نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

دکتر اقتداری فقط پدر ما نبود، پدر همه ایران بود / گفتگو با امید اقتداری

گریشنا – فاطمه ابراهیمی: اولین جمله کوتاهی که بین‌مان رد و بدل می‌شود «تسلیت می‌گویم» است. روبرویش می‌نشینم. از چهره  و نگاه خیس‌اش تا ته ماجرا را می‌خوانم و می‌دانم غم بی پدری چیز عجیبی‌ست.

امید می‌گوید: «من و بقیه بچه‌ها بارها خدا را شکر کردیم که در آستانه میان‌سالی هم بابا را با تمام افتخاراتش داشتیم. بابا آدم عجیبی بود. آن وقت‌ها هم می‌دانستم که معمولی نبود اما امروز با رفتنش بیشتر این موضوع را فهمیدم.»

دختری به نام امید

احمدخان و قمر خانم اقتداری چهار فرزند دارند. منیژه و امید دو دختر بزرگ‌تر هستند. افشین تنها پسر  و آرزو ته تغازی خانواده است. در مراسم گراش امید و افشین حضور داشتند و صاحب عزا بودند. در میان مراسم‌های مختلف فرصتی شد تا پای صحبت امید که به شکلی دختر خاله من حساب می‌شود بنشینم تا از پدرش بگوید.

امید دختر دوم دکتر احمد اقتداری می‌گوید: «من قرن‌ها پدر داشتم و این برای من به عنوان یک دختر چیز کمی نیست. یک پشتوانه محکم مثل بابا که همه او را می‌شناسند یکی از بهترین هدیه‌های خداوند بود که تا به امروز داشتم‌اش.» چشمانش تر می‌شود. شال سیاه عزایش را کمی جلوتر می‌کشد تا راحت‌تر بتواند اشک‌هایش را پاک کند. صدای سکوتش را با شکستن بغضش به راحتی می‌شنوم. آرام گرفته‌ام تا هر وقت که خودش خواست ادامه بدهد.

ژینوس که کنار دست امید روی صندلی‌های ردیف شده نشسته است سرش را به من نزدیک می‌کند و می‌گوید: «من دوست پنجاه ساله این دخترم. من سال‌هاست که عضوی از این خانواده‌ام. بابا که رفت من هم به اندازه امید و بقیه بچه‌ها داغون شدم و ناراحت.» برایم جالب است که ژینوس دکتر را بابا صدا می‌کند.

از امید می‌پرسم همیشه پدر را در حال مطالعه می‌دیدی؟ می‌گوید: «نه. او هم برای ما پدری می‌کرد و هم برای مادرم همسری. ما تفریح و گردش و مسافرتمان سرجایش بود.»  امید با تعریف سفرشان به شیراز برای عید دیدنی لبخندی روی لب‌هایش نقش می‌بندد: «ما با ماشین خودمان تمام مسیر را می‌آمدیم. خیلی کوچک بودم که تصادف خیلی بدی کردیم. و بعد از آن من هرسال این مسیر را تا رسیدن به شیراز، پلک نمی‌زدم و فکر می‌کردم اگر به جاده زل بزنم دیگر خبری از تصادف نیست. و بابا برای این که مرا سرگرم کند هر سال تا خود شیراز برایم شاهنامه می‌‌خواند.»

از امید می‌خواهم از روزهایی برایم بگوید که دکتر حالش مساعد نبود. می‌گوید: «من هنوز هم عوارض بیمارستانی و قصور پزشکان را در مرگ پدرم دخیل می‌دانم و احتمال این که این قضیه را پیگیری کنم زیاد است.» امید می‌گوید:«هفتم فروردین ماه پدر جلوی تختش زمین خورد. بعد از جراحی باید طبق اصول پزشکی او را چند روزی در بیمارستان نگه می‌داشتند. اما در کمال ناباوری و بر خلاف میل من او را ترخیص کردند. این عوارض کم کم بابا را از حرکت، تنفس و تکلم انداخت. تا جایی که دیگر روزهای آخر بابا فقط با چشم و ابرویش با من حرف می‌زد.»

امید با اندوه می‌گوید: «بابا که رفت انگاری بابای تمام ایران رفت. فقط پدر ما نبود پدر همه ایران بود.»

سخت بود از بابا دور باشیم

امید می‌گوید: «کله سحر بود که گوشی‌ام زنگ خورد. شماره بیمارستان بود. یک لحظه ته دلم خالی شد. از پشت خط فقط صدایی را شنیدم که گفت: پدرتان تمام کرد. اصلا یادم نمی‌آید که گوشی را قطع کردم یا نه. اشک ریختم اما بی صدا. مادر نباید می‌فهمید. بی صدا خودم را به بیمارستان، اتاق آی سی یو رساندم. تخت بابا را که خالی دیدم کله‌ام باد کرد. مرا فرستادند سردخانه که او را ببینم. دیدمش. اما اینبار با چشمانی بسته. روی یکی از صندلی های راهرو نشستم و انقدر دو دو تا چهارتا کردم برای دفن پدر، که مغزم می‌خواست بترکد. بابا وصیت کرده بود او را به گراش بیاوریم اما برای ما بچه‌ها و مادرم خیلی سخت بود که از ما دور باشد. بالاخره تصمیمم را گرفتم که طبق وصیتش عمل کنم.»

در خانواده نظرات متضادی برای محل دفن دکتر اقتداری وجود داشت: «آرزو ته تغاری بابا، مخالف سرسخت این تصمیم من بود. افشین هم همانطور. اما من با صحبت‌هایم آن‌ها را متقاعد به آوردن بابا به گراش کردم. اما تا قبل از امروز، بارها و بارها ته دلم تصمیم عوض می‌شد اما اصلا به روی خودم نمی‌آوردم.»

امید می‌گوید: «مادرم حالش خوب نیست. خودش مریض است. داغ رفتن بابا هم وضیعت روحی‌اش را وخیم کرده است.» می‌گویم بعد از رفتن بابا مسئولیتت بیشتر و سخت‌تر میشود. می‌گوید: «چاره‌ای نیست. شرایط که عوض می‌شود ناخودآگاه چیزهایی را تجربه می‌کنی که فکرش را هم نمی‌کردی.»

 لبخند سردی می‌زند و ادامه می‌دهد: «بعد از بابا دغدغه‌هایی کوله‌بار فکر و زندگی‌ام را سنگین کرده است. من نگران حفظ میراثی هستم که بابا بعد از خودش به یادگار گذاشته است. کتابخانه بابا پر از سرمایه‌‌هایی است که باید از چشمانت هم بیشتر از او مراقبت کنی. کتاب‌هایی مانده که باید حتما آن‌ها را چاپشان کنم. این مسئولیت سنگینی است که بابا آن را روی دوش من انداخت.» میگویم دعا می‌کنم که بتوانی با شرایط جدید خیلی زود کنار بیایی و این بار مسئولیت را به راحتی به دوش بکشی.

یک خانواده‌ی فرهنگی

از وضعیت آرزو می‌پرسم. می‌گوید ایتالیایی خواند و در دانشگاه آزاد هم تدریس کرد.  اما حالا نقاشی می‌کند و یک نقاش است. من هم که بازنشسته مرکز نشر دانشگاهی در قسمت مدیریت بخش کتاب‌های کشاورزی‌ام. می‌گویم شنیده‌ام کار مترجمی و ویرایش هم می‌کنید. میگوید: «تا به امروز حدود بیست کتاب ترجمه کرده‌ام. مثل مجله پیام یونسکو بخش محیط زیستی، رمان،یوگا، ابن ماجد و تعداد دیگری از کتاب‌های مختلف. کتاب یوگا را قرار بود به نمایشگاه بین المللی کتاب تهران برسانم اما به خاطر این اتفاق نشد و هنوز تصحیح نمونه آخرش مانده است.» امید مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد می‌گوید: «بچه بودم که بابا از بنگاه ترجمه و نشر کتاب، آثار کلاسیک ادبیات غربی را می‌خرید و می‌خواند. وقت هایی که نبود من آن ها را می‌خواندم. بابا که متوجه این کار شده بود دعوایم کرد و گفت تو فقط باید درست را بخوانی.»

«اما قبول داری که پشت هر مرد موفق یک زن موفق است؟» سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. اما امید می‌گوید: «من می‌گویم یک زن فداکار امثال مادرم. شاید هر کس دیگری جای مادرم بود نمی‌توانست این همه دوری پدر را تحمل کند. بابا برای به اینجا رسیدنش آن قدر پیاده رفت، آنقدر تحقیق کرد، آنقدر عکاسی کرد و آنقدر پژوهش و مطالعه، که شد پدر مطالعات خلیج فارس. من گنجینه‌ای از عکس‌های بابا از سفر پیاده‌اش به چابهار را دیده‌ام. تک تک آنجا را سر زدم اما متاسفانه از چندین سنگ نوشته دیگر خبری نبود. و خیلی متاسف شدم.»

ژینوس می‌گوید: «خط قرمز بابا در زندگی‌اش علم بود. اگر چیزی بر ضد تاریخ و فرهنگ و ایران می‌شنید عصبانی می‌شد و گذشت نداشت. در جهت راستی و درستی حقیقت و عدالت انسانی هم همین‌طور.»

امید می‌گوید بابا وقتی برای دیدن افشین و میترا به امریکا و کانادا می‌رفت خیلی زود به ایران برمی‌گشت. می‌گفت فقط در حد دیدن‌تان آمده‌ام و یک روز اضافه هم نمی‌مانم. و با برگشتش به ایران باز می‌رفت سروقت مطالعه‌اش. و ما به حریم شخصی‌اش احترام می‌گذاشتیم.

ژینوس لبخندی می‌زند و می‌گوی: «احترام می‌گذاشتیم اما یک جاهایی هم از ترس، صدایمان را قورت می‌دادیم.» می‌گویم منظورتان را نمی‌فهمم. می‌گوید: «چون بابا همیشه در حال مطالعه بود باید فضای خانه ساکت بود. و کوچکترین صدا او را عصبانی می‌کرد و ما چون او را عاشقانه دوست داشتیم صدایمان را قورت می‌دادیم.» امید می‌گوید هم صدایمان را هم کج‌خلقی های بابا را. بابا با تمام حال و احوالش برای ما فراموش شدنی نیست و حضورش همیشگی خواهد بود و دلتنگش می‌شویم.»

گراش و دکتر اقتداری

از امید می‌پرسم این چندمین بار است که به گراش سفر می‌کند؟ می‌گوید: «تصویر مبهمی از خانه پدربزرگ در ذهنم دارم. اما دیگر نیامدم تا چند سال قبل که مسیرمان از عسلویه به فرودگاه لار بود و به خاطر پروازمان باید چند ساعتی را گراش خانه دایی می‌ماندیم. در حد چند ساعت. و امروز هم که با بابا آمدم اما این‌طوری.»

گوشی همراهش زنگ می‌خورد. از صحبت هایش متوجه میشوم که با دوستش حرف میزند. از مراسم ورود و استقبال و گرمای حضور مردم برایش تعریف می‌کند. رو به من می‌گوید حتما عکس‌های این مراسم را به دستم برسان تا برای دوستم و مادرم ببرم. با اشاره سر به او می‌فهمانم که با کمال میل.

امید همانطور که با شهرزاد، دوستش حرف می‌زند من البته انتظار استقبال باشکوه تر و با برنامه ای در شان و شخصیت دکتر احمد خان اقتداری بودم. مردی که همه او را به نام پدر مطالعات خلیج فارس می‌شناسند. حرف‌های نازنین،دوستم، در ذهنم دوباره تداعی می‌شود. می‌گفت: «ما به این نوع آدم ها بدهکاریم. همه مردم ایران خصوصا ما جنوبی‌ها مدیون این آدمیم.» اما من هنوز نتوانستم خودم را قانع کنم که پس چرا جمعیت برای تشییع زیاد نبود؟ چرا ما برای یک مرد که با علمش،تحقیق و پژوهشش برای کشورمان عزت و سربلندی و گنجینه‌ای از علم را به ودیعه گذاشت وقت نگذاشتیم. من به راحتی می‌توانستم تعداد آدم ها را بشمارم.

امید با قطع کردن گوشی و ادامه صحبت‌هایش، مرا از فکر بیرون می‌آورد و می‌گوید: بابا همیشه از کلات و داستان‌های قدیم گراش برایمان تعریف می‌کرد که انگار یک رمان تاریخی می‌خواندم. امید به یکباره می‌زند روی دوش ژینوس و می‌گوید چرا حرف هایش را ضبط نکردیم؟ ژینوس می‌گوید: «انگاری خیالمان راحت بود که بابا برای همیشه برایمان هست و می‌ماند.»

بابا حافظه خیلی قوی داشت. در همه موارد اطلاعات کافی و بر همه مسائل اشراف داشت. وقتی وجب به وجب خاک جنوب را گشت و عکاسی کرد و نگارش، باید هم اطلاعات زیادی داشته باشد. اما با این وجود من همیشه برایم این همه علم بابا برایم عجیب بود.

اشک و لبخندها

صدای مردی از پشت در میشنویم که از همگی میخواهد برویم سر مزار. دفترم را می‌بندم و با امید می‌روم قبرستان. از دور تماشا می‌کنم رابطه دختر و پدری که از او حالا فقط یک مزار باقی است. گل‌ها را پر پر می‌کند و روی قبر بابا می‌ریزد. افشین هم از راه می‌رسد و گوشی‌اش را در می‌آ‌ورد که از مزار پدرش عکس بگیرد . اما آنقدر بلند بلند گریه می‌کند که خودش را در پناه عمه‌اش می‌برد. تک به تک اسم متوفی حک شده روی سنگ مزارها را می‌خوانم و می‌رسم به قبر پدربزرگم. کم کم دارد شب می‌شود که برمی‌گردم خانه و پایان گزارشم را تلفنی با امید انجام می‌دهم.

می‌گویم آرزوی امید؟ می‌گوید: «بهروزی مردم سرزمینم.» می‌خندد و می‌گوید «آرزوی خیلی اجتماعی بود نه؟» می‌گویم: اتفاق آرزوی خیلی قشنگی بود.

می‌گویم من سوالی ندارم. اگر خودت حرفی داری که دوست داری آن را بنویسم سراپا گوشم.

می‌گوید: «شما جوان‌هایی که دستی به قلم دارید بابا را آن طور که شایسته و بایسته است به مردم بشناسانید. نه به این خاطر که پدر من است. چون این مرد از علمش برای مملکتمان سرمایه‌گذاری کرد. پدرم را نه از روش تبلیغاتی بلکه از نوع فرهنگی و علمی به مردم بشناسانید.»

ساعت از نیمه شب گذشته است که با امید خداحافظی می‌کنم. نگاهم به عکس احمد خان است که لای دفترم تا خورده است. مادرم می‌گوید من فکر می‌کردم او را با یک مراسم خیلی ویژه و خاص دفن میکنند. اما شبیه دیگران بود. برایم جالب میشود که همه نظرشان همین است که مراسم احمد خان خیلی ساده برگزار شد. شاید هم توقع ما زیاد است. بهرحال هرچی نباشد اقوام هستیم. آدم‌های بزرگ بعد از مرگ‌شان بیشتر شناخته میشوند. دکتر احمد خان یکی از همین آدم‌ها بود.

 افسوس می‌خورم که شبیه خیلی‌ها او را بعد از نبودنش شناختم. گزارشم را که می‌نویسم مدام به این فکر می‌کنم که انسان‌های بزرگی همچون دکتر تعدادشان انگشت شمار است. و چرا ما جوان‌ها نبایددر زمان حیاتشان از طریق رسانه با شخصیت فرهنگی و کارهایشان آشنا شویم؟ به راستی چرا انقدر رسالت صدا و سیما در زمینه شناخت این افراد ضعیف است؟ چرا وقتی که فقدان فرهنگی را در نبودشان احساس کردیم افسوس بخوریم؟ متاسفم برای خودم که او را دیر شناختم اما این گزارش قدمی کوچکی است که برای شناخت مردی برزگ برداشتم.

 

خروج از نسخه موبایل