نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

کُماو شفا، آیین طلب دعا از دل‌های زلال

ف. صدیقی: خیلی پیش‌تر، از زبان بزرگترها در مورد «کُماو» شنیده بودم. کماو باران، کماو شفا. ولی مواجه شدن با هر کدامشان در این دوران برایم دور از ذهن بود. تصویرم از فلسفه‌ی کماو، تصویری گنگ از شنیده‌هایی دلنشین از زبان شیوا و شیرین بی‌بی و بی‌بی‌ها بود.

امشب اما زنگ خانه نواخته شد و یکی پشت آیفون گفت: «کُماو شفا». برایم جالب بود. خانمی بود با صورت پوشیده، اَلَک در دست. الک همان کماوِ داستان است.

سالیان پیش، اقربای ناامید و مضطر بیماری که طبیب جوابش کرده، آخرین امیدشان همین آیین بود. خانمی از نزدیکان بیمار با صورت کاملا پوشیده، الک به دست به در خانه‌ی مردم می‌رفت. جواب پرسش صاحبخانه کوتاه بود: «کماو شفا». هر کسی چیزی در الک می‌ریخت. ماهیتش چندان اهمیتی نداشت، نبات باشد یا خرما، داروی محلی، شیرینی یا هر چیز دیگری که بیشتر دم دست بود. مهم دعایی بود که از دل پاک و نیت صاف بر الک سر می‌خورد. آرزوی شفای عاجل بیمار منظور. و ماحصل نیز غالبا همان می‌شد که باید می‌بود: شفا.

ذهنم درگیر می‌شود. گوشی را برمی‌دارم و با بی‌بی تماس می‌گیرم. مثل همیشه با روی خوش جواب می‌دهد و احوال و روزگارم را جویا می‌شود و ابراز دلتنگی می‌کند. می‌خواهم برایم از قدیم ها بگوید، از «کماو». انگار به بزمی خوش دعوتش کرده‌ام. تغییر حالش را از صدایش می‌فهمم. می‌گوید: «آن زمان‌ها دکتر حاذق همیشه در دسترس نبود. بیماری رنگ‌به‌رنگ و رج‌به‌رج فرش زیر پا بود. برای هر دردی دوای محلی تجویز می‌شد. تا اینکه زبانم لال، بیمار به بن بست امید می‌رسید. آن موقع بود که کماو می‌شد روزنه و اطرافیان به دنبال خطی از نور، کوچه‌ به‌ کوچه و خانه به خانه را در پی امید و شفا می‌گشتند، تا در میان کدام دست بر کماو بنشیند و غم و یاس بتاراند.»

فلسفه و معنای این رسم شاید جذب انرژی مثبتی بوده که از جانب دیگران به سمت بیمار گسیل می‌شده، همان دعای خیر و آرزوی بهبودی. یا که نه، شاید مصداقی محرز بوده بر فرموده‌ی امام صادق (علیه السلام): طَعامُ السَّخِیِ دَواءٌ وَ طعامُ الشَّحیح داءٌ! همان نبات و دارویی که از دستانی سخاوتمند بر کماو می‌نشست تا رزق شفابخش بیمارِ بی‌تاب شود.

فلسفه‌ی این رسم زیبا هر چه بود و هر چه که هست، مرا به سفر در زمان وا داشت، سفر به زمانی که نبوده‌ام، دورانی که به قول سهراب: مردم دانه‌های دلشان پیدا بود. دانه‌هایی زلال‌تر از یاقوت. و چقدر دلتنگ آن روزها شدم، روزهایی که نبوده‌ام….

 

خروج از نسخه موبایل