هفتبرکه – گریشنا: مباحثه دربارهی نام زبان منطقه از چندی پیش دوباره اوج گرفته است و طرفداران اسم «اچمی» از یک طرف و اسمهای «لاری» و «لارستانی» از طرف دیگر در این مورد نوشتهاند. گریشنا برای ایجاد فضای گفتگو، این مطالب را جمعآوری و بازنشر کرده است، که میتوانید مجموعه آنها را در این صفحه (+) بخوانید.
در مقالهای که میخوانید، دکتر مسعود غفوری، دکترای زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران، از دیدگاهی متفاوت به این بحث پرداخته است. او سعی کرده است نشان دهه بیشتر کلیدواژههای بحث در مورد نام زبان منطقه، در حیطهی مطالعات پسااستعماری است که یکی از حیطههای نسبتا نو در نظریهی انتقادی و ادبی است.
مقدمهی غیر ضروری
«مشاجره» دربارهی «انتخاب نام» برای «زبان مادری محلی منطقه» چند وقتی است شروع شده، و تا جایی که من دقت کردهام، تاکنون تغییری در نحوهی استفادهی ما از این زبان ایجاد نکرده است! اگر برای خوانندهی گرامی، بخش دوم جملهی قبل عجیب است، من با استفاده از گیومههای زیاد سعی کردهام نشان بدهم که نکات عجیبتری در بخش اول جمله وجود دارد.
شاید نویسندهها و یا خوانندگان مقالات از دو طرف بپرسند: مگر قرار است بحث نامگذاری زبان در نحوهی استفاده از زبان تغییر ایجاد کند؟ که در این صورت، در واقع اعتراف میکنند که این بحث دلایل دیگری خارج از حیطهی زبان دارد. احتمال بالاتر این است که آنها بگویند این بحث در کوتاهمدت تغییری ایجاد نمیکند، ولی «در بلندمدت» تاثیرگذار است. که در واقع باز هم اعتراف به این نکته است که این بحث دلایل دیگری خارج از حیطه زبان دارد: آنها به مسائل روانشناسانه، جامعهشناسانه، تاریخی، فرهنگی، ایدئولوژیک و سیاسی زبان میاندیشند.
اما اگر یک بار دیگر با چشمان تازهشسته، بحثهای دو طرف مشاجره را بخوانید، متوجه میشوید که نقاط اشتراکشان بیشتر از نقاط افتراقشان است. از هر کدام از طرفداران عنوان «اچمی» یا «لاری» بپرسید: گذشته از نامگذاری، اولویتهای دیگر شما در مورد این زبان چیست؟ جوابهایی که از دو طرف میشنوید احتمالا به طرز جالبی شبیه به هم است. آقای دکتر اورنگ به خوبی آنها را در مقاله دومش خلاصه کرده است (اینجا بخوانید): وضعیت این زبان از نظر خطرپذیری، اهمیت حفظ این گونه، (دلایل) نگرشهای منفی در مورد آموزش آن به کودکان، نقش پدر و مادرها در (اصلاح) این نگرشها، راهکارهای موجود جهت حفظ این کهنزبان، و …. البته شایان تدین هم در مقالهی «اَچُمی، لارستانی یا نیاپارسیک: در جستجوی نامی برای زبان مادریام» (اینجا بخوانید) به نکتهی خوبی اشاره میکند: او حفظ زبان را با نامگذاری آن پیوند میدهد و «برگشتن به نام اچمی» را پیششرط حفظ آن زبان قلمداد میکند. اما به نظرم خودش هم میداند که مسالهی اصلی، از نامگذاری رد میشود و به نقطهی نزدیکتری میرسد.
مقدمهای به بحث اصلی
این جایی است که من میخواهم یک زمین مناسب برای بحث در مورد زبان پیشنهاد بدهم. درست در میانهی بازخوانی یادداشتهای دو طرف (و از شما چه پنهان، در حال لذت بردن از ابرازِ تعجبِ دو طرف از حرفنفهمیِ طرف مقابل) بودم که مسالهی جالبی آرامآرام خود را از میان سطور نمایان کرد: مفاهیم و کلیدواژههایی که استفاده میشد، به طرز عجیبی برای من (که خوانندهی ادبیات و تئوری ادبی هستم) آشنا بود. با یک مرور دوباره و مشورت با نوشتههای ادوارد سعید و هومی بابا، دلیل این آشنایی روشن شد: بیشتر کلیدواژههای بحث در حیطهی مطالعات پسااستعماری بود.
قبل از این که بحث را روشنتر کنم (و از خوانندهی متعجب یا ناراضی، فرصت دشنام دادن را بگیرم) باید بگویم که من از دلالتهای این قیاس کردن آگاهم. میدانم که وقتی بحث دربارهی نامگذاری زبان به «اچمی» یا «لاری» را با تاریخِ تاریکِ استعمار در یک سطر میآوریم، لابد مسائل و معظلاتِ تاریخی منطقه را هم از گوشهها به میانهی میدان میآوریم. اما باور بفرمایید قصدم این نیست که نسبت لار (یا لارستان) با شهرهای اطراف را مثلا با نسبت انگلستان با هندوستان یا نسبت اسپانیا با جزایر کارائیب یکسان بگیرم. خلاصه، اگر اعتراضی به قیاس کردن بحث نامگذاریِ زبان با مطالعات پسااستعماری دارید، به جای این که ذهنِ منِ نویسنده را منحرف بدانید، به این فکر کنید که چرا مفاهیم و ایدههای مطرحشده در هر دو، اینقدر به هم شبیهند. این مفاهیم را عرض میکنم: دوگانهی مرکز / پیرامون (متروپولیس / کولونی)، ابزار استعمار (شامل علم، تکنولوژی، ادبیات، زور و …)، شیوههای مقابله (شامل شیوههای چریکی، خودانگیخته، و …)، صدا voice، عاملیت Agency، اهمیت انکار Abrogation، جایگاه زبان محلی، اهمیت روایتهای شخصی (و حتی بسیار خصوصی)، و در نهایت، ذات سیاسی هویت.
بحث اصلی: کلیدواژههای مطالعات پسااستعماری
مطالعات پسااستعماری خاستگاه عجیب و متناقضنمایی دارد: یک پایش در نقد پستمدرنیستی است، و یک پایش در جبههی مخالف، یعنی نقد پسامارکسیستی. همانقدر به فوکو و دریدا ارادت دارد که به گرامشی و آلتوسر. از یک سو، طرفدار ساختارشکنی و عدم قطعیت است، و از سوی دیگر، به دنبال کاستن از ظلم و گسترش عدالت. باید بگویم هدف از نوشتن این پاراگراف، رسیدن به همین کلمه «عدالت» بود. میشد سادهتر در یک جمله نوشت: هدفِ نهاییِ مطالعات پسااستعماری، گسترش عدالت است. به تصور من، برای خیلیها واضح است که نوشتارهای سهگانهی «من اچمی هستم» به قلم نوبهار، متلفت و تدین به دنبال «احقاق حق» و رعایت «عدالت» در مورد زبان مادری است. به این نکته برمیگردیم.
مطالعات پسااستعماری عاشقِ شکستنِ تقابلهای دوتایی است، و مهمترین تقابلی که دمِ دست دارد، تقابل مرکز/ پیرامون است. قضیه اینطور است: بین استعمارگر و مستعمره باید رابطهی قابل توجیهی باشد. بالاخره وقتی شما از کشورتان بلند میشوید و یک کشور دیگر را مستعمره خودتان میکنید، باید توجیهی برای «برتری» و «حق» خودتان داشته باشید. به همین هدف، جامعه استعمارگر خودش را «مرکز» تعریف میکند، و مستعمرات را «پیرامون» میداند. در قدم بعدی، میتواند خودش را متمدن و پیشرفته تعریف کند، و خودش را محق بداند که به جوامع دیگر که غیرمتمدن و عقبمانده هستند، «کمک» کند. این تمدن و پیشرفت را هم معمولا با مستمسکهایی مثل سابقهی تاریخی، گستردگی جغرافیایی، رفاه اجتماعی، اصالت فرهنگی و قومی، علم و تکنولوژی بهروز و … توجیه میکند.
تقابل مرکز/ پیرامون چه ارتباطی با بحث نامگذاری زبان دارد؟ به چشمان خیلی تیزبینی نیاز نیست تا در مورد رابطهی لار با مناطق دیگر (که بیجهت «لارستان بزرگ» نامیده نمیشود) رد پای توجیهات ذکرشده در بالا را پیدا کرد. این تقابل طوری ساخته شده است که لار به عنوان «مرکز» و بقیهی مناطق (از خنج و بالاتر گرفته تا بندر لنگه و پایینتر) به عنوان «پیرامون» تعریف شده است. توجیه هم فراوان است: «سابقهی تاریخی باستانی»، مرکزیت سیاسی در برههای از تاریخ، و حتی «اصالت نژادی (در مورد قومی به نام لاروی)». (لطفا به معنای «گیومه» توجه کنید.) این مساله تا حدی عمیق و جدی شده است که رابطهی لار با شهرهای اطراف با رابطهی «پدر و فرزندان» مقایسه میشود. قاعدتا این پدر، مادر را هم در اختیار دارد؛ و «زبان مادری» را هم.
اما ابزار کسب و حفظ برتری هم مهم است. بالاخره جامعه استعمارگر تا حدی میتواند با زور کارش را پیش ببرد، و بعد از آن باید به فکر ایجاد ادبیات و تثبیت برتری از راههای ایدئولوژیک باشد. از دیدگاه مطالعات پسااستعماری، یکی از مهمترین ابزارهای حفظ برتری، علم است. جامعه استعمارگر میتواند این علم را به نفع خودش بچرخاند، چون هم توان فکری و تکنولوژیکش را دارد، هم رابطهاش را، و هم پولش را. بعد هم طوری رفتار میکند که انگار این علم، حکم بلامنازع و قطعی است. «چون فلان کس در فلان جا فلان حرف را زده، ثابت میکند که ما خوبیم.» اصلا بخش مهمی از مطالعات پسااستعماری بر نقدِ یکی از شاخههای علمی مهم به نام «شرقشناسی» استوار است. مثلا ادوارد سعید فلسطینیالاصل، شناختهشدهترین نظریهپرداز در مطالعات پسااستعماری، اسم مهمترین کتابش را گذاشته است شرقشناسی، و در آن پتهی این علم را روی آب میریزد که چطور این عالمانِ این حیطه دست به تاریخزدایی و تاریخسازی میزنند و تصویری غیر واقعی و مخشوش از شرق ارائه میدهند. خلاصه، وقتی دکتر اورنگ و دکتر دیانت مینویسند: «ما توانستهایم تمامی نامهای جعلی زبان «اچمی» را از اطلس جامع زبانهای در خطر، تارگاه (= وب سایت) اِثنولوگ (Ethnologue) حذف کرده و با همکاری ویراستار اِثنولوگ در حدود یک ماه قبل (۲۰ ژوئن ۲۰۱۹) نقشه مناطق را نیز به روز کردهایم. در این تارگاه دیگر نامی از اسم جعلی «اچمی» به چشم نمیخورد» (اینجا بخوانید) آدم ناخودآگاه یاد این قضیهی تاریخزدایی ادوارد سعید میافتد و حس میکند زیادی دست خودشان را رو کردهاند و به عبارتی عامیانهتر، سوتی دادهاند.
حالا چطور میشود با این دستگاه عظیم ایدئولوژیک مقابله کرد؟ از آنجا که مبارزه کردن خرج دارد (چه هزینهی مالی، چه جانی، چه فکری و …) و از آنجا که جامعهی مستعمره نمیتواند هزینه کند (چون ندارد که هزینه کند)، مبارزان معمولا خودانگیخته و تنها یا در گروههای کوچک ظهور میکنند و شیوهی چریکی را به کار میگیرند. مثلا در سه منطقه آتشبازی راه میاندازند و تا زمانی که طرف مقابل با شیوههای مختلف (از تهدید و ناسزا تا ارشاد دلسوزانه و مباحثهی «علمی») سروصدا راه میاندازد، سکوت مصلحتی پیش میگیرند تا فرصتی دیگر.
اینجاست که اهمیت داشتن «صدا» مشخص میشود. قرار نیست جامعهی مستعمره حرف بزند، بلکه باید گوش کند. تنها صدای استعمارگر است که میماند. حرف زدن معادل سوژگی و عاملیت داشتن است. حق حرف زدن یعنی حق ابراز وجود و اظهار نظر. نظام استعمارگر این حق را از مستعمراتش سلب میکند چون لزومی نمیبیند به هویت، خواستهها، عقاید و نظرات آنها توجهی بکند. کار این نظام، تحمیل است، نه گفتگو یا تکریم. استعمارگر باید تا جایی که میتواند به مستعمراتش «چیز» تحمیل کند، از نظام سیاسی و اقتصادی گرفته، تا فرهنگ و زبان و حتی «نام».
در کنار بحث اصلی: یک نمونهی جذاب
برای ایجاد تنوع هم که شده، دوست دارم اینجا بخشی از نامهای که کریستوفر کلمبوس (کریستف کلمب) در ۱۵ فوریه ۱۴۹۳ میلادی به دوستش، لویز دو سانتانگوئل اول، در مورد اولین سفرش به قاره آمریکا نوشته است، بازگو کنم. ترجمه از خودم است، ولی باور کنید متن کریستف کلمب همینقدر بامزه است:
«با ناوگانی که پادشاه و ملکهی عظیمالشان، فرمانروایان ما، در اختیار من گذاشته بودند، از جزایر قناری گذشتم و به ایندیز [قارهی جدید آمریکا] رسیدم. و آنجا جزایر بسیار زیادی یافتم پر از جمعیت بیشمار، و تمام آنها را به مالکیت سرورانمان در آوردم، با خواندن اعلامیه و با افراشتن پرچم سلطنتی، و با هیچ مقاومتی مواجه نشدم.
«به اولین جزیرهای که یافتم، به یادگار اعلیحضرت که با سخاوت عالی تمام اینها را عطا کرده، نام سن سالوادور را دادم؛ مردم محلی آن را گوآناهانی مینامند. به دومین [جزیره] نام ایسلا دو سانتا ماریا دو کونسپسیون؛ به سومی، فرناندینا؛ به چهارمی، ایزابلا؛ به پنجمی، ایسلا خوانا؛ و به همین ترتیب به هر کدام یک نام جدید دادم.»
در این نامه نکتههای زیادی وجود دارد، اما نکتهای که از دیدگاه پسااستمعاری برایم جذاب است این است: این آقای کلمب همین که به جزایر میرسد، شروع میکند به نامگذاری کردن روی آنها! جالب است که خودش هم میداند که مردم محلی از چه نامی برای این جزیرهها استفاده میکنند («مردم محلی آن را گوآناهانی مینامند»)، اما برایش مهم نیست، چون از موضع قدرت استعماری حرف میزند و رفتار میکند. در بیشتر روایتهای استعمار، وضع به همین منوال است. استعمارگران یا از مردم مستعمره نمیپرسند اسمشان، و اسم سرزمینشان، و اسم میوههایشان، و اسم وسایلشان، و اسم زبانشان چیست، یا اگر هم میپرسند، به جوابشان اهمیتی نمیدهند. انگار مردم محلی صدا ندارند.
بحث اصلی اصلی: جایگاه زبان و زبان محلی
اگر تاکنون بحث دربارهی نقش زبان به میان نیامده، حالا دیگر وقتش است که مستقیمتر دربارهاش حرف بزنیم. خیلی ساده بگویم: در مطالعات پسااستعماری، نقش زبان احتمالا از هر چیز دیگری مهمتر است. اتفاقا در بسیاری از رشتههای علوم انسانی (و تا جایی که من میدانم در مطالعات زبانشناسی) اهمیت و جایگاه مطالعات پسااستعماری تثبیت شده است. حتما دکتر اورنگ و دکتر دیانت بهتر میتوانند دربارهی این مسیر جدید در علم زبانشناسی نظر بدهند؛ مثلا در مورد جایگاه زبانهای مردمان بومی استرالیا یا آمریکا در مقابل زبان رسمی انگلیسی.
سعی کردم توضیح بدهم که توجیهات استعمارگر در واقع یک پوستهی توخالی است که با استفاده از انواع مختلف زبان (زبان علم، زبان مذهب، زبان تاریخ، زبان ادبیات) ساخته میشود. بهترین ابزار برای شکستن این پوسته و برملا کردن ساختگی بودنش، خود زبان است. بعضیها میگویند باید زبان استعمارگر را ماهرانه به کار گرفت و علیه خودش چرخاند. بعضیها هم میگویند باید زبان مستعمره را زنده کرد و با استفاده از آن، سلطهی زبان استعمارگر را بیمعنا کرد. این بحث شاید خیلی تئوریک به نظر برسد، اما شواهد عملیاش به ذهن نزدیک است. استعمارگر همیشه از این میترسد که مردم مستعمراتش از زبان محلی استفاده کنند، چون همیشه بوی توطئه را حس میکند: «نکند آنها در حال تقویت هویت و فرهنگ خودشان باشند و از زیر چیزهایی که ما بهشان تحمیل میکنیم در بروند!». زبان محلی برای استعمارگر یک تهدید است، و برای مستعمره یک فرصت.
یکی از فرصتهایی که زبان محلی در اختیار میگذارد، امکان روایت است. مردم محلی برای حفظ هویت و فرهنگ خودشان، روایتهای شخصیشان را به زبان مادریشان در میآورند، و نه زبان استعمارگر. روایتهای رسمی به زبان رسمی نوشته میشوند، و روایتهای شخصی به زبان مادری نقل میشوند. اگر با همین فرمان جلو برویم، میبینیم که هرقدر روایتها شخصیتر و خصوصیتر باشد، هویت و زبان مادری در آنها پرقدرتتر و جایگاه هویت و زبان رسمی ضعیفتر میشود. در نتیجه، از دیدگاه مطالعات پسااستعماری، روایتهای شخصی در واقع نوعی مبارزهی زبانی علیه زبان تثبیتشدهی علمی است. با این حساب، وقتی به نوبهار و ملتفت و تدین خرده میگیرند که «داستانسرایی میکنند» و «مسالهی شخصی را به جمع تعمیم میدهند»، من به همین قضیهی تقابل روایتها فکر میکنم. به نظرم خود این سه نفر هم میدانند که روایت شخصی ارائه میدهند، و عمدا روی همین شخصی بودن تاکید میکنند.
اگر تا الآن به این فکر افتادهاید که «ای بابا، تمام این بحثها که هویتی است»، درست فکر میکنید. اگر هم تا الآن به این فکر نیفتادهاید، من مجبورم توضیح بدهم که مطالعات پسااستعماری ذاتی سیاسی دارد، و در میان کلیدواژههایش، «هویت» همیشه در ردههای اول است. با این حساب، آن منتقدی که این سه نفر را «نومتعصب هویتخواه» دانسته بود، یک سوم حرفش درست بود: «نومتعصب» که ناسزاست هیچ؛ «هویتخواه» هم بیمعنی است و ذهن را بیخود منحرف میکند؛ اما میشود تصحیحش کنیم به «در جستجوی عدالت هویتی». پیشتر گفته بودم که عدالت، هدف نهایی مطالعات پسااستعماری است: همانطور که باید بین جنسیتها، نژادها و طبقات اجتماعی، عدالت برقرار باشد، باید بین ملیتها، قومیتها، هویتها، زبانها و فرهنگها هم عدالت برقرار شود.
باید تاکید کنم استفاده از لفظ استعمار در این مقاله، برای ماندن در حیطهی مطالعات پسااستعماری است، وگرنه میشود این واژه را با واژههای کمخطرتری مثل «سلطهجویی» یا «برتریجویی» عوض کرد. مسالهی اصلی خود من با کلمهی استعمار این است که انگار پیوستگی فرهنگی و اجتماعی و سیاسی منطقه را نادیده گرفتهام، و شهر لار را از شهرهای دیگر جدا کردهام. اما این قصد من نیست. قصد من این است که نشان دهم که آنطور که به نظر میرسد، اتفاقا خود شهر لار، مخصوصا در این سالهای اخیر، سعی کرده است خودش را جدا کند و بالاتر از شهرهای دیگر منطقه نشان دهد. در مورد استعارهی «پدر و فرزندان» پیش از این صحبت کردم. ترفیع شخصیت سید عبدالحسین «لاری» و اقدام او به «تشکیل اولین حکومت اسلامی» نیز در همین راستای سیاسی است. اما از لحاظ فرهنگی هم نمونههای این برتریجویی (چیزی که بقیه شهرها آن را «به نام خود زدن» مینامند) وجود دارد. مثلا فکر کنید که چه تعداد شهر و روستا در منطقه وجود دارند که به عنوان «کباب لاری» معترضند، و مثلا فکر میکنند کباب کهتویه و یا کباب گراشی بهتر است؟ و یا به عنوان مثالی دیگر، همین تلاش برای برتریجویی است که باعث به وجود آمدن و ثبتِ ترکیبِ جالب «حلوای مسقطی لاری» شده است.
نتیجهگیری غیر لازم
نامگذاری هیچگاه کاملا ذوقی و سلیقهای نیست. بحث در مورد زبان هیچگاه به طور خالص «زبانشناسانه» نیست. بحث نامگذاری زبان بیشترین نسبت را با مسائل هویتی دارد.
با تحلیل من، از دیدگاه مطالعات پسااستعماری، حرفی که طرفداران «زبان لاری» میزنند این است: «نام «لاری» در مجامع علمی و در نوشتههای شرقشناسان تثبیت شده است و یادگار عظمت لارستان بزرگ و سند هویتی تمام مردمی است که با آن سخن میگویند. دست از لجبازی بردارید و به هویت اصیلتان احترام بگذارید و به آن برگردید.» حرفی که طرفدارانِ نام «زبان اچمی» میزنند هم این است: «گذاشتن نام «لاری» بر زبان محلی ما، نوعی استعمار هویتی است، و با ارجاع به علم و نوشتههای گذشتگان توجیه نمیشود. عدالت این است که نامی به زبان ما تحمیل نکنید تا هویت ما همسطح و همراستا با هویت شما پیش برود.»
حس میکنم یک جایی (مثلا در همین نقطه) باید اعتراف کنم که بحث در مورد انتخاب نام «اچمی»، «لاری»، «لارستانی»، «نیاپارسیک» یا هر نام دیگری برای زبان محلی، به نظرم خیلی مهم است، اما واقعا حیاتی و فوریتدار نیست. فکر میکنم باید صفات حیاتی و فوریتدار را برای حفظ و گسترش این زبان به کار ببریم. در کمال احترام به دو طرف بحث، موضع شخصیام را به شکلی محافظهکارانه، جایی بین شایان تدین و دکتر اورنگ انتخاب میکنم. با تدین موافق نیستم که «برای حفظ این زبان، اول باید نامش را انتخاب کرد.» با اورنگ هم موافق نیستم که «نام مهم نیست، باید به حفظش بیندیشیم.» نه میپسندم که کمپین راه بیندازیم تا مردم حتما از نام اچمی استفاده کنند؛ و نه میپسندم که تلاش کنیم نام اچمی را از اطلسها پاک کنیم. اگر نظر من را بخواهید، انتخاب نام زبان مهم است و حفظش هم مهم است. بهتر است راهی را پیش بگیریم که اولی در دومی اخلال ایجاد نکند.
مطالب مرتبط:
http://www.gerishna.com/archives/95542
http://www.gerishna.com/archives/95722
http://www.gerishna.com/archives/95614
http://www.gerishna.com/archives/95731
http://www.gerishna.com/archives/95763
http://www.gerishna.com/archives/98705