هفتبرکه – مریم مالدار: «دل شه پس شَنَه بزه، تا دل شه تک بیا» (دل بزن پشت شونهاش تا دلش قرص بشه).
فکر کردم دارد شوخی میکند. نیمچه لبخندی زدم و منتظر بودم تلفن را قطع کند تا بپرسم کیست و چه میگوید.
اما فرد پشت خط هنوز منتظر بود تا مادر به عنوان کسی که در فامیل تجربهاش بیشتر است، نسخه را کامل با تمام جزییات پشت خط تلفن بگوید: «قلب کهره یا گوسفند تازه را پس از آنکه تمیز شستی، شکاف بده و داخلش چند دانه هل و کمی زعفران، یک تکه دارچین و اگر دم دستت بود میخک بگذار. بعد، از آرد گندم و آب خمیر بساز و دل را با خمیر بپوشان. حالا آن را داخل فویل بپیچ و در فر بگذار تا آرامآرام بپزد.»
مادر به شکل آنلاین و خیلی دقیق به کسی که پشت خط بود دستور پخت میداد. اما غافلگیری هنوز در راه بود. مادر گفت: «وقتی دل پخته شد، آن را به شکل ناگهانی به پشت کمر و یا شانه بیمار بزن تا غافلگیر شود و هوش و حواسش برگردد! مقداری از قلب پخته شده را هم حتما به او بخوران… خواهش میکنم، خیر است انشاالله.»
و بعد هم خداحافظی، که من بیصبرانه منتظرش بودم. دوباره همان نیمچه لبخند روی لبانم نقش بست، مثل بیماری که آخرین قطرهی سرمش تمام شده باشد. شدت کنجکاوی از چشمانم هویداست. مادر بدون آنکه منتظر پرسش من باشد، جریان را تعریف میکند:
«زمانهای قدیم اگر کسی از چیزی، صدایی یا اتفاقی میترسید و از ترس، لب از سخن گفتن و حتی خوراک خوردن میبست، یکی از راههایش همان بود که پشت تلفن شنیدی! البته آن زمان فر و ماکروویو و اینجور چیزها نبوده. همه را داخل تنور و یا داخل منقل و ذغال میپختند.»
پرسیدم: «ترس از صدا…؟»
گفت: «بله. آن زمان در اکثر خانهها دام و طیور را در اتاقی که معروف بود به «جا گلهای» نگهداری میکردند. خیلی وقتها بچهها چه در بیداری و چه در خواب از صدای بیموقع بانگ خروس و یا عرعر الاغ میترسیدند و بیدار میشدند. البته شدت این موارد زمانی بود که بچهای تب و لرز داشت و صدای ناگهانی و بلند حیوان باعث سِرَخِزَه بچه میشد.»
«سرخزه» برای ما گراشیها یک فعل آشنا و در عین حال هشدارگونه است که بیشتر مراقب بچهها بخصوص هنگام تولد باشیم. شاید در فارسی بشود گفت ترسی که با لرز و شوک همراه باشد.
مادر ادامه میدهد: «گاهی حتی نوزاد از تب و ترس، چشمانش حالت کاچی (لوچ شدن) میگرفت و مادر بچه سریع انگشتانش را در پودر زغال فرو میکرد و به زیر چشمان نوزاد میکشید تا با این کار مانع از لوچی فرزندش شود. واقعا هم همهی اینها برای ما و بچههای آن زمان دوا بود. حالا اما همه چیز شیمیایی شده و بچهها تا دکتر نروند و قرص و دارو نخورند خوب نمیشوند.»
مادر برمیگردد به داستان دل گوسفند: «خیلی سن و سال فرقی نمیکرد برای این روشها. حتی برای بزرگسالان هم این کارها را انجام میدادند، بزرگترهایی که با دیدن اتفاقی تلخ و ناگوار شوکه میشدند. حالا ممکن بود اینترسها از دنیای واقعی باشد و گاه حتی برای بچهها در دنیای خواب و کابوس…»
مادر روش دومی را هم برایم تعریف میکند: «یا به جای دل، یک تکه آهن را میگذاشتند داخل آتش که خوب قرمز و گداخته شود و سپس پشت سر فردی که ترسیده طوری که خودش متوجه نشود آهن داغ را داخل تشت آب میگذاشتند تا صدای حاصل از آب و آتش به فرد ترسیده شوک وارد کند و هوش و حواسش برگردد یا به قول خودمان دلش سر جای خودش برگردد!»
هنوز لبانم به سمت کج شدن و لبخند میرود. مادر میپرسد: «باز چه شد؟»
میگویم: «آها، پس اگر کسی حرف بیربط یا کار اشتباهی انجام داد، ناخودآگاه میگوییم «دلش نِه حاضرن» (دلش حاضر نیست) واقعیت دارد.»
مادر میگوید: «حالا که داری همهی اینها را مینویسی، تا یادم نرفته این روش سومی را هم بگو: گاهی اوقات هم به جای دل و آهن گداخته، فرد بیمار را میان جمع میآوردیم و مشغول گفتوگو میشدیم و طوری که حواسش نباشد، کوزهی آبی را که کنارمان بود، با شدت به زمین میکوبیدیم تا صدای شکستن کوزه و ریختن آب بتواند حالِ فردِ ترسیده را خوب کند.»
شاید همهی روشهای بالا برای دنیای امروز دیگر کاربرد نداشته باشد و به قول مادر همان بهتر که با قرص و دارو و دکتر رفع میشود اما آدمی که از درد مستاصل مانده، به هر روشی چنگ میزند برای درمان.
به نظر شما هنوز هم روشهای درمان قدیمی کاربرد دارد؟