نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

گپتریا: اکبر کهندلی نمی‌گذارد موتور زندگی بخوابد

هفت‌برکه: عصر یک روز سرد زمستانی، مهمان یک استاد تعمیرکار موتورسیکلت در خیابان ساحلی یا همان خیابان پئت هستیم. مهمان بیست و پنجمین شماره از ستون گپتریا، محمد کهندلی است که مردم او را به نام اکبر می‌شناسند و از بیست‌سالگی با موتورسیکلت و تعمیر آن سر و کار دارد تا موتور زندگی خیلی‌ها نخوابد و به پیش برود. او داستان زندگی‌اش را از موتورسیکلت، تعمیرگاه و ماشین سنگین و جاده، در گفتگویی کوتاه و در خلال عکس‌هایی گویا از لنز دوربین مجید افشار، با ما و شما قسمت می‌کند.

 

 

آقای اکبر کهندلی، تعمیرکار موتورسیکلت

هر طرف را که در تعمیرگاه کوچکش نگاه می‌کنی، ابزار و لوازم تعمیر و قطعات موتورسیکلت را می‌بینی. نوه‌اش محمدطاها هم در مغازه حاضر است و چند وقت است با شاگردی پیش پدربزرگش، چیزهای زیادی آموخته است. محمد کهندلی می‌گوید: «در شناسنامه‌ام محمد است و مردم اکبر صدایم می‌زنند.»

آقای کهندلی همین اول کار خستگی و شوق همزمانش را به کارش رو می‌کند و می‌گوید: «دیگر پیر شده‌ام و دیگر کار زیاد نمی‌توانم. اما تا جایی که بتوانم ادامه می‌دهم.» و حق هم دارد چون هر قدر زمان می‌گذرد، خرج زندگیِ امروز، بازنشستگی را به تعویق می‌اندازد و سن و سال هم نمی‌شناسد.

آقای کهندلی متولد ۱۳۳۲ است و الان ۷۳ساله است. او پدر هشت فرزند است که چهار دختر و چهار پسر هستند. پسرهایش مهدی، مصطفی، مجتبی و خلیل هستند و همه‌ی فرزندانش به جز خلیل ازدواج کرده‌اند.

بیست سال رانندگی با ماشین‌های سنگین

آقای کهندلی تجربه‌ی کارهای متفاوت زیادی دارد. با او سری به سال‌های جوانی‌اش می‌زنیم. او می‌گوید: «از کودکی همه کار کرده‌ام. سنگ خرد کرده‌ام، دِشت داده‌ام (کار بنایی با کاهگل)، با استاد کار کرده‌ام، راننده‌ی ماشین سنگین بوده‌ام، کارگری کرده‌ام. کار تعمیرکاری را از سال ۱۳۵۲ شاگرد بمان کهنسالی بوده‌ام. تا سال ۱۳۵۶ شاگردی کردم و از آن سال به بعد مستقل شدم. اولین مغازه‌ام جایی بود که الان مغازه‌ی نگین که مال آقای جعفری است، قرار دارد. مغازه را از حاج حسن کل جعفر اجاره کردم و تا سال ۱۳۶۲ هم نشستم اما دیدم به خرج زندگی نمی‌رسم. اجاره بها زیاد نبود اما کار هم به آن صورت زیاد نبود و خرج بچه‌ها هم بالا بود.»

سال ۱۳۶۲ آقای کهندلی تعمیرکاری موتورسیکلت را گوشه‌ای پارک می‌کند و پشت فرمان ماشین سنگین به جاده‌ها می‌زند، گویی زندگی او با موتور و ماشین گره خورده است. بیست سال از زندگی او در جاده‌ها سپری می‌شود اما خاک تعمیرگاه دامنگیر بوده و آقای کهندلی را دوباره برمی‌گرداند. او می‌گوید: «تا سال ۱۳۸۲ راننده‌ی ماشین سنگین بودم. تا وقتی که دیدم چشم‌هایم دیگر همراهی نمی‌کند و مجبور شدم دست از کارم بکشم. دوباره برگشتم سر همین کار تعمیرکاری.» و دوباره به تعمیرگاه موتورسیکلت برمی‌گردد تا در گردنه‌ها و پیچ‌های سخت زندگی، سفره‌اش همچنان پربرکت بماند.

تجربه‌هایی که زنده می‌ماند

او چند بار هم مجبور شده مغازه عوض کند و می‌گوید: «مغازه‌ی جدید را بعد از بیست سال در خیابان تمیز باز کردم. البته در این بیست سال پروانه‌ی کسبم را نبستم. مرتب و سال به سال عوارض شهرداری را می‌دادم اما از جهت دارایی بستم. سال ۱۳۸۲ شروع کردم و هنوز دارم ادامه می‌دهم. مغازه‌ام در خیابان تمیز قدیمی بود و به خاطر باران خراب شد و آمدم خیابان درمانگاه. یک سال هم روبروی مدرسه‌ی حضرت زینب مغازه گرفتم که با صاحبش به توافق نرسیدم. الان هم انتهای خیابان درمانگاه، نبش خیابان ساحلی مغازه دارم تا هر وقت بتوانم.»

پسرهایش هر کدام کسب و کار خودشان را دارند. اکبرآقا تعمیرکار کاربلد این قصه می‌گوید: «مجتبی پیش خودم استاد شد اما چون برایش نمی‌صرفید رفت و کارش را تغییر داد.» اما الان نوه‌ی دختری‌اش محمدطاها بامری پیش او دارد شاگردی می‌کند تا این همه تجربه‌ی پدربزرگش زنده بماند. آقای کهندلی می‌گوید: «نوه‌ام علاقه‌مند است و استادکار ما است.»

دست‌فرمانِ خوبِ آقای کهندلی زندگی او را از گردنه‌های زیادی تا به امروز رسانده است و شوق او به آموختن تجربیاتش به نوه‌اش می‌گوید او هنوز دوست دارد چرخ زندگی را بچرخاند و بالای سر کسب و کارش بماند.

خروج از نسخه موبایل