هفتبرکه – فاطمه یوسفی: سرم را کج میکنم و چشمان کم رمقم، نور خورشید را از دل تاریکی چاه میبیند. همهی امیدم در اشعهی طلایی طلوع خورشید در حال ذوب شدن است و به باور مرگ نزدیک شدهام. رعشهای که به تنم افتاده، طنابی را که یک شبانهروز است از آن آویزانم، تکان میدهد. از […]