گریشنا: اما شماره ۷۵۸ «الف» در جلسه ۸۵۸ انجمن ادبی، روز پنجشنبه چهاردهم آبانماه ۱۳۹۴ ارائه شد. مطالب برگزیده این شماره را در ادامه بخوانید، و کل نشریه را نیز میتوانید به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).
آخرین نگاه
طاهره ابراهیمی (شیدا)
۱۸/۱/۹۱
کربـــلا بگو برامــون از وداع آخرینـــش
وداع ســــاقی و مــولا، تـو به نحـو بهتـرینـش
بگو از همون نگاهی که دلا رو میبره اون
نگـاه دو تا برادر میـون یه دشــــت پرخـــــون
تنها مونده یه برادر اون دلش طاقــت نداره
بفرســته عباسـش رو تا یه مشـــک آب بیــاره
بگو از حال عمو جون که میدونه ساقی اونه
اونـه و یه مشـــک خالــی، پـای آبـــرو میـونه
سکینه از عمو خواستش کمی آب براش بیاره
ولی تیــــــرا ندونستن عمو جـون آبـرو داره
اولین تیری که اومد دست ساقی تو نگامه
سومی و چهارمین تیر انگاری راست چشامه
ساقی اومد به امیدی مشکشو برد لای دندون
ولی دشمن مشکش و کرد، مثل ابر پر ز بارون
نگاش افتاده به سمت خیمهگاه دل و دلدار
عرق شـرم نمیذاره ببینه اون، صـــورت یـــار
روی قلب ناز ساقی، انگاری یه حرفی مونده
ساقـی به مولا حسینش هنوزم داداش نگفـته
نجواهای عاشقونه میون مادر و فرزند
با لالاییهای زهرا میشه آب، توی دلش قــند
حالا وقت اون رسیده به حسین بگه برادر
میکنه همـون یه لحـظه، با همه عمرش برابر
کربلا پر از غباره، آسمون تیره و تاره
در وداع دو بــرادر میخواد اشک خــون بباره
خروس
محمد خواجهپور
فراموشی خودم بودم
مردی بدون پشت سر، در دو بعد
گاه
در تمنای به یادآوردن در رختخواب
استسقای خواب
یا
بیشلوار ایستاده
روبهروی خالی یخچال، که آینده را بنمایاند
شب از نیمه گذشته و عمر
دستهایت را شسته باشی و مسواک را
ندانی چه کسی مرده است
و با همین حال صبح شود
بشنوید:
امید کاذب
مهدی فتاحی
۱۰/۸/۹۴
یــــک بنای شـــهیر تاریــخی، در هیاهوی ســـرد بــورانهـا
خـم به طــاق کمـــان نیاورده، تاب آورده صد زمستــــان را
تاب آورده زیر بــــرف سرد، سقفهایش ولی ترک خوردهست
بعـد ســرما، تـحمـل گرمـا، تحـــت جبــر طبـیـعـت آنجــا
.
.
«یک زمستان سخت در پیش است»، گفت و افزود مجری اخبار:
«یک زمســتان ســخت و بیمانند، یک زمســتان برفوبارانزا»
توی فــکری عمیـــق میلولید، سازهی کهنه – این غزلپــرور –
دســــتهایش به آســــمان رو زد، بود در گِل ولــی کماکان پـا
ســـازه حالا شـــدیـد میلــرزد، او تصــــور نمــــوده روزی را
زیر انواع مختـــلف از درد، فیالمثل سیل و بـاد و طوفان؛ با…
…بــا وجـود تـمام لــرزشها، بذر امیــد در دلـــش پاشـــیـد
دلخوشیهای او فقط اینهاست: عِرق ملی، ستاد بحران، ما!
.
.
تا به پایان این غزل برســـم، دســتهایـم تمــام یــخ زدهاند
تــا نیایــی همیـشـــه میپویم، در خیــابان شــهر، یک نانوا
بشنوید:
ترجمه داستان ۳۵
انتخاب و ترجمه راحله بهادر
View On An Accident
Mieke Eerkens
In the morning I will send you back into the ether. Tonight I sit on the couch at the window watching the occasional cars in the dark, red light washing across my living room wall when they hit their brakes at the stop sign. Yesterday on that same corner, a young man on a motorcycle was hit by a car. I heard it happen: the familiar shriek of tire on asphalt, the crunch of impact. The young man was thrown several feet to the grass beside the road, and he lay there cursing. When I came to the window, his motorcycle was lying on its side hemorrhaging gasoline and oil. It spread in dark rivulets. The driver of the car got out and walked in a daze to the man in the grass with a cell phone to his ear. Then the police and the ambulance and the tow trucks came, just like the other accidents on this corner before, and there was a period of urgent commotion. After they carried away the broken vehicles and people, men in bright orange vests with shovels and sand came to cover up the leaks, spreading the granules out over the greasy dark spots with rakes.
Today, only the sand was visible in the street, just there, soaking up the slick, and only if you knew it, only if you knew to look right at the place where it happened. Others cars drove over the sand and they carried it away in the crevices of their tires all day: to their work, to the supermarket, to the dentist, to the gym.
Tonight I will not sleep. I will wait for morning to come when he will pick me up. Until then, I will sit in the ache of my resolve, looking out at the light falling on the asphalt with its fading sand patches, watching that light dissolve into the night as I move my palm over your subtle rise, watching cars, telling you things you won’t ever hear.
https://www.guernicamag.com/daily/mieke-eerkens-view-on-an-accident/
نگاه به یک تصادف
مایک ایرکنز
صبح تو را به اتر برمیگردانم. امشب روی نیمکت کنار پنجره نشستهام و ماشینهایی را که اتفاقی رد میشوند تماشا میکنم، وقتی ترمزهایشان را با علامت ایست فشار میدهند و دیوار اتاق نشیمن خانهام را با نور قرمز پررنگ میشویند . دیروز دقیقا در همان گوشه، یک مرد جوان که موتورسیکلت سوار بود، با یک ماشین تصادف کرد. صدای تصادف را شنیدم: صدای آشنای جیغ چرخ روی آسفالت، صدای در هم شکستگی برخورد. مرد جوان چند متر تا چمن کنار جاده پرت شد، آنجا در حالی که داشت فحش میداد افتاده بود. وقتی آمدم کنار پنجره، موتورش یک وری افتاده بود، بنزین و روغن نشت میکرد. به نهرهای کوچک سیاه تبدیل شده بود. راننده ماشین بیرون آمد و موبایل به دست، خیره به سمت مرد روی چمنها به راه افتاد، بعد پلیس و آمبولانس و کامیونهای ماشینکش آمدند، مثل تمام تصادفهای قبلی در این گوشه، و مدت زمانی هم شلوغی اضطراری بود. بعد از اینکه ماشینها و آدمهایی را که آسیبدیده بودند را بردند، مردهایی با جلیقههای نارنجی روشن آمدند تا نشر روغن و بنزین را بپوشانند، شنها را با شنکش روی نقاط سیاه روغنی میپاشیدند.
امروز در آن قسمت از خیابان فقط میشد شن در خیابان دید که چربی را جذب میکرد، و البته اگر میدانستی، اگر میدانستی که مستقیم به جایی که آن اتفاق افتاده بود نگاه کنی. دیگران از روی شن رانندگی میکردند و شنها را تمام روز در شکافهای چرخهایشان هر جایی میبردند: به محل کارشان، به سوپرمارکت، به دندانپزشکی، به باشگاه.
امشب نمیخوابم. منتظر میمانم صبح شود، وقتی او میآید مرا ببرد. تا آن وقت، با درد تصمیمام کنار میآیم، به آن نور نگاه میکنم که روی آسفالت افتاده با باقیماندههای شن که در حال کمرنگ شدن است، در حالی که دارم کف دستام را روی برآمدگی ظریفات میکشم، به نور نگاه میکنم که در شب محو میشود، در حال تماشای ماشینها، چیزهایی به تو خواهم گفت که هرگز نخواهی شنید.
یادداشتهای سه و بیست و یک دقیقه
آذر: مرد در گذشته اش زندگی می کرد. از آن حرف می زد. آمده بود برای ترمیم دندان پسرش. مرد به نقاط عطف گذشته چنگ زده بود. تحصیلاتی که نیمه رها شده بود. در تهران و آمریکا. برگشته بود به زادگاهش و ثروت زیادی از دست داده بود.
همه چیز از دست رفته بود.گذشته بزرگترین قسمت او بود.
خیلی از دارایی آدمها در گذشته مانده و آن را با خود به حال نیاورده اند. آدم بدون گذشته نمی تواند باشد. وقتی این دارایی ها از دست رفته باشند بعضی ها در آن مقطع می ایستند. از آن دوراهی نمی خواهند که بگذرند. هر چیزی و هر کسی برای تثبیت آن آدمها دستاویز می شود.
این دارایی ها هر چیزی می تواند باشد.
کاکال: قبلا چقدر از خواندن داستان همشهری لذت میبردم. ولی الان وقتی می خوانمش انگار دارم یونجه مزه مزه می کنم و شاید کاغذ و کارتون!
امروزها حس میکنم ترک کردنش و نخواندنش گناه کبیره است و خواندنش هم مزه کردن کاغذهای باطله.
خودم: دچار افسردگی مطبوعی هستم. این که دستم به هیچ کاری نمیرود. مطلقا هیچ کاری حتی گاهی همین کارهای روتین مثل غذا خوردن هم عذاب خوب و جانکاهی است.
کتابخواری ۱۲
عارفه رسولینژاد
پسر عیسا
نویسنده: دنیس جانسون Denis Johnson
مترجم: پیمان خاکسار
ناشر: چشمه
موضوع:
داستانهای آمریکایی –
قرن ۲۰ م
تعداد صفحه: ۱۱۵
قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
تاریخ نشر: ۱۳۹۳
نوبت چاپ: ۲
محل نشر: تهران
شمارگان: ۲۰۰۰
قیمت: ۶۰۰۰ تومان
دنیس جانسون نویسنده و نمایشنامهنویس در قید حیات آمریکایی است. روزگاری به خاطر مصرف مواد در بخش امراض روانی بستری بود. بعدها بیپول و بیخانمان شد و بعدتر چیزهایی از دوران بیخانمانیاش نوشت و به نیویورکر و جاهای دیگر سپرد. بعدتر از آن هم، همان نوشتههایش در قالب کتابی چاپ شد به نام «پسر عیسا»: مجموعه داستان به هم پیوستهای که به خاطر راوی ثابتاش و ترتیبشان، از سوی بعضی منتقدین، رمان نام گرفت و در ردیف بهترین کتابهای بیست و پنج سال اخیر آمریکا.
دربارهی روایت خاص داستانهای این مجموعه اینطور بگویم که تصور کنید در اتوبوس هستید و غریبهای پرحرف کنار شما نشسته است و بی مقدمه شروع میکند به تعریف کردن خاطره. چیزهایی دربارهی دوستان و آشنایان عجیباش میگوید و غریبههای غریبی که دیده است. آدمهایی که سرنوشتشان به خاطر یک اتفاق کوچک، یک عمل یا عکسالعمل کوتاه تغییر کرده است. اغلب آدمهای خاطراتاش اشتباه میکنند، آنی تصمیم میگیرند، مرتکب جرم میشوند، برای لحظاتی پشیمان میشوند و بعد پشیمانی را از یاد میبرند و روند نزولی زندگیشان را از سر میگیرند. به قول جانسون «داستانهایی از دنیایی که شکست خورده». شروع که میکند، متوجه میشوید با یک الکلی و معتاد طرفاید و بعدتر از میان خاطرهها، نشانههایی از توهماش در اثر مصرف را هم مییابید که روایتاش را غیرقابل اعتماد میکند. یک جاهایی هم روایتاش گسسته میشود و از خاطرهای به خاطرهی دیگری پل میزند؛ از آدمی به آدم دیگر و از اتفاق روشن امروز صبح به حادثهی مخدوش چند سال پیش.
اینستاگردی
لای شلوغیها پسر گفت: «سه روزه منتظرم یه چیزی بگه. خودم که نمیتونم بحثو شروع کنم… بالاخره باید یه چیزی بگه که من ادامه بدم یا نه؟»
این را گفت و ناغافل -اعتیادگونه و شاید برای دیدن ساعت- انگشتش را سر داد روی صفحهی گوشی. مای سول نوشته بود: «یه مشت حیوون سرعت قطار رو کم میکنن».
مرد سبیلو گفت: «شنیدین حاج قاسم استقلالیا رو خواسته برای مدافعان حرم؟»
پسر که حالا سرخی لپاش جار میزد در دلش قند آب میکنند سرش را از گوشی درآورد و گفت: «آره آقا. میگن هنوز دارن تو رختکن دفاع میکنن.» و باز رفت توی گوشی. گفتم: «آرزوها از چیزی که فکر میکنی در دسترسترن. نه؟»
خندید و گم شد میان شلوغیها.
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.