نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

مادرمان را داریم و یک قبر نمادین از پدر

هفت‌برکه – فاطمه ابراهیمی: «بار سومی که رفت دیگر برنگشت.» سرش را پایین می‌اندازد و من چشم‌هایم به لب‌هایش دوخته است.

«مرضیه و راضیه سه‌ساله بودند که پدرشان شهید شد. اصلا هیچ تصویری از پدر و بودنش را در خاطرشان به یادگار ندارند. وقتی هم بود انگار نبود. اصلا وابستگی به مادیات و دنیا نداشت. از همان وقت‌ها می‌دانستم که این مرد شهید می‌شود.» آرام‌تر می‌گوید: «…و شهید شد.»

مادر، هر دو دخترش مرضیه و راضیه را خانم دکتر صدا می‌کند. مرضیه می‌گوید: «من حتی یک قاب عکس دونفره از پدر ندارم. و تنها عکسی که برای من هم‌دم روزهای سخت و شریک لحظه‌های خوش زندگی‌ام است، همین قاب عکس تک‌نفره است و سنگ قبر نمادینی که از پدر برایم مانده است.»

تا می‌خواهم بپرسم نمادین؟ مادر ادامه می‌دهد: «شهید محمد متین، مفقودالاثر شد و تا به امروز ما هنوز چشم‌انتظاریم.»

از مرضیه می‌پرسم از پدرت چه می‌دانی؟ می‌گوید: «هیچ چیز. فقط مادر برایم گفته که بابا مرد سخت‌کوشی بود. دلش دریایی بود و این دنیا را نمی‌خواست. وقتی برای استراحت از قطر به ایران می‌آمد هم نمی‌توانست بیکار بنشیند و باید کاری برای خودش دست و پا می‌کرد. وانت‌باری می‌خرید و از نمک‌فروشی تا جابه‌جا کردن وسایل مردم را انجام می‌داد. با این‌ که هیچ نیاز مادی نداشت.»

راضیه هم با تکان سر، حرف‌های قل دیگرش را تایید می‌کند و می‌گوید: «ما فقط یک عکس سه‌درچهار از بابا داریم که همان را بزرگ کرده‌ایم.»

 هم مادر و هم پدر

مادر می‌گوید: «بگذار از کودکی بچه‌ها برایت بگویم تا بدانی بزرگ شدن‌شان چقدر سخت بود. سه سالشان بود که شدند دختر شهید. من ماندم و یک دوقلو که باید بی‌پدر، بزرگ می‌شدند. من خانه مادرم زندگی می‌کردم. اگر محبت خانواده و برادرم نبود معلوم نبود دخترهایم بار این خلا عاطفی را چگونه بر دوش می‌کشیدند.»

«من درس می‌خواندم و همزمان با بچه‌هایم به مدرسه می‌رفتم.» اینجای حرف مادر، راضیه لبخندی می‌زند و می‌گوید: «یک روز در میان، مادر یکی از ما را با خودش سر کلاس می‌برد. من از بیکاری و خستگی همانجا خوابم می‌برد». مادر دست راضیه را می‌گیرد و می‌گوید: «ببخشید چاره ای نداشتم.»

همه لبخندی می‌زنیم و مادر ادامه می‌دهد: «وقتی بزرگتر شدند و رفتند مدرسه، صبح با هم می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم. من هم باید درس می‌خواندم، هم به بچه‌ها درس می‌دادم و هم در کنار این دو کار، خانه‌داری و مادری هم می‌کردم برایشان.» راضیه می‌گوید: «هم مادری، هم پدری. مادر برای کمک خرج من و خواهرم خیاطی می‌کرد.» مادر می‌گوید: «علاقه و استعداد ذاتی‌ام منبع درآمدم بود، اما با تمام این شرایط و ایجاد وقفه‌هایی که بین مقاطع تحصیلی‌ام افتاده بود، خودم را به دانشگاه رساندم. حالا مرضیه و راضیه چهارده‌ساله بودند و من باید برای ادامه تحصیل به شیراز می‌رفتم. آن‌ها را هم با خودم بردم و مدرسه شاهد ثبت نامشان کردم. خانه‌ای با مسافت طولانی تا دانشگاه اجاره کردم. اما شرایط هزینه و راه طولانی، من و بچه‌ها را کلافه کرده بود. با دانشگاه صحبت کردم و یک اتاقک که از رنگ و روی رفته و روغنی‌اش می‌توانستی حدس بزنی که آشپزخانه بوده است به ما دادند. چاره ای جز زندگی نبود. و خدا را شکر یک بار بچه‌هایم دم نزدند و لب به شکوه و گلایه باز نکردند.»

مرضیه می‌گوید: «ما بچه بودیم اما خیلی بزرگ بودیم. کسی که با سختی بزرگ شود درک بیشتری دارد.» راضیه هم می‌گوید: «ما سعی می‌کردیم اصلا توقعی نداشته باشیم. چون زحمات و تلاش مادرم را می‌دیدیم و حاضر نبودیم با هیچ چیزی عوضش کنیم.» مادر دست بچه‌ها را می‌فشارد و می‌گوید: «اما الان عذاب وجدان دارم که شما به خاطر من اذیت شدید.»

شنیدن کلمه «سهمیه» برای ما عذاب‌آور بود

با گفتن این جمله که «وقتی بچه‌ها برای دانشگاه قبول شدند انگار تمام دنیا مال من بود.» چشمان مادر برقی می‌زند. «هر دو بچه‌ها سخت و فشرده درس می‌خواندند و می‌خواستند دکتر بشوند.» برق نگاهش به یک‌باره کمرنگ می‌شود. انگار چیزی اذیتش می‌کند. می‌گویم راحت باش. هر چه را که فکر می‌کنی باید بگویی و من بنویسمش بیرون بریز.

می‌گوید :«متاسفانه هنوز نگاه مردم عادی به بچه‌های شهدا جور دیگری است. وقتی رشته خوب یا جای خوبی قبول می‌شوند می‌گویند: خوب فرزند شهید است، چرا قبول نشود! اما من می‌گویم: فرزند شهید فقط یک سهمیه دارد. و جز سهمیه هیچ پارتی و امتیاز دیگری ندارد و جای هیچ دانشجوی آزادی را نمی‌گیرد.»

مرضیه حرف مادر را قطع می‌کند و می‌گوید: «شنیدن این حرف‌ها اوایل ورودم به دانشگاه خیلی برایم سخت بود. اما دیگر پوست‌کلفت شدم. اگر آنها هم مثل من چهارده سال در خوابگاه زندگی می‌کردند و درس‌های سنگین و تخصصی را فشرده می‌خواندند، دیگر این حرف‌ها را نمی‌زدند. من سه سال اهواز درس خواندم و به هر دری زدم تا با انتقالی‌ام به شیراز موافقت کنند اما فایده‌ای نداشت. اما چهار سال دوم را به خاطر معدل خوبم موافقت کردند.»

راضیه هم همین حرف‌ها را تکرار می‌کند برایم و می‌گوید: «هنوز که هنوز است این سهمیه و پارتی بچه‌های شهدا ورد زبان اکثریت است. ما تلاش می‌کردیم و بهترین می‌شدیم. اما شنیدن کلمه «سهمیه» پشت‌بند همه موفقیت‌هایمان برایمان عذاب‌آور بود.»

مادر می‌گوید: «خانم دکتر مرضیه در طول تحصیلش موفقیت‌های زیادی را کسب کرده که یکی از بهترین آن‌ها، پذیرفته شدن مقاله‌اش و انتخاب دخترم به عنوان هشت نفر اول پژوهشگران جوان کشور است.» لبخندی می‌زنم و از این بابت خوشحال می‌شوم و از خانم دکتر می‌خواهم کمی بیشتر برایم توضیح بدهد.

«موضوع پایان نامه‌ام راجع به بیمارانی بود که بعد از سوختگی دچار عوارض خاصی می‌شدند. با وجود وقت کمی که داشتم، در اصفهان روی این موضوع کار کردم و موفق شدم در حضور داوران آمریکایی، جزو هشت پژوهشگر برتر کشور شوم.»

مرضیه می‌گوید: «خیلی مشتاقم کارهای تحقیقاتی بزرگی را همینجا، در شهر خودم انجام بدهم اما متاسفانه کسی همکاری نمی‌کند. کاش این را هم بنویسی که اعتماد به ما جوانان کار سختی نیست ها.»

فقط به خاطر مادر

می‌گویم چرا همانجا نماندی؟ همکاری، تنوع دستگاه‌ها برای انجام و پیشرفت کارهای تحقیقاتی‌ات بیشتر بود. می‌گوید: «فقط یک چیز مرا به اینجا کشاند. مادرم. دوست داشتم همینجا در کنار مادرم، کارم را هم بکنم.» لبخندی روی لب‌های مادر نقش می‌بندد و از نگاهش می‌فهمم که چقدر خوشحال است از شنیدن این جملات.

برمی‌گردم سروقت مادر. می‌گویم سال‌ها قبل من شاگرد شما بودم. می‌گوید: «من سال‌های زیادی دبیر زیست‌شناسی بودم، اما پنج سال است که دیگر تدریس نمی‌کنم و در سمت‌های دیگری در مدرسه دخترانه مشغول به خدمتم.»

با خانم محسن‌زاده گریزی می‌زنیم به خاطرات خوب دوران مدرسه و کلاس. می‌گوید: «از همان موقع می‌گفتم دست به قلمت خوب است و خوشحالم که کارت به اینجا ختم شد.»

صدای کودکانه‌ای از بالای سرم حواسم را پرت خودش می‌کند. من تکیه داده‌ام به اوپن و علی پنج‌ساله شیرین‌زبان بالای سرم نشسته است. سرم را بالا می‌گیرم و با علی حرف می‌زنم. می‌گویم مادرت خانم دکتر است. اما چون شیراز درس می‌خواند و تو را باید تنها بگذارد. دلت برایش تنگ نمی‌شود؟ می‌گوید: «چرا. اما چون باید خانم دکتر بشود و درس بخواند اشکالی ندارد.» می‌گویم پس خوش به حالت شده! شب‌ها پیش مامان‌جون می‌خوابی و برایت قصه می‌گوید. می‌گوید: «نه. شب‌ها می‌روم خانه خودمان و پدرم برایم کتاب قصه می‌خواند.» علی شروع می‌کند به خواندن شعر پاییزه و پاییزه. علی شعرش را نصف و نیمه می‌گذارد و می‌گوید: «تازه من یک دوست هم دارم که اسمش آتنا است. مثل تو فیلم‌ها.» همه می‌خندیم.

برمی‌گردم و می‌خواهم با مادر علی حرف بزنم که می‌گوید: «من سی و پنج تا مامان‌جونم رو دوست دارم.» لبخندی می‌زنم و مادربزرگ قربان‌صدقه‌ی تنها نوه‌اش علی می‌رود.

یکی رادیولوژی و یکی پوست و مو

مادر علی می‌گوید: «من با وجود داشتن زندگی مشترک و یک فرزند، اما همسرم همیشه مشوقم بود و هست. و تاکید زیادی برای ادامه تحصیلم داشت. خوشحالم که تا تخصص رادیولوژیستی‌ام فقط دو سال دیگر مانده است.» می‌گویم چرا رادیولوژی؟ می‌گوید: «چون گراش نیاز به رادیولوژیست خانم دارد و این کمبود زیاد احساس می‌شود.»

مرضیه بحث را به شوخی می‌کشاند و می‌گوید : «خواهرانه‌ی ما هم لج‌ولج‌بازی و بزن‌بزن داشته است.» می‌خندم و می‌گویم دو تا خانم دکتر به جان هم بیافتند، چه می‌شود! می‌گوید: «آن موقع همان مدرسه شاهد درس می‌خواندیم و هنوز خبری از دکتری نبود.»

از مرضیه می‌پرسم چرا دکتر پوست و مو؟ می‌گوید: «نمی‌دانم. اما دوست داشتم شغل آینده‌ام جوری باشد که شیفت شب نداشته باشد و در کنار کار بیرون به امور خانه‌داری هم برسم. من این تصمیم را از سال اول دبیرستان گرفتم و خیلی سخت برایش جنگیدم. قبول شدن در این رشته چون نمره بالایی می‌خواهد من را دو سال مجبور به خواندن کرد. اما خدا را شکر توانستم موفق شوم.»

کاش سهیمه نبود ولی پدرم بود

می‌پرسم چه چیزی دلگیرت می‌کند؟ می‌گوید: «شنیدن بعضی حرف‌ها از زبان بعضی افراد. وقتی در مورد دفاع از آرمان‌های انقلاب حرف می‌زنیم، می‌گویند چون تو چیزی را از دست دادی روی این موضوع زیادی حساسی. این حرف من را خیلی ناراحت می‌کند. وقتی در مورد سهمیه و انتقالی و قبول شدنم هم می‌شنیدم که می‌گفتند سهمیه دارد، می‌گفتم کاش سهمیه نبود ولی پدرم بود.»

می‌گویم روز پدر که می‌شود، برای آرام کردن خودت چه کاری می‌کنی؟ می‌گوید: «می‌روم سر قبر نمادین پدر و تا می‌توانم با بابا حرف می‌زنم. حتی شده بعضی وقت‌ها جای من و مادر هم عوض بشود. مادر که دلش می‌گیرد من او را آرام می‌کنم. این زندگی معمولی یک خانواده شهید است.» نگاه مرضیه برایم حرف‌ها دارد. اما سکوت می‌کنم تا بغضش نترکد.

مادر رو به من می‌کند و می‌گوید: «من هم گاهی اوقات از نگاه مردم، دلگیر و اذیت می‌شوم. من فکر می‌کنم دیدگاه مردم متفاوت است. خیلی‌ها نسبت به ما لطف دارند و به همسر شهید احترام می‌گذارند، اما خیلی‌ها هم هر جوری که دلشان بخواهد رفتار می‌کنند.»

از مرضیه می‌پرسم نگاه خداوند کجای زندگی‌ات پررنگ‌تر است؟ می‌گوید: «همه جای زندگی‌ام. من هیچ بودم. بدون پدر و پشتوانه محکم. اما نگاه و لطف خدا من را به اینجا رساند و عزت و سربلندی را برایم آورد. بعد از خدا حمایت و همراهی مادرم، من را آدم مفیدی برای جامعه کرد.»

یک آرزو و یک خواب

از آرزوی هر دو خواهر و مادر می‌پرسم. آرزوی مرضیه و راضیه چقدر شبیه است. هر دو آرزویشان این است که بتوانند کارآفرینی کنند برای جوانان بیکار، و درآمد حاصله از این کار صرف یتیمان، امام حسین(ع)، قرآن و مهدویت و ترویج اسلام شود. از آرزوی قشنگ هر دو خواهر خوشحال می‌شوم که خانم دکتری در این سن و سال همچین آرزوی زیبایی دارد.‌

مادر می‌گوید: «همیشه دوست داشتم بچه‌هایم خوشبخت شوند و خدا را شکر به آرزویم رسیدم.»

از راضیه می‌پرسم تا کی منتظر آمدن پدرت می‌مانی؟ می‌گوید: «من در اصفهان وقتی شهدای غواص و مدافع حرم را آوردند، به نیت اینکه شاید یکی از آنها بابا باشد رفتم. نمی‌دانم اما ته دلم می‌گوید بابا در شیراز به عنوان شهید گمنام دفن شده است.»

مادر بعد از شنیدن این حرف از دخترش می‌گوید: «بگذار قصه خوابم را برایت تعریف کنم که چرا همه فکر می‌کنیم شهید محمد در شیراز دفن شده است. دوران تحصیلم در شیراز، خواب بودم که در عالم خواب، شهید را با کوله‌پشتی‌اش دیدم که در ایوان خانه ایستاده است. روبه‌روی همدیگر ایستاده بودیم و هر دو اشک می‌ریختیم. شهید می‌خواست همانجا بخوابد که از خواب بیدار شدم. ظهر بچه‌هایم که از مدرسه برگشتند گفتند که امروز از طرف مدرسه، ما را برای تشییع شهدای گمنام برده‌اند. همان جا احساس کردم یکی از همان شهدا باید محمد باشد. بچه‌ها برای بدرقه رفته بودند اما من نه.» مرضیه می‌گوید: «هر بار که تشییع شهدای گمنام می‌رفتم، حالم شبیه این بود که پیکر پدرم را تشییع می‌کنم.»

دگرگونی حال مادر را می‌فهمم. مرضیه می‌گوید: «اگر یک روز پیکر پدرم برگردد می‌گویم: خیلی وقت بود که منتظر آمدنت بودم بابا.»

مادران سرزمینم

دفترم را بدون هیچ حرف و سوال دیگری می‌بندم و چایی‌ام را سر می‌کشم. از معلم دوران مدرسه‌ام که هیچ وقت نمی‌دانستم همسر شهید است و هر دو فرزندش که حالا برای خودشان کسی شده اند و حرفی برای گفتن دارند، خداحافظی می‌کنم. من را تا دم در بدرقه می‌کنند. خانم محسن‌زاده می‌گوید: «محمد چهار خرداد شصت و هفت شهید شد.» یعنی سی و یک سال قبل. راضیه می‌گوید: «هر سال در این روز برایش خیرات می‌کنیم و می‌رویم سر مزارش.»

شب است و تاریک. مسیر خانه را پیاده می‌آیم. به این فکر می‌کنم که انگار بعضی از گزارش‌ها از روی حساب و کتاب است. تقارن نگارش این گزارش با شب احیا، شب یتیمی بچه‌ها برایم جالب می‌شود. اینکه بی‌پدری چقدر سخت است. اما وقتی یکی مثل شهید محمد متین برای حفظ جان و مال و ناموس امثال ما رفته باشد، می‌شود به این یتیمی افتخار کرد. کاش بیشتر به رفتار و حرف‌هایمان نسبت به خانواده‌های شهدا فکر کنیم.

من از زنی نوشتم که سال‌ها تنهاست و قصه شبش را برای من تعریف کرده است. زنی که سال‌هاست هم مادر است و هم پدر. یکی شبیه مادرم. زنی که همپای بچه‌هایش برای حفظ یک زندگی آبرومندانه و با عزت جنگید. این گزارش را تقدیم می‌کنم به مادران سرزمینم.

هفت‌برکه – گریشنا: چهار خرداد سالگرد شهادت «محمد متین» است. در اسفندماه به مناسبت روز گرامی‌داشت همسران شهید، قرار مصاحبه‌ای با همسر شهید متین گذاشتیم و این گزارش در سالگرد شهادت همسر او آماده شد. با تلاش خانم محسن‌زاده، دوقلوهای شهید متین امروز پزشکان موفقی هستند که در این گزارش از روزهای سخت گذشته و آرزوهای خوب آینده می‌گویند.

 

خروج از نسخه موبایل