هفتبرکه – صادق رحمانی: فرصتی میشود، برای نماز به مسجد سوق واقف میرویم. بعد از نماز درویش مینابی را به یاد میآورم.
به راستهی ابزار فروشی میروم. درویش با پسری سیهچرده روی صندلی نشسته است. درویش، محمدعلی را که میبیند، ما را به یاد میآورد. خودش هم دلش میکشد که قصهاش را تمام کند. چشمهای لوچش را بازتر میکند و میگوید: دادالله! دو تا کرک برای دوستان بیاور. دادالله میرود.
درویش می گوید: القصه این که من بعد از فرار، آمدم قطر در شرایط سخت گرما و بیچیزی، همه کار کردم. دلم پیش مادر و شعبون بود و شب و روز هم به یاد ماهبگم بودم. نه خطی نه نامهای نه نواری از میناب نمیآمد. اونا هم از من بیخبر بودند. انگار شب چهارشنبه ماه صفر اومده بودم قطر!
بعد از پنج سال، مش قنبر؛ یکی از مینابیها را دیدم که تازه به قطر اومده بودم. از اوضاع و اخبار میناب پرسیدم. گفت: قصهی درویش رو دیگه همه میدونستند. گفت: همه چش به راه هستن. باید بیایی میناب. اولین سوالی که کردم این بود که گروهبان چی شد؟ مش قنبر گفت: گروهبان یه هفته بعد خوب شد. احمدو رو ول کردند. بعد حال و احوال همه رو پرسیدم. خدا رو شکر همه خوب بودند.
البته مش قنبر برای این که دلتنگ نشم، به من نگفت که شعبون دو سال پیش به دلیل بیماری و نبود دک و دوا مرده. این رو وقتی فهمیدم که یک سال بعد به میناب رفتم. الله داد، با دو سه تا شیرچایی وارد شد.
پس از ده سال به میناب برگشتم، حالا ماهبگم، بیست و پنج ساله بود و من سی ساله. با ماهبگم. دخت بندر که پای من ایستاد. عروسی کردم. در عروسیم گروهبان و رییس پاسگاه را دعوت کردم. ازدواج کردم، ولی در تمام این سالها بچه دار نشدم. دوباره به دوحه برگشتم و برای خودم کار و کاسبی راه انداختم. وضعم خوب شد. به میناب میآمدم و میرفتم.
روزی گروهبان مرا دید و گفت: تلافی اون ضربهای که به من زدی، دادیِ ما را با خودت ببر قطر. دادی فقط ده یازده سال داشت چند ماهی گذشت. بالاخره قبول کردم. با دادی و ماهی به قطر گشتم. حالا دادی مثل بچهی خودمونه. از گوشه چشم دادالله اشکی فرو غلطید. خودش را پشت ابزار پنهان کرد.
در این صفحه گریشنا میتوانید هر شب ساعت ۱۲ #سفرقطر را دنبال کنید.
http://bit.ly/Ger-Qatar