هفتبرکه – گریشنا: ۱۴ فروردین ۱۳۹۸ استاد غلامحسین سلمانی، آخرین آرایشگر از نسل آرایشگران سنتی گراش، در ۹۲ سالگی درگذشت.
به یاد این استادکار قدیمی، مصاحبهای از ابوالحسن محمودی که بهمنماه ۱۳۹۱ در نشریه افسانه گراش منتشر شد، در گریشنا بازنشر میشود. عکس منتشر شده در این مصاحبه نیز حکایت جالبی دارد. در این عکس، غلامحسین در حال تراشیدن سر برادرش آهن است. این عکس را حسن حاجیان گرفته است و نخستین بار آذرماه ۱۳۷۸ در نشریه دانشآموز برای مصاحبه محمدعلی شامحمدی با مشهدی آهن منتشر شد.
افسانه گراش – ابوالحسن محمودی: دهساله بودم که آرایشگری را نزد پدرم مشهدی حسین یاد گرفتم. پدرم هم از بچگی آرایشگری را از پدرش مشهدی آهن یاد گرفته بود و او هم از پدرش این شغل را به ارث برده بود. الان هشت پسر دارم که آخرین پسرم عباس هم آرایشگر است.
غلامحسین سلمانی هستم و ۸۶ سال سن دارم و تا شصتسالگی آرایشگری میکردم. آن زمان، مکان مشخصی برای آرایشگری نبود و آرایشگر یا به خانهها میرفت، یا در جایی مثل کنار مسجد دروازه بساط خود را پهن میکرد. رسم بر این بود که فقط پنجشنبهها و جمعهها آرایشگری کنند.
در ناساگ من و برادرم آهن و در برقروز حاج مداکبر و شکرالله کار سلمانی و ختنه را انجام میدادیم.
بیشتر مردم موهایشان فر و بلند بود. موهایشان را با قیچی پیتاژ و شانه چوبی و صورتشان را با ماشین دستی میتراشیدم. تیغ کچلها هم جدا بود! به ازای کاری که میکردم یک قران تا دو قران به من میدادند. یادم هست زمانی که میخواستند خیابانکشی کنند، من داشتم سر پیرمردها را میتراشیدم که اللهقلیخان میگفت: «اینجا سر نتراشید که ما داریم خیابان درست میکنیم و راهبندان میکنید.» بعدها که خیابان درست شد، ساباتی درست کرد و به آنجا رفتم. ولی دیگر نمیتوانستم در شهر بگردم و سرهای بیشتری را بتراشم.
در کنار آرایشگری، ختنه هم میکردم. ختنه کردن را هم از پدرم یاد گرفته بودم. آن زمان دکتری نبود که بچهها را ختنه کند. مادهی بیحسکنندهای هم نبود. با یک تیغ مخصوص ختنه، که آن را از قبل در نجاری تیز کرده بودم، بچههای دهساله تا بیستساله را ختنه میکردم. ماهی یک بار هم با الاغ از اینجا تا زینلآباد میرفتم و در چهار پنج روزی که آنجا بودم، سر میتراشیدم و ختنه میکردم و بعد برمیگشتم.
این که میگویند ما کاسه میگذاشتیم روی سر و بعد موها را کوتاه میکردیم، درست نیست. معمولاً جلو پیشانی را بیشتر برمیداشتیم تا برای مسح کشیدن راحتتر باشد. همه از کوچک تا بزرگ یک مدل مو داشتند. مردها قیافه مردانه داشتند و بچهها هم زغال برمیداشتند و برای خودشان سبیل میگذاشتند تا شبیه پدرشان شوند؛ نه مثل الآن که ابرو برمیدارند تا شبیه مادرشان شوند!
رسم بود که داماد در روز دامادیاش و در جلو همه سر بتراشد و همه نُقل بر سر داماد بریزند. همه میخواندند: «اُسا غلامحسین سر تراش، سر دوماد بتراش، چَشِ دَسِّ خوت بوکو، صیرتاُش مَبی خَراش. میگفتند «هر چه اُسا ببرد حلال است.» بعد هم دست و پای داماد را حنا میبستم و وقتی کارم تمام میشد، به من یک کله قند یا شیرینی میدادند. بعضی وقتها هم چیزی نمیدادند ولی من چیزی نمیگفتم. آن زمان دلها به هم نزدیکتر بود.