صادق رحمانی: از چهاردهم تا هیجدهم آذر ماه فرصتی شد تا با مجموعه ای دوازده نفره به لبنان و سوریه برویم. دیدار از استان جنوب لبنان و رفتن به مرز لبنان و رژیم صهیونیستی، دیدار با رایزن فرهنگی و سفیر ایران در لبنان، حضور در راهپیمایی روز عاشورا در خیابان های جنوب ، گردش در موزه ملیتا، دیدار با شاعران لبنان و سوریه و… از جمله گردش های فرهنگی ما بود.
این گزارش را از وبلاگ شرق واژه نوشته ی خانم نسرین طهرانی برگرفته ام و به عنوان امانت و یادگاری در گریشنا منتشر می شود.گفتنی است همراهان ما در این سفر این بزرگواران بودند: ناصر ضرابی مقدم، رضا اسماعیلی، فریبا یوسفی، علی سلیمانی، قاسم صرافان، وحید طلعت، علی فردوسی، فاطمه ناظری، ، نسرین حیاییطهرانی، مصطفی پورکریمی و مهناز سعیدحسینی.
سفرنامه ی لبنان
الساحه،هتل محل اقامت مان بسیار زیبا و سنتی به نظر می رسد و بعدتر ما می فهمیم که هرگوشه و هر اتاقش نماد و سمبل کشوری دور و نزدیک است. این هتل به مرحوم علامه فضل الله تعلق دارد.
ما که تمام شب و روز قبل را نخوابیده ایم آماده می شویم برای رفتن به رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی در بیروت؛ رایزن روحانی خوش رو و آگاهی است و اطلاعاتش از وضعیت مردم لبنان بسیار سودمند است و کارامد .من از حرف زدنش لذت می برم صریح است و محکم. خوب اشراف دارد به موقعیت کاری و اجتماعی مردمی که کنار آن ها زندگی می کند.
دوستان هم پیداست که از حرف های او استفاده می کنند به خصوص وقتی ایشان در میان حرف هایش می گوید که می توانید از میوه ها و آب میوه های روی میز استفاده کنید خوردن بیشتر توأم می شود با گوش سپردن…
بعد از دیدار با رایزن جمهوری اسلامی بنا می شود که به عزاداری سرور شهیدان برویم در قصبه ای به نام کفر رمان. راهنمای گروه معتقد است که عزاداری شیعیان لبنان در دنیا بی نظیر است.
مناقیش
سر راه به ناهارخوری سنتی می رویم چیزی شبیه فلافلی های تهران با ابعادی بزرگ تر. اسم آن مناقیش است که مردم برای صبحانه میل می کنند و ما به عنوان نهار خوردیم. ناهار جالبی بود؛ روی تکه های کوچک و گردی از خمیر که مطلوب هم بود گوشت چرخ کرده می ریختند و در تنور می گذاشتند، گوشت ها می پخت و خمیرها نان می شد… این غذا را به تعداد زیاد در سینی های گرد آوردند بدون بشقاب و بنده ی سراپا تقصیر هم که ذاتا دوست و رفیق شیطانم کاغذی برداشتم به عنوان بشقاب و شروع کردم…
راهی کفررمان شدیم… لبنان روستاهای بسیار زیبایی دارد؛ اصلا شگفتی این کشور طور قرار گرفتن و روستاها و ساختمان ها و شهرهای آن است که مثل هزارچم خودمان مدام لابه لای شهرها و روستاها این پیچ ها تکرار می شود و زیبایی این سفر را دوچندان می کند.
کفررمان
طی راهی دور و دراز تا نبطیه و نرسیدن به ابتدای عزاداری به دلیل ازدحام عزاداران و بسته بودن راه کمی کلافه مان کرده بود که به کفررمان رسیدیم در همان ابتدا چشمم خورد به دو جوان که خون زیادی از سرشان می رفت و معلوم بود که قمه زده اند، از این منظره خوشم نیامد و گفتم اشتباه قمه زنی جهانی شده است و نام حسین هنوز جهان نمی شناسد. کمی جلوتر رفتم و سینه زنی دسته های عزاداری کودکان و خانم ها و آقایان توجه ام را جلب کرد به خصوص اینکه لابه لای جمعیت خانم ها و دختران بدحجاب و بی حجاب هم کم نبودند و راستش این منظره را دوست داشتم که نه حجاب اجباری بود نه آمدن به چنین مراسمی. عزاداری مردم لبنان که با صدای سوزناک عربی شان توأم شده بود دلم را به درد آورد و نیز کشتی نجات که روی آن حدیث ” ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه” را نوشته بودند بسیار تاثیرگذار بود. در میان شلوغی راهنما شهردار شهر را دیدند و بعد از گفت و گوی مختصری ایشان ما را به حسینیه ای برد برای گرفتن غذای نذری که چیزی شبیه عدس پلوی خودمان بود همراه مغز گردو و بادام و بادام هندی و پسته ی سرخ شده که مطلوب بود
در میان ازدحام جمعیت به سوی مرزهای بی مرزی از آزادی رفتیم. مرز میان رشادت و رهایی و کوردلی و پستی؛ مرز میان آزادی و اسارت؛ برادران حزب الله که از ابتدای سفر ما را همراهی می کردند ما را به بواب الفاطمه, مرز میان لبنان و فلسطین اشغالی بردند؛ یعنی ما و لبنان بودیم و سیم خاردار و برجک های استتار شده ی صهیونیست ها. گروهی از سربازان و نیروهای سازمان ملل هم بودند که ابتدا با سخت گیری و تعصب نگذاشتند که با آن ها و از محل عکس بگیریم ولی نمی دانم وجهه ی نورانی و موجه ما یا دلیل دیگری باعث شد که هم با خودشان و هم مرزهای اشغالی عکس بگیریم و راهی شویم.
لبنان کشوری است در بلندی و تو می توانی از بلندی ها, پستی ها و نیرنگ ها را واضح تر بنگری. سکوت دهکده های اشغال شده مثل سکوت زیر آب بود که باید هرآن از آن رها می شدی برای زنده ماندن. نمی توانم شرحی را بدهم که باید خودت ببینی و حس کنی …
با شهید عماد مغنیه
روز دوم روز دیدار از سفیر ایران بود و روز دانستن رمزهای ناگفته و ناشنیده از جنگ و پیروزی ها و سربلندی های دین. روز شنیدن از معجزات پروردگار بود و عنایات خداوند که و ما رمیت و اذ رمیت بود و عشق بود و بذل رحمت؛ چیزی از آن حرف ها نمی گویم چون به گفته ی خود سفیر باید اهلش باشی تا باور کنی که بر آن ها چه گذشته است وقتی که آن طرف موشک بوده است و تکنولوژی و حمایت دیوها و این طرف ایمان بوده است ایمان و ایمان…
بعد از دیدار با ایشان به مکان سرپوشیده ای رفتیم که مزار شهدای جنگ ۳۳روزه بود و آرامشی بس عجیب داشت. بوی عود فضای سالن را انباشته بود و شمع ها و چراغ های روشن فضای خاصی را حاکم کرده بود, برادران حزب الله بر مزار هادی نصرالله پسر سیدحسن نصرالله فاتحه ای خواندند و سپس با شهید عماد مغنیه دیداری تازه کردند و با دوستان شاعر عکس های دسته جمعی گرفتند.
دیدار با شاعران لبنانی
دیدار با شاعران لبنانی از جمله علی عباس شاعر معروف لبنانی که همیشه پیش از حضور سیدحسن نصرالله اشعارش را قرائت می کند از برنامه های دیگر ما در شب دوم حضور در لبنان بود. دیدار دوستانه ای که بیشتر به نشست آشنایی می ماند تا ادبی. با هر زبان و ملیتی که می خواهی باش اما همدل باش. جمع بسیار خوب و صمیمی ای بود. انگاری سال هاست که ما با هم رفیقیم و کنار هم شعر می خوانیم. آقای علی عباس برایمان سفارش قهوه ی ترک داد و برای بعضی دیگر بستنی های دلفریبی که دلمان را آب کرد. ما بعد از نوشیدن قهوه گفتیم که بستنی هم می خواهیم که کاش نگفته بودیم چون بستنی ها از میوه آوکادو بود و بی طعم و بدمزه که تمام ظرف ها دست نخورده باقی ماند الا یکی دو تا از آن ها که دوستان برای حفظ آبرو خوردند.
علی عباس شعر شاعران فارسی را بی ترجمه شنید و گفت که موسیقی اش برایش مهم است و از دیگر شاعران لبنانی شاعری پرشور بود که شعرش را با حس و حالی انقلابی خواند و دوستان گفتند که اشعار این شاعر را با عنوان سرودهای انقلابی می خوانند. دیگر شاعران لبنانی و ایرانی هم شعرهایشان را خواندند و در خاتمه ایشان کتاب هایش را با خط ایرانی به نام نوشت و امضا کرد و سپس با دوستان عکس هایی انداخیتم و از جمع گرم و شاد و خندانشان خداحافظی کردیم تا روز دیگر سفرنامه لبنان (۴)
روز سوم را با تاکید آقای سفیر به دیدن ملیتا رفتیم
حالا که تفاح و ملیتا را دیده ای چه بر شیعه بودنت می بالی، حالا وقت شکستن حصار سکوت رسیده است وقتی که این طرف نشان ملی زخم باشد و آن طرف اسلحه های پوشال به دست، وقتی که مرز میان تو و کفر فقط یک وجب بی خبری است. درنگ می کنی حزب الله هم الغالبون مدام در گوشت طنین می افکند. تمام تردیدهایت جایش را به جاء الحق می سپارد.
وقتی از پله های فتح شده پایین میروی تو دنبال واژه می گردی و راه تو را با خود می برد. صدای حزین دعایی دلت را به سنگری خاکی می برد. به بلد راه التماس می کنی که بگوید این دعا را چه کسی می خواند و او از روی وظیفه فقط می گوید به پست الکترونیکی ات می فرستم و تو با اندوه و افسوس از سنگر و صدای بی نظیرش دور می شوی و می دانی که این آخرین باری است که گوش عاشقت نوا را می شنود.
تو از پله ها همچنان پایین می روی راهنما از رشادت ها و شهادت ها می گوید؛ تو از جمع عقب افتاده ای، گریه ها مسیرت را باران پوش کرده اند. مدام دلت می خواهد خودت را تصور کنی کنار فرزندان سرزمینی که زیر چکمه ی صهیونیست ها بوده است، خودت را تصور کنی که از زیر دست های روحانی مبارزی که در تونل زیر زمینی فرماندهی قوا را به عهده داشته رد می شوی و زیر لب می گویی شهادت چه مرگ گوارایی است وقتی به تو می رسم.
از مسیر پله ها به تونلی می رسی که راهنما با صدای شیرین فارسی حلقی اش به تو می گوید که اینجا را ۲۵ سال است که کنده اند. می گوید که ما ۲۵ سال است که هوشیارانه دشمن را رصد کرده ایم و تو شیعه را شیعه ی لبنانی ات را عاشقانه تحسین می کنی و برای استعدادهای تاکتیکی اش به خودت تبریک می گویی.
تونل باریک است و طولانی؛ در مسیر به اتاق فرماندهی می رسی که تمثال مبارک رهبر تو را کنار عکسی از قائدش سیدحسن گذاشته است. میز و صندلی ای خاک خورده تو را به ریشه هایت می برد. تو را به ماجرای ادم و حوا که چه راحت گندم هبوط را خوردند تا جایگاه منیع و رفیع تو را به آسمان ها برسانند. می اندیشی بهشت بهای زیادی نیست برای زیستنی چنین خونین و مؤمن. می اندیشی زیر بغل هایت را نه فرشتگان که خدا می گیرد وقتی زمین می خوری و گندم بهانه ات می شود.
می اندیشی و… لهجه ی شیرین راهنما لبخند به لب های تشنه ات می نشاند: ما در اینجا عکس امام خامنه ای را گذاشته ایم تا بگوییم که خجالت نمی کشیم که رهبرمان ایشان است و تو باز از راه خاک ریزها به دریا می رسی… به دریای نیلگون و آرام وحدت شیعیان… روحت باد می خورد، سردت می شود، ولی زیر پوستت خون گرم عشق می جوشد… ” ملیتا یادآور خاطره های خونین چنان در نظرت بلند می شود که خاک گرم و اهورایی جبهه های جنوب ایران.
خوش آمدی… خوش آمدی
ایران… ایرانی بودنت را در سرزمین سیب و زیتون، وقتی می بالی که هر عابری با اشتیاق و غرور و لهجه ی شیطنت آمیز پرجاذبه می گوید: خوش آمدی… خوش آمدی و این خوش آمدی تو را به هزاره های شوق می برد پس از این همه تنهایی
کم کم به پایان راهی می رسیدیم که با اشتیاق قدم در آن نهاده بودیم. از ملیتا که بازمی گشتیم دنیای مان بزرگ تر و پررنگ تر و روشن تر شده بود.
بعد از صرف ناهاری دلچسب به دیدن مسئولان کشاف المهدی رفتیم . بعد از آشنایی با سازمان جهت یافته ای به نام کشاف المهدی دوستان دوباره شعرخوانی کردند ناگفته نماند که دوباره برایمان از آن بستنی های بدمزه ( کوکتل) آوردند و جالب اینکه یکی از برادران حزب الله به بنده گفت من دیروز فهمیدم که شما آن بستنی که علی عباس سفارش دادند دوست نداشتید امروز هوایتان را داشته ام و مراقب بودم که از آن ها نباشد من هم با خنده تشکر کردم و بعد که ایشان رفت کمی از آن چشیدم و دیدم که از دیروزی بدتر است. در پایان جلسه آن برادر خوب که مجری برنامه هم بود گفت این بستنی ها از آن دیروزی ها نیست ها میل بفرمایید من هم با صدایی که بشنود گفتم بله بخورید چون از دیروزی ها بدمزه تر است که دوستان خندیدند و جز یک نفرمان کسی بستنی ها را نخورد.
راستی آقای شیخ علی ظاهر مسئول تبلیغات کشاف المهدی حزب الله لبنان هم در این نشست حضور داشت که یکی از دوستان بیتی برای سیدحسن خواند و ایشان خیلی استقبال کرد و گفت شعرهایی که برای مقاومت سروده اید بدهید من به دست ایشان می رسانم.
صبح روز چهارم لبنان عزیز را به مقصد سوریه ترک کردیم و با اتوبوس عازم سوریه شدیم. باران گرفته بود مثل دل من که می بارید. مثل دل من که تعلق پیدا کرده بود به سرزمین زیبایی ها و شهامت ها..
سوریه
از سوریه خیلی نمی گویم که احترام بانوی بزرگ عاشورا را نگه دارم فقط همین بس که ایشان خیلی خیلی مظلوم اند و مظلوم تر و گوشه گیرتر مرقد متروک و تنهای رقیه ی کوچک است که بازار شام بدجور مسیر رسیدن به این بانوی کوچکِ بزرگ را بدمنظره کرده است. حدود ظهر به دمشق رسیدیدم و بعد از صرف قرمه سبزی ای کاملا ایرانی هرکدام به حال خود پراکنده شدیم تا زیارت. قرارمان ساعت ۴ بعد از ظهر بود در مرکز رایزنی جمهوری اسلامی با شاعران سوری و فلسطینی و عجب قراری بود.
از مرقد حضرت رقیه(ع) که بیرون زدیم نم نم باران گرفته بود مسیر تا رایزنی زیاد بود و نبود گفتیم که شاعریم و پیاده زیر باران می رویم تا حالمان خوش تر شود، البته باید از میان ماهی فروش ها و میوه فروش ها و کهنه فروش ها رد می شدیم اما دل بستیم به زنجیر باران… و باران زیاد و زیادتر شد … خیلی زیاد آنقدر که وقتی به رایزنی رسیدم آب تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود. گوش های من نمی شنید. شاعران سوری و فلسطینی کم و بیش آمده بودند. برخوردشان گرم و صمیمی بود و قرار شد که آن جلسه هسته ی ارتباط باشد میان شاعران سه کشور..
فردای دیروز آخرین روز، ما به اردوگاه فلسطینی ها و مزار شهدایشان از جمله شهید احمد قصیر رفتیم و فاتحه ای نثار شهدا کردیم و به فرودگاه رفتیم. یکی از شاعران فلسطینی نیز برای بدرقه آمده بود. غم انگیزترین بخش سفر همین جا بود که ما یادمان رفته بود روغن زیتون را به هواپیما راه نمی دهند و تنها سوغات ما که خوش هم درخشیده بود با ما به تهران نیامد.