هفت برکه- فاطمه ابراهیمی: دستش را میگیرم و میگویم زیارت قبول. حرفم را نمیفهمد اما لبخند میزند. همسرش با انگلیسی برایش ترجمه میکند. چادر رنگیاش را محکم دور سرش پیچانده است. همسرش با زبان گراشی تعارفم میکند و همانجا، در ایوان خانه روبهروی جینالیان مینشینم. به قدرتالله همسر جینالیان میگویم:«آمدهام تا قصه زندگیات را بشنوم و بنویسم. بیمقدمه از او میخواهم از روز آشناییاش با همسر فلیپینیاش برایم بگوید.»
من از ۹ سالگی به دبی رفتم. دوران تحصیلم را در مدارس آنجا سپری کردم. بزرگتر که شدم همانجا مشغول به کار شدم و ماندگار. پدر که فوت شد مادر پیش من ماند. خواهر برادرهایم همه ازدواج کردهاند و مادر دیگر خیالش از این بابت راحت بود که همانجا بماند.
عاشقیت در سیتیسنتر
خریدهای مغازهام را از سیتی سنتر دبی میکردم. همانجا با جینالیان که در فروشگاه لوازم آرایشی کار میکرد آشنا شدم. و البته عاشق.
حرفش را قطع میکنم و میگویم از همان ابتدا تردید در مخالفت خانوادهات با این آشنایی نداشتی؟ میگوید نه. آن روز مادر گراش بود. با او تماس گرفتم و جریان را برایش توضیح دادم و کاملا موافق بود. رو به مادر میکنم و ادامه ماجرا را از او میپرسم. یک پک به قلیانش میزند و میگوید: «وقتی قدرت الله به من گفت که میخواهد با یک خانم فلیپینی ازدواج کند خیلی هم خوشحال شدم. خودش باید برای زندگیاش تصمیم بگیرد. آنها قرار است یک عمر با هم زندگی کنند من چرا مخالف باشم.»
خواهر قدرت الله که بغل دست من نشسته است میگوید:«وقتی فهمیدم قرار است یک زن داداش خارجی داشته باشم نمیدانستم از خوشحالی گریه کنم یا بخندم. جینالیان بهترین زن داداشی است که دارم. درست است حرف همدیگر را یا نمیفهمیم یا خیلی کم میفهمیم اما این مسئله اصلا اهمیتی ندارد و ما او را به خاطر خودش دوست داریم.»
از فاطمه خواهر قدرت الله میپرسم وقتی زن داداشت را دیدی اولین حرفی که به او زدی چه بود؟ میگوید:«من بعد از هشت سال برادرم را با خانمش دیدم. فقط از خوشحالی اشک ریختم و حرفی بینمان رد و بدل نشد. من حتی تدارک یک عروسی در گراش برای برادرم دیده بودم. از سفارش سفره عقد تا رزرو آرایشگاه و تزیین ماشین عروسشان را آماده کرده بودم و یک شب برایشان جشن گرفتیم.»
رو به جینالیان میکنم و میگویم این رسم و رسومات برایت عجیب نبود؟ با ترجمه همسرش جوابم را با خنده میدهد و میگوید:«خیلی. من لباس سفید عروسی پوشیده بودم و باید ساعتها یک جا مینشستم تا مردم که برای دیدن عروس میآیند مرا ببینند.» فاطمه بلند بلند میخندد و میگوید:«همه چیز برایش عجیب بود اما هیچ وقت کوچکترین حرفی نزد و ما آن شب را تا کله سحر شادی کردیم و دور هم خوش بودیم.»
سه بار عقد برای یک عروسی
دوباره میروم سروقت مادر و میگویم:«جینالیان مسیحی بود. شما با دین و مذهبش هم مشکلی نداشتید؟» میگوید:«وقتی او را به عقد قدرت الله درآوردیم مسلمان شد و دین اسلام را پذیرفت.» اینجای قصه خیلی کنجکاو میشوم و از همسر جینالیان میخواهم بدون هیچ سوالی برایم حرف بزند.
«در دبی کمی شرایط پیچیده است. ما مجبور شدیم در سه مرحله عقد کنیم. ابتدا از خانوادهاش در فیلیپین نامه گرفتیم و در کنسولگری دبی با همان مذهب خودش عقد کردیم. برای بار دوم در محکمه دبی اما اینبار با مذهب تسنن به عقد هم درآمدیم و برای بار سوم در مسجد امام حسین(ع) دبی با مذهب تشیع عقد کردیم. من با جینالیان حرف زدم و از دین اسلام برایش گفتم. وقتی علاقه او را به پذیرفتن این دین دیدم بیشتر ترغیب شدم تا از همه ابعاد این دین برایش حرف بزنم. جینالیان وقتی مسلمان شد اسمش را زهرا گذاشتیم. آن روز بهترین روز زندگی من بود. روزی که از خوشحالی اشک ریختم. روزی که توانستم عشقم را به اسلام دعوت کنم و نامش را زهرا بگذارم.»
زهرای زندگی من خیلی زود شد شبیه دیگر مسلمانان. سه ماه در مدرسهای در دبی درس تشیع خواند. مادر قدرت الله میگوید:«زهرا هر روز بعد از مدرسهاش از من میخواست کلماتی همچون الله اکبر و الحمدالله را برایش تلفظ کنم و او هم با انگلیسی در دفترش مینوشت و مدام آن را زمزمه میکرد. زهرا را مثل دختر خودم دوست داشتم. هر روز یک روسری برایش میخریدیم و مدلهای مختلف حجاب برایش میبستیم و او از این حجاب خیلی خوشحال بود.
ماه رمضان را با شوق روزه میگرفت و من افطاری و سحری را که درست میکردم او یاد میگرفت و شبهای بعد را میهمان دستپخت او میشدیم.»
میگویم چه روزهای شیرینی. فاطمه میگوید:«حجاب زهرا از ما کاملتر است و بیشتر مقید به اعتقادات دینی است.»
مشهدی زهرا و جاریهای گوگلی
هر دو جاریهای زهرا هم کنارمان نشستهاند. از جاری کوچکتر که اسمش فاطمه است میپرسم داشتن یک جاری فلیپینی چطور است؟ میخندد و میگوید:«خیلی خوب. ما زبان هم را نمیفهمیم اما با هم خیلی خوبیم. وقتی من چیزی از زهرا میخواهم در گوگل میزنم و به او نشان میدهم. او هم همین کار را برای فهماندن حرفش به من میکند.» میخندم و میگویم:«پس باید اسمتان را بگذارم جاری گوگلی.»
فوزیه،جاری بزرگتر زهرا که همپای مادر شوهر پکهای متوالی به قلیان میزند، میگوید:«ولی من کمی زبان گراشی را به او یاد دادهام. در حدی که از صد تا حرفم دو تا را بفهمد. تازه تمام گراش را هم به او نشان دادهام. زهرا عاشق صحرا و طبیعت است. تازگی هم که از مسافرت برگشتهایم.»
فاطمه گوشی همراهش را در میآورد عکسهای مسافرتشان را به من نشان میدهد. میگوید :«زهرا را بردیم جمکران و مشهد. حالا باید زن داداش را مشهدی زهرا صدا بزنم.» ایوان خانه پر از صدای خنده میشود و من سرمست از این دورهمی عاشقانه.
از زهرا میپرسم حرم امام رضا(ع) چطور بود؟ قدرت الله برایم ترجمه میکند و میگوید:«خیلی بزرگ بود و شلوغ. با هر دین و مذهبی میآمدند و میرفتند. کسی کاری به کارشان نداشت. دیوارهایش خیلی قشنگ بود. آیینهکاریهای زیاد و قشنگ. آنجا احساس خوب و آرامش بخشی داشتم.»
قدرت الله میگوید:«وقتی با زهرا عقد کردیم و میخواستیم به ایران بیاییم مخالف آمدنمان بود. وقتی علتش را فهمیدم برایش توضیح دادم و او قانع شد. زهرا در مورد کشور ایران، از جنگ و خونریزی و کشت و کشتار شنیده بود. میگفت شنیدهام شبیه فلسطین شب و روز ندارند و همیشه در حال جنگ هستند. برای من خندهدار بود شنیدن این حرفها، اما من باید خیلی قاطع به او میفهماندم که این حرفها دشمنی بر علیه ایران و ایرانی است. وقتی خودش آمد و دید، فهمید چه سالها و چه حرفهای دروغی در مورد مسلمانان و ایرانیها شنیده بود.»
از زهرا میپرسم جمکران چطور بود؟ قدرت الله جوابم را میدهد و میگوید:«برای سلامتی خانوادهمان نامهای نوشت و همانجا در چاه جمکران انداخت.»
مهوه و مئگه در منوی دختر فلیپینی
زهرای قصه من اولین سوژهای است که حرفهای مرا نمیفهمد اما من خیلی خوب او را فهمیدم. دل پاک و احساسش را شناختم. یک دختر مسیحی که حالا مسلمان شده بود و مادر یک دختر یک ساله شیعه است.
آترینا یک ساله، ثمره شیرین ازدواج مردی گراشی و زنی فلیپینی مسلمان شده است. پدرش با او به سه زبان گراشی،انگلیسی و فلیپینی حرف میزند.
فاطمه چایی را که تعارفم میکند، میگوید:«زهرا عاشق لیتک است. جانش میرود برای مهوه گراشی.» تعجب میکنم و میگویم:«برایم جالب است چون خیلی از غیر گراشیها حتی با بوی آن مشکل دارند.» قدرت الله میگوید:«زهرا عاشق گرفتن ملخ است اما نمیخورد. به جای او آترینا زنده زنده میخورد.» نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و بلند میخندم. یک فلیپینی عاشق لیتک و مهوه و گرفتن ملخ.
معین و محمد حسن و مجید با لباسهایی شبیه هم در جمع ما نشستهاند. لابهلای حرفهایمان هر کدامشان یک پارازیت میاندازند. محمد حسن مدام با صدای بلند شعر میخواند و میگوید:«آرزو دارم کنارم باشی و …» معین میگوید:«چرا فارسی حرف میزنی؟ »و مجید هم فقط میخندد. با هر سوال من. رو به فاطمه میگویم:«بهتر است تا خودم سوژه این فسقلیها نشدهام گزارشم را تمام کنم.»
از همگی میخواهم در عکس یادگاری حاضر بشوند. این سه فسقلی هم خودشان را به جمع اضافه میکنند. شاتهای پی در پی میزنم. دفترم را میبندم که بروم یادم میاید که چند روز دیگر همایش پنجمین آفتاب طبق روال هر سال در حسینیه ابوالفضل است. از قدرت االه میپرسم اگر برنامهای برایتان ترتیب بدهم مشکلی ندارید که آنجا دعوتتان کنم و به صورت گپ و گفت و گو با مجری برنامه صحبت کنید؟
رضایتشان را میگیرم و برنامهها را هماهنگ میکنم. شب میلاد آقا این خانواده میهمان این برنامه میشوند تا مردم این زن تازه مسلمان شده را بهتر بشناسند و به دین اسلام مفتخر باشند. دینی جامع و کامل.