هفتبرکه: الف ۷۷۰، منتشر شده در جلسه ۸۷۰ انجمن ادبی، در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۴، شامل شعرهایی از سمیهسادات حسینی و سحر حدیقه، یک داستان از حوریه رحمانیان، ترجمه داستان و دیگر صفحات ثابت نشریه است. نسخه کامل نشریه را به فرمت پیدیاف از اینجا دریافت کنید.
شعر
سمیهسادات حسینی
دو سه تا چــرخ بزن دخــتر کولی شـاید
رقص امشـب گره از بخت بدت بگشــاید
حرفها دارد از این قصــهی غم خلخالات
که شکستهست در این بادیه هرشب بالات
که زمیــن برده به تاراج تـو را در برهوت
با تـرکهای لبت دوختهای مهر سکوت
که تو ققنوس شدی راز جهان در پر توست
چشـمها منتظر لحظهی خاکستر توست
که تو دختر شـدهای پای بکوبی هرشـب
دیگران مســت شوند از مـی تو لب تا لب
دو سه تا چــرخ بزن قانـع تقدیـر نبـاش
شــور برپا کن و اینگونه زمینگیر نباش
میکنـی طایفه را از شــب موهات رصد
پســر ایل هواخــواه تو بایــد بشـــود
شعر
سحر حدیقه
۲۹/۱۰/۹۴
به دیوارهای شهر آویخته
تنش را
زنی که روزی زیبا بود.
امشب،
خیابانها مدام ویراژ میدهند
و هذیان کودکان
چهار راهها را بیدار کرده
سرفههایش را به شیشه میکوبد
خیابانی که روزی زیبا بود.
بر چهره شب چنگ میزند
و هزار تصویر روشن از تیاتر شهر بیرون میزند
خواب بازیگری دارد میریزد
از صحنهای که روزی خاک…
مرد میگوید: «زنی بود که روزی شهری بود».
میخواند
بلند تر
و صدایش اکو میشود
در گلوی خاکی که صحنه بود.
روزها
قدم بر قدم
پارکها چه زیبایند
و چشم زنی که …
وقتی لبخند
در کوچهها رد وبدل میشد
کسی رد میشد
و جسدی آبکش شده را
به دار میآویخت
در میدان
جسدی که روزی زیبا بود
و مرگ برایش جان میداد
از بس که زیبا بود
و تلو تلو خوران
پا پس میکشید
بر گردنش هنوز داغی
از طنابها…
مرد میگوید:«داغی که روزی زیبا بود».
میرقصد
پر رنگتر
بالهای صد هزار رنگ
بر پاهایی که روزی زیبا…
نقش میشود
سفید و سیاه
با انگشتهایی خرامان
میچسبد به
شهری که روزی زیبا بود.
خارک
حوریه رحمانیان
روز از اول صبح گرم شروع شدهبود. هوا دم کردهبود. اسپلیتها از شب قبل خاموش نشدهبودند، یکریز روشن. «خرماپزانه»؛ این را آرایشگر میگفت، همانطور که برس رنگ را بر سر زنی کم سن و سال میکشید و لای موها را با دست دیگرش باز میکرد. زن عبا و شال تطریزی زیبایاش را به چوب لباس آویخته بود. پشت تنهی عبای سیاه شکل یک ابریق تکه دوزی با سکه و مروارید دیده میشد. زن با وجود جثهی کوچکاش جور خاصی به پشتی صندلی تکیه دادهبود.
فهیمه مثل همیشه تکههای بزرگ سبز رنگ شمع را خرد کرد و در هیتر ریخت. پیشبندها را از روی بند حیاط جمع کرد و تا زده داخل کشو چید. دو سالی میشد آنجا بود، از وقتی اول دبیرستان را نیمه کاره رها کردهبود و اقلیما را دیدهبود.
اقلیما دستکشهای آلوده به رنگش را در سطل انداخت. نگاه فهیمه بیهدف روی وسایل جلوی آینه میچرخید. همسن و سال بودنش با زن مشتری و شباهت زن به همکلاسی قدیمیاش که حالاساکن دبی بود اضطراب جدیدی توی جانش میریخت. اتوی مو دهان باز کردهبود و موچینهای ریز و درشت، گنجشکهای آمادهی وراجی بودند. همهی اشیا چشم و گوش داشتند و به ذهناش هجوم میآوردند. همیشه برای زدن حرفهایاش به دیگری، عذاب زیادی میکشید. خیلی حرفها کنج سرش مچاله و پوسیده میشدند.
چای اقلیما را که برد توی اتاق موم صدایش کرد، خواست به خودش جرات بدهد برای همین به یکباره توی صورتش گفت:
– میخوام از امروز کارم فقط بند و شمع و موم نباشه ابرو و رنگ هم میخوام.
حرف از چلّهی کمان جسته بود و برگرداندناش دیگر ممکن نبود. حالا قد زن بلندتر شده و موهای بازش، پیچ وتاب گرفته بود میتوانست ببیند یکّه خورده. کارهایی بود که فوت و فناش را یاد شاگرد نمیداد. رضایت مشتریهایی از این دست هم برایاش حرف اول را میزد. گفت:
– به نظر خودت خوب یاد گرفتی؟
فهیمه عقب ننشست.
– میتونم .
تنها راهی بود که داشت. توی خانه هرچه را دیدهبود چندین بار آزمودهبود. به نظر خودش حالا وقتاش شدهبود. اقلیما مستقیم به چشمهایش نگاه کرد. قلب کوچکی شروع به تپش کردهبود آن هم نه در جای همیشگی در گردنش که نفس کشیدن را کمی سخت میکرد.
– میترسم مشتریها شاکی شن. میتونی ابروها رو مثل هم در بیاری؟ ترکیب رنگ و اکسیدان چی؟
فهیمه احساس کرد کف دستهایش پر از موم شده و دارد به هم میچسبد. به سختی گفت:
– بله.
اقلیما با بیمیلی سری تکان داد.
– پس هرکی من بگم باشه؟
و با اعتراض مشتری کم سن و سال به سالن برگشت.
قلب توی گردناش آرامتر شد و خیس عرق روی صندلی نشست. فکر کرد اقلیما نرم شده ولی بیشتراز او خودش انگار یک عروسک مومی بود که در گرمای خرماپزان در حال آب شدن است.
داستان ترجمه ۴۷
انتخاب و ترجمه راحله بهادر
Waxing or Waning
Sara Frilegh
You are driving on the lake road toward Canada when an orange moon presents itself to you, plump and juicy as ripe fruit.
Suddenly you’re hungry. You roll down your window and pick the moon from its dark branch leaved with stars.
You pretend this is a Garden of Eden where a god’s not watching.
Eve smiles. Finally. You’re driving fifty-five on a two-lane lake road, holding the moon on the meat of your palm.
Years later you will tell people you held the moon in your hand. The people will sip their drinks and nod, make small talk about the weather and the puff pastry appetizers that are out of this world. You will nibble a few, but nothing tastes as good as a single lick of that moon.
Years later you will drive the same road on the same night. You will wait for the moon to rise and squat on your palm. You will wait in vain.
You will hear the waves of the lake below you and the faint sound of laughter, juicy and full.
استحاله یا افول
سارا فریلای
در جادهی دریاچه به سمت کانادا رانندگی میکنی که یک ماه نارنجی خودش را به تو نشان میدهد، گوشتالو و آبدار مثل میوههای رسیده.
ناگهان گرسنهات میشود. پنجره را پایین میکشی و ماه را از شاخهی تاریکاش، با ستارهها که برگهایش هستند، میچینی.
وانمود میکنی اینجا بهشتی است که چشم هیچ خدایی تو را تماشا نمیکند.
حوا لبخند میزند. سرانجام. با سرعت نود کیلومتر در یک جادهی دوطرفهی دریاچه رانندگی میکنی، ماه را در کف دستات نگه داشتهای.
سالها بعد به مردم میگویی که ماه را کف دستات نگه داشتهای. مردم نوشیدنیهایشان را سر میکشند و سری تکان میدهند، دربارهی آب و هوا و پیشغذاهای پفکی شیرین که انگار مال این دنیا نیست حرف میزنند. کمی از آنها میچشی، اما هیچ چیز مزهی یک لیس به آن ماه را ندارد.
سالها بعد در همان جاده، در همان شب رانندگی خواهی کرد. منتظر ماه میمانی تا بالا بیاید و کف دستات بنشیند. بیهوده منتظری.
صدای موجهای دریاچه را در پایین میشنوی، و صدای ضعیف خندهای آبدار و رسیده.
درباره نویسنده: سارا فریلای نویسندهی «ریاضیات غمگین» (۲۰۱۵) و «شیوهی رفتن» (۲۰۰۸) است. آثارش در بسیاری از نشریات و ماهنامههای معتبر به چاپ رسیدهاند و در میان جوایزش پژوهانهی شعر از اعطای ملی برای هنرها و گرنت شاعری از بنیاد Constance Saltonstall را میتوان نام برد. او اکنون دانشیار زبان انگلیسی و نویسندگی خلاق در دانشکدهی سنت جان فیشر در راچستر نیویورک است.
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.
سها
۱۴ بهمن ۱۳۹۴
انتشار این مجله ادبی کاری بس درخور تحسین است.
سپاس
موفق باشید