هفتبرکه – گریشنا: امروز ۲۳ مهرماه، روز جهانی عصای سفید، روز نابینایان است. مریم مالدار خاطراتی در مورد دو تن از نابینایان معروف گراش که امروز در میان ما نیستند جمعآوری کرده است.
مریم مالدار: بخش زیادی از صفا و صمیمیت انسانهای کدیم در خانههای چهارطرفه با طاقهای نیمدایرهای نمایان است. خانههایی که خشت به خشتش با همدلی ساخته شده و هر چقدر هم زمان زخم بزند، در هر دوره برای هر سن و سالی حرفها برای گفتن دارد.
مَشخورشید، بوی عطر و صدای پا
اینجا خانه حاج غلامعباس یحیایی است. جایی که مشهدی خورشید زاهدی کنار خواهرش زندگی میکرده است. سه سال است که مَشخورشید از دنیا دست شسته و به ظن من رفته است به جایی که نور چشمانش برگشته و هر چیزی را با چشم واقعیاش میبیند، نه با چشم دل. مَشخورشید دیگر نیست، اما خاطراتش در ذهن اطرافیان مانده و هر کسی از او خاطره دارد.
خانم حاج یحیی میگوید: «خاله خورشید دلش خیلی صاف بود و کارهایش را خودش انجام میداد. هر کسی را از بوی عطر و صدای پایش میشناخت. میگفت قدیمترها که جوانتر بود، مردم برای رفتن به دشت بالا، دشت پایین، دشت پاره و باغ موسی و خیلی جاهای دیگر خاله را به عنوان راهنما همراه خود میبردند و او پیش قدم میشد و دیگران پشت سرش راه میافتادند. خاله ساعت را هم میدانست و هر وقت از او ساعت را میپرسیدیم درست میگفت.»
او خاطرات دیگری نیز از مشخورشید دارد: «تالار را که جارو میکشید، میآمد و یک سفره یا پلاستیک بزرگ پهن میکرد. بعد گلیم را رویش میانداخت که اگر گزندهای اطرافش بود، بفهمد و کسی را صدا کند تا آن را بکشد. یک بار فهمیده بود ماری گوشه اتاقش چمبره زده و صدا میزند: بیایید مار! یکی از بچههای خواهرش به طرفش میآید و خاله میگوید همان گوشه است دور خودش پیچیده است! پسر خوهرش میگفت وقتی رفتم، دیدم دقیقا مار گوشه اتاق به همان حالتی بود که خاله تعریف میکرد و آن را کشتم.»
خالهام خاطرهای دیگر از او تعریف میکند: «خدا رحمتش کند. زمستانها به اتاق پایین میآمد و تابستان به طبقه بالا که هوا خنکتر شود. یکروز که بچهها دور هم بودند، لب به سخن گشود و گفت: «نیمههای شب یکی سر قوطی زنگ زده را پرت کرد وسط پشت بام!» همه خندیدند و گفتند از کجا میدانی زنگ زده است و دقیقا افتاده وسط؟ جواب داد: خب از صدایش مشخص است. اگر باور ندارید، بروید پشت بام و نگاه کنید! وقتی رفتند، دیدند حرفش درست است و دهن همه از تعجب باز ماند.»
یکی دیگر از نزدیکانش میگوید: «یک بار کوچکتر که بودم چند بار در اتاق خاله را زدم و فرار کردم. روز بعدش که رفتم خانه بیبی، خاله خورشید مچم را گرفت و گفت: چرا دیروز در اتاقم را میزدی و فرار میکردی؟ از صدای پایت فهمیدم تویی! آنجا بود که زبانم قفل شد و دیگر سر به سرش نگذاشتم.»
حالا از آن خانه پرمهر چهارطرفه، فقط بیبی، مادر شهید مرتضی یحیایی، مانده که بیشتر وقتها فرزندان، نوه و نتیجههایش به دیدارش میآیند تا کمتر احساس تنهایی کند. زهرا یحیایی، خواهر شهید، خاطرهای عجیب تعریف میکند. خاطرهای که باورش برای این نسل شاید کمی دشوار باشد.
«یک لنگه جوراب مرتضی تسکین دل خاله خورشید بود. زمانی که میخواستم بروم کربلا، خاله جوراب را به من امانت داد تا به ضریح امام حسین علیه السلام متبرک شود. به کربلا که رسیدیم، هر چقدر چمدان را زیر و رو کردم جوراب را پیدا نکردم. سخت به هم ریختم. پس به همه سپردم که اگر جورابی به این نشانی گم شده، مال من است. حتی به خادمان حرم هم سپرده بودم. چون میدانستم چقدر برای خاله باارزش است و اگر بداند گمش کردهام حتما دلش میگیرد!
«چند روزی گذشت. در حرم بودم که دیدم خادمان حرم صدا میزنند: «زهرا یحیایی.» سراسیمه و نگران خودم را رساندم و خود را معرفی کردم. یکی از خادمان رو کرد به من و گفت: ببخشید خانم این همان لنگه جورابی است که شما دنبالش بودید؟ میخکوب شدم و بیمعطلی گفتم: «بله چگونه پیدا شد؟» با نشانی ظاهری که خادم حرم داد، مطمئن شدم مرتضی لنگه جوراب را آورده است. همانجا ایستادم و کلی گریستم و زیر لب گفتم: «خاله چقدر دلت پاک است.»
بادِر، برکه و غریق
بهادر فتوحی، معروف به بادِر، را همه میشناسند. بادرِ یک سال است که در میانمان نیست تا در محرم و صفر از آن نوحههای پرسوز و گدازش بخواند؛ اما ما اینجا به یاد تمام شهدا و رفتگان، خصوصا چهار بزرگواری که نامشان در این نثر بود، برای شادی روحشان فاتحه میفرستیم.
از پسرش صادق میپرسم: بهترین خاطرهای که از پدرت به یاد داری چیست؟ میگوید اگر بخواهم از پدرم بگویم باید تا صبح دفتر و قلم به دست بگیری و بنویسی. میخندد و ادامه میدهد: اگر بخواهم گلچینشان کنم، شاید این باشد، گر چه کمی تلخ.
«پسر اکبر جنگجو در یکی از برکههای پشت مسجد حوض افتاده بود و اتفاقی پدرم از آنجا رد میشده که صدای مردمی که آنجا تجمع کرده بودند را میشنود. صدا را تعقیب میکند تا میرسد کنار همان آبانبار. قضیه را برایش تعریف میکنند که پسری غرق شده و چند تلمبه هم گذاشتهاند که آب برکه کمتر شود. عدهای نیز خود را به آب زده بودند تا پسر را بیابند، اما دست از پا درازتر بالا میآیند. همان موقع پدرم پیراهنش را بیرون میآورد و میگوید من پیدایش میکنم. آن موقع همه به او میخندند، که هفت نفر آدم بینا رفتهاند و او را نیافتند، حالا بهادر که کور است….
«پدرم وارد برکه میشود، در حالیکه آب برکه حدودا دو یا سه قد بوده. بعد از جست و جو بالا میآید و میگوید کنار (پاکُنه) برکه افتاده و ظاهرا بچه با سر افتاده، چون سرش داخل یک لاستیک ماشین بزرگ گیر کرده است. مردم باز پدرم را مسخره میکنند و میگویند ما هفت نفر داخل برکه بودیم اما پسری نبود. چگونه بادِر که چشم نمیبیند او را یافته؟ دروغ میگوید! پدرم عصبانی میشود و از برکه بیرون میآید.
«پدر بچه سراسیمه به طرف پدرم میدود و میگوید: تو را به خدا پسرم را بیاور! به حرفشان توجه نکن! دفعه بعد پدرم خود را به آب میزند و تن بیجان پسر را روی دست میگذارد و او را از برکه بیرون میآورد و خطاب به مردم میگوید حالا من دروغ گفتم یا شما؟»
گریشنا: دو سال پیش، در مهرماه ۱۳۹۶، فاطمه ابراهیمی به همین مناسبت با بهادر فتوحی صحبت کرده بود و در گزارشی با تیتر «آرزوهای کوچک روشندلان گراش: از کربلا و قرآن قلمی تا ازدواج» در سایت گریشنا منتشر شده بود (اینجا بخوانید).