روبه‌روی بازار جمشید عباد

در پنج سالگی پدرم را از دست دادم و با مادر و سه خواهر و برادرم در محله‌ی پایین شهر آبادان به اسم سده زندگی می‌کردیم، محله سده روبه‌روی بازار جمشید عباد که قبل از انقلاب آتش گرفت قرار داشت و به همین دلیل خیلی‌ها محله سده را می‌شناختند.

ما آن موقع در خانه‌ای اجاره‌ای که چند خانواده با افکار و سلیقه‌های مختلف داشت زندگی می کردیم ولی با این وجود همه‌ی همسایه‌ها یا بهتر بگوییم هم‌خانه‌ها با هم کنار می‌آمدند مثلا جارو کردن حیاط در طول هفته را بین‌ خودشان تقسیم می‌‌کردند و هر روز نوبت یکی از خانواده‌ها بود. من یک دوست داشتم به اسم جمشید ترکیان که خیلی با هم صمیمی بودیم و تمام وقتمان را با هم می‌گذراندیم تا جایی که اهالی محل به ما لقب‌هایی هم داده بودند مثل لیلی و مجنون یا لورل و هاردی. من در مدرسه‌ی محمدرضا پهلوی درس می‌خواندم که حوالی قبرستان نو آبادان بود و بعد از انقلاب به اسم دیگر تغییر نام داد، حالا که اسم انقلاب آمد یاد یکی از سرود‌های انقلاب می‌افتم که در کودکی‌ام با خواندن آن احساس غرور، افتخار و آزادی می‌کردم یکی از مصراع‌‌های آن این بود «راهت را ادامه می‌دهیم ای شهید».

باور نمی‌کردیم این جنگ است

خلاصه زندگی‌مان روال عادی خود را طی می‌کرد تا این‌که برای دیدن خواهرم که بعد از ازدواجش به بندر‌عباس رفته بود به قصد بندر‌عباس از شهر خارج شدیم، وقتی برگشتیم نزدیک غروب بود که به اهواز رسیدیم، همه جا تاریک بود و همه‌ی چراغ‌های کوچه‌ها و خیابان‌ها خاموش. تا آبادان که رسیدیم همه‌ی شهرها همین وضعیت را داشت آن موقع تازه فهمیدیم چه خبر است. جنگ شروع شده بود شهر با تمام تاریکی‌هایش پر بود از جنب وجوش، مردم بیشتر وقتشان را درکوچه‌ها می‌گذراندند تا خانه‌هایشان، نیرو‌ها در شهر مستقر شده بودند همه‌ی خبر‌ها از طریق رادیو و یا حرف‌های همسایه‌ها و مردم به سرعت پخش می‌شد و هیچ چیز پنهان نمی‌ماند باید باور می‌کردیم جنگ زندگی عادی را از ما گرفته بود همه به یک چیز فکر می‌کردند جنگ. 

از غروب به بعد خاموشی کامل بود و ما هم در کوچه‌ها می‌‌‌نشستیم و از طریق نور و یا صدا می‌فهمیدیم که دارند بمباران می‌کنند مثلا یک بار بچه‌ها می‌گفتند شرکت نفت را زدند. پایین شهر زندگی کردن این‌بار به نفع ما بود چون هواپیما‌‌‌های جنگی خیلی به طرف محله‌ی ما نمی‌آمد و دشمن بیشتر منطقه‌ها یا محله‌های مهم و حساس شهر مثل باورده، برین یا منطقه‌ی صنعت نفت آبادان را برای بمباران انتخاب می‌کرد. من از بمباران‌ها نمی‌ترسیدم تازه برایم جالب هم بود نور‌هایی که در شب‌های تاریک یک دفعه روشن می‌شد، صدای‌های انفجار یا آژیر‌های خطر که دو نوع بود آژیر قرمز رفتن به پناهگاه و آژیر سفید رفع خطر و بیرون آمدن از پناهگاه، البته ما هیچ وقت با صدای آژیر قرمز به پناهگاهی نرفتیم و برعکس از سر کنجکاوی به کوچه‌ها می‌رفتیم و به آسمان نگاه می کردیم تا هواپیما‌‌ها را ببینیم. حتی با آن وضعیت باز هم نمی‌توانستیم باور کنیم جنگی وجود دارد یا شاید آن را چندان جدی نمی‌گرفتیم  ولی یک بار موشکی به یک ساختمان دو طبقه در حوالی محله‌ی ما خورد و وقتی تلفات را دیدیم شوکه شدیم، دولت اعلام کرد باید شهر را تخلیه کنیم خلوتی کوچه‌ها هر روز بیشتر می‌شد و وضعیت پیش آمده ایجاب می‌کرد همه‌ی زندگی‌مان را رها کنیم و از شهر خودمان کوچ کنیم و این یعنی اول مشکلات و سختی‌ها  اول جدایی‌ها و دل‌کندن‌ها از همه ی دوستان و همشهریان.

ما جنگ‌زده بودیم

ما جنگ‌زده بودیم و خیلی‌ها در آن دوران به خاطر این صفت ما را تحقیر می کردند. مادر، خواهر و برادرم به شیراز رفتند و من به بندرعباس، خانه‌ی خواهر بزرگترم رفتم به خاطر این که پیش خواهرم باشم و چون آب و هوای آن‌جا بیشتر شبیه آبادان بود من با آن‌جا سازگارتر بودم دو سال آن‌جا ماندم و از همان‌جا هم خدمت من شروع شد و به اهواز اعزام شدم  آموزشی‌ام که تمام شد یک راست ما را به منطقه ی جنگی بردند، خاطره‌های زیادی از آن دوران است اما یک خاطره که یادآوری‌اش هر بار اشکم را در‌می‌آورد را برایتان می گویم. جلو اسلحه‌خانه با بچه‌ها صحبت می کردیم یکی از سرباز‌ها خیلی شیطنت می‌کرد و برای این که تنبیه‌اش کنند او را فرستادن برای کانال‌کشی تا بچه‌ها شب عملیات از آن کانال‌ها رد شوند وقتی خسته و کوفته برگشت دنبال یک ظرف می‌گشت تا با آن آب بخورد اما چیزی را پیدا نکرد چند دقیقه بعد او را دیدیم که آفتابه‌‌ای پیدا کرده و از آن آب می‌خورد وقتی از او پرسیدیم چرا در آفتابه آب می‌خوری گفت: چه فرقی می‌کند این هم یک نوع ظرف است،  فردای آن روزهمان‌طور که داشتیم کانال‌کشی می‌کردیم خبر شهادتش را شنیدم یاد شوخی‌هایش افتادم و این که چقدر او را اذیت کردم.

مادرم گراشی است و برای همین بعد از مدتی تصمیم گرفتیم به گراش بیاییم خواهرم از بندر‌عباس به گراش آمد من هم با او آمدم. جنگ، مسیر زندگی مان را تغییر داد و ما را به گراش کشاند من آینده‌ی خودم را این‌جا پیدا کردم الان بیست‌وچهار سال است که این‌جا هستم و همین جا هم ازدواج کردم و یک دختر و یک پسر دارم. حالا با فرهنگ گراش خو گرفته‌ام، این‌جا همه‌ی مردم در دید هستند و افرادی که به شغلی اشتغال دارند از بیکاران شناخته می‌شوند و همین هم باعث شده بیشتر دل به کار بدهم. پانزده سال است که در گراش راننده سرویس‌ام، این شغل را خودم انتخاب کردم و به آن علاقه‌مندم چون این کار تحرک زیادی دارد.

قسمت این بود که او شهید شود

برادر شهیدم در گلزار شهدای گراش خاک است من قبلا در مغازه‌ی آقای مفرح کار می‌کردم یک روز از من پرسید عکس برادرت را داری؟ و من همان موقع فهمیدم برادرم یا اسیر شده یا شهید و بعد خبر شهادتش را به من دادند. برای تشخیص هویت برادرم به سر فلکه‌ی‌ بیمارستان رفتم در اثر موج انفجار او کاملا سوخته بود و فقط از مشخصات ریزی که در بدنش داشت او را شناسایی کردم، شاید قسمت بود که از بین ما دو نفر او شهید شود، یاد بحث‌هایی می‌افتم که در بچگی سر خریدن صبحانه با هم داشتیم و آخرش به این جمله ختم می‌شد، «فقط این‌دفعه را می‌ذارم بخوری دفعه بعد باید خودت صبحانه بخری وگرنه دیگر از صبحانه خبری نیست، فهمیدی داداش؟»

مراسم تشییع جنازه ی او با وجود این که کسی آن‌موقع ما را نمی‌شناخت خیلی با شکوه و با حضور زیاد مردم برگزار شد.

بعد از جنگ مادرم  به آبادان رفت و پنچ، شش سالی دیگر در آن‌جا زندگی کرد. ما نیز دو، سه عید نوروز به همراه بچه‌هایم برای مسافرت به آنجا رفتیم محله ای که مادرم در آن‌جا نشسته بود فقط  شش خیابان از محله‌ی قدیمی ما فاصله داشت و من برای بچه‌هایم از خاطره‌ها می‌گفتم از ماهی‌گیری کنار نهر و بازی‌های محلی در نخلستان‌ها، از دوستم جمشید ترکیان که  حالا هیچ خبری از او ندارم. الان مادرم بعضی ‌اوقات برای یادآوری خاطرات ، دیدن دوستانش و همچنین دیدن قبر پدرم به آن‌جا می‌رود.

 من عقیده دارم زندگی همیشه باید از صبح زود آغاز شود برای همین باید به موقع خوابید ولی بیشتر جوان‌ها در گراش دیر می‌خوابند و این خیلی بد است آن‌ها را از کار و بار می اندازد. من فکرمی‌کنم نسل جدید از فرهنگ قدیم به خصوص دید‌وبازدید‌‌ها فرار می‌کنند این البته شاید به خاطر مشغله های زیادشان باشد اما کاش مشکلات و مشغله‌ها رابطه‌ها را از هم دور نکند. 

سرویس به آخرین ایستگاه خود رسید و حرف‌های جولافیان تمام شد ولی سوال‌هایی هنوز در ذهن من بی‌جواب مانده بودند این که چرا به افرادی مانند او و کسانی که هنوز گم‌نام اند و شاید خاطراتی از جنگ داشته باشند مجال گفتن داده نشده است و چرا از مشکلات و سختی های این مهاجران در شهر خودمان کم‌تر شنیده‌ایم.