هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: «در اتاقش را چند ماهی میشود که باز نکردهام و هنوز بسته است.» با نگاه و اشاره دستش به روبهرو، میفهمم که کدام اتاق را میگوید. اتاقی که پنجرهاش رو به حیاط و باغچهای با درخت زیبای انار است. خیسی چشمانش را از همان ابتدا از من پنهان میکند، ولی لرزش صدایش بیخ گوش قصهام نجوا میشود.
«معصومه همه زندگی من بود. دار و ندار من بود. معصومه محتاج من نبود، من وابسته خواهرم بودم. من با دم و بازدمش نفس میکشیدم. با این که چهارده سال من پرستاریاش را کردم، اما حالا با رفتنش این دل من است که نیاز به پرستار دارد.» کمی مکث میکند و دوباره ادامه میدهد: «خواهرم آنقدر در برابر بیماریاش، اماس، مقاوم بود که گاهی شک میکردم به ناتوانیاش. اما وقتی برای انجام کوچکترین کار روزانهاش قادر به حرکتی نبود، آن وقت بود که مطمئن میشدم. معصومه همیشه لبخند میزد و این من بودم که در خفا میگریستم.»
فاطمه جعفری چادر رنگیاش را کمی بیشتر روی صورتش میاندازد تا نگاهش را از چهرهام بدزدد و بتواند کمی راحتتر حرف بزند. دمنوش به را آرام آرام سر میکشم و شش دانگ حواسم پیش حرفهای خواهر معصومه است.
فاطمه میگوید: «معصومه هم مثل من همسر دوم یک مرد شد. آن قدیمها زندگی حال و هوایی بهتر داشت و همه حواسمان به همدیگر بود. زندگی قشنگیهای خودش را به ما نشان داده بود. برای منی که نه طعم مهربانی پدر و نه رنگ حمایت و نوازش یک مرد را چشیده بودم، ازدواج خودم و خواهرم از قشنگترین اتفاقهای زندگیام بود.» میپرسم مگر پدرتان… همین جا حرفم را قطع میکند و میگوید: «شیرخواره بودم که پدرم فوت شد و ما یتیم بزرگ شدیم.»
فاطمه مرا با خودش غرق در گذشته شیرین و تلخش میکند. «معصومه خیلی زود باردار شد اما متاسفانه این خوشی دوامی نداشت و سایه غم و اندوهش را روی زندگیمان انداخت. معصومه فقط چهار ماهش بود که بچهاش سقط شد. خواهرم از شدت ناراحتی، افسردگی گرفت و کم کم اعصابش هم سرجایش نبود و این ما بودیم که باید مراعات حرفها و رفتارهایش را میکردیم. این حال بدش کم کم خودش را به شکل یک بیماری جدیتر نشان داد. معصومه مدام سر درد داشت و میگفت چشمانم تار میبیند. دوبینی داشت. تشخیص دکتر گراش لکهای روی مغزش بود. اما دکتر لار او را به شیراز ارجاع داد. چندین دکتر عوض کردیم اما هیچ کدام تشخیصی دقیق ندادند و گفتند خوب میشود. مدام او را بستری میکردند و کمی که سر حال میشد مرخص میشد. اما من به خاطر شغلم که خیاط بیمارستان گراش بودم، برای گرفتن مدرک و استخدامیام باید یک سری دورههای کمک بهیاری میدیم و به همین خاطر با یک سری از مسائل آشنایی داشتم. با این مدرک، فقط برای استخدامیام اقدام کردم و همان خیاط باقی ماندم، چون فقط مدرکش را لازم داشتم. با دکترهای زیادی در ارتباط بودم. در جلسات پزشکیشان شرکت میکردم و مجلات پزشکی زیادی میخواندم و به راحتی میدانستم این نشانهها از علائم بیماریاش است.»
«اما دکتر شیراز نظرش منفی بود. من به خاطر اطمینانم اصرار به شروع درمان معصومه داشتم و همین کار را هم کردم. حال روحی معصومه به خاطر آن اتفاق هنوز خوب نشده بود، اما به خاطر آمپولهایی که میزد کمی بهتر بود. اما کم کم دیدم سیاهی چشمان معصومه از بین میرفت. حالت راه رفتنش کند و کندتر شد و از حالت ایستاده شد چهار دست و پا و بعد هم زمینگیر. و چهارده سال روی تخت به حالت درازکش خوابیده بود. اوایل بیماریاش هر روز کار خیاطیام را تا آن جایی که کار خودم بود و کسی نمیتوانست آن را انجام بدهد مثل برش زدن، الگو در آوردن، و… راست و ریست میکردم و بقیهاش را میدادم به همکارهایم و خودم برای سرکشی به معصومه به لار میرفتم تا غذای همسرش را درست کنم، او را حمام کنم و لباسهایش را عوض کنم. حتی برای راحتی حمامش، حمامی مخصوص در اتاقش درست کردم. چند سالی کارم همین بود که روزانه بروم لار. البته بعدها به خاطر حجم زیاد کارهایم مجبور شدم پرستاری از بیمارستان با خودم همراه کنم که از جیب هزینهاش را میدادم.»
فرزانه که روبهرویم نشسته است، حرف خالهاش را قطع میکند و میگوید: «آن زمان من چهار ساله بودم که به همراه خاله فاطمه میرفتم خیاط خانه بیمارستان و بعد هم میرفتم لار پیش خاله معصومه و حالا باربد پسرم، دوست خاله معصومه شده بود و باید هر روز به دیدنش میآمد.» فرزانه از باربد که مدام در حال ورجه ورجه کردن است میپرسد خاله معصومه کجاست؟ باربد نگاهی به بقیه و خاله فاطمه میاندازد و با اشاره سرش میفهماند که نمیدانم. آه کشیدن فاطمه را به راحتی میشنوم و میگذارم خودش هر وقت که دلش خواست ماجرا را ادامه بدهد.
«شوهر خودم هم مریض بود. چون پدر شهید بود احترام و حرمتش پیش من چندین برابر بود. از پرستاریاش هیچ کم و کسری نگذاشتم. کارهای خیاطیام را جوری برنامهریزی کرده بودم که بعد از انجامشان اول برگردم خانه و غذای همسرم را درست کنم و به او برسم بعد بروم لار و به کارهای خواهرم.» میخندد و میگوید از همان موقع اسمم را گذاشتند خانم گرفتار. لبخندی زدم و گفتم اما من اسمت را میگذارم خانم پرستار.
«شوهرم شب لیلهالقدر همین سه سال قبل فوت شد. من به خاطر پرستاریاش مجبور شدم خودم را پیش از موعد بازنشست کنم تا در خانه باشم و بتوانم هم به او برسم و هم به معصومه و در خلال پرستاریشان کارهای خیاطی را هم انجام میدادم.»
فاطمه مثل این که چیزی به ذهنش خطور کرده باشد میگوید: «میدانستی من خیاطی را از خواهرم معصومه یاد گرفتم؟» برایم جالب میشود و میگویم نه. تعریف کن. «معصومه سواد نداشت. اما ارادهاش آنقدر قوی بود که از نهضت تا دیپلم را یک ضرب خواند و حتی تدریس هم میکرد. همین مدرسه حسنی قبلا دخترانه بود و آنجا طرح کاد، خیاطی آموزش میداد. وقتی برای سفر زیارتی سه ماهه به قطر میرفتیم به خاطر علاقهاش همانجا سر کلاسهای مدرسه حاضر میشد و به دیگران آموزش خیاطی میداد. معصومه قبل از ازدواجش جای من در خیاطخانه بیمارستان هم کار کرده است اما آن زمان چون هنوز سیکل نداشت مجبور شد آنجا را ترک کند.»
میخندد و میگوید: «معصومه معروف بود به خیاط مو بلند. آنقدر موهایش بلند بود که همه او را به این اسم میشناختند.» از جایش بلند میشود و با دو عکس چاپ شده قدیمی برمیگردد کنارم. نشانم میدهد و میگوید: «ببین موهایش را.» از تعجب بلندی موهایش چشمانم گرد میشود و تا میخواهم حرفی بزنم چهرهاش به یکباره عوض میشود و چشمانش آنقدر سریع تر میشود که مکث میکنم. میگوید: «وقتی زمینگیر شد موهایش را پسرانه زدیم. معصومه آنقدر ناراحت شد که تا مدتها خودش را در آیینه ندید.»
«به خاطر روحیه خواهرم این خانه را از برادرم حاج حمزه خریدم و خرجش کردم. ایام ولادت ائمه، مجالس شادی و ایام شهادتشان مجلس عزا میگرفتم تا همه را همین جا کنار معصومه جمع کنم و خواهرم تنها نباشد.» اشاره میکنم به پارچههای سیاهی که پشت سرش روی دیوار زده است. میگوید: «بعد از ایام فوت حضرت معصومه دیگر این پارچه را باز نکردم. منتظرم بعد از سالگرد فوت خواهرم دیگر آنها را باز کنم. سال قبل ایام فاطمیه دو شب به صورت خیلی ویژه حاج کاظم محمدی را دعوت کردم تا شاید حال روحی خواهرم بهتر بشود. کارهایی میکردم تا زمان از دستش در برود و نداند که چندین سال است روی تخت افتاده است. وقتی کسی به عیادتش میآمد از قبل به او میفهماندم که حرفی نزند و اگر معصومه چیزی پرسید بگوید یکی دو سال است که نمیتواند راه برود. حتی به دکترش هم گفته بودم که همین حرف را تکرار کند.»
میگویم پرستار خوبی بودی. میگوید: «نه. سعی کردم خواهر خوبی باشم. من کارهایش را سالها انجام دادم اما برایش پرستار هم گرفتم که اگر کار خیاطیام زیاد شد خیالم راحت باشد کسی هست که حواسش به معصومه باشد. مریم پرستارش بود. ما با هم معصومه را به سفر مشهد و زیارت امام رضا بردیم. خیلی سخت بود. مجبور شدیم چندین هتل عوض کنیم تا برای حمام کردنش مشکلی نداشته باشیم.»
اسم سفر که میبرد میگوید از سفر مکهام برایت بگویم. من که حسابی محو قصه این خواهر پرستار شدهام بدون هیچ حرفی با نگاهم به فاطمه میفهمانم که مشتاقم بشنوم. «هفت سال طول کشید تا نوبتمان شد. من و معصومه با هم ثبتنام کردیم. فکر میکردم تا هفت سال دیگر خوب میشود و با هم میرویم. اما خوب نشد. و من باید تنهایی میرفتم. آن موقع هنوز شوهرم زنده بود. قبل از رفتنم به پرستارشان سپرده بودم که چشم از حاج حسن و معصومه برندارند. رفتنم آنقدر تلخ بود که پشت بندش گریه بود.»
«صبح روزی که از مدینه باید میرفتیم مکه، در بدر دنبال کسی بودم که به نیابتی از معصومه این حج را به جا بیاورد. به هر دری میزدم بسته بود. به هر کسی التماس میکردم نمیشد. فاصله هتل اقامتمان تا قبرستان بقیع زیاد نبود. از همانجا زار زار میزدم و به حضرت زهرا متوسل شدم و آنقدر بلند بلند اشک میریختم و فریاد میزدم که هر کسی دنبال دیگری بود تا شاید این نیابتی جور بشود. اذان صبح بود که گفتند یکی این نیابتی را قبول کرده است. نمیدانم با چه سرعتی خودم را به هتلشان رساندم. طرف همسر ریس کاروان جهرم بود. وقتی او را دیدم همانجا زانو زدم و آنقدر گریه کردم که دیگر چشمانم نمیدید. او چقدر شبیه معصومه بود. قیافهاش، اندامش، اصلا خود خود معصومه بود.»
فاطمه که دلش آرام ندارد دوست دارد خیلی سریع قصه سفرش را تمام کند و ماجرای آمدنش را برایم تعریف میکند. «روزی که وارد شدم معصومه هم لباس سفیدی که برایش از قبل آماده کرده بودم پوشیده بود. من و خواهرم فقط اشک میریختیم. معصومه هم حاجیه شده بود.»
فاطمه دیگر نمیتواند ادامه بدهد. به حال خودش میگذارم. اما خیلی زود ادامه میدهد: «معصومه زحمت نبود، رحمت بود.» با این حرف فاطمه نگاهم را به نگاهش میدوزم. «چهارده سال زمینگیر بود. بیست سال مریض بود. اما فقط چهار ماه است که رفته است. ولی به اندازه صد سال پیر شدهام. وقتی بود همه چیز سر جایش بود. اما از وقتی نیست حالم خوب نیست. داغونم. از شدت تنهایی و فکر رفتنش، مدام سرم درد میکند.»
نگاهش را دنبال میکنم. قاب عکسهایی ردیف شده روی میز کنار اتاق معصومه را نشانه گرفته است. میگوید: «ببین چه زیباست. اما حیف که رفت. وقتی فوت شد برای آرامشم به قم زیارت حضرت معصومه رفتم. همانجا لباسهایش را به نیازمندان بخشیدم. ویلچر و تشک مواجش را هم به چند نیازمند دیگر. آرزوی معصومه زیارت امام حسین(ع) بود. اما عمرش مجال نداد. حالا تصمیم دارم پرستارش مریم را به نیابتی از خواهرم بفرستم زیارت آقا.» میگویم چه کار قشنگی.
«من سعی کردم خواهر خوبی باشم. با همان اوضاع هرجا که میرفتم معصومه را هم با خودم میبردم. مجالس عروسی، شادی. حمل و بردن تشک مواجش سخت بود اما میگفتم معصومه هم دل دارد و حاضر بودم هر کاری برایش بکنم تا روحیهاش بهتر بشود. تخت اتاقش را هر روز چهار طرف اتاق میچرخاندم تا تنوعی بشود برایش. اما معصومه کنار پنجره که مشرف به حیاط و باغچه بود را دوست داشت. میگفت درخت انارمان خیلی قشنگ است.»
عکس مادرش را هم قاب کرده و کنار قاب عکس معصومه روی میز گذاشته است. میگویم از مادرت بگو. باز هم میخندد و میگوید: «از وقتی خودشناس شدم پرستاری مادرم را میکردم. مادرم بیماری پارکینسون داشت و دستانش میلرزید. تا هرچی که به یاد دارم من غذایش را در دهانش میگذاشتم.» میگویم خدا اجرت بدهد. میگوید: «وظیفهام بود.»
فاطمه آنقدر آرام است که دلم میخواهد ساعتها کنارش بنشینم و او برایم حرف بزند. اما میدانم دیروقت است و شب کم کم دارد از نیمه میگذرد. از فاطمه میخواهم کنار چرخ خیاطیاش بنشیند تا عکسهایم را بگیرم. یکی از چرخهایش کنارشومینه گذاشته که تشکهای کوچک بنفش رنگ نگاهم را میگیرد. میگوید: «این ستهایی است که برای بخش nicu نوزادان درست میکنم.» عکسم را میگیرم و مرا میبرد به اتاق کوچکی که باید از آشپزخانه نقلیاش رد بشوم. میگوید: «اینجا برای کارهای سنگین و بیشتر است.»
به محض وارد شدنم احساس ترسی که همیشه همراهم بود به من دست میدهد. با اینکه اتاق عمل ندیدهام اما همیشه از آن میترسم. اتاق پر بود از پارچههای سبز رنگ اتاق عمل. اصلا شبیه اتاق عمل فقط دم و دستگاه پزشکی و دکتر نداشت. فاطمه از حالت ترسم خندهاش میگیرد و یکی یکی نشانم میدهد و میگوید: «این ست عمل بزرگ و این یکی ست عمل چشمی و آن یکی ست عمل قلب و …. است.» میگویم پس برای خودت یک پا دکتری. میخندد و میگوید: «من دوره کمک بهیاری دیدهام اما فقط یک خیاطم.»
عکس شیخ احمد انصاری، موسس بیمارستان گراش آن بالای چرخش روی دیوار با سوزن ته گرد زده شده است. میگویم خدا رحمتش کند. میگوید: «من شغلم را مدیون همین شخصم.» برایم جالب میشود که قضیهاش را برایم تعریف کند: «من برای دیدن خواهرم زیاد به قطر میرفتم. همانجا شنیدم که شیخ احمد قرار است بیمارستانی در گراش بسازد که نیاز به خیاط دارد. ثبت نام کردیم و همانجا به شیخ گفتم برای دوخت ملحفه تختهای بیمارستان نیاز به چرخ ریشهدوزی و چرخ دوخت هست. که ایشان هر دو چرخ را همانجا خریداری کردند و ریشه دوزی به خاطر حمل آسانش به همراه من به گراش فرستاندند و آن یکی را بارنامه کردند. این همان چرخ خیاطی است.» چند شات میزنم و میگویم همیشه سرت شلوغ است؟ میگوید: «بستگی به تعداد عملها دارد. هر چه عمل بیشتر کار من هم سنگینتر.» برمیگردیم سرجایمان و از او میخواهم که با قاب عکس خواهرش معصومه هم عکس بگیرم. او را کنار میزش مینشانم و میخواهم شات بزنم که نگاهش را به سمت عکس میچرخاند. احساس خواهرانهاش آنقدر برایم زیبا و دلگیر است که خرابش نمیکنم و عکسم را میگیرم.
چادرم را میپوشم، وسایلم را جمع و جور میکنم که بروم. میگوید: «به خاطر حجم کارهای دوختم از خانمهایی که میدانم خودشان سرپرست خانوادهاند یا بیوهاند و نیاز به حمایت مالی دارند کمک میگیرم. من برش میزنم و آنها را برایشان میبرم تا کنار بچههایشان و در خانه خودشان به من هم کمک کرده باشند.» میگویم چه کار خداپسندانهای.
سوال آخرم را هم میپرسم و میگویم آرزویی نداری؟ میگوید: «خدا را شکر همه سفرهای معنوی را رفتهام. حتی مادرم را هم با خودم بردهام. سوریه، حج. فقط عاقبت بخیری از خدا میخواهم.»
در کیفم را باز میکند و میوههایی که نخوردهام را میریزد داخل کیفم و میگوید ناراحت میشوم اگر برنداری. جعبهای هم میدهد دستم و میگوید ببر برای بچههایت. فاطمه چه مهربان است. تشکر میکنم و تا دم در بدرقهام میکند. میگوید: «راستی برای اقوام و آشنایانی که تازه عروس و دامادند اتاق بالای این خانه را رایگان در اختیارشان میگذارم. تا وقتی سرپناهی برای خودشان دست و پا کنند.»
میگویم خدا خیرتان بدهد. دستش را میگیرم و خداحافظی میکنم. در راه تمام فکر و ذکر من گیر کرده است پیش دل دریایی فاطمه که دختر پرستاری برای مادرش،همسر پرستاری برای شوهرش و خواهر پرستاری برای معصومه بود و حالا خودش تنها است و دلش نیاز به مراقبت دارد.