در این روزگار اما سختی روزنامهنگاری فراتر رفته است و به حدی رسیده که باید نام دیگری به جز «کار سخت» برای کاری که در پیش گرفتهایم انتخاب کرد. تنها انگیزه بسیاری از ما برای ادامه، لذت و شوق زنده بودن است. لذت این که زبان گویای مردمان خاموش باشیم و شوق این که تغییری کوچک ایجاد کنیم به سمت روشنی. تلاشی سخت که نتیجههای کوچک، آن را دوستداشتنی میکرد.
وقتی هر روز پند بشنوی «سیاهنمایی نکنید» و هر روز ارشاد شوی «امید تزریق کنید» و در آنچه از جامعه میبینی نشانی از سپیدی و امید نباشد کار از سخت میگذرد. باید چه نوشت که هم به گوشهی قبای ارباب قدرت برنخورد که شمشیر کشند و هم دروغ دیگری بر دیوار ستبر دروغ افزوده نشود؟ بخشنامهها و توصیهها و احکام قضایی و پندهای دوستانه هر روز کار را سخت و سختتر میکند تا جایی که راهی نمیماند جز این که از روح خود مایه بگذاری. خراشیده شوی تا بمانی یا جان بدهی تا آزاد شوی.
در این روزگار، روزنامهنگاری جانکاه است. میبینی هر چه بنویسی عبث است و آنچه باید بنویسی نانوشتنی. هر نوشته به جای التیام، زخمی میشود بر تن خودت و آنچه دوستاش داری. روزنامهنگار معتاد واقعیت است و هر نوشته باید راه به حقیقتی ببرد و وقتی این گونه نیست هر روز زجر میکشی. وقتی کلمه التیام ندهد و امید تبخیر شده باشد، موی سپید میشود و تن رنجور.
نوشتن قرار بود بازتاب زندگی باشد با همه زیباییها و تلخیها اما وقتی به آنچه باید بنویسی نگاه میکنی و جز ته ماندهای از امید نمانده و مردمان از هر سو به شتاب از آیندهای سختتر میگویند، چه لذتی دارد آیینه بودن؟ چه لذتی دارد زبان بودن وقتی نتوانی فریاد بزنی؟ چه شوقی دارد زیستن وقتی نتوانی حرکت کنی؟
ما هم همین مردمان هستیم. حتی همین یک روز سال موج تبریکها میخواهد خاموش و خامات کند. بگذار رو به انگشتشمار آدمیان که گوشام میکنند پردهدر باشم: تلخیم و گنگ و حتی امید بیداری نیست. با این همه راهی به جز جان کندن نمانده.