هفتبرکه: دو شعر از سعید توکلی و یعقوب فیروزی در کنار داستان ترجمه از نسرین خندان و یادداشتهایی از راحله بهادر و عارفه رسولینژاد، آثار متنوعی است که در الف ۷۸۱ منتشر شده است. این شماره الف همزمان با جلسه ۸۸۱ روز پنجشنبه ۲۶ فروردین منتشر شده است و اکنون با یک هفته تاخیر در گریشنا منتشر میشود، و شما میتوانید نسخه کامل آن را به فرمت پیدیاف از اینجا دریافت کنید. الف این هفته فردا منتشر خواهد شد.
این
سعید توکلی
از وبلاگ شاعر: https://tavakoli.wordpress.com/
یادم رفته شبیه خودم باشم
همان چند روز دویدن وحشیانه
دست در موها کافی بود
چشم، پر از ترسی غریزی و
نوایی باستانی زیر لب.
گفت ستارهها را بشمار و فراموش کن
ابر بود
درختها را بشمار
بیابان بیابان
سراب سراب سر کشیدم
نمیدانستم پوست اسبی وحشی را میبوسم
باید میگفتم
بهتر بود تا مرگ با من بیایی
هزار سال قبلِ ریشه دواندن درد.
از خودم میپرسم
از این درخت چطور میشود برگی افتاده
پاییز را بگذراند و به بهار برسد
زمستان را روی نیمکتی اجارهای بگذراند
بوسههای عابران را تحمل کند
تماسهای مکرر را
دل به باد ندهد
نمیشود
دل به نم پیادهرو ندهد.
جای ترک کردن درختم درد میکند
با هر تکان باد برگی جدا میشود از «من کجای ایستادنم هستم»
روبروی نیمهی تاریک زمین.
گفتم این برای تو
از کوه گذر کن برسان
لکهای ابر اگر شد ببار
یا کنار کوچهای بتکان.
گفت: بیکلامم، حرف زدنی یادم نیست
این همه خمیرفریادهاست که میبرم
تلخ است، این
یا ابری از دود، بوی تند کهنهای در کوچهای
ولی شاعری را میشناختم که کلماتش را در خاک میخواباند
سنگهایی درخشان.
گفتم این را ببر
گفت: با خودت روزی که در تنم خوابیدی
دست ندارم و سالهاست جز نگاهی خیره نیستم
ببین برای هر سنگ زیبام، چند استخوان آدم گرفتهام
تلخ است، این
نه خوراک ریشهای نه کرمی که در تنت میلولد
ولی شاعری را میشناختم که کلماتش را در باد میخواباند
نوایی سحرآمیز.
دریا تنم را بگیر با دستهای سختت، حجم آبی و آگاهت را در من غرق کن.
تلخ است از نگاه پیداست
گفت نه
ولی شاعری را میشناختم که کلماتش را در آسمان میخواباند
ستارههایی درخشان.
دریا ماهیهای خودش را دوست داشت.
سرخ و تلخ
زیبا و کشنده
آتشم، این منم
از خودم کجا بروم از تنت
ولی شاعری را میشناختم که کلماتش را در تنش میخواباند
شوری سیال.
از دستهام به پا به دیوارهی تاریک به یادی که با من است
نگاه میلغزد
خواه سنگ شو، ستاره شو بخوان برقص
زمزمهایست هزار ساله
باید بپوشم این فاصله را
تنم سرد
کرخت خیالی زبانه میکشد
دست بردنی که میسوزاند
دست بردنی که یخ.
غار میتنم میکَنم میشوم
آتش میزنم از خودم
گرم شوم با این شومی تپنده در من
به باستانیترین خیالم خوش
تلخ و کهنه.
شعر
یعقوب فیروزی
او رفت و مرا در وسط عشــق رها کرد
عمریست که عق میزنم از رایحهی شین
سردرد شدیدی که گرفتم وسط شعر
از بوی خیانت زدهی عشـق دروغین
من تلختر از مخمصهی عشق ندیدم
در خاطــر فرهاد نیا خلــوت شیرین
درگیری دل از تب گرمای جنوب است
اما چه کنم رفـت غزل سمت ورامین
قلب است تحمل نکند ماهــی قـرمز
صد دلهره در حاشـیهی تنگ بلورین
در حـال توســل به خدا شـعر سرودم
هر لحظه نوازد دل من سورهی یاسین
صدها غزل از گوشهی این شعر تراود
تکثیــر شـود قافیه از بیــت نمادیـن
داستان ترجمه
انتخاب و ترجمه نسرین خندان
Caution: Do Not Touch Grounded Bats
Rich Ives
Austin, Texas
And you know something else? The man that stood by the river beneath the bridge, he died. Soon after he learned something important. His wife died too.
But I have to say that he was like me. A normal. An ordinary. A Gomer. And before he died, he went to visit what was left of his mother. She didn›t seem to notice he was nearly crazy and half wall-eyed.
“Are you dead yet”?
That›s what she asked him. While a clutch of birdwatchers hovered near the willow tree outside the rest home window. He couldn›t imagine what they were seeing and he didn›t hear the question.
But he noticed her roommate. He noticed the rounded bow of resignation. A vacant-eyed cowl of a face dreaming from its own lost history, the eyes set deeper than the head could comfortably accommodate.
Outside, the color of his aging DeSoto began screaming through its grill, the desert heat wavering like his resolve.
Let›s take a closer look at this friendly monster. He›s not really cruel. He›s not evil. He›s not wielding swords of righteous destruction.
But diseased he might be. He might be acting this way because of a tiny bacteria or a somewhat larger infectious thought. It might have been living with him a long time before he gave it too much attention.
What was left of his mother was different. You could see that coming. You could try to act like you were ready. You could tell yourself that you knew this. Even if it was really something else that you knew. You could deny ever having had a mother. You could dismiss the wife. You could say you had never been there. You could say where. You could say you had never lived among yourself.
هشدار: به خفاشهای روی زمین نشسته دست نزن
ریچ آیوز
آستین، تگزاس
و یک چیز دیگر را میدانی؟ مردی که کنار رودخانه، پایین پل ایستاد، مرد. بلافاصله بعد از این که از چیز مهمی با خبر شد. زنش هم مرد.ولی باید بگویم که او مثل من بود. عادی. معمولی. بیماری پر دردسر. و قبل از مرگش رفت تا ببیند چه چیزی از مادرش باقی مانده است. به نظر نمیرسید مادرش متوجه شده باشد که پسرش تقریبا دیوانهای شدهبود با چشمهایی از حدقه بیرون زده.
«هنوز مردهای؟»
این چیزی بود که از پسرش پرسید. در حالی که بیرون از پنجرهی خانهی سالمندان، یک دسته پرندهشناس دور درخت بید میپلکیدند. مرد نمیتوانست تصور کند که آنها به چه چیزی نگاه میکردند و سوال مادرش را هم نشنید. ولی متوجه هم اتاقیاش شد. متوجه پاپیون گردی شد که از سر تسلیم بسته شدهبود. متوجه حلقهی نگاهِ گنگِ روی صورتش شد که خواب گذشتهی گم شدهاش را میدید، نگاهی که آنقدر عمیق و جا افتاده بود که سر نمیتوانست آن را به درستی درون خود جا دهد.
بیرون، رنگ ماشین دسوتوی قدیمیاش از میان میلههای آهنیاش شروع کرد به جیغ زدن. گرمای بیابان مثل تصمیمش مردد بود. بیا از نزدیک تر نگاهی به این هیولای مهربان بیاندازیم. او واقعاً هم بد نیست. شیطان نیست. شمشیرهای منصفانهی نابودی را به کار نمیبرد. ولی شاید مریض باشد. شاید به خاطر یک سری باکتری ریز یا فکر مسری تا حدی بزرگتر این طور عمل کرده باشد. شاید مدتها قبل از اینکه به آن به خوبی توجه کند، با او میزیسته است.
چیزی که از مادرش به جا مانده بود، متفاوت بود. میتوانستی ببینی که دارد میآید. میتوانستی طوری فیلم بازی کنی که انگار آماده بودی. میتوانستی به خودت بگویی که این را میدانستی. حتی اگر واقعیت چیز دیگری غیر از آنچه تو میدانستی بود. میتوانستی نادیده بگیری که اصلا مادری داشتهای. میتوانستی بیخیال زنت بشوی. میتوانستی بگویی که تو هیچوقت آنجا نبودهای. میتوانستی بگویی کجا.
میتوانستی بگویی که هیچوقت در درون خودت زندگی نکردهای.
وبگردی
نوشتن خوب است
راحله بهادر
نوشتن عادتی است که هیچوقت برایم عادی نمیشود. نوع بیمخاطباش مزمن که بشود، خلسهای میشود که به نوعی امساک خود است از دیگران. نوشتن به نوعی خودشیفتگی است. خودشیفتگی از خودی که داری با کلمات به شیوهای، هرجایی، با هر موضوعی برآوردهاش میکنی. مثل نقاشی که با رنگ، مثل فیلمسازی که با تصویر. زمان زیادی از کشف این موضوع نمیگذرد؛ که من دوست داشتنهایم را، تا حدی زیادی ناخودآگاه، با نوشتن نشان دادهام. نوشتن شما را یاد آدمها میاندازد. خاطرهی آدمهایی که در بهترین داراییتان شریکشان کردهاید. خاصترین شکل دوست داشتن است که بارها ناخودآگاه تمرین کردهام و جایی ثبت کردهام: از نامهنگاریهای دوران دبیرستان، یادداشتهای کوتاه و بلند، انشا نوشتن برای نصف بچههای کلاس، تزم برای پدر و مادر و دوستم، نقدی که بر اثری نوشتهام، حتی چکیدهها و مقالههایی که برای بچهها ترجمه میکردم. شاید چون نوشتن مثل حرف زدن آدم را دستپاچه نمیکند و به تو فرصت میدهد برای اینکه حرفات را مزهمزه کنی.
کتابخواری
عارفه رسولینژاد
گزارش چهارمِ نود و چهار: آخرین گزارش، آخرین کتابخواری.
فصل سوم؛ رمان
تنها سه پیشنهاد ویژه:
■ «هیس» از محمدرضا کاتب: از میان هجده رمانی که سال گذشته خواندم، این یکی را، ویژهتر از همه، پیشنهاد میکنم. وقایعی که قطعیتشان بر مخاطب معلوم نمیشود، به روایت راویانی بازگو میشود که صداقت و حیاتشان هم معلوممان نمیشود. گاه روایتها در هممیپیچند و رخدادها از هم عبور میکنند، اما سرآخر «خون» در همه جا حسن ختام است. رمان، خوانشی دیگر از مرگ و قتل و لذت است و در توصیف صحنه، شکوهمند است و گیرا. شیوهی متفاوت نشانهگذاری متن و نامگذاری فصلّهای کتاب، خوانشاش را کمی حوصلهطلب کرده، اما میارزد.
■ «صید قزلآلا در آمریکا» از ریچارد براتیگان: عدهی کثیری میگویند رمان است، عدهی قلیلی میگویند ضد رمان است، یک نفر هم معتقد بود سبک براتیگان چنان خاص است و یکتا و تازه، که جز اینهاست و قالب جدیدی است که اسماش را باید گذاشت «براتیگان» و مثل وقتی که میگوییم «فلانی رمان نوشته» بگوییم «فلانی براتیگان نوشته»! در برداشت اول، قصهی تلاش نویسنده برای صید قزل آلا است به نثری شاعرانه و در فصولی کوتاه که میتوان ترتیبشان را به هم ریخت. در برداشتی ژرفتر اما، از جامعهی آمریکا حرف میزند. راستاش را بگویم، من در اولبارخوانیاش، جایی وسط این دو برداشت ماندم اما نثرش، تشبیهاتاش و خردهروایتهایش از دید من چنان جذاب بود که جراتاش را دارم از دیگران بخواهم بخوانندش. آنی که من خواندم، ترجمهی هوشیار انصاریفر بود و نشر نی.
■ «فراتر از بودن» از کریستین بوبن، برگردان مهوش قویمی و سمیرا صادقیان، نشر آشیان: پناهِ اولِ آنها که در آستانهی از دست دادنِ چیزی یا کسی هستند یا آنها که از این آستانه عبور کردهاند، «نوشتن» است. بوبن، شاعرترین نثرنویسی است که من شناختهام و در نظرم خواندن نوشتههایش، شنیدن موسیقیست. «فراتر از بودن» نامهای عاشقانه است که نویسنده پس از مرگ محبوباش برای او مینویسد. خواندن این کتاب، همراهی با داغدیدهای عاشق است که از زندگی دل میکَنَد و به قاعدهی روزگار، باز ناگزیر به آن دل میبندد.
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی ۲۷
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.