هفت برکه: این گزارش یک سال پیش که تازه حاج علی افشار از جمع خانواده افشارها رفته بود آماده شد. حال یک سال که کولعلی عصازنان و عبا بر دوش عرض خیابان امام را برای رسیدن به حسینیه اعظم و مسجد جواد الائمه طی نمیکند. اما برای گراشیها دیدن هر افشاری چه با مو چی بی مو یادآور کولعلی است! روایتهای «زن کولعی» و فرزندانش را از مرد خاطرههای خوب بخوانید.
فاطمه ابراهیمی: «توی همین دالان، روزها و ساعتها منتظرش میماندم. چشمم به در حیاط بود که شاید در بزند. سه ماه خواب و خوراکم شده بود چشم انتظاری برای دیدن دوباره پسرم، حسن. شبها روی تشک نمیخوابیدم و بالشتی زیر سرم نبود. میگفتم نمیدانم پسرم کجاست آن وقت من با خیال راحت و جای نرم، شبم را صبح کنم؟»
یک وقتهایی هم پای تلویزیون سیاه سفید کوچکی که داشتیم مینشستم و بین رزمندههایی که از جبهه نشان میداد،دنبال حسن میگشتم. زار میزدم و به خدا التماس میکردم که پسرم سالم برگردد.
پیرمرد روزهای جنگ
مدام به کولعلی میگفتم برو دنبال حسن بگرد. پیدایش کن و او را سالم برگردان. حاجی هم مثل من نگران بود، پدر بود، اما میگفت امید داشته باش، برمیگردد. سه ماه از آن روز گذشت. این بار با عصبانیت به کولعلی گفتم یا میروی دنبال حسن یا مغازه پارچه فروشیات را به آتش میکشم. بار و بندیلش را با نانهایی که برای سفرش پخته بودم بستم و با باجناق و حاج محمد منفرد رفتند دنبال حسن. با پرسوجوهایی که کرده بودند حسن را توی سردشت پیدا کرده بودند. بعد از چند ماه دوباره پسرم را دیدم. اما لاغر شده بود. نشنیده، فهمیدم چقدر سختی کشیده است. بدنش رنگ حمام ندیده بود. لباسهایش پر از شپش بود. برای منِ مادر، آن روز رنگ آرامش داشت بعد از سه ماه بیخوابی و نگرانی. حسین و عبدالرضای من هم در جبهه جنگیدهاند. کارنامه خود کولعلی هم پر از روزهایی است که جنگیده است.
عبدالرضا که تمام قد سیاه پوش پدر است، روبه روی من نشسته است. بعد از زن کولعلی، او حرف میزند:«من سن و سالی نداشتم. اما یادم هست که ساک پدر را من میبردم پای اتوبوس. اتوبوس یا از خیابان تمیز حرکت میکرد یا از جلو حسینیه ابوالفضل، خیابان بسیج. هنوز سپاهی نبود که از آنجا عازم بشوند.»
معصومه دختر کولعلی با چادر کرم رنگ و شال سیاهی که پوشیده کنارم نشسته است؛«من پانزده سالم بود که بابا میرفت جبهه. هر بار که عازم میشد آنقدر خوشحال بود که ما اصلا نمیتوانستیم بگوییم نرو دلمان تنگ میشود. بغض میکردیم و یا حتی اشک میریختیم اما بابا میرفت. مشتاق خدمت بود. فرقی نمیکرد برای کجا و یا چه کسی باشد. گراش باشد یا پشت خاکریزها. ساکش را میبست و میرفت.»
کولعلی حتی در عکسهای چهل سال پیش که از جنگ به جامانده هم پیر است. با محاسن سفید بین جوانها و نوجوانهای رزمنده چهرهاش مشخص است.
حبیبابن مظاهر پایگاه علی ابن ابیطالب
در زمان نوشتن این گزارش ده روز از درگذشت کولعلی افشار میگذشت، مهمان اتاق باریک مستطیل شکلی به میزبانی بچهها و نوههایش بودم. همه سیاهپوش بودند. در سوگ از دست دادن مردی با خدا که یک شهر در غم از دست دادنش به سوگ نشست.»
صدای یاالله یاالله گفتن دو نفر از توی دالان باریکی که ورودی خانه است میشنوم. حاج ابوالحسن خوشبخت و احمد عابدین(پورشمسی) دو همرزم حاجی به جمع ما اضافه میشوند.
کمی آنطرفتر از من، روی تشک مینشینند و به پشتی تکیه میزنند. حاج ابوالحسن خوشبخت حرفهایش را با گفتن تسلیت به خانواده عزادار کربلایی حاج علی شروع میکند. «من برادرم را در جنگ از دست دادم و پدرم را هم همین چند سال قبل. وقتی یتیم شدم خیلی سختم بود. وجود کولعلی برای من حکم پدر نداشتهام بود. وقتی سلامش میکردم دلم آرام میگرفت. با رفتن کولعلی دوباره یتیم شدم. من هم به اندازه بچههایش عزادار و ناراحتم.» بغض حاج ابوالحسن از پشت ماسک هم مشخص است.
«آشنایی من و کولعلی سال شصت یا شاید هم زودتر با عضویت من در پایگاه علیابنابیطالب(ع) بود. کولعلی بچههای پایگاه را هم تربیت کرد و هم بزرگ. حبیب ابن مظاهر پایگاه و گردان بود. در مراسمات و رژه، حاج علی پرچمدار بود. انقلابی بود و انقلابی ماند. این روزها انقلابی ماندن ارزشمند است که حاج علی زبانزد بود. آقا جواد معصومی لقب انقلابی قبل از انقلاب به کولعلی داده بود که الحق و الانصاف اغراق نکرده است و شایسته و برازنده این مرد بزرگ بود. خدایش رحمت کند.»
علی اکبر نوه حاج علی قاب عکسی از حاج علی با لباس ارتشی و پرچمی که در دست دارد را میآورد وسط اتاق. دقیقا روبروی من. با دیدن این عکس بغض بچههایش میترکد.
حاج ابوالحسن با صورت تر از اشک خاطرهای تعریف میکند.«پدرم و حاج علی و دیگر همرزمانش در منطقه گودفند برای عملیات فکه آماده میشدند که عصر آن روز رفتم تا به بچهها سر بزنم. کولعلی با تسبیحی در دست پشت خاکریزها قدم میزد و مدام زیر لب ذکر میگفت. وقتی آن صحنه را دیدم یاد صحرای کربلا افتادم و بی اختیار گریه کردم. کولعلی مرد خدا بود. چه آن زمان که برای مملکتش جنگید چه سالهای بعد از جنگ که بزرگ همه ما بود. این اواخر با اینکه شرایط جسمانی خوبی نداشت اما برای مراسمات خودش را میرساند. با این حضورش میخواست درس ایستادگی به همه ما بدهد. سرباز ولایت بود و یار دیرین امام. با رفتنش کمر پایگاه علی ابن ابیطالب خرد شد.»
معصومه دوباره برایم حرف میزند؛ «سه ماه بعد از تولد برادرم مجید، پدرم از جبهه برگشت. تمام کار و بارش شده بود جنگیدن و دفاع از انقلاب. پدر من از تمام هستیاش گذشت تا از آرمانهایی که اعتقاداتش بود دفاع کند.»
از روزهای جنگ …
احمد عابدین همرزم حاجی، بعد از شنیدن این حرفها با صدای بلندی میگوید: «فاتحه.» اتاق ساکت میشود و صدای خواندن فاتحه زیر لبها زمزمه میشود. احمد آقا با گویش گراشی میگوید:«ما از هر چی مَیادن حاجی مَشناخت. از سال شصت و پنج. یک پادگانی وا تِک منطقه ترکالکی ،یک ماه اَنکه زونوم. هیچ شوی نِوا که نماز شبش تَرک بِبِه. اَمره صبح و ظهر و مغرب دم سنگر اذون شَگُت و جار بچیا شَزت شَگُت اُرسی بَر نماز. مَه یادن باباشو فوت اُشکردسو موخت صد تومن پیل شَدزُم شَگُت بُره بستنی اُسه بَر خیر بابامو. ننشو هم که زنده وا تلفنی زنگ شَوازت و باهاش حرف شَزت.»
بعد از شنیدن این خاطره ابوالفضل نوه حاجی، با پاکت پر از بستنی برمیگردد. تعارف میکند و میگوید:«فاتحه یادتان نرود.»
احمد عابدین هنوز با گویش گراشی ذهنش پر از خاطرات شیرینی است که حالا فقط باید یک نفره تعریف کند و بزند زیر خنده و تهش گریه کند.« یک خاطرهای که هر وقت مَه یاد زا مِه خَنَه اَچه، ای وا که؛ کولعلی مَوخت شلوار خط خطی گشادیا شه پا اکه. اَنکه هم پر قورباغه وا. مَوخت اَچو تِک شلوارش اِی هم اَرسا خُو شَتَکِنا اَما هم همه خَنه مُواکه.»
عبدالرضا به احمد عابدین میگوید:«بقیه حرفهایت را فارسی بگو شاید خانم ابراهیمی متوجه نشود.» نگاهم میکند و میگوید:«این همه حرف زدم نفهمیدی؟» میگویم متوجه شدم ولی فارسی راحتتر است برای همزمانی گوش دادن و نوشتن.
احمد آقا میگوید:«یک شب قرار بود عملیات انجام بشود. مهمات آوردند و نیرو تجهیز شد. فرمانده عملیات به حاج علی گفت تو چون سنت از بقیه بالاتر است توی چادر بمان و از وسایلها محافظت کن. حاج علی اصرار داشت که فرمانده بماند و او در عملیات شرکت کند. به اصرار فرمانده و بقیه بچهها توی چادر ماند اما خیلی ناراحت بود. یکی یکی بچهها را از زیر قرآن رد کرد و اشک میریخت. روز بعد از عملیات که به سمت چادر برمیگشتیم از دور با لبخند به پیشواز بچهها آمد و مثل پروانه دور بچهها میچرخید. بچهها هم برای اینکه ناراحتی دیشب حاج علی را از دلش در بیاورند بلند بلند خواندند: کولعلی کولعلی، کولعلیها دادیم…
خدا رحمتش کند. خاطرات شیرینی از خودش به یادگار گذاشت. آنقدر مهربان بود که حتی سربه سرش هم که میگذاشتیم میخندید. دلش برای بچههایش تنگ میشد. مدام از دلتنگی بچهها میگفت.» با این حرف احمد آقا بغض بچهها دوباره جان میگیرد.
همسر کولعلی که آرام آن ته اتاق نشسته است میگوید:«از آنجا برای بچههایش شیر خشک میفرستاد. از دور هم حواسش به من و زندگیاش بود.»
بیتابی بچههایش را که میبینم میفهمم مادر اغراق نمیکند. چشمهای همه میبارد. هنوز هیچ کدامشان باور ندارند که پدر برای همیشه رفته است.
خاطرهها با اشکها با لبخندها
فاطمه نوه اول دختری حاج علی میگوید:«هر چه از بباجی خوبی بگویم کم گفتهام. خیلی خیلی به نماز اول وقت و به جماعت خواندن تاکید داشت. بباجی میگفت واجب که واجب است، ثواب توی به جا آوردن مستحبات است. همیشه مخصوصا شبهای ماه رمضان از من میپرسید که نماز امشب چند رکعت و چه جوری است تا بخوانم.» همسر مرحوم کولعلی میگوید:«این همه عمر با او زندگی کردم یک بار هم ندیدم حاج علی نمازش را در خانه بخواند. چه آن وقتهایی که گراش کوچک بود و برق نداشت و با نور فانوس میرفت مسجد جواد الائمه(ع)، همین کوچه روبه رویی و چه این روزها. سرما و گرما برایش فرقی نداشت. عبایش را میانداخت روی دوشش و کلاهش را میگذاشت روی سرش و میرفت.»
یکی از نوههای حاج علی خاطرهای برایم تعریف میکند که با شنیدنش لبخندی روی لبهایم مینشیند. «صبح یک روز سرد زمستانی بباجی که از مسجد برمیگشت پیرمردی را میبیند که از سرما،سرش را لای زانوهایش گذاشته است. بباجی بدون اینکه حرفی بزند عبایش را روی پیرمرد میاندازد و برمیگردد خانه.»
نوههای حاج علی که ماشاالله کنار هم ردیف شدهاند یکی یکی از پدربزرگشان حرف میزنند. خاطره مشترکشان این است که هر وقت مریض میشدیم بباجی دعایی میخواند و به ما فوت میکرد و میگفت «الان خوب میشوی. و واقعا خوب میشدیم. همه کارهایش رنگ و بوی معنویت داشت.»
عبدالرضا میگوید:«بابا دست و دلباز و مهمان نواز بود. محال بود عید بشود و همه را دعوت نکند صحرا، مخصوصا کله پاچه. آن هم مهمان خودش. حتما عیدی میداد به همه، از بزرگ به کوچک.»
حکیمه دختر ته تغاری بابا میگوید:«عید چند سال قبل صحرا بودیم. بابا اصرار داشت که برگردیم شهر و برای دختر و عروسهایش از مغازه پارچه فروشیاش پارچه چادری، عیدی ببریم. هر چه گفتم بابا حالا فردا که برگشتیم عیدی بده،یک پا گرفته بود که من را ببرید شهر، امروز عید است چرا فردا؟»
علی نوه کولعلی میگوید:«بباجی عاشق تسبیح بود. هیچ وقت دستهایش را بدون تسبیح و لبهایش را بدون نجوای ذکر نمیدیدی.»
عبدالرضا میگوید:«من و محسن نسبت به بقیه بچهها برای بابا کمی فرق داشتیم.» بابا میگفت:«اگر شما دو نفر برای نماز جماعت با من به مسجد بیایید، نماز خواندن برای من دلنشینتر میشود.» با این خاطره هق هق عبدالرضا آنقدر بلند میشود که بغضهای بقیه هم میترکد. لابهلای گریههایش میشنوم که میگوید:«دستش را میکشید روی سرم ….» دیگر چیزی جز گریه نمیشنوم، حرفی نمیزنم.
خانمی با چادر سیاه، بغل دست معصومه دختر کولعلی نشسته است. بچهها او را عمه صفیه صدا میزنند. اشک چشمهایش را با گوشه روسریاش پاک میکند و صفحه موبایلش را میبوسد. کنجکاو میشوم. از گوشه سمت چپ فیلم حاج علی را میبینم که بدون صداست. اجازه میگیرم برای دیدن فیلم. نگاهم میکند و میگوید:«آخرین اذانی که روی تخت بیمارستان گفت.» با شنیدن هر حرف بغض بچهها هق هق میشود.
مهدی نوه حاج علی میگوید:«بعد از تولد نوه و نبیرهها، بباجی توی گوششان اذان و اقامه میگفت. آخرین اذانی هم که گفت توی گوش بچه من بود. همین پنج ماه قبل. بعد از آن دیگر افتاد و ….» مهدی بغضش را نگه میدارد و از اتاق بیرون میرود.
وقتی بابا مریض شد
دختر حاجی میگوید:« آخ یاد بابام…یاد بابام. همیشه میگفت اصلا دوست ندارم حالا بمیرم که کسی از ترس کرونا برای تشییع جنازهام نیاید. خودم برای تشییع جنازه آشنا و غریبه رفتهام، نمیخواهم خودم غریبانه دفن بشوم.»
عبدالرضا میگوید:«روز تشییع ما که حال خوبی نداشتیم ولی بقیه میگفتند کمتر از یک ساعت شما روی پا ایستاده بودید و از مردم که برای تشییع و تدفین بابا آمده بودند تشکر میکردید. شاید باورت نشود اما خوشحال شدم برای روح بابا که همانطور که دلش میخواست شد.»
کل سکینه دختر حاج علی، از آخرین روزهای عمر بابا میگوید:«۹ ماه قبل، بیماری کلیوی و قلبی بابا دوباره عود کرد. با این مریضی کم کم آلزایمر هم گرفت. سکته کرد. این اواخر دیگر نمیتوانست حرف بزند و فقط نگاهت میکرد و اشک میریخت. برای بچهها دیدن این صحنه خیلی سخت بود. این که پدرت، همه زندگی و پشت و پناهت روی تخت بیافتد یعنی اینکه خودت را باختی.»
مهدی نوه حاج علی که دوباره به اتاق برمیگردد از روزهای بیماری بباجی حرف میزند:«من یک برنامه ریختم که شبی دو تا از پسرهایش و روزها دو تا از دخترهایش با کمک نوهها از بباجی پرستاری کنند و فقط روی دوش یک نفر نباشد. بباجی آنقدر که به نماز خواندن اهیمت میداد حتی در این وضعیت بیماری هم با نگاهش به ما میفهماند که میخواهد نماز بخواند. هر چند دست و پا شکسته. من مطمئنم خودش با خدا چه حرفها که نزده است. خوش بحالش.»
صدیقه همسر مجید، و همسر رسول هر دو عروس حاج علی با بغضی که با صدایشان گره خورده حرف میزنند:«برای ما هم پدر بود. محال بود مسافرت برود و برای عروسهایش سوغاتی نیاورد. عاشق بچه بود. اگر جایی میرفت با دست پر پیش بچهها برمیگشت. دوران بیماریاش قرصهایش را من به او میدادم. اگر غذا نمیخورد من غذایش را آماده میکردم و میخورد. وضعیتش دست خودش نبود و کمی لجباز شده بود.»
حکیمه ته تغاری بابا میگوید:«بابا عاشق مراسمات شادی بود. اگر عروسی یا تولدی داشتیم حتما شاباش میریخت. آزمایشگاه دکتر مهرابی که روبروی خانهمان است اگر کسی شیرینی نامزدیاش را میآورد برای مغازه بابا حتما روی سر عروس و داماد شاباش میریخت. فرقی نمیکرد گراشی باشد یا غیر گراشی.»
پارچه فروشی افشار باید بماند
از جایم بلند میشوم که بروم پارچه فروشی کولعلی را ببینم. راهروی کوچکی از ته حیاط میخورد به پارچه فروشی.
همسرش که شصت و پنج سال زندگی عاشقانه را با کولعلی تجربه کرده است، میگوید:«بعد از اینکه حاجی از قطر برمیگردد و کار و بارش را آنجا رها میکند کنار خانه پارچه فروشی میزند. در ابتدای کار یعقوب آهنی شاگرد پارچه فروشی بود بعد از آن حسن که بزرگ میشود دست راست بابا میشود برای خرید پارچه و بعد از حسن، من میشوم همکار همسرم. من پارچه متر میکردم و حاجی با سواد نهضتش حساب و کتاب میکرد.» دفتر حساب و کتابش را باز میکند. دست خط ساده حاجی را نشانم میدهد و میگوید:«با اینکه سواد درستی نداشت اما کار مشتری را راه میانداخت. این اواخر بچهها میگفتند مغازه را جمع کنیم و پارچهها را بفروشیم. اما کولعلی عصبانی شد و گفت بعد از من همه چیز باید سرجایش باشد. مغازه، جشن نیمه شعبان و روضه دهه اول محرم و آخر صفر. وصیت خودش بود. حالا هم بعد از چهلم قرار است میرزا علی، نوهام کنار دستم باشد برای حساب و کتاب. به حسن هم گفتهام پارچه بگیرد تا مغازه رونق بگیرد.»
پاکتهای سیاه بزرگی وسط مغازه گذاشته است. حکیمه میگوید:«چون مرگ بابا خیلی یهویی بود این پارچهها همینطور که خریده شده، باز نشده گذاشتیم توی مغازه.»
میز بزرگ آهنی قدیمی سمت چپ مغازه گذاشته است. زیر شیشه این میز پر از رد خاطراتی است که از قدیم شهر و آدمها به جا مانده است. معصومه یکی یکی عکسها را نشان میدهد و یک سطر خاطره آن عکس را تعریف میکند. عکس امام بالای صندلی حاجی به دیوار زده است. بچهها میگویند جان و عمرش رهبر و امام بود. زمان شاه به خاطر هواداری بابا از امام مغازهاش را آتش زدند و همه چیز سوخت. اما بابا مصممتر از قبل از انقلاب دفاع کرد.»
از همسر کولعلی میپرسم نبود حاجی خیلی سخت است؟ با زبان گراشی جوابم را میدهد:«اکده خشا که انه موسختن. رفتار و کردار و همت اشوا. بر مکس خش وا که در و دیوار خونه انه شوکردن. (انقدر پارچه تسلیت زدند). خدا رحمتش بکد.»
حاج علی افشار و حاجیه آشفته ۷ پسر و ۳ دختر دارند. حسن، حسین، عبدالرضا، محمدعلی، رسول، محسن و مجید افشار پسران کولعلی هستند که بیشتر آنها در زمینههای مختلف اجتماعی، فرهنگی و ورزشی فعال و از چهرههای شناخته شده در گراش هستند.
حکیمه قفسههای پر از پارچه را نشانم میدهد و میگوید یک یادگاری از بابا برای خودت انتخاب کن. یک پارچه چادر نماز رنگ شاد بگیر. چون بابا از رنگ تیره بدش میآمد. یک پارچه نارنجی انتخاب میکنم و میگویم حتما سر نماز برای شادی روحش دعا میکنم.
با حکیمه برای خداحافظی که دست میدهم میگوید:«این انگشتر باباست که تا فراموشی نگرفته بود به من هدیه داد.» میگویم:«قدرش را بدان و با هر بار دیدنش در قنوت نمازت برای آرامش روحش دعا کن.»
کولعلی افشار، بزرگ خاندان افشار، مردی از تبار عشق و مهربانی بود که نام نیک و اخلاق خوبش از او به یادگار ماند ۹ شهریور ۱۴۰۱ دارفانی را وداع گفت.
علی شکری
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
روحش شاد و یادش گرامی