هفتبرکه – فاطمه یوسفی: سرم را کج میکنم و چشمان کم رمقم، نور خورشید را از دل تاریکی چاه میبیند. همهی امیدم در اشعهی طلایی طلوع خورشید در حال ذوب شدن است و به باور مرگ نزدیک شدهام. رعشهای که به تنم افتاده، طنابی را که یک شبانهروز است از آن آویزانم، تکان میدهد. از انعکاس تصویرم در آب چاه و شباهتم به گوشت قربانی به خنده میافتم.
نگاهم را به سمت دهانهی چاه برمیگردانم و خودم را میبینم که خیره شدهام به کندوی عسل.
به عمق چاه نگاه کردم. هر چند یادم رفته بود که این بار طناب را با خودم بیاورم اما تردیدی در دلم نبود. وارد چاه شدم و خودم را به کندوی عسل که ۷۰ سانتیمتر پایینتر از دهانهی چاه بود، رساندم. سطلی را که همراه خودم آوردم پر از عسل کردم. اما دست و بدنم از شیرینی عسل نوچ بود. سطل را به دندان گرفتم و به سختی به سمت دهانهی چاه حرکت کردم. همین که نوک انگشتانم به دهانهی چاه رسید، دستانم لیز خورد و افتادم. در حین افتادن، به لولهی وسط چاه چنگ انداختم. سه متر پایینتر با تمام قدرتم به لوله چسبیدم. سطل عسل را هنوز با دندانم گرفته بودم و همه حواسم جمع بود که نیفتد.
نمناکی چاه را حس میکنم و آبی را که زیر پایم است میبینم. هیچ ترسی ندارم. فکر میکنم همه چیز تحت کنترل است، به جز درد، بیحسی و گِزگِز دست چپم که عوارض تصادف چند سال پیش است و باید عمل شود. هزینهی عمل اما آن قدر زیاد است که فعلا باید با درد آن بسازم. هر چند خستهام و غرق عرق شدهام، همانطور که سطل عسل را به دندان دارم، تلاشم را برای بالا آمدن از چاه شروع میکنم. حدود هفت ساعت سعی میکنم از لولهی وسط چاه بالا بیایم اما دیگر رمقی برایم نمانده است.
هوا دارد تاریک میشود و ترس در دل من روشن. دیگر توان گرفتن لوله را هم ندارم.
آرامآرام از لوله، لیز میخورم. هر چه پایینتر میروم چاه عریضتر میشود، تا این که وسط چاه پهنای تبدیل لوله را زیر پایم حس میکنم. روی آن میایستم و کمی خستگی رفع میکنم. همان جا طنابی را میبینم که محکم به وسط لوله بسته شده است. ظرف عسل را به آن میبندم.
مطمئن میشوم که بالا رفتن از چاه غیر ممکن است. به ذهنم میرسد خودم را به طناب آویزان کنم، اما برای این که درد کمتری حس کنم، لباسهایم را درمیآورم و به دور دستانم میپیچم و بعد طناب را محکم به دستم میبندم و مثل یک گوشت قربانی وسط چاه به طناب آویزان میشوم.
چاهی که درون آن سقوط کرده بودم، کنار سد دولتی است و من مطمئن بودم دم غروب افراد کمی هستند که از آن جا رد شوند. اما با تمام امیدی که هنوز در دلم داشتم فریاد زدم و کمک خواستم.اما برگشت انعکاس صدایم فقط شدت ضربان قلب خودم را بیشتر میکرد و فایدهی دیگری نداشت.
حس میکردم تمام بدنم در حال یخ زدن است و ضعف و بیحالی سرمای بدنم را بیشتر میکرد. میل و نیازم به آب و غذا من را به سمت ظرف عسل کشاند. ظرف عسل درست بالای دستم بود و با خوردن عسل جان و قوت دوباره گرفتم.
شب شد. تاریکی چاه زیاد هم اذیتم نمیکرد. دیگر دست و پایی نمیزدم. حتی ترسم کمتر شده بود و بیشتر انتظار و امید به نجات، جایش را گرفته بود. دستم را به ظرف عسل رساندم و باز هم با آن گرسنگیام را رفع کردم.
خاطرههایم را مرور کردم، وقتی که هنوز نمیدانستم چطور و کجا میشود عسل کوهی پیدا کرد. از بابا میپرسیدم بیشتر کجا باید دنبالشان گشت؟ و بابا میگفت: «کوه سیاه و کوه سرخ. پیدا کردن کندوی عسل قلق دارد. نزدیک آب، لای شاخ و برگهای درختان، اطراف دشت میتوانی پیدایشان کنی.» کمکم فرق عسل عزا و عسل معمولی را یاد گرفتم. پشههای عسل عزا بزرگترند و کندویشان عسل بیشتری دارد و پشههای عسل معمولی ریزترند.
از بچگی در کوه بزرگ شدم. فصل بهار و پاییز دنبال عسل و خئر میگردم و در زمستان و پاییز، کارگری میکنم. اسمم جعفر جعفری است. ۳۲ سالهام و از هفتسالگی شغل من پیدا کردن و فروش عسل است و کوهنوردی را هم برای همین یاد گرفتم. این چاه، چاهی است که هر سال در آن کندوی عسل پیدا میکنم. و این بار گرفتار آن شدم.
اما انگار این شب قرار نبود تمام شود. دست و گردن و تمام بدنم گزگز میکرد. به مرگ فکر میکردم و حتی اشهد خودم را هم خواندم، اما امید قرار نبود در دلم بمیرد. در حالت خواب و بیدار حس کردم مادرم را درون چاه میبینم، انگار گوشهی چاه نشسته بود و داشت قلیان میکشید. به خانوادهام فکر میکردم. به این که دارند کجا دنبالم میگردند. به بعد از مرگم فکر میکردم، به این که قرار است دم عید چه داغی به دل پدر و مادرم بنشیند و از بیاحتیاطیام عذاب وجدان میگرفتم. زیر لب همهی دعاهایی را که بلدم زمزمه کردم. دستم را به سمت ظرف عسل بردم و باز هم عسل خورم.
هوا روشن میشود. سرم را کج میکنم و چشمان کمرمقم، نور خورشید را از دل تاریکی چاه میبیند. هر چند زیاد امیدی ندارم اما آرزو میکنم زنده بمانم. میتوانم ببینم که در ظرف، عسل، زیادی نمانده است.
صدای موتورسیکلتی را میشنوم. حدس میزنم محمد است، محمد خوشاب. او هم کارش عسل است. میداند این وقت سال، در دهانهی این چاه میتواند کندوی عسل پیدا کند. با خوردن باقیماندهی عسل، باز هم قوت میگیرم و با همهی توانم فریاد میزنم «آی! کمک! آی!»
صدایم را شنید و فهمیدم دارد دنبالم میگردد. صدای محمد بود. پیدایم کرد و دید که در چاه آویزانم. گفت: «نترس جعفر. الان زنگ میزنم که بیایند کمک.»
از او خواهش کردم که از بالای چاه کنار نرود. خواستم گوشیام را که روی دهانهی چاه گذاشته بودم بردارد و به خانوادهام خبر دهد. جواب داد: «نترس. تا وقتی کمک بیاید همین جا میمانم.»
و بعد پلاستیکی را درون چاه انداخت. گرمای امید، توانم را بیشتر کرد، دستانم را باز کردم و همان طور که به لوله وسط چاه آویزان بودم پلاستیک را از روی آب گرفتم. نان مهوه و سبزی بود. هر چند خیس شده بود اما مزهی بهشتی میداد. بهترین نان مهوهی عمرم را درون چاه خوردم.
نزدیک ظهر بود که نیروهای هلال احمر رسیدند. طنابی را که شبیه تاب بود به سمتم فرستادند. نگاهم به سمت دهانهی چاه بود و هر لحظه به آن نزدیکتر میشدم. پاهایم به زمین رسید و همه وجودم پر از زندگی شد. پتو را به دور گردن و شانههایم که کبود شده بود، پیچیدند و با آمبولانس به سمت گراش حرکت کردیم.
روی تخت بیمارستانم و به دستانم سرم وصل است. پدرم، خواهرم فاطمه و برادرم مجید همراهم هستند و برایم تعریف میکنند که از دیشب با کمک دوستانم همه جا را دنبالم گشتهاند و پیدایم نکردند. به خانه برمیگردم. مادرم نی قلیانش را کنار میگذارد. میشناسمش. وقتی شوکه است نمیتواند از جایش بلند شود. به سمتش میروم و دستش را میبوسم. از من قول میگیرد که دیگر پی عسل نگردم، اما خودش هم میداند که این شغل مورد علاقهی من است و توبهی گرگ مرگ است.