هفتبرکه – محمدامین نوبهار: سه روز قبل از عید، ما برگشتیم گراش. من و امیرحسین. با هدف گذراندن نوروز با خانواده و لذتبردن از سرسبزی نوبرانهی بهار جنوب. درست مثل الان که دارم این را مینویسم، آنشب هم باران بود و بوی شببوهای بهار پیچیده در تار و پود شهر. صبح بابا گفت: «رفتین خونه کدیم؟ فکر کنم کمک میخوان.»
گفتم: «نه! احتمالا بهشون سر میزنم.»
«خونه کدیم» عنوان برنامهای است که یکی از سمنهای گراش که در حوزهی میراث فرهنگی کار میکند، هر سال بهار برپا میکند. ما گراشیها در زبان اچمی جای قاف میگوییم کاف و «خونه کدیم» در واقع همان «خونه قدیم» است. در این برنامه بچهها هر سال یک خانهی تاریخی که در معرض تخریب و فراموشی است را هدف میگیرند و برای ۱۰ – ۱۵ روز آن را احیا میکنند تا مردم ببیند. یک حالت موزهطور که هر شب در حیاطش ویژهبرنامهای برگزار میشود و در این چهار دوره، پاتوق شبانهی مردم محلی است. برای مثال امشب ویژهبرنامهی بازیهای محلی بود و پریشب برنامهی شعرخوانی. خلاصه بهانهای است برای دور هم جمع شدن در معماریای که صمیمیت را تزریق میکند به جانت.
سه روز قبل از عید هیچ پلنی برای کار در این تعطیلات نداشتم. هوسِ با خانواده بودن در بهار، لذتی است که فکر نمیکنم هرگز از سرم بیافتد. امسال اما جز یک شب، بیشتر نتوانستهام بروم صحرا. لذتِ با خانواده بودن خیلی زیاد است اما لذتهای بیشتری هم وجود دارد. مثل کار کردن در محیطی که به تو اعتماد دارند و ریش و قیچی دست خودت است.
فردای آن شبی که آمدیم گراش با امیرحسین رفتیم خانهی تاریخی محسنزاده که برنامهی خونه کدیم امسال آنجا برپاست. غلامرضا گفت یکی از دو سوی خانه را دادهاند دست نازنین و قرار است چیدمان شود. اما چطور چیدمانی؟ نمیدانیم! پس ما همینطور بیهوا ما افتادیم در تیم نازنین که قرار بود این بخش از خانه را چیدمان کند. طبیعتا چون فرصت محدود بود، نمیتوانستیم زیاد مشورت بگیریم و مجبور شدیم خودمان هرچه فکر داریم را بریزیم روی هم که به نتیجهای برسیم. همین شد که با بچهها نشستیم و فکر کردیم و به یک سوال قدیمی برگشتیم.
بگذارید قبل از اینکه کارمان را توضیح دهم، کمی برگردم عقب. من اصولا از موزهگردی لذت میبرم اما تقریبا هیچ موزهای نبوده که حوصلهام را سر نبرده باشد. موزهها، مجموعه ویترینهایی هستند که پای هر شیء یا تابلویشان توضیحاتی نوشته شده و لاجرم بعد از چند دقیقه کسلکننده میشوند. هرچقدر هم که دوست داشته باشی چیزی را به دقت ببینی، بالاخره حوصلهات سر میرود و میخواهی زودتر فکرت را خلاص کنی. سالها پیش از ترنج همین را پرسیدم:
«تو که خیلی از موزههای دنیا رو دیدی، بگو بینم اونها هم کسلکنندهاند؟»
– بله
+ چه بد!
مسئله همین بود. چه کنیم که موزه کسلکننده نباشد؟ و با همین سوال رفتیم جلو. البته که به نتیجهای که در ذهنمان ساختیم نرسیدیم اما تلاشی در این مسیر انجام دادیم که فکر میکنم میتواند مقدمهی یک کار بزرگ باشد در آیندهای نزدیک؛ موزهی تعاملی!
حتما وقتی میگویم «موزهی تعاملی» به ذهنتان میآید که مثلا به جای لیبلِ نوشتهها، بارکدی نصب کردهایم که میشود اسکنش کرد و توضیحات را شنید. یا مثلا از مانیتورهای لمسی استفاده کردهایم. مثل چیزی که در موزهی ایران باستان یا … رایج است. اما نه! ما چیز بیشتری ساختهایم که نمیدانم جای دیگری شبیه آن وجود دارد یا نه؟ برای همین است که دارم اینها را مینویسم و امیدوارم بعدها برای خودم یا کسی دیگر فرصتی پیش بیاید و این ایده را جدا دنبال کند و آن را به اجرا برساند.
با همفکریِ فشردهای که انجام دادیم به این ایده رسیدیم. الگوی ما بیشتر از اینکه «موزه» باشد، بازیِ «اتاق فرار» بود که اخیرا در پارکها رایج شده. ما به جای اینکه لباسها را در یک اتاق، لوازم عروسی را در یک اتاق و تفنگها و اشیاء قیمتی را در اتاق دیگری به نمایش بگذاریم، سوژهی موزهمان را «قصههای محلی» در نظر گرفتیم. در گراش بهجای قصه میگویند «کائت» و موزهی ما در خونهی کدیم ۴ بر پایهی سه کائت شکل گرفته است. کائتهای «کاکال طلا، کمر زری»، «بیبیگلشاه» و «شاه نیل». در هر کدام از این قصهها عناصری وجود دارد که مربوط به همین اقلیم است. مثلا بچهای که به دنیا میآید یا مردی که تفنگچی است و الی آخر.
پس در اتاق اول، چیدمانمان را براساس چندپاراگراف اول قصهها انجام دادیم. در هر قصه عناصری است و مخاطب، این عناصر را در اتاق اول میبیند: کایه (کلاه نوزاد)، سرمهدان، ماهی خشکشده و… . مخاطبِ عام این چیزها را میبیند و با آن خاطرهبازیای میکند و میگذرد. اما مخاطبی که پیگیرتر است، توجهش به نوشتههایی جلب میشود که روی دیوارهاست. ما آنجا ورودی قصهها را نوشتهایم و پس از آن ردی روی زمین کشیدهایم که خواننده را به اتاق بعدی هدایت میکند.
اتاق بعدی پر از عکس است. شاید ۳۰۰ تا عکس که با نخ نامرئی به سقف اتاقِ پندری خانهی محسنزاده آویزان است. این عکسها از آلبومهای خانوادگی قدیمی مردم گراش انتخاب شدهاند و روایتگر زندگی مردم در حدود ۵۰ سال پیش است. اما باز مخاطب پیگیر اینجا میتواند پشت عکسها را بخواند و قصه را دنبال کند.
خلاصه که قصه در این خانه ادامه دارد. در مسیری که نامش را گذاشتهایم «گذر زندگی». اتاق به اتاق میشود قصهها را پی گرفت و به دنبال پایان قصه گشت. شاید در اتاق بادگیر قصه تمام شود، شاید در اتاق جنی، یا در گنجینهای که در اتاق ارسی است.
منظورم از «تعامل» دقیقا همین بود. در این چند روز ما چیدمانی کردهایم که هرچند فکر نمیکنم هیچ مهمانی توانسته باشد معمایش را حل کند و قصه را تا انتها برود، اما میشود جوری بهینهاش کرد که مثلا یک کودک به نحوهی خودش خانه را بگردد و یک بزرگسال به شکل دیگری از دیدن خانه و موزه لذت ببرد. ایدهی خوبی است به نظرم! و بدجوری افتاده به جانم که جدیتر دنبالش کنم. فقط نمیدانم کجا؟ کسی را نمیشناسید بخواهد خانه یا محلهاش را تبدیل به معما کند؟
در این ویدئو بخشهایی از «گذر زندگی» در خانهی تاریخی محسنزاده را میبینید:
_______________________
پینوشت ۱: برای اجرای این ایده (که البته خیلی کوچک اجرا شد و به مرور شکل گرفت) دوستان زیادی همکاری کردهاند. اسم بعضی از آنها را در پایان کلیپ نوشتهام.
پینوشت۲: همانطور که گفتم اینجا از آنجاهایی بود که لذت کار کردن درش بیحد است. جایی که به تو اعتماد دارند و ریش و قیچی دست خودت است. باید چندباره تشکر کرد از گروه دبیران انجمن میراثفرهنگی گراش و کسی که این خانه را در اختیار انجمن قرار داده.
پینوشت۳: امیدوارم چند روز بعد این عکسها خاطره نشود و نگوییم «خانهای که بود». امیدوارم این خانه بماند برای نسلها.