گفتند دیدار خصوصی…. لغو شد.
دوم: گفتند استقبال در فرودگاه…. لغو شد.
سوم: گفتند فقط جایگاه ویژه….
ما هم که چند روز خودمان را دلخوش کرده بودیم به دیدار نزدیک آقا، الان دیگر هیچ امیدی نداشتیم و تنها دلخوشیمان همان جایگاه ویژه بود. توی این یکی دور روز مانده به سفر آقا به منطقه کلی اعصابم به هم ریخته بود. آخر دیدار خصوصی چیزی نیست که بشود به راحتی از آن گذشت، آن هم با نائب امام زمان ــعجل الله تعالی فرجهــ و کلی توی ذوقمان خورده بود از بدقولی مسئولین. اما صبح روز سفر آقا به لار، گفتند برایمان برنامه ویژه دارند… ما هم سر از پا نمیشناختیم: من و پدرم و برادرم! میخواستیم بدانیم که این برنامه ویژه چیست؟! اما انگاری نمیخواستند دیگران از ماجرا با خبر شوند. همه در بنیاد شهید جمع بودیم. آنهایی که صبحانه نخورده آمده بودند، آش میخوردند.
دوربینم را برداشتم و رفتم این طرف و آن طرف دنبال سوژه. کاروان پیاده گراشیها… . قرار بود گراشیها از جلو پارک جنگلی تا خود ورزشگاه تختی با پای پیاده بیایند پیشواز آقا. و شانس با من یار بود که توانستم چند عکس هم از اینان بیندازم. تعدادشان به ۵۰ میرسید، شاید هم بیشتر. چند نفری هم پرچم بزرگی از ایران را حمل میکردند که وسطاش نوشته بودند: جانم فدای رهبر. آن طرفتر هم چند عکس از ایستگاه صلواتی گراش انداختم… دکتر فتحی هم بود.
برگشتم به بنیاد شهید، کم کم آماده رفتن شدیم. همگی سوار اتوبوس، راه افتادیم به طرف ورزشگاه. اطراف فرودگاه پر بود از سرباز. هر دهــ پانزده متر یک سرباز. چند پدافند ضد هوایی و موشکی را هم دیدیم. اتوبوسمان نزدیک ورزشگاه نگه داشت. بقیه راه را پیاده رفتیم. همگی به سمت دالانی باریک و دراز راهی شدیم: «جهت استقرار در جایگاه ویژه». همان ابتدا کلی گشتندمان! بعد هم وارد آن دالان دراز و باریک شدیم. تا چشم کار میکرد آدم بود. صف به کندی جلو میرفت. اینجا هم برای دومین بار بازرسیمان کردند. قمقمه آب، خوردنی و حتی آدامس را هم میگرفتند. معلوم بود همهشان از تهران و… آمده اند. و بالاخره وارد ورزشگاه شدیم که آقای مهدیزاده ــمسئول بنیاد شهید لارــ به ما و محمدی و واحدی(جانبازان ۷۰% ازگراش) و شیردم (پدر ۴ شهید از لار) گفت: شما همین دم در بایستید تا خبرتان کنم.
کمکم فهمیدیم که قرار است موقع ورود آقا به دستبوس ایشان شرفیاب شویم. خوشحالی در چهرهمان موج میزد. آقای مهدیزاده برایمان کارت مخصوص جایگاه ویژه داشت. مال ما رویش نوشته بود: “محل استقرار: پشت جایگاه”. و دیگر مطمئن شدیم که آقا را میبینیم آنهم از نزدیک… نزدیکتر از آنچه که فکرش را بکنی. رفتیم پشت جایگاه. منتظر بودیم که آقا بیایند و ما… ولی انگاری عقربههای ثانیهشمار نای راه رفتن نداشتند. از همان روزهای اول که به ما وعدهی دیدار خصوصی داده بودند، فکری شده بودم تا انگشتری آقا را برای یادبود که نه؛ تبرکاً از آقا طلب کنم… هرکدام توی فکری بودیم که ناگهان یکی پیدایش شد و گفت فقط جانبازان حق دیدار با آقا را دارند و همراهان برودند جایگاه. همهمان شوکه شدیم. به قیافهاش میآمد از آن آدم حسابیهای مسئول هماهنگی و از اینجور چیزها باشد. هرچه التماس کردیم گفت نمیشود. این همه راه بیایی لب دریا، آن وقت تشنه برت گردانند. دست به دامن رئیس بنیاد شدیم. اما حرفهای او هم تاثیری نداشت. اینبار مهدیزاده با شخص دیگری صحبت کرد. به این یکی هم میآمد از آن مسئولها باشد. توی گوش مرد قبلی چیزی گفت و طرف راضی شد. تویدلمان کلی دعایش کردیم.
بیشتر از یک ساعت بود که آنجا ایستاده بودیم. از گوشه و کنار سرک کشیدم. دیدم ورزشگاه پر است از مردم. (خب چرا نباشد با این همه مردمی که از مناطق مختلف آمده بودند لار؛ آن هم برای دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی ) بعضی آشناها که ما را میدیدند دست تکان میدادند. اما شاید هیچکدامشان نمیدانستند که چرا ما آنجائیم.
اگر اشتباه نکنم، ساعت از ده گذشته بود که گفتند خودتان را آماده کنید که آقا دارند تشریف میآورند… خودمان را جمع و جور کردیم. رفتیم به قسمت دیگری که تقریبا خارج از ورزشگاه به نظر میآمد اما دور تا دورش را پوشانده بودند. آنجا به صف ایستادیم. ما همراهان جانبازها، طوری ویلچرها را قرار دادیم تا بتوانیم خودمان هم بینشان بایستیم. اما دوباره آن مسئول قبلی گفت که ویلچرها را به هم بچسبانید و خودتان هم بروید پشت سر جانبازها. ما هم هرچه اصرار کردیم دیدیم فایده ندارد. رفتیم و پشت سرشان ایستادم. اما انگاری از همه بدشانستر من بودم. بقیه هرطوری بود راهی برای خودشان پیدا کرده بودند، جز من. گروه خوشآمدگویی هم جلوتر از ما ایستاده بودند. دو پسر و دو دختر؛ همهشان ابتدایی. پسرها لباس نظامی تنشان بود و دخترها چادر سفید که گلهای صورتی داشت. از حرکات مامورین و محافظان ــکه از گوشیای که توی گوششان بود قابل تشخیص بودندــ مشخص بود که آقا به همین زودیها تشریف فرما میشوند. بالاخره لحظه دیدار فرا رسید. دیواری ــکه ما خیال میکردیم دیوار استــ کنار رفت و پاترول چهاردری با سرعت وارد شد و ایستاد. به صندلی جلو نگاه کردم… آقا نبود. سریع در باز شد و مردی درشت هیکل و با کت و شلواری مشکی پیاد شده و درب عقب را باز کرد. انگاری همه جا برایم نا واضح شد. اشک جلوی دیدم را گرفته بود. میبینی… میبینی چه سعادت بزرگی نصیبت شده؟ به خودت مبال؛ به پدرت باید به بالی… که اگر پدرت جانباز نبود، تو هم…
اشک جلوی دیدم را گرفته بود… با دست اشکم را پاک کردم… درست میدیدم آقا با همان لبخند همیشگی که بر لب دارد, ایستاده بود و دخترها به ایشان خوشآمد میگفتند. یکی از پسرها به زبان لاری به آقا خوشآمد گفت و دیگری با اهدای دسته گل خطاب به آقا این جمله را گفت، محکم و کوبنده: جانم فدای رهبر…
و حالا نوبت ما رسیده بود… نوبت ما که نه؛ نوبت جانبازها رسیده بود. کلی عکاس و فیلمبردار دورهمان کردهاند. اولین نفر حاجمرتضی واحدی بود، شاید هم محمد پسرش. نفر بعدی پدرم بود؛ با لباس یک دست سبز سپاه. اینجا دیگر چیزی نمیفهمیدم؛ تمام حواسم به این بود که دست آقا را ببوسم. اصلا متوجه پدر، برادر، پدر شهید، بردار شهید، متوجه هیچ کس نبودم. یک بار از وسط دو تا ویلچر دست بردم که دست آقا را ببوسم. ناگهان محافظ هاگفتند بروم ته صف و آنجا دست آقا را ببوسم. من هم سریع رفتم آن طرف، منتظر بودم که نوبت من برسد. دستپاچه شده بودم که دیدم آقا با سر اشارهای به من کردند و رفتند. شاید در کسری از ثانیه به ذهنم آمد که: چرا ایستادهای؟! دیگر از این فرصتها دست نمیدهد که آقا را ببینی آن هم به این نزدیکی… فرصت را از دست نده. من هم ناخودآگاه صدا زدم: آقا… آقا… . و آقا برگشتند طرف من؛ با شوقی عجیب به طرف ایشان رفتم. خم شده و دست ایشان را بوسیدم و …
دوباره اشک جلوی دیدم را گرفته است… و چه زود تمام شد لذت دیدار یار. به خودم میآیم… آقا رفته است و ما هم باید به جایگاه ویژه برویم… جمعیت با صدای بلند شعار میدهند. سریع ویلچر را به سمت جلو هل میدهم. وارد جایگاه ویژه میشویم. سمت چپ، ته جایگاه. به نرده حایل جایگاه عادی و ویژه تکیه میدهم. دوباره آن لحظات را برای خود مرور میکنم. آقا وارد جایگاه سخنرانی میشوند، و کلی جمعیت هم وارد جایگاه ویژه. کلی از جماعت اهل سنت. خوب که نگاه میکنم تعداد روحانیهای اهل تسنن بیشتر از روحانی های شیعه است. کلی خبرنگار هم میآیند جایگاه ویژه. مردم هم از هیجان هرچه شعار به ذهنشان و یا گوششان میرسد با صدای بلند فریاد میزنند. آقا برایشان دست تکان میدهد. مردم از شدت هیجان نمیتوانند ساکت شوند. دو صندلی در جایگاه قرار دارد. یکی برای آقا و یکی هم برای آقای آیتاللهی. آقای آیتاللهی به آقا خوشآمد میگوید. نوبت سخنرانی آقاست. دوباره شعارها شروع میشود. بعد از کلی وقت مردم ساکت میشوند. آقا شروع میکنند به سخنرانی و من هم کمی از سخنرانی را میشنوم و دوباره آن خاطرات برایم مرور میشوند. یک دفعه برادرم به پهلویم میزند که صف جلو را نگاه… سمت راست؛ کامران نجفزاده. دفترچهای دستاش بود و هر از گاهی چیزی مینوشت. دلم میخواست کنارش باشم ببینم چه چیزهایی مینویسد. بلکه به دردم بخورد! با این ذهن شلوغی که من داشتم تنها به نیمی از سخنرانی آقا گوش دادم. سخنرانی که تمام شد، دوباره سیل شعارها. و آقا رفتند، حتما دوباره سوار همان پاترول چهاردر میشوند و میروند جایی برای استراحت. (بعدا میشنوم که ناهار را دعوت آقای آیتاللهی بودهاند) کمکم هم ورزشگاه و هم جایگاه ویژه خالی میشود. ویلچر را هل میدهم و از ورزشگاه خارج میشویم. به برادرم ــیعقوبــ میسپارم که پدر را ببرد بنیاد شهید تا من هم بتوانم چند تا عکس بیندازم. دوربینام را تحویلام میدهند و میروم سروقت سوژه. برای من که آماتورم پیدا کردن سوژه بد برایم سخت است. میپرم روی مینیبوسی که کنار پارک شده است. تا چشم کار میکند جمعیت است. هوا هم دم کرده و برای عکس گرفتن مشکل ساز میشود. تا لنز دوربینم را به طرف آنهایی که پوستر آقا را بالای سرشان گرفتهاند، میچرخانم، به من و دوربین خیره میشوند. شاید خیال میکنند من هم از آن عکاسهای حرفهای فلان روزنامه سراسری هستم! از آن بالا چند تا عکس میاندازم. سوژهای پیدا نمیکنم که باب طبعام باشد. قاطی جمعیت میشوم. کلی راه را پیاد میروم تا به خیابان میرسم. هوا شرجیست و بد جور عرق کردهام. بعداز کلی پیاده روی، میپرم روی وانتی. همین که میبیند دوربین دستم است، چیزی نمیگوید. نزدیکیهای بنیاد شهید پیاده میشوم. میروم آنجا، شاید پدرم آنجا باشد. نیست. کمی استراحت می کنم و دوباره میآیم بیرون. منتظرم میمانم وانتی از راه برسد، بپرم رویش و تا گراش بیایم. یک دفعه سرو کلهی یک وانت پیدا میشود که پر است از بچههای حوزه گراش. من هم سوار میشوم. میشمارم: ۲۰ نفر. تا به گراش میرسیم کلی میگوییم و میخندیم و از این و آن عکس میاندازم. بالاخره میرسیم گراش. پیاده میشوم… به سمت خانه.
و چه زود گذشت… چند سال پیش آرزوی یک دیدار خصوصی را داشتم و الان دست آقا را هم بوسیده ام… به خودت مبال… باید به پدرت بنازی که جانباز است و …
این مطلب در شماره نوزده صحبتنو خرداد ۱۳۸۷ منتشر شده است.