هفتبرکه: بیستمین «آیین چراغ» برای زادروز آکتور پیشکسوت گراش، محمد بابااحمدی، عصر روز پنجشنبه هفدهم خرداد ۱۴۰۳ با حضور تعداد زیادی از اعضای خانواده و دوستانش در موسسهی هفتبرکه برگزار شد.
محمد بابااحمدی متولد ۱۳۳۳ است. علاقه و تجربیاتش در عرصهی بازیگری و کار فنی به دوران مدرسه و نوجوانیاش برمیگردد. محمد هم در بازیگری و هم در کارهای فنی، سرشاخهی خانواده بابااحمدی است و بیشتر براداران و پسرانش هم به راه او رفتهاند و دستی در هنر و دستی بر آچار دارند. آیین چراغ این بار به بهانهی تولد او روشن شد.
مسعود غفوری در ابتدای این جلسه با مرور هدف این برنامه گفت: «هدف ما از برگزاری این برنامهها این است که از افرادی که به هر شکل برای گراش قدمی برداشتهاند و زحمتی کشیدهاند، در هر زمینهای، به بهانهی تولدشان تجلیل کنیم و بگوییم کار آنها را میبینیم. اگرچه معمولا عادت این است که وقتی یک نفر فوت میکند از او یاد میشود، اما ما تا آن فرد زنده است میخواهیم به او بگوییم که کار شما را میبینیم و از آن قدردانی میکنیم. این برنامه برای بازنشسته شدن آنها هم نیست، بلکه تشویقی برای ادامه دادن کارشان تا باز هم به شهر سود برسانند.»
سپس دوستان و اعضای خانواده محمد بابااحمدی هر کدام دقایقی دربارهی او صحبت و خاطراتشان را مرور کردند.
علی فخری: محمد یک بازیگر بهتماممعنا است.
علی فخری، کارگردان تئاتر و سرپرست گروه هنری صبا، اولین کسی بود که از رفاقت و همکاریاش با بابااحمدی گفت. او گفت خوشحال است که در تولد دوستش برای اولین بار در برنامه آیین چراغ حضور دارد. او از نخستین تجربهی بازیگریاش، یعنی بازی در نمایش «آشیانهای بر باد» و همبازی شدن با محمد در گروه تئاتر شهرداری یاد کرد: «گفتنیها راجع به محمد خیلی زیاد است. روابط من با او در جریان کار تئاتر است. زمانی که خیلی کم سن و سال، اول یا دوم راهنمایی، بودم و تئاتر دانشآموزی به راه بود و محمد در گروه شهرداری کار میکرد و من هم خواسته و ناخواسته وارد این گروه شدم. آنجا به خاطر بازیهای محمد اشتیاق پیدا کردم. یک سری اتفاق خوب برای من به خاطر تشویقهای او و دوستانش افتاد و من راهی را برای خودم انتخاب کردم دقیقا از زمانی که بازیهای او را دیدم. نمایشنامهی «آشیانهای بر باد» اولین تجربهی بازیگری من بود و نویسنده و کارگردان آن حمید حسنزاده بود. بعد از آن با محمد در چند نمایشنامهی مذهبی همبازی شدیم و نقش اصلی مال محمد بود. او خیلی در این عرصه زحمت کشید و یک بازیگر، تئاترشناس و هنرمند بزرگ است و تشکر میکنم از هفتبرکه که این مراسم را برای بزرگداشت محمد گرفته است. محمد یک بازیگر به تمام معنا است.»
بابااحمدی حالا کم کار شده است و فخری میگوید: «الان حقیقتا از طرف خودم میگویم که دوست دارم این اتفاق بیفتد. یک زمانی متن را بر اساس بازیگرانی که در گراش داشتیم انتخاب میکردیم ولی الان فرق کرده است و عملا متنی کار میکنیم که به لحاظ سیر داستانی قوی باشد و وقتی این طور متنی انتخاب میشود میبینید عملا برخی بازیگران گزینش نمیشوند و دست کارگردان برای انتخاب هر کسی برای نقش بسته است. امیدوارم همچنان محمد قبراق و سرحال در کنارمان باشد و بتوانیم باز هم در کنار هم کار کنیم.» و بابااحمدی در پاسخ به فخری گفت: «ما تا جان داریم خاک پای بازیگری هستیم.»
محمد بابااحمدی از زبان دوستانش: صوت زیبا، آشپزی عالی
غفور زینلی، دوست گرمابه و گلستان او، هم با قدردانی از حضور در این جلسه گفت: «ما دوست سفره و سفر همدیگر هستیم و بسیاری جاها با او به سفر رفتهام. رفاقت ما با شراکت بوده است. همکاری با او برای من افتخار است و خیلی لذت میبرم. او تاج سر ما است و امیدوارم سایهاش بر سر ما مستدام باشد.» او گفت رفاقت ما بیست و پنج ساله است. خاطرات او به دورهمیهای باغ در ماه رمضان و نقشآفرینیهای دوستش بر میگردد و میگوید: «قدیمترها برای قرآنخوانی به باغ میرفتیم. در نقش روحانی ظاهر میشد و به طور بداهه نقش بازی میکرد. آشنایی ما به جلسات قرآنی در کلات در ماه رمضان بر میگردد. قرآن را بسیار عالی میخواند و صوت زیبایی داشت. الان حسینیه علیابن موسیالرضا پاتوق ما است. آشپزی او هم حرف ندارد و کباب را عالی درست میکند و در گروه دوستان گپتر همهی ما است.»
و جواد حسننژاد دوست دیگر او گفت محمد نیاز به تعریف ندارد و ادامه داد: «افتخار داشتهایم با هم همبازی باشیم. کارهای مذهبی مثل «غریب شام»، «طفل بزرگوار» و «در چشم فرات» با هم همکاری داشتهایم.»
اولین نقش محمد: رُل یک پیرمرد
بابااحمدی با پیوستن به صحبت دوستانش به سالهای اوایل انقلاب و اولین نقشهایش برگشت و گفت: «فیلم تئاترهایم در شهرداری است و نمیدانم چه بلایی سرشان آمد و کجا رفت. در مسجد صاحبالزمان یک تئاتر به نام «پاسداران قرآن» اجرا میکردیم که خیلی پرتماشاچی بود. علی متین در نقش یک پیرمرد بود. ما هر شب او را به لار میبردیم. خود من نقش یک سرهنگ عراقی را داشتم. به آقای کمیلی گفتم نقش من را تغییر بده و نقش حاج علی متین را به من بده. گفت از تو بر نمیآید. گفتم امتحان کن. فردا شب نقشها جابهجا شد و نقش پیرمرد را بازی کردم و آنجا قبول شدم. تنها فیلمی را که از آن گرفتند، بردند به جبهه و نسخه برگردانده نشد. آن روزها در گراش اغتشاشی بر پا شد و من سه روز به زندان افتادم اما به خاطر بازی در آن نمایش تاثیرگذار فرهنگی با پادرمیانیِ امام جمعهی وقت لار، آقای سیدعبدالعلی لاری، آزاد شدم. اوایل انقلاب هم با حسن شجاعی کارگردان از تهران و دو خواهر که اسمشان را به یاد نمیآورم در یک فیلم کوتاه همکاری داشتم. سال ۸۴ هم در فیلم کوتاهی از محمدعلی شامحمدی با نام «آن سوی حقه» همکاری کردم که اولین فیلمی بود که در گراش اکران شد.»
عبدالرضا افشار: «شاها، زخم و جراحت تو فزون از شمار است»
نوبت به عبدالرضا افشار رسید تا از دوستیاش با محمد بگوید. آشنایی آنها قبل از تئاتر به فوتبال برمیگردد. افشار گفت: «دههی ۶۰ محمد و دوستانش فوتبال بازی میکردند. ما کودک بودیم و میگفتند یک گراشی در فیلمی بازی میکند که همان فیلم «آن سوی حقه» بود. پشت صحنه یک دیالوگ داریم که من همیشه به یاد دارم و وقتی محمدعلی شامحمدی زنگ میزند به او میگویم: «شاها، زخم و جراحت تو فزون از شمار است.» این دیالوگ محمد بابااحمدی در نقش راهب در یکی از نمایشها بود.»
برادرها، خواهر و همسر محمد: او پشتوانه است
علی، برادر محمد، او را به دنیای بازیگری آورده است و این توفیق اجباری برای محمد سرمایهی عمرش میشود. او گفت: «سال ۶۱ نمایشنامهای که شروع کردیم بیشتر در نقش صدام بودم در مسجد موسیالرضا. در زیرزمین مسجد رئیس تمرین میکردیم. خسته شدم چون سالیان سال همهی کارها را خودم انجام میدادم. سربازی هم نرفته بودم و از کار هم بیکار شده بودم. به محمد گفتم خسته شدهام. گفتم تو استعدادش را داری و رودربایستی هم نکن و او قبول کرد. تا اینکه نمایش «پاسداران» به کارگردانی آقای کمیلی از لار که برادرم خوب بازی کرد. آقای کمیلی را از لار میآوردیم و نقش محمد را انتخاب کرد و از پس نقش هم بر آمد و در گراش هم زبانزد شد. در فیلم «فصل خاموشی» هم برادرم در نقش یک خان بود و آقای محمود شمسی در آن سرمایهگذاری کرده بود.»
هر بار در میانهی صحبت، چند نفر از مهمانان به جمع دوستانهی تولد او ملحق میشوند و گرمی جمع و گرمای هوا بیشتر میشود.
فاطمه زاهدی، همسر محمد و دخترعمهی او است. بسیاری از گراشیها صحبتهای او دربارهی موضوعات اجتماعی و فرهنگی را که گاهی در شبکههای اجتماعی وایرال شده، شنیدهاند. او دربارهی همسرش گفت: «محمد خیلی برای بازیگری زحمت کشیده است و افتخار میکنم که همسر او هستم. برای خانواده و خواهرانش خیلی زحمت کشیده است و جای پدر آنها است. هیچ وقت در آرامش نبوده است. هنوز روی پای خودش است و کار میکند. الان ۴۸ سال است همسر هستیم و خیلی از او راضی هستم. همیشه خودش است. هیچ وقت برای کارهای هنریاش با او مشکلی نداشتهام و همیشه خوشحال بودم. خانوادگی هنرمند هستیم و خودم هم گاهی تجربهی بازیگری داشتهام و گاهی هم دربارهی مسائل اجتماعی در شبکههای اجتماعی صحبت میکنم که بین مردم خوب استقبال میشود.»
احمد، برادر محمد، هم مثل برادرهایش تجربهی کار هنری دارد. او به قول خودش خلاصه و جامع میگوید: «محمد هر چی یادم میآید برادرم است. هم در زمینهی هنری و هم کارهای فنی همکار بودهایم. هر چه داریم از او است و استاد ما است. در گروه هنری میثاق بودیم با هم. در نمایش «نهضت بیسوادی» و چند نمایش دیگر هم همکار بودیم.»
ثریا، خواهر تهتغاری محمد، هم کوتاه از برادرش میگوید: « او در کار هنری در گراش زبانزد است و همهی ما در کار هنری هستیم. او را نه به فقط به عنوان برادر بزرگ، بلکه به عنوان پدر قبول داریم. پدرمان زود از دنیا رفت و او سرپرست ما شد و همگی سپاسگزار او هستیم.»
محمد بابااحمدی؛ از دنگهای دوران مدرسه تا کار در مغازهی پدر
نوبت به آدم اصلی جمع، محمد بابااحمدی رسید. این بازیگر پیشکسوت از خاطرات پراکندهای از دوران کودکی شروع میکند. خاطرات او به فوتبال و بازیگری در دوران کودکی برمیگردد. او میگوید اول مثل خیلی از قدیمیها به مکتب میرفته است و بعدها به مدرسه میرود. اولین مدرسهی او هم ابدی بود؛ مدرسهای ابدی برای نسلهای قدیم که هنوز حتی با تغییر نام به همان نام جاودانهاش شناخته میشود. او میگوید: «کلاس اول بعد از مکتب من را بردند پای تخته و گفتند خوبم و رفتم کلاس دوم و آنجا هم چون سوادش را داشتم رفتم کلاس سوم و بعد هم چهارم. در کلاس چهارم بودم که برخی از مردم اعتراض کردند که چرا اینها را بردهاید به کلاس چهارم و برگشتم کلاس دوم. از همان وقت کارهای هنری کوچک انجام میدادیم. در جمعهای خانوادگی و مدرسه دنگ در میآوردیم و بازی هم میکردیم. از نوجوانی سالها بحرین کار میکردم. آن وقتها سه ماه کلاس انگلیسی میرفتم. آن کلاس و مدرسه به دلایلی رها شد و پدرم از من خواست در مغازه کار کنم.»
او از یکی از خاطرات شیرین کودکیاش در اینجا پرده برمیدارد و میگوید: «پدرم گفت برو هفت هشت تا تخممرغ نیمرو کن. رفتم و ضرب کردم و پنجاه و شش تا تخممرغ درست کردم و پدرم آمد و با دیدن ماهیتابهای که مملو از تخممرغ بود عصبانی شد و رفت به سمت حلب روغن… و بعدش پیشانیام هفت هشت تا بخیه برداشت.»
شروع کار فنی: کارفرمای آلمانی و فلسطینی در بحرین
بابااحمدی تعمیرکار شناختهشدهی یخچال و جزو اولینها در گراش و دومین برقکار در گراش است. او در حال حاضر در بلوار منفرد مغازه دارد.
اولین تجربیات فنی او کار برای شرکت ایتالیایی هاتپوینت در عینالمال بحرین بوده است. چند نفر بودهاند که تنها محمد در بینشان ایرانی بوده است و قطعات کولر گازی و سایر قطعات را وارد و با مونتاژ قطعات، دستگاهها را درست و نصب میکردند. او خاطرهای از اولین تجربیات تعمیرکاریاش با کارفرمای آلمانیاش که در شرکت برق پارهووس کار میکرده و همسر ایرانی او و سگشان جیمی تعریف میکند که حاصل خرابکاری برای تعمیر یک یخچال بوده است: «لولهی یخچال را برعکس بستم و یخچال از بالا یخ میزد و از پایین داغ میکرد. آن روز وقتی بابت خرابکاری گوشم را محکم پیچاند آنقدر دردم گرفت که تا میتوانستم به او به زبان فارسی فحش دادم. فکر میکردم نمیفهمد. روز بعد همسرش آمد و با من به فارسی احوالپرسی کرد و آنجا بود که فهمیدم همسرش ایرانی است و داستان را برای او تعریف کرده است و خیلی خجالت کشیدم. بعد هم برای دلجویی از من برای شام دعوت کردند.»
بعد از این شرکت، او پیش یک فلسطینی کار میکند و خودش ادامه میدهد: «پیش شیوخ آنجا خیلی احترام داشتم و مرا سید بابااحمدی صدا میکردند. رئیس شهرداری آنجا بود که نامهای به من داد و گفت این برگه هم شناسنامه، هم گواهینامه و هم بُطاقهی تو است. گواهینامه نداشتم اما رانندگی میکردم. حدود هشت سال هم آنجا بودم. بعد به خاطر مشکل قند پدرم آنجا را ترک کردم و از اوایل انقلاب برگشتم ایران و کار هنری را شروع کردم.»
بابااحمدی و شاگردانش و خاطرات پراکندهی او
او شاگردان زیادی داشته است؛ از سیستان و بلوچستان تا داراب و شهرهای اطراف و خود گراش. دانشآموزان دههی پنجاه و شصت «طرح کاد» را خوب به یاد دارند که به نوعی یک دورهی فنی و حرفهای بود. شاگردان محمد در این طرح دکتر عبدالهی، دکتر محقق و دکتر سرخی، در کنار او دورهی مهارتآموزی فنی را یاد میگیرند. او میگوید: «تنها کسی که کارش را ادامه داد دکتر عبدالهی بود. او به خانههای مردم میرفت و برقکشی میکرد. مثلا میگفت کار تبدیل را میخواهم انجام دهم و من برایش روی یک کاغذ بزرگ میکشیدم و او یاد میگرفت و از همان جا هم امرار معاش میکرد و درس میخواند و خرج تحصیلش را میداد. الان هم هر وقت مرا میبیند استاد صدایم میکند.»
مناسبتها بهانهی کار هنری او و برادرهایش بوده است و میگوید: «روزنامهای بود به نام حوادث. از روی داستانِ همان روزنامهها نمایش مینوشتیم و به کارگردانی حمید حسنزاده اجرا میکردیم. بعدها علی فخری هم آمد و علاقهمند شد. اگر چه در ابتدا میگفت خجالت میکشد. مثلا روز پرستار یا روز پاسدار برنامه و نمایش داشتیم. تعداد نمایشها بالای صد تا است و حتی اسم خیلیهایشان را یادم نمیآید. اوج کار هنریام بود که فعالیتم کم شد. بعد از بازخوانیها بود که ما را کنار زدند و دیگر کسی سراغمان را نگرفت.»
او به لزوم حضور خانمها در صحنههای هنری هم اشاره میکند و میگوید: «بارها میگفتم خانمها هم دوست دارند در نمایشها ایفای نقش کنند. علاقهمند بازیگری خانم داریم و به درد کار هنری میخورند. مثلا میشود برای نمایشها با موضوعات خانوادگی مثل طلاق از بازی خانمها استفاده کرد.»
بابااحمدی سالها بازیکن تیم فوتبال ستاره آبی و سرپرست تیم فوتبال اتحاد هم بوده است.
او چهار فرزند پسر به نامهای حسن، حمید، عماد و مهدی دارد. یکی از آنها پیش خودش کار میکند و سه تا در دبی مشغول به کار سرمایشی گرمایشی هستند.
محمد بابااحمدی شمعِ کیک تولدش را فوت میکند و پس از تشویق و تبریک مهمانها و دانههای سفیدِ برف شادی و گل و روبوسی، جشن تولد او در آستانهی هفتمین دهه از زندگیاش با عکس یادگاری دوستانه و خانوادگی به اتمام میرسد.