نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

یخدو ۱۲: هیولای کودکی ما، «اشکم‌پره‌کو» هنوز در کمین است

هفت‌برکه – مریم مالدار: ساعت دوازده ظهر است و محسن که تازه از خواب بیدار شده و هنوز صورتش را نشسته، نمی‌داند سفره‌ای که روی میز پهن است وعده‌ی صبحانه است یا ناهار. هنوز به شکل رسمی نیم‌کره‌های مغزش فعال نشده اما می‌داند که چطور راهش را به جای آشپزخانه به سمت اتاقی که به قول خودش بند و بساط پی‌اس پهن است کج کند و درازکش مشغول گیم شود. این اتاق و پی‌اس برایش قلمرویی است که می‌تواند ساعت‌ها در آن بماند و بازی عوض کند، بدون آنکه بداند هوای مرداد امسال و امروز آفتابی است یا ابری. چه برسد به این که بخواهد بیرون برود و این جمله‌ی معروف برای نسل ما را بشنود: « ظهر گرم نرو بیرون. اشکم‌پره‌کو می‌گیردت.»

بله! جدای از «داداملاکه» که در برکه‌ها ماوایش بود، اشکم‌پره‌کو هم هیولایی بود که ظهر گرم تابستان ماموریتش شروع می‌شد: او در کوچه پس‌کوچه‌های شهر قدم می‌زد تا هر بچه‌ای را که سر راهش قرار می‌گیرد، بگیرد و شکمش را پاره کند و دل و روده‌اش را بیرون بریزد.

همین هیولاها بودند که به یمن وجودشان، هم‌نسلان بازیگوش و بی‌قرارِ ما در برکه و استخر غرق نشدند و از گرمازدگی و تلف شدن در گرمای ظهر تابستان نیز در امان ماندند. ما را از ترس همین هیولاها در خانه نگه می‌داشتند تا کارتون‌های سمندون و چوبین در جنوب همچنان با حلاوت خاص، بیننده داشته باشد.

قصد داشتم چاشنی طنز داستان اشکم‌پره‌کو را بیشتر کنم و بگویم الان کمی بزرگ‌تر شده‌ام و چهارستون بدنم دیگر با شنیدن اسمش، بندری نمی‌لرزد تا از ترس بخواهم با چشمان باز زیر پتو قایم شوم و منتظر بمانم گِلنگ گِلنگ کولر آبی همچون لا‌لایی خفیفی مرا به خوابی ببرد و رویایی که در آن ظهر تابستان، همراه با باقی بچه‌ها یخمک و بستنی می‌خورم.

اما هنوز خنکی جمله بالا در ذهنم مانده که مادر می‌گوید: «داستان اشکم پره‌کو راست بود‌ه ‌ها!» انگار که یک نفر مرا از خواب شیرین و خُنک بچگی‌هایم به زور بیدار کرده باشد، بی‌قرار می‌شود و دوباره چهارستون بدنم ریتم بندری می‌گیرد!

مادر ادامه می‌دهد: «بله، اشکم‌پره‌کو زمان مادر و مادربزرگ‌ ما بوده. رسالتش دقیقا همین بوده که برود و در شهرها بگردد تا دل و جگر بچه‌ها را دور از چشمان خانواده‌شان از شکمشان بیرون بیاورد و برای درمان درد و شفا برای خان‌ها، بزرگ‌ها و ثروتمندان ببرد و در ازای آن پاداش دریافت کند.»

مادر وقتی چشمان گشادشده و هراسان من را می‌بیند، چاره‌ای جز این نمی‌بیند که ادعایش را با یک داستان واقعی مستند کند. او از زبان مادربزرگش نقل می‌کند:

چله‌ی گرما بود و همه‌ رفته بودند صحرا برای تمیز و وجین کردن خرما‌های چیده شده. ناگهان مادربزرگش همانطور که خرک‌ها را جدا می‌کرده، سرش را بالا می‌آورد و محوطه را دید می‌زند و می‌گوید: عبدالله نیست؟

«بعد هراسان بلند می‌شود و از باقی بچه‌ها سراغ پسرش را می‌گیرد. باقی بچه‌ها اعلام بی‌خبری می‌کنند و ناگهان همه سراسیمه از دستچین کردن دمبزک و رطب‌های زرد و قهوه‌ای دست می‌کشند تا عبدالله را پیدا کنند. بعد از یک ساعت گشتن و نیافتن، می‌بینند از پشت نخل‌ها، عبدالله آرام‌آرام به سمت مادرش قدم برمی‌دارد. عبدالله سلامت است و نگرانی‌ها کم‌کم از بین می‌رود.

مادرش دست عبدالله را می‌گیرد و می‌پرسد: کجا بودی این همه وقت؟ عبدالله که تازه بلد شده کلمات را ادا کند و هنوز جای سین و شین را جابجا و گاه حتی اشتباه تلفظ می‌کرده، با آن لحن بچگانه می‌گوید: «مردی مرا گرفت و اسم پدرم را پرسید و با شنیدن نام پدرم رهایم کرد.»

دلشوره‌ و نگرانی از قلب مادر آنقدر دور نشده ولی به رو نمی‌آورد و دوباره می‌رود کنار بقیه و زیر سایه‌ی نخل‌هایی که بارشان را چیده‌اند، گرم گفت‌‌وگو می‌شود.

اما بعد از چند روز، مردی در خانه‌ی‌ مادربزرگم را می‌زند و ماجرا را تعریف می‌کند. می‌گوید: «من قبول کرده بودم که برای درمان بیماری یکی از خان‌ها، قلب یک بچه‌ را برایشان ببرم. پسر شما را تنها یافتم و او را گرفتم. لبخند شیرینی زد. نام پدرش را پرسیدم. با لحن بچگانه گفت «نکی چیک». منظورش را فهمیدم و چون شما را می‌شناختم، منصرف شدم. آمدم که ماجرا را تعریف کنم و از شما عذرخواهی کنم و یادآوری کنم بچه‌ها را تنها جایی رها نکنید.»

این بود ماجرای شیخ عبدالله که به خیر گذشت، اما از آن روز به بعد، نام اشکم‌پره‌کو در زندگی ما واقعی و پررنگ‌تر شد.

داستان مادرم تمام شد اما دهان من همچنان از تعجب و ترس باز مانده بود، درست مثل همان موقع که می‌خواستم بستنی را گاز بزنم و از خواب بیدارم کردند! اما خب، همین چندی پیش در کتاب «امیر ارسلان» خوانده بودم که یک نوع مرهم از مخلوط مغز سر فولادزره با کوبیدن چند نوع گیاه دارویی به دست می‌آید. و گاهی هم خبرهایی از قاچاق اعضای انسان بین خبرها توی چشم می‌زند.

نمی‌خواهم شما یا بچه‌هایتان را بترسانم، اما هر وهم و افسانه‌ای ریشه در واقعیتی دور یا نزدیک دارد. شاید اشکم‌پره‌کو دیگر آن ابهت پیشین را ندارد و جای خود را به زامبی و دراکولا داده است اما این هیولای هشداردهنده می‌تواند با قدرت هنر، یک بار دیگر زنده شود. به قول پیرزن و پیرمردهای قدیمی، «هر چی از قدیم گفتن، راسته». و من هم به حرف آن‌ها باور دارم.

 

هفت‌برکه: ستون یخدو را از این صفحه دنبال کنید.

خروج از نسخه موبایل