هفت‌برکه: فروردین امسال، پنج سال از درگذشت حاج جعفر خواجه می‌گذرد. مهندس سجاد آریان مهرماه ۱۳۸۹ مجموعه عکسی با عنوان «یک روز با عمو جعفر» را در وبلاگ‌اش منتشر کرد. (وبلاگ شور یک دل برای پرواز). بعد از مرگ حاج جعفر در فروردین ۱۳۹۲، راحله بهادر گزارشی از زندگی او برای ستون یک زندگی نشریه افسانه گراش نوشت. این گزارش در شماره ۱۶ نشریه افسانه ویژه گراش منتشر شد. در یادبود مردی که بسیاری از او و مغازه‌اش خاطره دارند، بازنشر این دو گزارش را در گریشنا ببینید:

old seller by sajjad arian3

آدم‌ها مثل فصل‌ها هستند

راحله بهادر – افسانه گراش: دخترها هر کدام از پدرشان می‏‌گویند؛ حاج جعفر خواجه، که لباس‌های مشکی به ما می‏‌گوید به رحمت خدا رفته است. اشک‏‌هایی آرام، صحبت‏شان را قطع می‏‌کند و صدای گریه‌‏ی همسرش، سکوت مجلس را می‌‏شکند. جعفر خواجه در سن هشتاد و هشت سالگی دنیا را ترک می‌‏کند و حاصل زندگی او نه فرزند، ۳۸ نوه و ۱۵ نتیجه است، و نامی که با مردم‌‏داری و تواضع در نزد مردم یادگار مانده است. مغازه‌‏اش زیر سابات محله‌‏ی پاقلعه، سالیان سال، کار مردم شهرش را رواج داده و کمتر کسی از قدیمی‌‏ها پیدا می‌‏شود که از او خرید نکرده باشد.

حاجی جعفر از ۹ سالگی برای کار به کویت می‏‌رود. سواد مکتب‌خانه‌‏ای نداشته است اما به طور خودآموز می‌‏توانسته از دوران جوانی قرآن بخواند. اهل ادبیات و دوستدار شعر بوده و به خیلی‌‏ها از جمله بچه‏‌های خودش قرآن آموخته است. بعد از دو یا سه سفر، در سن دوازده سالگی پدرش را از دست می‏‌دهد و مسئولیت چند خانواده بر دوش او می‏‌افتد. سال‌های اقامت‌‏اش در کویت، زبان عربی‌‏اش را تقویت می‌‏کند. قدیم‌‏ها وقتی از کویت برمی‌‏گشت، در مسیر بازگشت که از دهستان‏‌ها یا بیابان‌‏ها عبور می‌‏کرده‌‏اند، زیاد کار خیر کرده است؛ از ساخت معابر آب گرفته تا تعمیر کاروانسرا و حفر چاه آب.

بعد از چهل و سه سال سفر به کویت و قطر، به ایران برمی‏‌گردد و اولین دکان را در گراش باز می‏‌کند که ابتدا روبروی کوچه‏‌ی حسینیه اعظم بوده است و اسمش بوعلی سینا، و بعدها به زیر ساباتی در یکی از کوچه پس کوچه‏‌های محله‏‌ی پاقلعه منتقل می‌‏شود. قدیم‌‏ها که نه درمانگاه و نه داروخانه بوده، دکان حاجی جعفر، داروخانه‌‏ای بوده برای خودش. انواع داروهای گیاهی و سنتی و اقلام و اجناس دیگر. دخترش می‌گوید: «از لحظه‌‏ی تولد تا مرگ، دارویی که نیاز آدم باشد در دکان‌‏اش پیدا می‌‏شد؛ از گل انار گرفته تا کافور.» کسی دست خالی بیرون نمی‌‏رفته؛ چه زن زائو باشد یا مردی که عقرب گزیده است.

باز کردن دکان در اولین ساعات صبح هر روز، آب و جارو کردن جلوی دکان و پذیرا شدن مشتری‌‏ها که او به چشم مهمان می‏‌دیده؛ دلخوشی حاجی جعفر بوده است. می‌‏دانست توی دکان که باشد، بیشتر با مردم در ارتباط است و حتی وقت‌هایی که ناخوش بود، حرف و گپ و گفت‏ش با مردم، دوا بوده برایش. ناراحتی و ناخوشی‏‌اش را پیش مشتری‏‌ها بروز نمی‏‌داد و لبخند از لبان پیرمرد دور نمی‏‌شد. آن قدیم‏‌ها، طبقه‏‌ی بالای مغازه را اجازه می‌‏داد به بچه‌‏ها یا دانش‌‏آموزانی که برای درس خواندن از اطراف به گراش می‏‌آمدند، بدون این که یک شاهی از آنها اجاره بگیرد. لوازم‌‏التحریر را هم از مغازه‌‏ی خودش به آنها می‌‏داد و خلاصه برایشان پدری می‏‌کرد، مثل همه‌‏ی این سال‌ها که از دوازده سالگی برای خیلی‌‏ها بی‌‏منت پدری کرد.

حاجی جعفر، قاضی و ریش سفید دعواهای زن و شوهری و خانوادگی هم بود. سعی می‏‌کرد بین زوج، سازش برقرار کند و تا جایی که می‌‏شود کار به طلاق نکشد. همه را مثل بچه‌‏ی خودش می‌‏دانست و درد و غم مردم، درد و غم خودش بود. حاجی جعفر با هر کس به اندازه‌‏ی سن و عقل‏شان، صحبت می‌‏کرد. می‏‌گفت با بچه باید بچه بود و با بزرگتر، بزرگ. حتی با گربه‏‌ای که می‏‌خواهی آب و غذا بهش بدهی، باید صبور بود. بچه‌‏هایش هم همین را ارثیه‏‌ی بزرگ پدری می‏‌دانند.

معتمد مردم بود و اگر کسی در کوچه چیزی پیدا می‌‏کرد، می‌‏رفت دکانش و آنرا به حاجی جعفر تحویل می‌‏داد تا صاحب‏ش پیدا بشود. حاجی جعفر سالها موذن مسجد آخوند بود و به گفته‏‌ی خودش برای اولین بار جشن نیمه شعبان را در مسجد برگزار می‌‏کند. وسایل را از خانه می‌‏برد به مسجد و با کمک همسایه‏‌ها مسجد را تزیین می‌‏کند. هر وقت هم جشن و میلادی بود، شیرینی می‌‏گذاشت توی دکان‏ش و با آن از مشتری پذیرایی می‌‏کرد. آن سالی که شاه از ایران فرار می‌‏کند، کویته (یک نوع حلوا) درست می‌‏کند و بین مردم پخش می‏‌کند. بیکاری را دوست نداشت و تا همین قبل از عید نوروز به لار می‌‏رود و برای دکان‏اش خرید می‌‏کند. مریض بود و مدت‌ها ناراحتی قلبی داشت و از پنج سال قبل که سرش را به خاطر تومور عمل کرد، دیگر خیلی سرحال نبود. خیلی به خودش امیدوار بود و مریضی نتوانست شوق زندگی و مردم را در او از بین ببرد.

سال‌ها قبل، از پول فروش نخلستان‏ش، خانه‌‏ی برادرش را می‌‏خرد برای راحتی حال همسرش. خانه‌‏ی خودشان که دیوار به دیوار این یکی خانه بوده، خیلی بزرگ بود و به زنش می‌‏گفت پادرد داری و دیگر نمی‌‏توانی، حیاط به این بزرگی و پله‏‌ها را بالا بروی. هیچ وقت هم راضی نشد خانه‏‌ی پدری و آبا و اجدادی‏‌اش را بفروشد. این اواخر، خانه‌‏ی قدیمی را برای راحتی بچه‌‏ها گازکشی می‏‌کند. تا روز آخر که در بیمارستان بود، شب را جایی غیر از خانه‌‏ی خودش صبح نمی‏‌کرد.

بچه‏‌ها را خیلی دوست داشت، توی جیبش تنقلات و بادکنک داشت و به محض اینکه به خانه‌‏ی یکی از بچه‏‌ها می‌‏رفت، کوچکترها دوره‏‌اش می‏‌کردند تا ببینند بباجی به آنها چه می‌‏دهد. برای بچه‏‌هایش صدقه می‏‌داد و عیدی هم که جای خودش را داشت. شب جمعه که می‌‏شد برای پدر و مادرش خیرات می‌‏کرد.

حاجی جعفر از نسل قدیم بود اما اخبار روز را دنبال می‌‏کرد. تا سال‌های قبل که می‏‌توانست، در حوزه‌‏ی رای‌گیری کمک می‏‌کرد و مسئول صندوق هم بود. همیشه اولین نفر بود در رای دادن.

دختر سومی‌‏اش می‏گوید: «دوست داشت همیشه بین بچه‏‌هایش صلح و دوستی باشد. می‏‌گفت طبع آدمیزاد هم مثل فصل‌های سال است. عوض می‌‏شود؛ بلاخره هر وقتی آدم یک چیزی دوست دارد و به چیزی تمایل دارد. نباید آدمی را به خاطر عوض شدن طبعش سرزنش کرد. همسایه‌‏دوست بود و می‌‏گفت، یک دیوار نباید باعث جدایی بشود و تا می‌‏توانید سر بزنید به هم.»

حاجی جعفر در بین مردم به خال جعفر و آم جعفر شهرت داشت و همین برای گفتن از مردمی بودن و تواضع‌‏اش کافی است. کریم خواجه، فرزند ارشدش می‌گوید: «پدرم گفته بود برای من چهلم نگیرید. چهلم فقط از آن امام حسین (ع) است.»

 

خبر مرتبط:

مرداد ۱۳۹۹ خانه قدیمی حاج جعفر و ساباط آن تخریب شد.