هفت برکه (گریشنا): فاطمه، پرستار بابا و دست راست من بود. اما همین دیشب با لباس سفید عروسی راهی خانه بختاش کردیم.
این چند جمله را زن حاج علی شوری، مادر فاطمه میگوید. داستان وضعیت فعلی حاج علی را،همسرش،حاجیه جمیله مو به مو برایم تعریف میکند. یک سال و هشت ماه قبل،صبح یک روز پنجشنبه بعد از نماز صبح بود که حاج علی گفت:«دستم بی حس شده است. گفتم نگران نباش شاید زیر بدنت بوده و متوجه نشدی. درست میشود. اما گفت پاهایم هم بیجان شده است. شنیدن این حرف، کافی بود تا دخترم،فاطمه شماره اورژانس را بگیرد. تا آمدن اورژانس، سکته مغزی کار خودش را کرد و حاج علی…» با اشاره دستش به روبهرو تمام قصه ناگفته را میخوانم.
یک تخت با ارتفاع بلند، روبهرویم گذاشته است و حاج علی دو سال است که بدون هیچ حرکتی روی آن خوابیده است. سُرمها کنار هم صف کشیدهاند و چندین دستگاه و پلاستیکهای پر از دارو و وسایل پزشکی کنار تخت گذاشته است.
حاجیه جمیله میگوید:«دو سال است که حاج علی زندگیاش نباتی است. و من هم شدهام شبیه کسی که عاشق گل و گیاه است و هر روز به آن آب میدهم. حاج علی غنچه زخمی زندگی من است و میدانم این زخم خوب نمیشود اما من مدام به آن رسیدگی میکنم و منتظر معجزه میمانم.»
میگویم این امید و انگیزه از کجا نشات میگیرد؟ دستش را رو به بالا،نشانم میدهد و میگوید:«فقط خدا. همین و بس. از همان روز اول اتفاق، توکلم به خودش بود. هنوز هم هست. اگر کمکهای خدا نبود من همان دوسال قبل مرده بودم.»
دیدن همچین وضعیتی سخت است چه برسد دست و پنجه نرم کردن و زندگی کردن با آن. من دو سال است که زندگیام روند دیگری پیدا کرده است و خودمان را با آن وفق دادهایم. میگویم:«فکر میکنی حاج علی خوب میشود؟» میگوید «نه. حتی دکترها هم جوابم کردهاند اما من به خاطر رضای خدا و دوم خودش و خاطرههای قشنگی که با هم داشتیم مثل یک پروانه دور او میچرخم. چند روز قبل از آن اتفاق، من عمل کرده بودم و او مثل یک پرستار از من مراقبت میکرد. آدم نمک نشناسی میخواهد که خاطرهها را یادش برود و او را به امان خدا بگذارد. من با نفس حاج علی نفس میکشم و زندهام. درست است او نه میفهمد نه نگاهم میکند بدون هیچ حرکت و حرفی. اما میدانم میشنود و نفسش مال خودش است و این برای یک عاشق کافی است.» از من میپرسد عاشق شدهای؟ فقط نگاهش میکنم. میگوید:«اگر عاشق باشی تا آخرش پایش میمانی حتی اگر نفهمد.»
ده ماه خانهنشینی به خاطر حرف مردم
اتاق حاج علی کم کم دارد شلوغ میشود. یکی یکی خودشان را میهمان گپ و گفت من و حاجیه جمیله میکنند. مادر جمیله میگوید:«بعد از این اتفاق دخترم ده ماه خانهنشین شد. نه این که افسردگی بگیرد نه. حرف مردم او را خانهنشین کرد.» با تعجب نگاهش میکنم که ادامه میدهد:«اگر جایی میرفت مردم میگفتند همسرش را تنها گذاشته است. اگر در مراسمی شرکت میکرد هر چند روضه ابا عبدالله، باز همان حرف را میزدند. همان مردم اگر یک ساعت با همچین وضعیتی روبه رو میشدند یک ثانیه هم نمیتوانستند در خانه بمانند. اما دختر من را ده ماه در خانه نشاندند. فقط حرف و نگاههای معنادار مردم.»
حاجیه میگوید: «بعد از ده ماه یک جانشینی تصمیم خودم را گرفتم که بیخیال حرف مردم بشوم. من باید یک جایی خودم را،خستگیام را تخلیه میکردم. من باید مادر بودم،همسر بودم و پرستار. من باید انرژی و انگیزه دوبارهای میگرفتم و به خانه برمیگشتم. در محیطهای اجتماعی و مراسمهای معنوی شرکت میکردم و با روحیه تازهتری برمیگشتم خانه. هرچند نگاهها با سکوتشان هزاران درد را روی شانهات خالی میکرد.
من هم باید زندگی میکردم. باید روند طبیعی زندگیام طی میشد. دخترهایم را باید میفرستادم خانه بخت. دنیا که به آخر نیامده بود. فقط جای من در زندگی عوض شده بود. باید پدری هم میکردم. بیخیال حرف مردم و نگاهشان شدم و خدا را شکر زندگیام را کردم و میکنم.
من اگر یک ساعت بخواهم برای انجام کاری بیرون بروم مادرم و بچههایم را پیش حاج علی میگذارم. البته بعد از این که تمام کارهایش را انجام دادم و روبه راهش کردم. دو سال است کار من شده همین. من فقط نگاهش میکنم و به لبخندی که مدام روی لبهایش نقش بسته است فکر میکنم. به انگیزه و انرژیاش برای زندگی جدیدش.»
ابراهیم برادر حاجیه جمیله میگوید:«خواهرم یک عاشق واقعی است. او شبیه شمعی است که میسوزد اما روشناییاش را به همه میدهد. من آب شدن خواهرم را میبینم اما او با عشق پرستاری میکند. با نفس حاج علی زندگی میکند و عشق بازی.» حاجیه میگوید:«همین که قلبش میزند و میشنود کافیست.»
ما همه پرستاریم
زهرا دختر اول خانواده با دختر تازه متولد شدهاش روبه روی من نشسته است. النا آرام و ناز روی پاهای مادرش خوابیده است. از زهرا میخواهم از پدرش برایم بگوید. اما او با اشکهایش جواب سوالم را میدهد. سکوت میکنم تا خودش حرف بزند. میگوید:«آرزوی هر دختری این است که وقتی بزرگ شد اولین کسی که او را در لباس سفید عروسی میبیند عشق اولش یعنی پدرش باشد. من این شانس را داشتم اما فاطمه،خواهر بزرگترم نه. اما لحظه تولد النا، تنها چیزی که دلم را به درد میآورد، نبود بابا بود. اولین آغوش پدرانه النا با بابا روی همین تخت با قاب کردن یک عکس در گوشی همراهم به یادگار ماند.»
میپرسم تو هم برای خودت پرستاری شدهای. میگوید:«ما خانوادگی پرستاریم. از سارای هشت ساله بگیر تا خواهرم فاطمه. پرستار اصلی فاطمه بود. ما در این دوسال فقط دو ماه، آن هم روزی یک ساعت برای بابا پرستار گرفتیم. ولی خودمان تمام کارهایی که باید انجام بشود را یاد گرفتیم.» حاجیه میگوید:«هم هزینه پرستار گران است هم این که فکر میکنم هیچ کس مثل من دلش نسوخته است. من از حاج علی جوری پرستاری میکنم که هر دکتری که او را میبیند تعجب میکند از این که با دو سال خوابیدن حتی کوچکترین زخمی روی بدنش نیست چه برسد به زخم بستر.»
ابراهیم برادر حاجیه جمیله مدام لابلای حرفهایش از عشق خواهرش به حاج علی میگوید. چندین آلبوم عکس را نشانم میدهد و میگوید:«میدانستی حاج علی رزمنده بود؟سالهای زیادی در جبهه و خط مقدم بود. وقتی سکته اول را زد دکتر گفت احتمال سکته بعدی و شدیدتری وجود دارد چون آثار شیمیایی جبهه در سرش دیده میشود. با فیزیوتراپی سکته اولش را بهبود دادیم اما این بار دیگر هیچ کاری از دست هیچ کسی برنیامد. اما ما امید و توکلمان به خداست.»
زیارت مستحب است، پرستاری واجب
رو به حاجیه جمیله میکنم و میگویم کاش به سفری معنوی میرفتی تا روحیهات جان بگیرد. میگوید:«من همان یک ساعت هم که حاج علی را تنها میگذارم تمام فکرم خانه و پیش اوست. اصلا بدون حاجی دلم زیارت نمیخواهد. زیارت واجب نیست اما پرستاری واجب است. من مسافرتهایم را با حاجی رفتهام. زیارتهایمان را با هم رفتهایم. دلم نمیخواهد تنهایی بروم. سال قبل امام رضا با پرچمش حاجی را متبرک کرد. خدام حرم آقا پرچم را آوردند. همین برای من کافیست که بدانم خدا حواسش به دل من است.»
حاجیه میگوید:«من تمام روز، وقتم پر است. بعد از نماز صبح شیفتم شروع میشود. کارهایی که در یک روز کاملا عادی انجام میدهم از ساکشن کردن، مسواک زدن،اصلاح موی سر و صورت و بدنش، دادن قرص و داروها،دادن چندین وعده و میان وعده مقوی و نوشیدنیهای مختلف که هرکدامشان باید آن قدر آبکی باشد تا از لولهای که به او وصل است رد بشود شروع میشود. اگر مریض است باید مدام فشارش را بگیرم و حواسم به او باشد تا بیماریاش عود نکند.
همین چند شب قبل،عروسی دخترم فاطمه بود. شب عقد او حال حاج علی خیلی بد شد. من مدام به او رسیدگی میکردم و با این وضعیت اصلا نگذاشتم نه فاطمه بفهمد نه میهمانها. فقط خودم فهمیدم و خدا که چه حالی داشتم. یک پایم خانه بود و پای دیگرم عروسی. به خاطر حاجی عروسی را انداختیم خانه همسایهمان.
این چند شب عروسی، فاطمه بعد از آرایشگاهش اول میآمد خانه و کارهای پدرش را ردیف میکرد بعد میرفت در جمع میهمانها. آن شب هم با لباس سفید عروسیاش اول آمد پیش پدرش و کارها و داروهایی را که باید انجام میداد را ردیف کرد و رفت در جایگاهش نشست. من مادرم. آن شب فهمیدم دخترم چه حالی دارد. اما او مثل یک فرشته در آن لباس زیبایش باز هم پرستاریاش را یادش نرفت.»
بدترین جشن تولد
با این حرفها جای خالی فاطمه در گزارشم خیلی حس میشود. شمارهاش را میگیرم تا با او تلفنی حرف بزنم. صدای بوقهای ممتدی از آن طرف خط شنیده میشود. دوباره شمارهاش را میگیرم تا بالاخره جوابم را میدهد. خودم را معرفی میکنم و بدون هیچ مقدمهای میخواهم از بابا برایم بگوید. نفس عمیقی میکشد و میگوید:«از کجای زندگیام برایت بگویم؟ هر لحظه از این دو سال برای من داستانی دارد.» میگویم از روز اتفاق شروع کن.
«شب تولدم بود. یک دور همی عاشقانه و خانوادگی. بابا خیلی خوشحال بود و صدای خندهاش تمام خانه را پر کرده بود. آن شب و آن تاریخ و آن تولد برای من با اتفاق صبحش شد بدترین تولدی که برای همیشه در ذهنم میماند. هنوز صدای مادر در گوشم هست که داشت بابا را صدا میکرد. اولین کاری که کردم با اورژانس تماس گرفتم بعد رفتم پیش بابا. وقتی او را در آن وضعیت دیدم حالم بد شد. و وقتی دکتر گفت که فقط قلبش کار میکند و دیگر کار از کار گذشته است تمام دنیا روی سرم خراب شد.»
صدای اشکهای فاطمه بلندتر از هر صدایی است که از آن طرف خط شنیده میشود. سکوت میکنم تا خودش حرف بزند: «بعد از چهل و هشت روز که بابا را آوردیم خانه،زندگی ما تغییر بزرگی کرده بود. جای همهمان به جز سارا عوض شده بود. مادر هم پرستار بود و هم پدری میکرد برایمان. من دست راست مادر و پرستار اصلی بابا. و زهرا هم کمک حال ما. ما با دورهای که در بیمارستان برای مواظبت از بابا دیده بودیم کارمان شروع شده بود. روز و شبهای خیلی سختی داشتم. من عاشق بابا بودم و اصلا نمیتوانستم او را در این وضعیت ببینم. کارهایش را که میکردم بغض خفهام میکرد. اما نمیتوانستم حتی بیصدا اشک بریزم چون شاید بابا میفهمید و حالش را بد میکرد.»
پرستاری با لباس سفید عروسی
میگویم از شب عروسیات بگو. شنیدهام در آن وضعیت هم کارهای بابا را انجام میدادی. فاطمه میگوید:«من آرایشگاه و نوبت آتلیهام را با کارهای بابا جور کردم. عصر ساعت سه خودم را مرخص میکردم که بتوانم ساعتهای بیشتری را پیش بابا باشم. بعد از انجام کارها میرفتم در جایگاهم مینشستم و به میهمانها میرسیدم. شب عروسی هم با لباس سفید عروسی عکسهایم را با بابا گرفتم و کارهایش را انجام دادم.»
میگویم:«پرستاری درلباس سفید عروسی چه زیباست.» باز صدای بغضی که خودش را رها کرده است میشنوم. تازه عروس قصه من لابلای اشکهایش میگوید:« اما همین که میدانستم در چند قدمی من خوابیده است و نفس میکشد برایم کافی بود. من حتی شب عروسیام هم بابا را فراموش نکردم. من بهترین عکسهای عروسیام را با بابا گرفتم که تا همیشه برایم بماند. همین که میدانم زنده است و قلبش میزند برای من کافی بود.»
زن دایی فاطمه که کمی آنطرفتر از من نشسته است میگوید:«شب عروسی،فاطمه مدام از من حال پدرش را میپرسید و میگفت؛ هر لحظه برو خانه و حواست باشد. اگر بابا کوچکترین سرفهای کرد به من بگو تا بروم ساکشنش کنم.»
در دلم به فاطمه مرحبا میگویم که احوال بابا در شادترین شب زندگیش اولویت داشت.
بیمه نیستیم
از حاجیه میپرسم بیشترین چیزی که اذیتت میکند چیست؟ میگوید:«گرانی داروها. بیمه نیست و ما باید آزاد بخریم. اما خدا خیرش بدهد خانم جعفری، داروهایی که از داروخانه بیمارستان تهیه میکنیم را قِرانی حساب نمیکند و تماما از جیب خودش پرداخت میکند.» حاجیه لبخندی میزند و میگوید:«همین محبتهای دیگران به من انگیزه بیشتری برای ماندن و پرستاری کردن میدهد. همین که چند نفری سراغ حاجی را در این وضعیت بگیرند و به دیدنش بیایند برای روحیه ما کافیست.» حاجی میشنود، اما نمیتواند عکسالعمل نشان بدهد. اگر دوستان و اقوام هر از گاهی به دیدنش بیایند من مطمئنم حاجی خوشحال میشود.
بی بی حاجیه جمیله، روبهروی من آرام و ساکت نشسته است و مدام اشک چشمش را با گوشه چادرش پاک میکند. میپرسم بی بی برای حاج علی دعا کن تا خوب بشود. دعای شما را خدا میشنود. بیبی بغض فرو خوردهاش را دیگر نمیتواند قورت بدهد و با اشکها و صدای آرام و لرزانش میگوید:«ما بعد از حاج علی دیگر دلخوشی نداریم. آبادی طایفه بود. مدام با حاجی میرفتیم صحرا و طبیعت. اما الان دو سال است بردن اسم صحرا را هم قدغن کردهایم.»
بغض تمام آدمهای داستانم میترکد و همه اشک میریزند. اما حاجیه جمیله میگوید:«حاج علی میشنود. همه بخندید. من وقتی از در این اتاق میخواهم وارد بشوم تمام دردهایم را پشت در میگذارم و با لبخند و شوخی وارد میشوم. همان طور که کارهای حاجی را انجام میدهم حرفهای شوخ و خندهدار میزنم و کارم را میکنم. چون اگر بفهمد ناراحتم و یا چیزی بشنود که بد باشد سیستم بدنش به هم میریزد و تا رو به راهش کنم زمان میبرد.»
وقتی بابا بود، غذاها مزه داشت
صدای زنگ در میآید که حاجیه میگوید:«حتما ساراست.» رو به من میکند و میگوید:«خیلی منتظر شما بود اما کلاس داشت و باید میرفت.» سارا را که میبینم دستش را میگیرم و کنار خودم مینشانم. میگویم شنیدهام خیلی برای بابا شعر میخوانی و حرف میزنی. چقدر بابا را دوست داری؟ با لحن بچگانهاش میگوید: «نمیدانم. اما هرچه میخرم اول باید به بابا نشان بدهم. با دستهای بابا کلی بازی میکنم. من دستش را بالا میآورم و او میاندازد پایین و من میخندم.» میگویم:«شنیدهام تو هم پرستار شدهای برای خودت و به مادر کمک میکنی؟» میگوید:«هر چه مامان بگوید دستش میدهم ولی خانم خبرنگار مامان این روزها هر غذایی درست میکند اصلا مزه ندارد. وقتی بابا بود غذاها بهتر بود.» به یکباره نمیدانم چه شد که سارا این حرف را زد. تمام اتاق دور سرمان میچرخد. چشمهایم پر از اشک میشود. خیلی سخت است جلوی خودم را بگیرم وقتی همه گریه میکنند. میگویم سارا جان مگر پدرت آشپزی میکرد؟ میگوید:« نه. اما بابا سر سفره و کنارم بود.» چشمهای حاجیه جمیله که مدام میخندید پر از بغض شد و بارید. هر طرف را که میدیدی اشک میبارید بی صدا، تا مبادا حاج علی بشنود. مسلم،همسرم که کنارم نشسته بود هم پابه پای تمام خاطراتی که با حاجی داشت، اشک ریخت.
دفترم را بستم و دست سارا را گرفتم و گفتم من شنیدهام غذاهای مامان خیلی خوشمزه است حتما باید یک روز میهمانتان بشوم تا با هم غذا بخوریم. دنیای کودکانه سارا با این حرف من لبخندی میزند و دستم را رها میکند و میرود.
او میرود ولی من میمانم و اشکهایی که دلم را به درد میآورد. بعضی وقتها از شغل و حرفهام بدم میآید. از این که با هر سوالی ممکن است دلی بشکند و چشمی ببارد. حرفی زده بشود که شنیدنش تمام تو را از پای بیاندازد. و تو باید قوی باشی.
یک عاشقانهی خاموش، یک عاشقانهای آرام
بیشتر از این تاب ماندن ندارم و باید بروم جایی که کسی نباشد. بعضی از گزارشها تو را درگیر پیچ و تابهای خودش میکند و به بطن داستان میکشاندت و تو را از حاشیهنشینی بیرون میآورد و احساساتت را همپای خودشان جریحهدار میکند.
یک عاشقانه آرام با تمام خاطرات شیرینش حالا روی یک تخت، درازکش افتاده است و تو با زندگی نباتیاش شیرینش میکنی مزه تلخ زندگیات را. یک زندگی عاشقانه که میان ترس و شوق جریان دارد. و یک زندگی عاشقانه که یک طرف آن بیصدا است و طرف دیگر پر از هیاهو و همهمه زندگی و نفس کشیدن برای بودن تو.
حاجیه جمیله، عاشق واقعی و قهرمان قصه من،نوشتههایم به دستانت و دلت بوسه میزنند. واژهها در برابر بزرگی دلت کم آوردهاند. اما من واژهها را ردیف میکنم و به این فکر میکنم من و امثال من که خداوند یکی از بندههایش را به ما هدیه داده است تا زندگیمان زیباتر بشود هر روز و هرشب چقدر به هم لبخند میزنیم؟ با این که هر دویمان نفس میکشیم،میشنویم و میتوانیم نسبت به این لبخندها عکسالعملنشان بدهیم. بعضی از گزارشها مرا به فکر میاندازد که ساده از کنار زندگیام نگذرم و با هم مواظب همدیگر باشم.
این گزارش به مناسبت روز ازدواج و برای نشان دادن گونهای دیگر از عشق به خانواده منتشر میشود. دیگر گزارشهای فاطمه ابراهیمی در گریشنا را بخوانید.(+)