یک راز سر به مهر
چتری برای مردم جویای آفتاب
گهواره ای برای مردم دلتنگ و نا امید
صندوق واژگون شده ؛ بی قفل و بی کلید.
پهلو گرفته کشتی بی بادبان نوح
موج بلند و سنگی وامانده از قرون
گویی نهنگ خفته در این تنگنای خاک .
یک مشت ناگهان
یادآور تعصب ایمان و رد خون
شیری نشسته ؛ سرد فرو خورده خشم خویش
یک قلب سنگ از تپش افتاده ی بزرگ
شاید دوباره چاه
شاید دوباره گرگ …
یک خیمه ی بزرگ پر از روزهای داغ
آرام و بی چراغ
یک قلعه سترگ؛ همه پاره های خشم
یک تکه از تفنگ
میراث ناصبوری فواره های خشم.
دیواری از سکوت
یک نخل و یک کنار
یک برکه ی قدیمی تنها پر از سُکات
ساروج و سنگ و برج
کوه شرف کلات