‌‌هفت‌برکه: داستان مجتبی بنی‌اسدی، رئیس انجمن داستان گراش، در جشنواره ملی سوختگان وصل در بخش داستان کوتاه برگزیده شد.

به گزارش پندری، آیین اختتامیه هجدهمین و نوزدهمین جشنواره سوختگان وصل، با حضور فرمانده کل سپاه پاسداران، نویسندگان و شاعران برجسته‌ی کشور، ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱، در تالار فردوسی دانشگاه تهران برگزار شد. مجتبی بنی‌اسدی، نویسنده‌ی گراشی و رئیس انجمن داستان گراش که به عنوان یکی از برگزیدگان جشنواره نوزدهم دعوت شده بود در این مراسم حضور داشت.

جشنواره‌ هجدهم و نوزدهم «سوختگان وصل» با عناوین «جاء‌نصرالله» و «مکتب حاج‌قاسم» در دو بخش شعر و داستان کوتاه برگزار شد. سعید حدادیان، مسئول دفتر ادبیات و هنر دانشگاه تهران دبیر این جشنواره بود.

بنی‌اسدی، در بخش داستان کوتاه، به عنوان «شایسته تقدیر» معرفی شد. آثار برگزیدگان جشنواره در دو کتاب مستقل شعر و داستان چاپ و منتشر می‌شود.

baniasadi1

 

 

داستان برگزیده بنی‌اسدی با عنوان «دو کلمه، سه نقطه» را بخوانید:

دو کلمه، سه نقطه

مجتبی بنی‌اسدی

روزی که خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، مدادی برداشتم و روی کاغذِ سفیدِ نقاشی دو کلمه نوشتم و زدم به آینه‌ی کمدمِ لباس‌هایم. هر روز که این دو کلمه را می‌بینم، به یاد آن روز می‌افتم که مامان‌نرگس می‌خندید ولی بینی‌اش مثلِ لبو سرخ شده بود. مثل ساعت دوازده ظهرِ تابستان واضح بود که دور از چشمانِ من گریه کرده.

ـ دلم برای بابا تنگ شده.

بابا دو سالی می‌شد که رفته بود. رفته بود تفنگ بردارد و بجنگد. بابا وقتی با من تفنگ‌بازی می‌کرد، می‌گفت: «جنگ با آدم بدا هم این‌طوریه. من تیر می‌زنم، اونا هم تیز می‌زنند. یه بار تیرِ من به اونا می‌خوره، یه بار تیر اونا به من.» من از تفنگ‌بازی خوشم نمی‌آمد. دوست نداشتم تیرِ آدم‌های بد، بخورد مثلا تویِ دستِ بابا. آخر دستِ بابا را خیلی دوست داشتم.

آن روز مامان‌نرگس با بینی‌ سرخ گفت: «بریم ملاقات.» انگار دلش برای بابا خیلی تنگ شده بود. لبخندِ کجی زدم و گفتم: «مگه امروز پنج‌شنبه‌ست؟» مامان‌نرگس چفیه را انداخت رویِ سرم و با گیره‌ی سورمه‌ای، آن را زیرِ گلویم بست. چفیه‌ مالِ بابا بود. وقتی رئیسِ بابا آمد خانه‌ی ما، این چفیه را بوسید. با انگشت‌هایِ نامرتبش صورتم را هم ناز کرد. به مامان‌نرگس گفتم: «سختش نیست با این انگشتش تفنگ دست بگیره؟» مامان‌نرگس جواب داد: «رئیسِ بابا خیلی قویه.» قبول دارم. واقعا خیلی قوی بود. ولی همه‌اش لبخند می‌زد و من را ناز می‌کرد. بغلم می‌کرد. دستش بویِ دستِ بابا می‌داد. اصلا انگار دستِ بابا بود که کشیده می‌شد رویِ سرم.

چادرِ مشکی‌ام را سر کردم. چادرم دانه‌هایِ قهوه‌ای و ریز دارد. البته معلوم نمی‌شود. رئیسِ بابا برایم آورد. آن روز اندازه‌ام نبود. چادر رویِ زمین کشیده می‌شد. به رئیسِ بابا، وقتی می‌خواست از خانه‌ی ما برود، گفتم: «یه بار دیگه میای خونه‌مون؟ هروقت چادر اندازم شد.»

ابروهایِ هشتی‌اش بالا رفت، دو کنج لب‌هایش هم کِش آمد، کمی هم دندان‌هایش پیدا شد وقتی لبخند زد. به نظر من این لبخند‌ش یعنی: «چرا که نه؟ حتما می‌آم.»

مامان مانتویِ مشکی پوشیده بود. همان مانتویِ مشکی با دکمه‌هایِ درشت که دقیقا روزی که بابایِ تیرخورده را آوردند کرمان، پوشیده بود. دستِ من را گرفت و افتادیم توی خیابان. همیشه با پایِ پیاده می‌رفتیم ملاقات بابا. این‌بار هم پایِ پیاده رفتیم. با اینکه پنج‌شنبه نبود، ولی خیلی شلوغ بود. آدم‌هایی که توی پنج تا پنج‌شنبه می‌آمدند گلزار شهدایِ کرمان، حالا همه یکجا بودند. به نظرم خیلی بیشتر هم بودند. همه هم لباسِ سیاه پوشیده بودند. همه مثل مامان‌نرگس، بینی‌هایشان سرخ شده بود. به خیابان اصلی که رسیدیم عکسِ خیلی بزرگی از رئیسِ بابا را دیدم که همان دستی که انگشتانش کج شده بود، را روی سینه گذاشته بود و لبخند می‌زد. مثل همان لبخندی که وقتی گفتم باز هم بیا خانه‌ی ما، زده بود. چادرِ مامان را کشیدم و گفتم: «مامان…مامان…اونجا رو ببین…عکسِ رئیسِ بابا.» ولی یک عکس دو عکس نبود. یک عالمه عکسِ رئیسِ بابا. کوچک و بزرگ. یک پیرزنی هم کنارِ ما عصا زنان رد می‌شد و یه عکس از رئیس بابا دستش بود. اندازه‌ی قابِ عکسی که از بابا توی اتاقِ من زده با قابِ چوبیِ سبز.

ـ مامان…به رئیسِ بابا می‌گی بیاد خونمون؟ حالا دیگه چادر اندازه‌م شده.

مامان دستمال را رویِ چشمانش گذاشت و گفت: «ما داریم می‌ریم خونه‌شون.»

خوشحال شدم. یعنی خانه‌ی رئیسِ بابا چه شکلی بود؟

ـ چرا همه دارن گریه می‌کنن؟

ـ آخه خیلی دوسش دارن.

ـ هر کی رو که دوسش دارن مگه باید براش گریه کنن؟

ادامه دادم: «چرا همه مَردا دارن سینه می‌زنن؟»

یادِ روزی افتادم که بابا را آوردند. تیر خورده بود. همه مثل الآن سینه می‌زدند. گریه می‌کردند. همه به من می‌گفتند: «می‌خوایم بریم پیشِ بابات.» ولی بابا چشمانش بسته بود. هیچ‌وقت هم باز نکرد. بعد هم بابا را روی دست‌ها بردند جایی که من و مامان‌نرگس هر هفته می‌رویم ملاقاتِ بابا. نکند رئیسِ بابا هم… .

ـ مامان، خونه‌ی رئیسِ بابا کجاست؟

ـ گلزار شهدا. پیشِ بابا.

ترسیدم اما پرسیدم: «خودش هم هست؟ رئیسِ بابا رو می‌گم.»

ـ خودش رفته پیشِ بابا.

ـ پس هر وقت می‌ریم ملاقاتِ بابا، رئیسِ بابا هم اونجاست؟

از شوقِ من، مامان‌نرگس اشکش جاری شد. سردرگم شدم. باید گریه کنم یا بخندم. آخر مگر رئیسِ بابا نیامده کرمان پیشِ ما، پس چرا همه دارند گریه می‌کنند.

ـ مامان، رویِ اون پارچه بزرگه که سیاه هست، وسطش هم چند تا دایره سوراخ داره، چی نوشته؟

مامان با بغض گفت: «علمدار…نیامد…»

ـ علمدار به کی می‌گن؟

ـ به رئیسِ بابا.

به گلزار رسیدیم. چادرم خاکی شده بود از بس شلوغ بود. صدایِ خودم به خودم نمی‌رسید وقتی با خودم فکر می‌کردم: «رئیسِ بابا اومده دیگه. پس چرا روی پارچه نوشته علمدار نیامد؟»

همیشه شک دارم که انتهای این دو کلمه که رویِ آینه‌ی کمدم زده‌ام، نقطه بگذارم، علامت تعجب بگذارم یا علامت سؤال. من که فقط سه تا نقطه گذاشته‌ام:

«علمدار نیامد…»