هفتبرکه – صادق رحمانی: علاقهمند بودیم که حاج اسدالله اسدی را دیدار کنیم. مردی را که سه سال دیگر صدساله میشود. در گراش منزل حاج اسد، دیوار به دیوار خانه خاله فاطمه بود.
تابستانهای گرماگرم که مردم استراحت میکردند، ما بچهها در کوچه بازی میکردیم و سر و صدا راه میانداختیم. به یادم میآورم که در محوطه باز روبهروی منزل حاج اسد بازی میکردیم. ناگهان حاج اسد آمد و توپ را از ما گرفت و یکی دو تا از ما راهم گوشمالی داد و همه چیز ساکت و آرام شد. دیگر ما زهره نمیکردیم، ظهرها جلو خانه حاج محمدعلی خندان؛ شوهرخالهام و حاج اسد بازی کنیم.
حاج اسد با غطرهی سفید سر خود را پوشانده و با عصا راه میرود. او با سالخوردگی حافظهای قوی و وفادار دارد. هرچند کوتاه صحبت میکند، حرفهایش دقیق است. نسب گراشیها را و شجرهی آنها را با دقت بیان میکند. با او و فرزندانش عکس میاندازیم و با او که در دوران جوانی و میان سالی برای گراش زحمات زیادی متحمل و متقبل شده است، خداحافظی میکنیم.
پرواز ما شب است و باید به فرودگاه برویم. در فرودگاه از گیت که عبور میکنیم و گذرنامهی خود را به متصدی بررسی نشان میدهیم، نام و نشان من و محمدعلی را در صفحهی روبهروی خود نمییابد. میگوید اسم شما برای پرواز ایرانایر به تهران در ورقه وجود ندارد. محمدعلی به فتاحی در گراش تلفن کرد. او بررسی کرد و گفت : نه اسم شما هست؟ در نهایت معلوم شد که اشتباه از شرکت ایرانی است. آقای فتاحی گفته بود باید در قطر بمانید و با پرواز بعدی بیایید. ما هم باید برمیگشتیم و به کار و زندگیمان میرسیدیم. به مهدی اسدی زنگ زدیم. به فرودگاه آمد. با مسولان پرواز صحبت کرد و تایید کردند که ایرانایر اشتباه کرده است. اما ما به ماندن راضی نشدیم و بالاخره من با هواپیمای قطریه به تهران آمدم و محمدعلی به شیراز رفت.
و بدین ترتیب برگی دیگر از سفرهای ما برای جست و جوی بازرگانان گراشی؛ کار و سبک زندگی آنان در کشورهای امیرنشین حاشیهی خلیج فارس ورق خورد. ما پیش از این به بحرین، دبی و کویت نیز رفته بودیم تا از زندگی گراشیها گزارش تهیه کنیم که بخشی از آن در نشریه ی صحبت نو گراش چاپ شده بود.
مجموعه #سفرقطر را در اینجا بخوانید: http://bit.ly/Ger-Qatar