هفتبرکه: الف ۸۱۲ در جلسه ۹۱۲ انجمن ادبی، هجدهم آذرماه ۱۳۹۵ منتشر شد. در این جلسه، «سین هشتم» با عنوان «دیدار با نویسنده قفل بیکلید» نیز برگزار شد. کتاب «قفل بیکلید» نوشتهی دکتر ابراهیم مهرابی، دکترای مبانی نظری اسلام از دانشگاه فردوسی مشهد، شامل یادداشتهای تحلیلی او بر تعاملات اجتماعی ایرانیان است. گزارش این سین را به طور جداگانه اینجا نیز میتوانید بخوانید.
اما یک داستان کوتاه از راحله بهادر، یک شعر از محمدعلی ساعیاننسب، و یک یادداشت از عارفه رسولینژاد، مطالب برگزیده الف ۸۱۲ است. نسخهی کامل نشریه را نیز میتوانید به فرمت پیدیاف دریافت کنید (اینجا کلیک کنید).
شعر
محمدعلی ساعیاننسب
چه شبها که کشیدم درد با سیگار پیدرپی
چه خواهی بر ســرم آورد با سیگار پیدرپی
دل و سیگار شبها در گناه عشق میپختند
چه زیبا بودهام همدرد با سیگار پیدرپی
اتـاق و چشـم بیداری و ابری که معلق بود
نرفت آن خاطرات سرد با سیگار پیدرپی
قرنطینه، اتاق ترک عشقی بینهایت سخت
نفهمیدی کسی شد طرد با سیگار پیدرپی
بیـا و روسـفیدم کن میان مـردم این شهر
که گشته رنگ و رویم زرد با سیگار پیدرپی
بزن آتش به سیگاری دگر ساعی که میگفتند
غم از دل میزداید مرد با سـیـگار پیدرپی
شعبدهباز
راحله بهادر
وسط صحنه ایستاده بود. در نور زرد، کلاه به دست. با یکی از آن دستمالهای رنگی، پیشانیاش را پاک کرده بود. کبوترها روی سن میچرخیدند. به هر چیزی نوک میزدند. برای یک لحظه صحنه تاریک شد. دوباره دایرهی نور زردرنگ. این بار کوچکتر شده بود تا ریخت و پاش صحنه در تاریکی باشد. بعد از سالها، باید چیز دیگری در چنته داشته باشد. با اشاره خواست پرده را نکشند.
سر و صدای مردم بلند شده بود. میخندیدند. از تاریکی هر چه داشتند به سمتاش پرتاب میکردند. کلاه را به سرش گذاشت. همهی حقهها رو شده بود. بعد از سالها، باید حقهی جدیدی میزد. صحنه باز تاریک شد. تاریک ماند. بعد از چند لحظه، تمام سن با نور زرد کمرنگی روشن شد. مردم ساکت شدند.
پسری که پادو دم در بود، میگریست. صحنه خالی بود.
وبگردی
یا مرا به خود بخوان
عارفه رسولینژاد
یک وقتی فکر میکردم عقل اگر بگوید تصمیم برتر «این» است، «این» تصمیم برتر است و صد سال بعد هم که بروی محضرش وُ دقالباب کنی وُ به خلوت رهات دهد وُ ماتِ شکوهِ تاریخیاش، از او بپرسی هنوز فکر میکند «برتر» همان بوده یا نه؟ سر بلند میکند، عاقلانه در سفاهتات مینگرد وُ به عتابِ معلمگونه و دلسوزی مادرانه، وُلومِ صدا بالا میبرد و بله میگوید. یعنی بهنظرم عقل اینقدر سر حرفش و انتخابش میمانْد -مستقیما و موکدا خواهش میکنم با نون ساکن بخوانید-. دل اما؟ خیرندیدهی لعنتی متقاعدت میکند و میفرستدت جلو، دو سال بعد روی تکهکاغذ مچالهای مینویسد «به گمانم فلان جا عوضی رفتی» و از زیرِ در میفرستدش تو. باز ماه بعد و بعدترش و تا ماهی که کوتاه بیایی. این اندازه جربزه و مسئولیت هم ندارد که بیاید حرفش را رودررو و قاطعانه بزند. یعنی من اینطوریام و اشتباه بودنِ تصمیماتی که با اعتماد بر دل -قلب، احساس یا هرکوفتی که اسمش باشد- گرفته میشود، این شکلی برایم فاش میشود: تدریجا، جایی و وقتی و روی کاغذی که انتظارش را ندارم و توام با تردید. حالا خلاصه ارادتمند هردویشان هستم به جای خود، اما فعلا در همین لحظه، متاسفانه یا خوشبختانه، معتقدم خاک بر سر هردویشان. هم عقل و هم آن یکی.
همهی اینها که گفتم، یا: من از شوق به سوی تو میدوم و از ترسِ پشیمانی از تو میگریزم و پناهجویانه به تو بازمیگردم. در این سالها، هزارانبار. و در تمام مدت حواسم به دیگرانیست که خیال میکنند آب از آبِ ما تکان نمیخورد. یا: مرا ز درگه خود مران، لطفا!
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.