هفتبرکه – گریشنا: این سومین گزارش ما از زندگی محمد زارع است. شش سال پیش از زندگی او نوشتیم (محمد زارع روشندل گراشی به دنبال معلم است) و سال گذشته از کار و آرزوی او (آرزوهای کوچک روشندلان گراش: از کربلا و قرآن قلمی تا ازدواج) اما این قصه به جاهای خوب رسیده است. پیشنهاد میکنیم اول آن دو داستان را بخوانید و بعد همراه با فاطمه ابراهیمی به مناسبت روز ازدواج مهمان زندگی یک خانوادهی تازه شکل گرفته باشید.
فاطمه ابراهیمی: بعضی وقتها دلت یک حال خوب میخواهد. یک دو نفره عاشقانه، یک فنجان چایی قند پهلو. تو باشی و یک جای دنج.
از همان دو نفره عاشقانهای که یک طرف قصهاش تو باشی و آن طرف قصه، عاشق چشم بستهای باشد مثل محمد. از همان دو نفره عاشقانهای که جز تو کسی را نمیبیند و تمام دنیایش تویی.
«عاشق که بشوی هم کور میشوی هم کر. اما من تازه چشمانم به روی خیلی از قشنگیها باز شده است. تازه حالم خوب شده و هوای دلم رو به راه شده است.» این حرف محمد، عاشق روشن دل قصه من است. عاشقی که این گزارش حالش با قهرمانش روبهراه روبهراه است.
با قرار قبلی ساعت چهار بعدازظهر خودم را به خانهشان میرسانم. در طول مسیر، یک سال گذشته را مرور میکنم. محمد و آرزویش. آرزوی وصال. آرزویی که همه دلشان میخواهد از یک جای زندگی به بعد دو نفرهاش را بچشند. مادر محمد با لبخندی بر لب و برق چشمانش که حاکی از خوشحالی عمیقی است مرا به داخل دعوت میکند. روبروی محمد مینشینم تا گپ و گفتگویم را شروع کنم. از مادر محمد میخواهم تا بی مقدمه از پسرش و زندگیاش برایم بگوید.
زندگی صورتی و نورهایی در دوردست
مادر قصه میگوید: فقط یک هفته از تولد محمد گذشته بود. از همان ابتدا فهمیدم پسرم مشکل بینایی دارد. او را به دکتر بردم اما در کمال ناباوری گفت که محمد سالم است و هیچ مشکلی ندارد. شنیده بودم نوزاد تا پایان چهار ماهگی دید مناسبی ندارد. صبر کردم و بعد از چهار ماهگی با پدر و مادرم او را به شیراز بردیم. جواب نوار مغزش را پدرم به دکتر متخصص نشان داد و اجازه نداد من همراهش داخل مطب بشوم. وقتی بیرون آمد فقط پرسیدم چه شد؟ گفت انشالله که خیر است. از اشکهای پدرم از شیراز تا گراش تا ته داستان را خواندم و فهمیدم احساس مادرانهام درست بوده است. همانجا محمد را با پشتبندی از اشک و آه سخت در آغوش فشردم و همپای پدرم اشک ریختم. در دلم فقط یک چیز از خدا خواستم. اینکه از لحاظ جسمانی سالم باشد و من بتوانم قد کشیدن و راه رفتن اولین فرزندم را ببینم.
روزها گذشت و محمد لابلای روزمرگیهای خاکستریام قد کشید. بزرگ و بزرگتر شد. حالا دیگر پنج سالش بود. از همان سن او را به موسسات قرآنی بیتالنور میبردم و محمد توانست حافظ چهار جز از قرآن شود. از کلاس اول تا سوم ابتدایی به خاطر چشمهایش، در مدرسه استثنایی لار با خط بریل درس خواند. اما برای کلاس چهارم به بعدش گفتند باید مثل بقیه دانش آموزان در مدرسه عادی درس بخواند. چون محمد از نظر هوشی و جسمانی سالم بود.
درسهای حفظی را همانجا سر کلاس به حافظهاش میسپرد و برای درس های نوشتنی مثل املا و زبان یکی از معلمهای خط بریل را به مدرسه میآوردیم و با محمد سر کلاس مینشست. اما این تازه اول راه من بود. من هم آن روزها همپای پسرم درس میخواندم. از روی تمام دروسش سه بار سه بار میخواندم و روی نوار کاست ضبط میکردم تا روزهای امتحان بدهم محمد گوش کند و خودش را آماده کند.
مادر میخندد و میگوید: دیگر حنجرهام پاره شد. اما ارزشاش را داشت. محمد همان طور آرام روی مبلی با روکش صورتی رنگ دقیقا روبروی من نشسته است. سرم را میچرخانم و با یک نگاه متوجه رنگهای صورتی میشوم که تمام فضای خانه را احاطه کرده است. مادرش مثل این که چیزی متوجه شده باشد میگوید: «از همان کودکی دکتر محمد تاکید کرد که تمام وسایل خانه و حتی لباسهایی که برای محمد میخریم و لباسهایی که خودمان میپوشیم باید رنگ روشن باشد، مخصوصا صورتی. متعجب میشوم و میگویم محمد که نمیبیند؟
خواهرش زهرا که بغل دست مادر نشسته است میگوید: شبها که همه جا تاریک است محمد به اندازه سر سوزنی میتواند نور را تشخیص بدهد. به همین خاطر تا جایی که میتوانیم صورتی میپوشیم. مادرش میخندد و میگوید: بهتر است. این طوری جوانتر به نظر میرسیم.
ساندویچ به صورت جهاد سازندگی
مادر محمد خودش فرمان مصاحبهام را گرفته و به جلو میراند. صادق پسر همسایهمان که رفیق صمیمی محمد است چند سال قبل سمبوسه درست میکرد و دست محمد را میگرفت و با هم میرفتند میفروختند. اما بعد از گذشت چند سال که از آرزوی محمد باخبر شد با پدر محمد حرف زد و گفت که آرزوی پسرش داشتن یک فستفودی است. صادق و پدرش نصف نصف سرمایهشان را گذاشتند و دو نفری فست فودی را اداره کردند. تا اینکه پدر محمد تمام سرمایه را یک جا برای محمد خرید و حالا محمد چند سالی میشود که برای خودش و روی پای خودش کار میکند.
میگویم: برای گزارش محرم سال قبل مسیرم به فست فودیاش خورده است. اتفاقا خیلی هم خوشمزه بود. مادرش میگوید: ما همگی دست جمعی مثل جهاد سازندگی وسایل ساندویچ را میخریم و میپزیم. میخندم و میگویم: پس کاملا خانگی است. جوابم را با خنده میدهد و میگوید: اگر بگویم بله تبلیغ میشود. اما کاملا سالم و خانگی است. محمد هم از همین جا به حرف میآید و میگوید: هم پدر هم مادرم خیلی زحمت مرا میکشند. از خرید و پخت و پز تا همراهی پدرم با من در مغازه. پدرم تا سه و نیم عصر مشغول کار خودش در بیرون از خانه است و از غروب تا آخر شب، با من به مغازه ام میآید.
از مادر میپرسم دقیقا چه کارهایی با محمد است؟ که خودش جوابم را میدهد: «من آدرس مشتریها را میگیرم و تعداد سفارش. اگر هم کسی قرضی بخواهد تعداد و قیمتش را به خاطر میسپارم و شب که به خانه آمدم به مادرم میگویم تا در دفتر یادداشت کند.» میخندم و میگویم: «پس حتما باید یک بار دیگر مسیرم را کج کنم تا به فست فودیات بخورد.» مادرش میخندد و میگوید: «حتما. جای شام عروسی اش.»
یک تصمیم سخت
بحث عروسی که میشود یک راست میروم سروقت تازه عروسی که فقط یک ماه و نیم از عروسی و زندگی مشترکش با محمد میگذرد. مهناز که بغل دستم نشسته است از دو سال قبل برایم میگوید: همسایهمان که معلم مدرسه زینب، خواهر محمد بود قضیه محمد را برایم تعریف میکند و میخواهد به این مورد فکر کنم. اما آن روزها حال روحی خوبی نداشتم. چون باران شدیدی آمده بود، سقف خانهمان ریزش کرده بود و اصلا دلم نمیخواست در آن شرایط فکری کنم چه برسد به اینکه بخواهم تصمیمی برای یک عمر زندگیام بگیرم.
آز آن قضیه یک سال گذشت. یعنی دقیقا همین دو ماه قبل. اینبار یکی دیگر از همسایهمان باز قصه محمد را برایم تعریف میکند و از من میخواهد تا با خانوادهاش برای آشنایی بیشتر بیایند بعد تصمیمام را بگیرم. با اعلام رضایتم عصر همان روز خانواده محمد به منزلمان آمدند و مادرش چیزهایی را که باید میدانستم گفت و رفتند. فردای آن روز محمد آمد تا با هم حرف بزنیم. مادرم موافق این اتفاق بود و میگفت اصلا دلم نمیخواهد جوابت منفی باشد. اما برادرم مخالف بود و میگفت زندگی با یک روشن دل سخت است. برادر است دیگر. دلسوز خواهر.
مهناز از روزهای پر استرسی که گذراند برایم میگوید: «همان روزهای اول با زندگی که قرار بود تا چند روز دیگر شروع بشود تمام غم و غصههای دنیا انگار جا خوش کرده بودند روی شانههایم. فکر میکردم تمام هم و غمم را باید برای کارهای محمد بگذارم و از همه لحاظ محدود میشوم. حرفهایی از این طرف و آن طرف برای پشیمان کردنم میشنیدم اما من تصمیمم را گرفته بودم و برای رضای خدا میخواستم زنش بشوم. امروز که یک ماه و نیم از زندگی مشترکمان میگذرد خدا را شکر میکنم و خوشحالم از تصمیم درستم. رضای خدا مرا عاشقترم کرد.»
از مهناز میپرسم: «زندگیات چه رنگی است؟» میگوید روشنِ روشن. میگویم همان صورتی معروف؟ همگی میخندیم.
محمد که خودش را با خوردن میوه مشغول کرده است انگار که خیلی خوب حواسش به ما حرفهای ما است میگوید: «این روزها زندگیام روبهراه است. قبلا همیشه دلگیر بودم و دلتنگ. اما حالا اینطور نیست و خیلی خوشحالم. ولی وقتی مغازهام دلتنگش میشوم و روزی چندین بار با خانمام تماس میگیرم. میپرسم شماره خانمت را در گوشی ات به چه نامی ذخیره کردی؟ با جوابش از سوالم ناراحت میشوم و باید حواسم را بیشتر جمع میکردم که من با یک روشن دل طرفم. میگوید: من که نمیبینم و نمیتوانم سیو کنم اما اگر روزی بتوانم اسماش را عزیز ذخیره میکنم.
از عروسی تا آرزوی ماه عسل
مهناز از شب عروسیاش میگوید: «خانهمان آن قدر شلوغ بود که همه تعجب کرده بودیم. راه سوزن انداختن نبود.» مادر محمد هم همین حرف را میزند: «اینجا هم همین طور. آنقدر شلوغ شد که هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت از این که غذا کم نیاید و من شرمنده مهمانانم نشوم. اما خدا خودش ترتیب همه چیز را داده بود.» از مادرش میخواهم عکسهای شب دامادی اش را نشانم بدهد. میگوید: «باورت میشود که هیچ عکسی نداشته باشم؟» زینب خواهر محمد که با مداد رنگیهایی که دور و برش ریخته و طراحی میکند میگوید: «مادرم آن شب حالش بد شد. آن هم از خوشحالی. اصلا دیگر یادمان نبود حتی عکسی از برادرم بگیریم. اما مطمئنم دوستانش دارند.»
باز میروم سروقت مهناز. میپرسم آرزویی داری که در زندگی با محمد هنوز محقق نشده است؟ از نگاهش میفهمم نباید این سوال را میپرسیدم اما دوست داشتم جوابش را بدانم. میگوید: «آرزوی هر دختری این است که شب عروسیاش همسرش او را در لباس سفید عروسی ببیند. اما محمد…» دستش را آرام میگیریم و معذرتخواهی میکنم از پرسیدن سوالم. اما مهناز مهربانتر از این حرفهاست و میگوید: «نه ناراحت نشدم. من تمام عکسهایم را گذاشتهام برای روز مبادا. اگر محمد عمل بشود و چشمانش ببیند عکسها را نشانش میدهم.» محمد حرف همسرش را قطع میکند و میگوید: «اصلا دلم نمیخواهد ناراحتیات را ببینم و تو باید همیشه خوشحال باشی.» آرام به مهناز میگویم بخند تا محمد متوجه حالت نشود.
از محمد میپرسم ماه عسل کجا رفتید؟ میگوید: هیچ جا. هنوز نرفتهایم و آرزوی رفتن به کربلا را دارم. مثل این که چیزی یادش آمده باشد با چاشنی لبخند و گلایه میگوید: یک سال قبل در گزارشی که از آرزوی سردار علیپور که مثل من روشندل است نوشتی از آرزوی من هم مینوشتی. میگویم آرزوی تو هم ازدواج بود که نوشتمش. اما محمد حرف خودش را میزند و میگوید: سردار و همسرش با هم به کربلا رفتند. جواب میدهم: من هیچ کاره بودم. من فقط نوشتم و آدمهای مهربانی پیدا شدند و او را فرستادند. میگوید این بار هم بنویس من آرزو دارم. به محمد قول میدهم از آرزوی قشنگش برای ماه عسلش بنویسم که با رفتنش شیرینتر بشود.
مادر محمد میگوید: اسمم برای سفر کربلای معلی در گروه واتسآپی راهیاننور در آمد اما چون با عروسی محمد همزمان شد نرفتم. از چشمان تر از اشکش میفهمم چه حالی دارد. میگویم: «انشالله با پسر و عروست با هم بروید.»
کلمات جادویی
از مهناز میپرسم که نمیتواند کسی که واسطش برای عروسیاش با محمد بود را خبر کند تا گپی هم با او بزنم؟ میگوید: او را خوب میشناسی. او هم تو را خوب میشناسد. و همیشه میگوید مدیونات هستم. تعجب میکنم. تا میخواهم حرفی بزنم مادر محمد شمارهای را با گوشی تلفن دستی رد میکند و مثل این که صدای آن طرف خط میگوید مادرش خانه نیست و گوشی را قطع میکند. کنجکاوتر میشوم که بدانم من چه کسی را میشناسم؟ میگوید همان زن سردار علیپور روشندل که محمد از آن حرف میزند. میخکوب میشوم.
بعد از منتشر شدن گزارشم در سایت، مدام گوشی همراهم زنگ میخورد. آدمهای آن طرف خط از تاثیر نوشتهام روی دلشان میگفتند و این که میخواستند سردار را با همسرش به آرزویش برسانند. روزی که با خانه سردار تماس گرفتم از پشت خط به راحتی میتوانستم بغض مادر را بفهمم که از خوشحالی نای فریاد زدن نداشت. وقتی سردار کمتر از یک ماه از انتشار گزارشم به پابوس آقا رفت خودم هم باورم نمیشد که چند خط نوشته بتواند دلی را بتکاند.
با تعارف شربت مادر محمد به خودم میآیم و یادم میآید که هنوز خوشحالم از اینکه نوشتههای من واسطه یک کار خیر شدند. در دلم میگویم: «میشود باز کسی بخواند و این بار تازه داماد و نوعروس را بفرستد پابوس آقا؟»
دیگر وقت رفتن بود و باید آن همه زیبایی و عشق واقعی مهناز و محمد را میگذاشتم و به خانه برمیگشتم. مهناز از من میخواهد که مرا به خانه برساند. میگوید: «من باید محمد را هر روز قبل از باز کردن فست فودیاش یک دور خیابان بگردانم تا شارژ روحی بشود.» همه میخندیم و محمد دست کلیدی را برمیدارد و مستقیم میرود تا در پارکینگ را باز کند و من مات کارهای محمدم که خیلی عادی و با سرعت این کار را انجام میدهد. دلم نمیآید عکس نگیرم و چند شات میزنم. در طول مسیر محمد از آرزویش میگوید، از این که دلش میخواهد خدا فرزندی سالم به او بدهد. برای آرزوی قشنگش دعا میکنم. قبل از پیاده شدن یادم میآید که یک سوال را جا انداختهام. میگویم: :دور کلاتی هم رفتید؟» مهناز میگوید: «پدر محمد راننده بود و مادرش هم بغل دستش نشست. من و محمد هم صندلی عقب. فکر میکنم آن شب تمام مردم شهر برای پایکوبی جشن ما آمده بودند. آنقدر ماشین پشت سرمان زیاد بود که خودمان هم شوکه شده بودیم.» میگویم: «همه برای دیدن شادی عمیق و پاک محمد و تو، خودشان را میهمان کرده بودند.» مهناز لبخند میزند و دستش را میگیرم و خداحافظی میکنم.
به خانه میرسم. تمام فکرم درگیر عشق پاک این دو نفر است. با خودم فکر میکنم ما آدمها چقدر هوای معشوقهمان را داریم؟ چقدر چشممان را به روی زیباییهای زندگیمان بستهایم؟ چقدر خودمان را به کوری میزنیم و از حال دل همدیگر سراغی نمیگیریم. گاهی کمی تلنگر کافیست.
تکمیل گزارش: ساعتی بعد از انتشار این گزارش یکی از نیکاندیشان با نویسنده گزارش تماس گرفت و اعلام کرد که هزینه سفر محمد و مهناز به کربلا را پرداخت خواهد کرد. این فرد نیکاندیش از دیگر خیرین گراش نیز درخواست کرد به جای هزینههای اضافی در مراسمهای عزاداری، نیت خیر خود را به سمت این گونه موارد سوق دهند.