمن شاعران و نویسندگان گراش، با رونمایی از مجموعه شعر «کربلا زخمی‌ترین جای زمین» از خلیل روئینا، شاعر و نوحه‌سرای شناخته‌شده لار، منتشر شد. اعضای انجمن پنج‌شنبه گذشته، ۲۷ آبان‌ماه، به مناسبت هفته‌ی کتاب و کتابخوانی و همچنین در آستانه اربعین حسینی، میزبان اعضای انجمن شعر آفتاب لار بودند تا درباره‌ی این مجموعه شعر عاشورایی به گفت‌وگویی صمیمانه با شاعر بنشینند. سه شعر از این مجموعه نیز انتخاب و در الف بازنشر شده بود.

رونمایی کتاب در قالب «سین پنجم» صورت گرفت. «سین» عنوان نشست‌هایی است که به ابتکار انجمن شاعران و نویسندگان گراش، هر هفته در ابتدای جلسات برگزار می‌شود و موضوعات ادبی، فرهنگی و اجتماعی مختلف را با حضور صاحب‌نظران و علاقه‌مندان این موضوعات واشکافی می‌کند. پیش از این چهار «سین» در زمینه‌های گوناگونی همچون نوحه‌سرایی برای نسل نو، نقد و بررسی سریال آینه سیاه و فیلم فروشنده، و استفاده از ادبیات در آموزش زبان دوم برگزار شده بود. شرکت در این نشست‌ها برای عموم آزاد است، و برنامه‌ها نیز از طریق کانال گراش و همچنین گروه الف در تلگرام اطلاع‌رسانی می‌شود.

اما در کنار این نشست‌ها، در انجمن ادبی به رویه‌ی معمول به نقد و بررسی آثار اعضا نیز پرداخته می‌شود. یک شعر از آقای فتاحی و خاطره‌نگاره‌ای از خانم رحمانیان، در کنار صفحه‌های ثابت الف، تکمیل‌کننده‌ی مباحث جلسه‌ی ۹۰۹ انجمن شاعران و نویسندگان بود.

مطالب برگزیده این الف را اینجا بخوانید، و کل نشریه را نیز می‌توانید از اینجا دریافت کنید.

aleph809-1

شعر ۱

خلیل روئینا

از کتاب «کربلا زخمی‌ترین جای زمین»

 

پیچیده بودم دور یک گل، روزگاری

بودم سفید اول، در آخر گل اناری

شش ماه از عطر تنش سرمست بودم

بی خود ز خود م یگشتم و پابست بودم

قنداقه نامم بود، سهم طفل نازی

بودم به دور قامت نازش حفاظی

گاهی بغل می‌کرد او را دست مهتاب

می‌خواند لالایی به گوش لحظ هی خواب

می‌گفت مادر، دوستت دارم عزیزم

باید که اشک شوق در پایت بریزم

لبخند با لب های او یار صمیمی

مثل نسیم و غنچه، دلدار صمیمی

کانون گرم ما دو تا افسوس کم بود

تا داشتم او را، مرا چه درد و غم بود؟

روزی علی اصغرم بی تاب می‌سوخت

از دوری ل بهای او، از آب می‌سوخت

پژمرده می‌شد، آتش از او می‌گرفتم

از شرم، از چشمان او را می‌گرفتم

آمد عمویش قول آب و زندگی داد

با مشک رفت و بوسه با شرمندگی داد

اما عمو دیگر نیامد، لب ترک خورد

باد آمد و گلبرگ‌های کوچکش برد

خورشید گاهی با نگاهش آب می‌داد

بابا کمی جسم پسر را تاب می داد

اما عوض شد ناگهان رنگم، چه رنگی؟

تا بوسه زد بر حنجرم طفلم، خدنگی

خون گلوی اصغرم تفسیر دارد

بوی هر آنچه خورده، بوی شیر دارد

من حس نمی‌کردم تپش بر روی سینه

کار خودش را کرد، تیر خصم و کینه

کم‌کم وجودش سر شد، آهسته خوابید

دیگر به رویم نور مهتاب نتابید

گفتم لالا لالا بخواب ای نازنیم

دیگر گل ناز از گل رویت نچینم

 

شعر ۲

خلیل روئینا

از کتاب «کربلا زخمی‌ترین جای زمین»

 

دو غزال تشنه روزی، به نگاه کودکانه

ز میان دشت سوزان، به سوی چشمه روان

دو غزال خسته زیبا، دو اسیر دست صیاد

که شرر کشد به جان و دل هر دو تا زبانه

دو اسیر پای بسته، دو اسیر دلشکسته

که بود به چشم هر دو، زغم و غصه نشانه

به لب هر دو تمنا، به لب هر دو تقاضا

که ببر خدا تو مارا، به سوی دیار و خانه

به خدا پناه برده، که غریب هر دو تاییم

بکن از قفس رهامان، به دعای عاشقانه

نه خبر ز تیغ دارند، نه خبر ز سر بریدن

نبود به فکر صیاد، به جز امر ظالمانه

بزند به هر دو سیلی، شد چهره‌شان چه نیلی

برود به عرش فریاد، بزند چو تازیانه

به دیار آشنایی، چو رسیده هر دو گریان

چو به یادشان بیامد، غم و درد بی کرانه

سر بی تن حسین و تن بی سر ابوالفضل

بزند نمک به زخم دو اسیر نازدانه

چه شود که خون بریزد به روی زمین تشنه

چه مقدس است این خون که رود به پای دانه

چه مقدس است این خون که به پای دشت ریزد

بزند دوباره لاله، به دیار غم جوانه

دو اسیر زیر خنجر، دو اسیر پاره حنجر

به لب هر دو تبسم، که شدند جاودانه

 

شعر ۳

خلیل روئینا

از کتاب «کربلا زخمی‌ترین جای زمین»

 

زینب داغدیده ام، من به خدا رسیده ام

خواهرم اشک غم مریز، پای سر بریده ام

بال و پر شکسته ات، قلب غمین و خسته ات

می‌زند آتش به دلم، چشم به خون نشسته‌ات

مقتل خون مقابلت، داغ حسین حاصلت

رحم نما به حال خود، تیر مزن تو بر دلت

دست رقیه سوی تو، تشنه به جست‌وجوی تو

طفل سه ساله شد غریب، تشنه گفت‌وگوی تو

کوه غمم به نام تو، گریه کند سلام تو

غصه و غم نشسته‌اند، هر دو به روی بام تو

بانوی مهربان تویی، همدل و همزبان تویی

دست نیاز سوی تو، محرم کودکان تویی

لاله‌ی زخم خورده‌ای، دل به خزان سپرده‌ای

چشم حرم به دست تو، دل ز حرم تو برده‌ای

بوسه زنی به خاک من، بر تن چاک چاک من

بر سرو سینه‌ات مزن، تا نشوی هلاک من

صبر تو سجاده‌ی زخم، نام تو دلداده‌ی زخم

خون دل و خون جگر، می‌خوری از باده‌ی زخم

زینب و داغ روی داغ، تر بکنی گلوی داغ

باز مکن بغل دگر، زینب من به سوی داغ

عشق زند تو را صدا، زینب من بیا بیا

تا که ادامه اش دهی، راه حسین و کربلا

در یم خون شناوری، حق تو هست خواهری

لیک تو باید بکنی، خون مرا پیمبری

 

نابودی

مهدی فتاحی

 

دیری همیشه شال و شنل روی میز بود

فنجان داغ چایی و هل روی میز بود

در انتظار آمدن مرد داستان

سرباز و شاه و بی‌بی دل روی میز بود

زن سرخوشانه در بدنش شعر می‌دواند

متن ترانه های اَدِل روی میز بود

از گرد راه هرشبه تا می‌رسید مرد

گرد صدای خنده و کِل روی میز بود

* * *

بعد از جدا شدن چه قَدَر سرد شد فضا

جاشمعی سیاه، دو دل روی میز بود

تا لحظه ای جدا شود از تلخی جهان

همواره باکس‌های کَمِل روی میز بود

در اوج نشئه بودنش آن مرد فکر کرد

یک جلد «منشآت هِگِل » روی میز بود!

نایی نمانده بود و تن بی تکلف‌اش

از دردهاش، بی‌خود و ول روی میز بود

* * *

حالا که میز، خالی و تنها رها شده

فنجان سرد چایی و هل روی میز ریخت

aleph8095

 

بابزنکه

(این عنوان صفحه‌ی جدیدی در الف است، که در آن حوریه رحمانیان ما را به خاطره‌نگاره‌هایی از یک آشنا مهمان می‌کند. بابِزنَکه در گویش گراشی به معنی پروانه‌‌ی کوچک است. نام‌های آورده شده در خاطره‌داستان‌ها غیرواقعی است.)

قند مکرر

دایی عاشق بچه‌ها بود. هفت هشت سالی هم از دامادی‌اش گذشته بود. مادر و بی‌ بی دوست داشتند زودتر بچه‌اش را ببینند. یک روز اول صبح بیبی و مادرم خانه‌ی ما قند خُرد می‌کردند. تخته‌ی قندخُردکنی چهارگوشی را که برمی‌داشتم برای تخت عروسی عروسک پارچه‌ایم، می‌گذاشتند روی پارچه‌ی سفیدی که وسطش را مادر یک گل «هَش وَخ» با گلابتون دوخته بود و یک تکه از کله قند را رویش می‌شکستند. من دنبال نرمه‌قندها بودم قبل از اینکه مورچه‌ها با خودشان ببرند. نوک انگشتم را در دهنم خیس می‌کردم و می‌زدم روی نرمه‌ی قند، می‌گذاشتم دهنم. قند می‌شکستند و حرف می‌زدند. مادرم شکمش بزرگ بود و نفس‌نفس می زد.

هم به حرفهایشان گوش می‌دادم و هم چشمم دنبال نرمه‌قندها و مورچه‌زردها بود. بی بی از این می‌گفت که اگر احمد برگشت قطر و دوباره زینب بچه‌اش نشد؛ مادرم هم چیز دیگری می‌گفت. فکر کنم بی‌بی گفت که پیش «گِجِله» دعا کنیم تا زینب بچه‌دار شود. دایی را دوست داشتم. هر وقت از سفر می‌آمد، می‌گذاشت دور چمدانش بروم. فرچه‌ی ریش‌تراشی‌اش را برمی‌داشتم به چانه‌ام می‌مالیدم. بوی خوب دایی را می‌داد. دلم می‌خواست دایی خوشحال باشد. از خودش بچه داشته باشد.

دویدم تا خانه‌ی نرگس که همبازی‌م بود. به نرگس گفتم زودی بیا. تا خانه‌ی رحمت راه زیادی نبود. تا آنجا هم دویدیم. آخور گاوشان هم همان درِ خانه‌شان بود. گاو تازه زاییده بود. از خانه‌ی رحمت شیر می‌خریدیم و گاهی وقت‌ها آغوز. گوساله تنها ایستاده بود؛ از مادرش جدایش کرده بودند.

جلو گوساله ایستادیم و التماس کردیم که کاری کند برای دایی تا بچه‌دار شود.

خوب دعا کردیم. گوساله با چشم‌های درشتش کمی به ما نگاه کرد و بعد پشتش را به ما کرد. برگشتیم. مادرم با شکم سنگینش دم در دنبال

من می‌گشت.

رفتیم پیش «ِگجِله »دعا کردیم با نرگس. دعا کردیم دایی بچه‌دار شود!

مادرم شکمش را گرفت و خندید. بی‌بی گفت «بِجِنه»، نه «گِجله!»

چند روز بعد دایی داشت روانه می‌شد سفر. با بی‌بی و مادرم پوشیدیم و پیاده رفتیم باهاش دست‌وخدا کنیم. زن دایی هیچ‌وقت از این کارها نمی‌کرد. آن هم جلو چشم بی‌بی. دو دستش را محکم انداخته بود گردن دایی. جوری که دایی نفسش داشت بند می‌آمد. بی‌بی زود رفت مطبخ و یک قاشق آورد. همانطور که زن دایی ایستاده بود، گذاشت لای انگشت‌های پایش. دایی خودش را از حلقه‌ی دست‌های زنش در آورد و نفس بلندی کشید. بعد زن دایی را در «تالار» خواباندند.

مادرم گفت: دوباره تشنج کرده و زن دایی را با گوشه‌ی چادرش باد زد. من فکر می‌کردم زن دایی موقع خداحافظی دارد به دایی‌ام «قند» می‌دهد.

 

هش وخ: هشت پر

گجله: گوساله

بجنه: نام مردی دعانویس

تالار: ایوان

قند: بوسه

 

اینستاگردی

aleph8098

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

 

aleph8099

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.