هفتبرکه: خیرالنسا نظری که گراشیها او را به نام زن شعبو میشناسند امروز ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ در سن ۸۷ سالگی درگذشت. تنها گفتگوی منتشر شده با او را الهام زاهدی از طرف هفتبرکه در بهمن ۱۳۸۷ انجام داد و در شماره ۳۰ صحبتنو ویژه گراش، با تیتر «زن شعبان، خیرالنسایی که یک تنه انقلاب کرد» منتشر شد. این گفتگو را یک بار دیگر میخوانیم
خیرالنساء نظری، مشهور به زن شعبو (شعبو به تلفظ گراشی)، یکی از زنان برجسته و چهرههای مطرح دوران انقلاب در گراش است. او با دلاوری و بیباکی تمام پا به میدان گذاشت و گاهی حتی به تنهایی و بدون هیچ ترسی، در تظاهرات علیه شاه و مفسدان شرکت میکرد. همچنین سایر زنان گراشی را به حضور در این حرکتها تشویق مینمود.
یکی از شعارهایی که آن زمان توسط مردم ساخته شد و هنوز در ذهنها مانده، این بود:
«درود بر زن شعبو، که تخت شاه شه ته بو»
به معنی: درود بر همسر شعبان که باعث واژگونی تخت شاه شد.
در یکی از شبهای خاطرهانگیز بهمنماه ۱۳۸۷، که یادآور روزهای انقلاب و پیروزی ملت ایران است، الهام زاهدی همراه مادرش به دیدن او رفت تا برایمان از آن ایام و شور و حال خودش بگوید. وقتی وارد منزلشان شدیم با گرمی فراوان از ما استقبال کرد. هرچند روز قبلش به گفتوگو با ما تمایل نداشت و مخالفت میکرد، اما سرانجام با اصرار و سماجت، پذیرفت.
چهره پرچین و دستهای لرزانش، گویای سالهایی پرفراز و نشیب بود. از همان ابتدا غمی عمیق در نگاهش دیده میشد.
گفتوگوی ما درباره انقلاب، بعد از نوشیدن چای داغ و خوردن شیرینی، آغاز شد.
سؤال: خانم نظری، چرا در ابتدا حاضر نمیشدید با ما گفتگو کنید؟
پاسخ: چون اعصابم خیلی خراب بود. دلم گرفته از همهچیز و همهکس. وقتی اینهمه شهید و مجروح میبینم و در مقابل، قدرنشناسی و رفتارهای زننده بعضیها را میبینم، واقعاً اذیت میشوم. انتظاراتی داشتیم که برآورده نشد.
سؤال: از دیدگاه یک انقلابی، آن زمان انقلاب را چطور میدیدید؟
پاسخ: مردم، بهویژه گراشیها، چیزی نمیدانستیم. نه از امام، نه از شاه، نه از طاغوت. فقط میدانستیم ظلم میشود و خون جوانان بیگناه ریخته میشود. مردی مهربان با دست خالی و نیت پاک برای خدا قیام کرده بود. من هم خواستم با ظلم مبارزه کنم.
سؤال: آن زمان چند ساله بودید؟ فرزندی هم داشتید؟
پاسخ: بله، سه پسر و دو دختر کوچک داشتم. بزرگترین فرزندم ۱۳ ساله بود. خودم ۴۰ سال داشتم. شوهرم هم بر اثر افتادن یک تیرچوبی (فِرس) روی سرش فوت کرد.
سؤال: فعالیتهای شما در دوران انقلاب چگونه بود؟
پاسخ: ابتدا در بندرعباس بودیم. اعلامیهها شبانه پخش میشد. من صبحها آنها را زیر لباسم پنهان میکردم و در مسجد فاطمیه میگذاشتم. نوار سخنرانی امام را گوش میدادیم و در خاک مخفی میکردیم. بعد که به گراش آمدم، دیدم مردم بیخبرند. خودم تنهایی شروع کردم. عکس امام را به گردنم آویختم، شعار دادم و مردم را بیدار کردم.
سؤال: آیا کسی به خاطر فعالیتهایتان از شما شکایت کرد؟
پاسخ: بله. مردم ازم شکایت کردند. پاسگاه به سراغم آمد. با سیاست گفتم که اعتراضم به زیر پا گذاشتن قرآن و کشتار مردم است. خدا کمک کرد که باورشان شود.
سؤال: آیا دیگران هم در گراش همراهتان بودند؟
پاسخ: نه. ابتدا تنها بودم. خواهرم بعدها همراه شد اما شوهرش مانعش شد. تنها ادامه دادم.
سؤال: از شعارهایی که آن زمان میدادید، یادتان مانده؟
پاسخ: بله. یکی از شعارهایم این بود:
«زیر بار ستم نمیکنم زندگی،
جان فدا میکنم در ره آزادگی،
میجنگم ای الله برای روحالله،
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه.»
سؤال: آیا کسی از خانوادهتان هم مبارز بود؟
پاسخ: بله. برادرم در بندرعباس اعلامیه و نوار پنهان میکرد. پسرم پخش میکرد، لو رفت و زندانی شد اما چیزی نگفت.
سؤال: خاطره شیرین یا تلخی از آن زمان دارید؟
پاسخ: دیدار از نزدیک با امام، خاطره شیرینم بود. با چند نفر از گراشیها به خانه امام رفتیم. خاطره تلخ هم بسته شدن فرودگاه توسط بختیار برای جلوگیری از ورود امام بود.
سؤال: سواد داشتید؟ مدرسه رفته بودید؟
پاسخ: نه، بیسواد بودم. مدتی به نهضت سوادآموزی رفتم، اما چیزی یاد نگرفتم و رها کردم.
سؤال: در این سالها کسی از شما قدردانی کرده؟
پاسخ: نه، اما اصلاً دنبال تشکر نبودم. کاری که کردم فقط برای رضای خدا بود، نه چیز دیگر.