هفتبرکه: الف ۷۷۳ که ۲۹ بهمنماه ۹۴ در جلسه ۸۷۳ انجمن ادبی منتشر شد، دو شعر از مریم قاسمیزادگان و سمیهسادات حسینی داشت و یک داستان بازنشر شده از حسن تقیزاده، و همچنین صفحات ثابت داستان ترجمه و یادداشتها و اینستاگردی. این مطالب برگزیده را اینجا بخوانید و کل نشریه را نیز میتوانید به فرمت پیدیاف دریافت کنید. (اینجا کلیک کنید.)
…
مریم قاسمیزادگان
رازقــی میزنــد به تابــوتِ
سرد و سنگین کودکیهایش
چسب زخمی عمیق دارد باز
ســاق سیمین کودکیهایش
درد گفــته کـه قــــد بکشـد
بزند تـوی گـوش بدبختــی
میزند روی دوش خود هربار
در غمِ بعد از اینِ کودکیهایش
فکــر کنجی که مال او باشـد
وســط شــهر بی در و پیکر
بــــاز هـم پـرانــده او را از
خواب رنگین کـودکیهایش
بغـض کرده زبان شـعرم بـاز
وقتی از قفل زندگی گفتــم
قفل سنگین و سخت جانی که
میدود در کمین کودکیهایش
کاش سهمش از این جهان روزی
بـیش از آوار زنــدگــی باشــد
روزگـاری بـــرای او برســـد
پاک از طنین کودکیهایش
…
سمیهسادات حسینی
شـــب صدای چکیـدن آبه
روی یک صـورت زمستونی
شـب شبیه یه بمب ساعتیه
وســط شـادی یه مهمونـی
با خودش نقشه میکشه اینبار
بره رو سینهی کی خیمه کنه
شب شبیه یه ریسه نارنجک
دور تـا دور سـینهی لئونه
جون تازهس توی این سـرما
جنس دستات حسابی مرغوبه
دارم از دسـت میرم و انگار
لمس دســتات واقعا خوبه
دسـتتو رو چشام میذاری
که نبـینم شبا رو, بهتـر شم
دستتو از روی چشـام بردار
باید این صحنهها رو از بر شم
دو قــدم تا نبودنـت مونده
وضع و روز جهان مرتب نیست
باید این صحنه ها رو از بر شم
دست تو رو چشام, این شب نیست ؟
توی فیلما همش پیات بودم
قبل تو زنـدگی پلان به پلان
فـیلم کردی تموم هستیمو
بـعد تـو زندگی پلان به پلان
فیلم امشب، غم چشات توو برف
مواظب ریش آقای چارلز دیکنز باشید
حسن تقیزاده
وسطهای پاییز بود سرم خیلی شلوغ بود. زنگ آپارتمان شماره۳ را زدم هنوز پیرزن در را نبسته بود که دو تا از پیچهای بخاری را باز کرده بودم. رسید بالای سرم شبکه جلو بخاری باز شده بود. لب باز کرد خواست چیزی بگه که گفتم: مادر خیالتون راحت باشه من به کارم واردم شعله پخشکن را تمیز میکردم که پیرمرد پرسید جوون اسمت چیه؟ گفتم کار آدم مهمه پدر تا چند دقیقه دیگه بخاری شما مثل روز اولش کار میکنه. پیرزن گفت آخه جوون ما که … اینبار حرفش توسط شوهرش قطع شد که میگفت: معین کاریش نداشته باش برو چای دم کن. کارم تموم شد در بخاری را بستم بلند که شدم گفتم: هه هه اینها چقدر بیملاحظهاند عکس چارلز دیکنز را درست بالای بخاری به فاصلهی هشتاد سانتی زدهاند به دیوار اصلا فکر اینو نکردند که اگر بخاری گْر بگیره تکلیف ریش دیکنز چی میشه که چشمم خورد به تمثال ارنست همینگوی و کمی آن طرفتر صورت پف کرده آلفرد هیچکاک و چشمهای ریز برنارد شاو انگار همگی سرمایی بودند جمع شده بودند کنار بخاری آن طرف اتاق کنار پنجره جلال آل احمد را دیدم با کلاهی که یادآور کلاه مردهای کشورهای اروپای شرقی اواخر قرن نوزدهم بود که صادق هدایت با تعجب به قابش زل زده بود. نگاهی به صورت پر چین وچروک خانم مسن و بعدش صورت درب و داغون پیرمرد انداختم و پیش خودم گفتم نه نه اون هرگز نمیتونه جزو هزارتایی باشه نه جزو سه هزارتاییها هم نیست قیافهاش شبیه فراش مدرسهای بود که انگار بین سالهای ۵۹ تا ۶۳ فارغالخدمت شده و هنوز از دولت مستمری میگیره مطمئن شدم که او حتی مشتری پنجهزارتایی تیراژ کتاب که در کشورمان به ندرت چاپ میشه هم نبود. نمی دونم چرا شیطنتم گل کرد گفتم: حاجی آقا اینها عکس قوم و خویشهای شماست؟ سوالم بیجواب ماند به خودم گفتم خوب طبیعیه تعلیل قوه شنوایی در پیی و کهولت اجتنابناپذیره ها ها فهمیدم قاب عکس ها مربوط به مستاجر قبلی بوده که اینجا جا گذاشته. گفتم: پدر جان کار من تموم شد بخاری شما تعمییری نداشت فقط سرویس کردم که میشه سه هزار و پانصد تومان پیرمرد پاکت کاغذی قطوری دست من داد. گفتم: پدر جان این خیلی زیاده پاکت پر از پول نخواستم فقط سه هزار و پانصد تومان میشه. پیرمرد گفت: اگر سرعت ویراستاری ت هم مثل سرویس بخاری باشه عالیه البته به شرط دقت. گفتم: آه ببخشید حالا متوجه شدم اسم من. پیرمرد گفت: اسم شما رامین اضغرپوره ما می دونیم آقای معتمدی شما را معرفی کردند و گفتند که بهترین ویراستارید که میشناسند و برام خیلی جالبه که چرا بهترین ویراستار بخاری تعمیر میکنه؟گفتم: خوب عیالوارم با ویراستاری خرجم درنمیآد توی این شهر در هر خونهای یک یا چند تا بخاری است میلیونها بخاری است ولی در هر پنج هزار خونه…؟ آه معذرت میخوام من برای کی دارم توضیح میدم برای بهترین رمان نویس قربان شما استاد ما هستید مطمئنم بارها عدد حاصل از تقسیم جمعیت کشورمان را با تیراژ چاپ کتاب تجربه کردین. پیرمرد گفت: امیدوار باش پسرم امیدوار همه چیز درست میشه گفتم: من مجددا معذرت می خوام آدرس شما را در لیست تعمیریها نوشته بودم آشنایی با شما باعث افتخار بنده است. خداحافظ مادر خداحافظ جناب در آستانه در بودم که پیرمرد صدام کرد در حالی که به عکس ها اشاره میکرد گفت: از اقوام من خداحافظی نمیکنی؟ در کمال شرمندگی رو به عکس ها گفتم خداحافظ همگی.
داستان ترجمه ۵۰
انتخاب و ترجمه از راحله بهادر
Penultimate
D. R. Wagner
I’ve got this house in the desert. They won’t find us there. You can wear a rose in your hair. Tomorrow is close, still small, still inert.
You showed me the knife blade. It almost glowed when I touched it. Who was going to believe we were here? We shredded our clothing as it got darker.
We stood on either side of the window so we could see the streets. A patrol was walking slowly up the avenue with their dogs and their rifles cradled in their arms like something dead.
The streetlight across the way would flicker then go out for a few minutes. That was our signal to leave. I grabbed your forearm and pulled you near to me. ‘Listen, this all we have left. We will meet on the other side of the river. Stay close to the buildings.’
When I saw the video later, I couldn’t help but notice that you were biting your lips hard. I put my hands on the screens. I could feel you in the flickering light. Things would be okay. The children told me you would be here in morning.
I kissed the back of my hands. They were trembling so.
یکی مانده به آخر
دی. آر. واگنر
این خانه را در بیابان گرفتم. اینجا پیدایمان نمیکنند. تو میتوانی یک گل رز به موهایت بزنی. فردا هنوز هم مختصر و بیجان، نزدیک است.
تیغهی چاقو را نشانام دادی. وقتی لمساش کردم تقریبا داشت میدرخشید. چه کسی باور میکند ما اینجا بودیم؟ در حالی که هوا داشت تاریک میشد، لباسهایمان را پاره کردیم.
در دو طرف پنجره ایستادیم تا بتوانیم خیابانها را ببینیم. گروه گشت به آرامی داشتند با سگهایشان از خیابان بالا میآمدند و تفنگهایشان مثل چیزی مرده در بغلشان بود.
چراغ خیابان در مسیر روبرو سوسو زد و بعد برای چند دقیقه خاموش شد. علامت مان بود برای اینکه آنجا را ترک کنیم. بازویت را محکم گرفتم و تو را کشیدم نزدیک خودم. «گوش کن، همه داریم میریم، اونور رودخونه همدیگه رو میبینیم. نزدیک ساختمونها بمون.»
وقتی بعدا ویدیو را دیدم، به راحتی متوجه شدم که تو لبهایت را محکم گاز گرفتی. دستهایم را روی صفحه گذاشتم. میتوانستم تو را در نوری که سوسو میزد احساس کنم. همه چی درست بود. بچهها به من گفتند که صبح اینجا هستی. پشت دستهایم را بوسیدم. دستهایم همان طور میلرزیدند.
درباره نویسنده: دی. آر. وگنر نویسنده ی بیش از بیست کتاب شعر و مجموعه ی نامه است. او موسس انتشارات امروز: نیاگارا و Runcible Spoon در اواخر دهه ی ۱۹۶۰ میلادی و ناشر بیش از پنجاه کتاب است. آثارش به زبان های زیادی ترجمه شده. او بیست سال است در دانشگاه کالیفرنیا طراحی تدریس می کند و اکنون در ساکرمنتو در ایالت کالیفرنیا ساکن است.
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.