IMG 4090
صادق رحمانی

یک راز سر به مهر

چتری برای مردم جویای آفتاب

گهواره ای برای مردم دلتنگ و نا امید

صندوق واژگون شده ؛ بی قفل و بی کلید.

 

پهلو گرفته کشتی بی بادبان نوح

موج بلند و سنگی وامانده از قرون

گویی نهنگ خفته در این تنگنای خاک .

 

یک مشت ناگهان

یادآور تعصب ایمان و رد خون

شیری نشسته ؛ سرد فرو خورده خشم خویش

یک قلب سنگ از تپش افتاده ی بزرگ

شاید دوباره چاه

شاید دوباره گرگ …

 

یک خیمه ی بزرگ پر از روزهای داغ

آرام و بی چراغ

یک قلعه سترگ؛ همه پاره های خشم

یک تکه از تفنگ

میراث ناصبوری فواره های خشم.

 

دیواری از سکوت

یک نخل و یک کنار

یک برکه ی قدیمی تنها پر از سُکات

ساروج و سنگ و برج

کوه شرف کلات

kalat1
سرود کلات