جانباز محمدجواد وفایی‌فرد برای گراشی‌ها چهره‌ای آشناست. صفحه پایداری روزنامه جوان ۱۲ دی‌ماه گزارشی خواندنی به قلم هانیه باختر از خاطرات و روزگار او منتشر کرده است. متن این گزارش در گریشنا بازنشر می‌شود. می‌توانید نخسه PDF این صفحه روزنامه جوان را نیز دریافت کنید. (+)

Javan

هانیه باختر: سیصد و شصت کیلومتر پایین‌تر از شیراز، شهرستان گراش قرار دارد. شهر گراش بیش از هر چیز، به تشیع مردمش در میان منطقه‌ای سنی‌نشین معروف است. کمک‌های مردمی اهالی خونگرم و ولایی گراش در هشت سال دفاع مقدس آنقدر چشمگیر بود که مقام معظم رهبری نیز در دوره‌ ریاست جمهوری‌شان در سخنرانی خود در مشهد، از این کمک‌های مردمی تشکر کردند. اما این همه‌ ماجرا نیست. اهالی این شهر، قبل از آنکه کمک‌های خود را به جبهه بفرستند، شیر مادرانی فرزندان خود را از زیر قرآن رد کرده و به سوی جبهه‌ها روانه می‌کردند. رزمندگان گراشی در خط مقدم نبرد هم معروف و زبانزد بودند؛ چه به شجاعت و دلیری و چه به نظم و خونگرمی. تقدیم یکصد و بیست شهید به انقلاب و نظام اسلامی و صدها جانباز و هزاران رزمنده شهادت می‌دهد که این شهر کوچک، چه مردمان بزرگی دارد. از این رو به سراغ یکی از جانبازان هفتاد درصد این شهر رفتیم که آنچه در پی می‌آید حاصل این همکلامی است.

وارد خانه می‌شویم. سطح شیبداری که مسیر ویلچر جانباز است، آن را از بقیه خانه‌ها متمایز می‌کند. گوشه حیاط موتور سه‌چرخه‌ای ایستاده که هرازگاهی مردی را راهی کوچه پس کوچه‌های شهر و خانه‌های همرزمانش می‌کند تا با هم خاطرات روزهای جنگ را مرور کنند. شهر گراش چهار جانباز هفتاد درصد دارد، اما «محمدجواد وفایی‌فرد» تنها پاسدار جانباز هفتاد درصد این شهر است، که سال ۶۳ در عملیات بدر، ترکش خمپاره نیمی از جمجمه‌اش را برده و مجروح می‌شود. مجروحیت سر باعث شده دست و پای چپ ایشان هم فلج شود. چشم چپش هشتاد درصد نابیناست و گوش راستش اصلاً نمی‌شنود. محمدجواد وفائی‌فرد پنجمین فرزند از یک خانواده‌ ۹ نفره و متولد دومین روز تابستان سال ۴۵ است. پدرش مشهدی حاجی وفائی‌فرد، مثل خیلی‌ از جنوبی‌ها برای امرار معاش راهی کشورهای حوزه‌ خلیج فارس می‌شود؛ اما پس از مدتی به گراش برمی‌گردد و مغازه‌ کوچکی دایر می‌کند. محمدجواد تا راهنمایی، هم به مدرسه می‌رود و هم در مغازه کمک حال پدرش می‌شود. با اوجگیری تظاهرات علیه نظام شاهنشاهی مشهدی حاجی و چهار فرزندش در تظاهرات شرکت می‌کنند. در هجوم افراد طرفدار شاه به مدرسه‌ علمیه، مشهدی حاجی در دفاع از امام و انقلاب زخمی می‌شود.

دیده‌بانی درجبهه‌ها 

محمدجواد در خصوص خودش می‌گوید که با پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه و بسیج به فرمان امام خمینی(ره) به عضویت بسیج و پایگاه علی بن ابیطالب(ع) گراش در می‌آید. با حمله‌ رژیم بعث عراق به ایران، در سن ۱۶ سالگی در جبهه حضور پیدا می‌کند. اما بعد از یک و نیم سال حضور در جبهه همانند برادر بزرگترش محمدرضا، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می‌آید تا این‌بار با لباس سبزش، به پاسداری از نظام اسلامی بپردازد. دو برادر کوچکترش، علیرضا و صادق هم به عنوان بسیجی در جبهه حضور می‌یابند.
حبیب‌اله مهرابی از فرماندهان هشت‌سال دفاع مقدس و همرزم جانباز وفائی‌فرد در عملیات خیبر، حضور ایشان را این‌گونه روایت می‌کند: در عملیات خیبر، دیدم فردی با اندامی ورزیده و با لباس سبز سپاهی، به ما نزدیک می‌شود. تعجب کردم! آن زمان بعثی‌ها با سربازها خیلی کار نداشتند، ولی اگر بسیجی‌ها و به خصوص پاسدارها را اسیر می‌کردند، وحشیانه شکنجه می‌کردند؛ دل شیر می‌خواست پوشیدن این لباس در عملیات. سپاهی که به ما نزدیک شد، دیدم محمدجواد است. عملیات بعدی، بدر است و مسئولیت محمدجواد دیده‌بانی‌… مدتی از شروع عملیات گذشته که خمپاره‌ کاتیوشا به سنگرشان اصابت می‌کند. هشت نفر شهید می‌شوند و محمدجواد از ناحیه‌ سر مجروح می‌شود. ابتدا خیال می‌کنند او هم مثل بقیه شهید شده است، اما بعد متوجه می‌شوند که زنده است.
چهل روز خانواده و همرزمانش از او بی‌خبر بودند تا اینکه در بیمارستانی در مشهد او را پیدا می‌کنند و او را به بیمارستان نمازی شیراز منتقل می‌کنند. مادر و برادرانش، به‌خصوص برادر کوچکترش علیرضا، سال‌ها به پرستاری از او در بیمارستان‌ها و توانبخشی‌های مختلف می‌پردازند.

بیش از چهل‌بار زیر تیغ جراحی

جانباز وفائی‌فرد در حرف زدن و تکلم مشکل دارد و ازاین رو همسرش به کمکمان می‌آید و در خصوص ازدواجش با محمد جواد می‌گوید که در سال ۶۷ با هم ازدواج کردند. ثمره‌ این ازدواج می‌شود ۳ پسر، به نام‌های مهدی، یعقوب و حسین. از روز خواستگاری می‌پرسیم، می‌گوید که مادر جانباز به خواستگاری‌اش می‌رود. خانم خدادادی، که آن زمان پدرش و برادرانش در جبهه حضور داشته‌اند، جواب‌ مثبت می‌دهد. علتش را می‌پرسیم. می‌گوید: برای ادای دینی که به گردن داشته! بالاخره وقتی یکی پدر و برادرش در جنگ مجروح شده بودند، بار مسئولیت را بیشتر حس می‌کند.
بعد از ازدواج مدت‌ها در مرکز توانبخشی شیراز گذرانده‌اند. همسر و مادرش آن روز‌ها در کنارش بوده‌اند و هرچند وقت یک بار به مرکز می‌رفتند. می‌پرسیم آیا هنوز هم مرکزی برای جانبازان هست که در کنار هم باشند و به آنها رسیدگی شود؟می‌گوید: « بله. مرکزی به نام باغ سلمان که فقط خود جانبازان می‌توانند آنجا بروند و تحت درمان قرار بگیرند. اما ما چون کار‌های درمانی را خودمان انجام می‌دهیم، دیگر به مراکز مراقبت از جانبازان نمی‌رویم. ولی امسال جواد پس از سال‌ها برای عیادت از دوستان قدیمی‌اش چند روزی به آنجا رفت.»

چشمانمان به قرص‌هایی می‌افتد که کنار جانباز گذاشته شده. داروهایی که متنوع بودنشان نظرم را جلب می‌کند. از قرص‌های اعصاب گرفته تا قرص‌های ضد تشنج و…
گویا جانباز وفائی فرد جانباز بیش از چهل‌بار زیر تیغ جراحان رفته، اکثر عمل‌ها دلم روی سرش انجام شده، جای خالی جمجمه را با استخوانی که از لگن می‌بُرند، پر کرده‌اند. به دلیل اینکه اکثر عمل‌هایش بی‌نتیجه بوده، حتی هفته‌ای چندبار عمل می‌شده است. چون بر اثر ترکش خمپاره نیمی از جمجمه‌شان می‌رود، اوایل دستگاهی به نام«شنت» روی سرش نصب کرده بودند و از روی سرش دکمه‌ای را فشار می‌دادند تا تمام جرم‌های داخل سر از طریق رگ مصنوعی وارد معده شود و از آنجا تمام عفونت‌ها خارج شود.

روزهای سخت زندگی من 

همسر جانباز درباره سال‌های ابتدایی ازدواجشان می‌گوید: «چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. در شهر غربت، منی که تازه ازدواج کرده بودم و هنوز با شرایط روحی و جسمی محمدجواد آشنا نبودم. علاوه بر اینها، پسرم کمتر از یک‌سال داشت و محیط بیمارستان برای بچه‌ کوچک مناسب نبود. روز‌های سختی را می‌گذراندم. خدا را شکر با همه‌ اینها کنار آمدم. «می‌پرسیم آیا زندگی با یک جانباز خیلی متفاوت و سخت است؟ همسر جانباز چقدر زیبا جواب‌مان را می‌دهد: «درست است که زندگی با یک جانباز محدودیت‌هایی دارد، اما از خدا سپاسگزارم که مرا لایق دانسته که همسر جانباز شوم. حالا هم تمام سعی‌ام را می‌کنم که بچه‌هایم را امام زمانی تربیت کنم، که البته مهم‌ترین چیز در تربیت صحیح فرزندان، لقمه‌ حلال است. خدا را شکر همسرم با حقوق پاسداری‌‌اش روزی حلال در می‌آورد.» با خودم فکر می‌کنم با دید مثبت به زندگی نگاه کردن، چقدر زندگی را شیرین‌تر از آنچه هست می‌کند…

فعالیت‌های اجتماعی 

همسر جانباز در اجتماع حضور فعالی دارد و از ارکان پایگاه مقاومت فاطمیه (س) محسوب می‌شود. دوست داریم نظرشان را در مورد جوانان نسل سومی بدانیم. ایشان با نگاهی نو پاسخ می‌دهند: «جوانان نسل سومی جوانان پاکی هستند. فقط حالا زمینه‌های انحراف زیاد است. جوانان باید حواسشان را جمع کنند. دشمن لحظه‌ای بیکار نمی‌نشیند. مثلاً همین ماهواره و فیلم‌های ماهواره‌ای زمینه را برای انحراف جوانان مهیا می‌کنند. راستش آرزویم بعد از ظهور آقا امام زمان (عجل الله) این است که فرزندانم و همه جوانان باعث سرافرازی اسلام و ایران باشند.»
از حال خود جانباز می‌پرسم. اینکه زیاد در خانه هستند، آیا باز هم از مسائل روز و شهر و کشور آگاه هستند؟! خدادادی پاسخ می‌دهد: ایشان مرتب با مسئولان و بقیه در تماس هستند. با مردم زیاد گرم می‌گیرند و مدام جویای حالشان می‌شوند. با وجود اینکه زیاد نمی‌توانند به بیرون از خانه بروند (زمستان به دلیل سرمای زیاد که ممکن است سرما بخورند و تابستان به دلیل گرمای زیاد ترس از اینکه تشنج کنند) باز هم سریع‌تر از همه‌ ما از مسائل شهر آگاه می‌شوند. لحظه‌ای خودم را به جای جانباز می‌گذارم. چقدر سخت است نه زمستان و نه تابستان نتوانی حتی به حیاط خانه‌ات بروی از ترس سرما و گرما…
تنهایی‌ات را با چه چیزهایی پر می‌کنی؟ چقدر مثلاً تلویزیون تماشا کنی؟ چقدر کتاب بخوانی؟ چند سال‌ از زندگی‌ات این‌گونه بگذرد؟ تصورش برایم دردآور است…

گلنگدن و امداد غیبی 

احتمال می‌دهم جانباز تنهایی‌هایش را با خاطرات روزهای جنگ مرور می‌کند، به همین دلیل است که هنوز وقتی برایم بازگو می‌کند، همان شور و نشاط آن روزها را دارد که انگار تازه از جنگ برگشته و تمام جزئیات را به خاطر دارد. گاهی اشک در چشمانش جمع می‌شود و گاهی از خاطرات شیرین آن روزها می‌خندد.
جالب اینجاست که از آن روزهای سخت جنگ که تنها تیر و موشک و گلوله و آتش بوده، رزمندگان ما خاطرات شیرینی دارند. همه می‌دانیم که معمولاً خاطرات شیرین در لحظه‌های زیبای زندگی رقم می‌خورند، پس نتیجه می‌گیرم که جنگ، لحظات زیبایی برای رزمندگان ما به همراه داشته است. جانباز یکی از خاطراتش را برایمان بازگو می‌کند، البته تکه خاطراتی که همسرش آن‌را برایمان کامل می‌کند. کلمات یکی یکی از دهان جانباز خارج می‌شوند و همسرشان آنها را کنار هم چیده و برایمان بازگو می‌کند: « اوایل که در منطقه‌ زبیدات بودم و نگهبانی می‌دادم، ناگهان هلی‌کوپتری از بالای سرم رد ‌شد. هر چه سعی کردم با اسلحه‌ای که به دست داشتم هلی‌کوپتر را بزنم نشد. گلنگدن اسلحه کشیده نمی‌شد. حتی از پاهایم کمک ‌گرفتم و باز هم گلنگدن کشیده نمی‌شد، تا اسلحه آماده تیراندازی شود. یکی از دوستانم داد زد: نزن! نزن! هلی‌کوپتر خودی است… ایرانی است… حالا جالب اینجاست بعد از اینکه هلی‌کوپتر برگشت به سمت خاک ایران گلنگدن به راحتی آزاد شد و فهمیدم که حکمت خدا در آن بوده که آن موقع گلنگدن کشیده نشود تا من هم به سمت خودی تیراندازی نکنم.

خستگی: هیچ وقت!

تپه‌ نورالشهدای شهر گراش سال‌هاست مهمان پنج شهید گمنام است. جانباز وفائی‌فرد که از سال ۶۳ به بالای این تپه‌ چندصد متری نرفته بود، با دفن این شهدای گمنام، دلش هوایی شد. و امسال و سال قبل با کمک امدادگران جمعیت هلال‌احمر گراش این مسیر صعب‌العبور را با ویلچر پیمود تا در جوار مقبره‌ همرزمان دیروزش، دعای ندبه را زمزمه کند.
جانباز سال‌هاست این‌گونه زندگی‌اش را می‌گذراند. نمازش را نشسته می‌خواند، موقع خوابیدن نمی‌تواند پهلو به پهلو بچرخد. هنوز هم گاهی از این و آن با نیش و کنایه از سهمیه‌ می‌شنود و مسئولان سال به سال کمتر به او سر می‌زنند. گویی تیزی کنایه‌ها از درد جانبازی‌اش بیشتر در جانش فرو می‌رود. اما وقتی می‌پرسیم در این ۲۸ سال، لحظه‌ای از این وضعیت خسته و پشیمان شده‌اید؟ چشمانش برقی می‌زند و با لحنی که دل آدم فرو می‌ریزد، می‌گوید: «هیچ وقت!»