هفتبرکه ـ نوریه بلبل: یک زنبور زندگی خانم شعباننژاد را به دو نیمه متفاوت تبدیل کرد. زنی که با اسماعیل خازنیپور در اوج خوشبختی بود، حالا باید زندگی خودش و سه فرزندش را بچرخاند. سکینه پس از هفتم شوهرش مغازه را باز کرد و گفت: «مرده مردگانی میخواهد و زنده زندگانی» و چشماش را روی حرف مردم بست.
سکینه شعباننژاد متولد سال ۱۳۶۱ است. او در ۱۷ سالگی ازدواج کرده و یک سال بعد در ۱۸ سالگی مادر شده است. سه فرزند دارد به نامهای فاطمه، محمدمهدی و نیلا. این روزها مثل زمانی که همسرش اسماعیل خازنیپور زنده بود و با هم مغازهی صبحانهخوری را میچرخاندند، بعد از فوت همسرش دست تنها آنجا را میگرداند. از روزهایی که برای همدیگر همدم و تکیهگاه و رفیق بودند میگوید: «در خم و راستهای زندگی یک همدم خوب برای همسرم بودم و خودش هم خیلی آقا بود و خدا رو شکر کل گراش میدانند و یک زندگی سادهای داشتیم و خودمان رنگ و لعاب به این زندگی دادیم و خیلی زندگی خوبی داشتیم و همیشه هم میگویم که شاه هم این مدلی زندگی نکرد و واقعا زندگی خوب و شیرینی داشتیم. حتی از بیرون هم هر کسی ما را میدید حسرت زندگی ما را میخورد چون واقعا خیلی با هم صمیمی بودیم و مثل دو تا دوست خوب برای همدیگر بودیم.»
صبحانهخوری هخامنش ممکن است برای خیلی از بازاریها و بچههای پاساژ صادق آشنا باشد اما برای من ناآشنا بود. در ترافیک مغازههای بههم چسبیدهی خیابان امام، داروخانهی بهادر نام آشناتری برایم داشت، کوچهای تقریبا باریک در کنار آن اما در دل خودش مغازهای کوچک و دنجی دارد که پاتوق خیلی از آدمها است. آدمهایی که برای انرژی گرفتن شروع روزشان به آنجا پناه میبرند. در روزهایی که رقابت دکورهای لاکچری و مدرن از همدیگر دارد سبقت میگیرد جایی که آدم بتواند دقیقهای بدون حفظ کلاس و پرستیژ خودش باشد و بدون از هیاهو صبحانه بخورد و روزش را شروع کند کمی حال آدم را جا میآورد.
شعباننژاد از داستان جالب به دنیا آمدنش میگوید: «من و آقا اسماعیل ناف بریدهی هم بودیم و قوم و خویش هم هستیم و ناف من را به نام مرحوم بریده بودند، از همان بدو تولد هر سال مادرشوهرم برای عید فطر و عید نوروز با کِل و شَبا و چمدان از یک سالگی تا وقتی که ازدواج کردیم همه اقوام و عمه و خاله و بقیه را جمع میکرد و برایم عیدی و نوروزی میآورد.»
از او خواستم روزگاری که با همسرش برای هم همدم و رفیق بودند برایمان بگوید.
اول: زندگی با اسماعیل
نافبر هم بودیم
درست است که بزرگترها این چنین کاری را کرده بودند ولی ما از همان اول هردویمان به هم علاقه داشتیم و من خواستگار هم داشتم ولی هیچ وقت راضی نشدم، چون این که نافبر بودم و اگر کسی هم اسم میبردند ناراحت میشدم در صورتی که خیلی بچه هم بودم و از همان بچگی رویاهایم را با ایشان ساخته بودم.
۲۰ اسفند ۱۳۷۹ ازدواج کردیم. من ۱۷ ساله و مرحوم ۱۹ ساله بود. اولین بچهیمان دختر و دومی دو سال بعد یک آقا پسر و ۱۴ سال بعد هم خدا دوباره به ما یک دختر داد.
از پست تا صبحانهخوری
آقا اسماعیل کارمند ادارهی پست بود و بنا به دلایلی استعفا داد و یک سالی هم جزیرهی قشم کار کردند و بعد از اینکه به گراش آمدیم تقریبا ۷ یا ۸ سال قبل بود که مغازهی پوشاکفروشی باز کردیم و کار خوابید و ورشکست شدیم. این مکان قبلا برای آقای اژدری و خنده و قنبری بود و آنها اینجا را باز کرده بودند و چند ماهی هم کار کرده بودند و تصمیم به واگذاری داشتند. برادرم پیشنهاد داد و گفت که این طور مکانی هست و اگر میخواهید تحویل بگیرید. با مرحوم اینجا را تحویل گرفتیم و ۶ یا ۷ ماه باهم بودیم که ایشان عمرشان به دنیا نبود و بعد از ایشان مدیریت اینجا را خودم به دست گرفتم.
یک همسر و یک دوست
علاوه بر همسر، یک رفیق و همدم و دوست برای همدیگر بودیم. برای دخترش واقعا یک دوست صمیمی بود و موقعی که خانوادگی میرفتیم بیرون و بعد از گشت و گذار و دور زدن ما را پیاده میکرد و میگفت الان با دوستم میخواهم بروم و منظور از دوستش دختر خانمش بود و بعد میرفتند کافه بستنی میخورند یا باهم دوری میزدند و درد دلی میکردند، واقعا هم دو تا دوست صمیمی بودند.
ما توی این بیست سال زندگی کلا دوشادوش هم جلو میرفتیم و زندگیمان را پیشرفت میدادیم.
۱۲ سال با خانواده همسرم در یک خانه زندگی کردیم و چون خانهشان خیلی کوچک بود و فقط هم به خاطر کمبود جا نقل مکان کردیم وگرنه مشکلی نداشتیم یا که بگویم با هم سازگاری نداشتیم و جر و بحثی بکنیم، نه. حتی با جاریام هم یک جا زندگی میکردیم و هیچ وقت یک تو به همدیگر نگفتیم و توی خانواده جو صمیمی و خوب بود و به جرات بگویم شاید اولین خانوادهای بود که بین مادرشوهر و عروس و خواهرشوهر بحث و جنگ و دعوایی نبود. مثال هروقت با جاریم میخواستیم لباسی بخریم با همدیگر میرفتیم خرید و جاریم به سلیقهی من خرید میکرد چون به من که بزرگتر بودم احترام میگذاشت و واقعا هنوز که هنوز هست ما با هم اختلافی نداریم.
مثلا آقا اسماعیل زمان مجردیشان فعالیت بسیج داشت و توی تیم بسیج بود و اردو میرفتند و شبهای جمعه صحرا میرفتند و به محض اینکه ازدواج کرد، خودش همه چی را تعطیل کرد. نه این که نمیرفت، میرفت و سری میزد و وقتی زنگ میزدند که شب جمعه هست و ما امشب میخوایم بریم صحرا در جواب میگفت من نمیآیم چون کسی که متاهل هست دیگر خودش مجردی صحرا نمیرود و جوری بود که هم با مردم خوب بود هم با خودمان خوب بود. به جایش سرکار بود و به جایش توی خانه بود. حتی اگر خسته هم بود خستگیاش به خانه نمیآورد و با یک لبخند به خانه میآمد و با بچهها بازی و شوخی میکرد و خستگیاش را با خانواده بیرون میکرد. چون خیلیها هستند که میگویند ۶ روز در طول هفته سرکاریم یک شب میخواهیم برای خودمون باشیم و روز جمعه خودمان با دوستهایمان برویم بیرون در صورتی که همچین چیزی اصلا قبول نداشت و شبها و روزهای جمعه در خدمت خانواده بود.
در سفر
ما ۴ سال کامل هیچ پنجشنبه جمعهای گراش نبودیم و از ظهر پنجشنبه تا عصر جمعه یک مسافرت ۲۴ ساعته میرفتیم. به یک باره میدیدی شب میگفت خانم آماده بشو و تمام وسایلها را توی ماشین بگذار و به محض این که من از سرکار آمدم سریع دوش میگیرم و حرکت میکنیم.
ساعت ۱۲ اداره پست تعطیل میشد و تا وقتی ایشان دوش میگرفت و آماده می شد من و بچهها با تمام وسایل توی ماشین نشسته بودیم و آمادهی حرکت و از گراش پا میگذاشت روی گاز تا سپیدان که پا از روی گاز برمیداشت و تا غروب جمعه هرجایی بودیم به سمت گراش حرکت میکردیم و بامداد که میرسیدیم به گراش با وجود خستگی و کم خوابی روز گذشته صبح شنبه هم سر ساعت در محل کارش حاضر میشد. چون خیلی روی کارش تعصب داشت.
قشم، شیراز، چلهگاه، یاسوج و … مسیرهای انتخابیمان بود. بعضیها هم میگفتند شما که نصف بیشتر توی راه و ماشین هستید چرا میروید؟ در جوابشان میگفت که خوب توی ماشین هم حرف میزنیم و از مسیر لذت میبریم و میخندیم و خاطرهی دوران سربازیاش را برای بچهها تعریف میکرد یا از خاطرات دوران بچگی، بسیج و خاطرهی مسجد رفتن و دوران آذین بستن گهوارهی امام زمان (عج) و مسیر رفت و برگشتها اینقدر برایش لذتبخش بود که خسته کننده نبود.
زندگی پس از اسماعیل
افسردگی
این حس صمیمی بودن بینمان بعد از مرگش خیلی به خودم و بچهها ضربه زد. من و دختر کوچکم که آن موقع ۲ سال و نیمش بود افسردگی گرفتیم و با کمک دکتر و روانپزشکها از این اتفاق عبور کردیم. من خودم خیلی داغون شدم چون واقعا یک لطمهی بدی خوردم که تا ۲ سال و نیم شب تا صبح بیدار بودم و اصلا نمیتوانستم بخوابم چون هیچ چیز بدی از ایشان یادم نمیآمد و میگفتم کاش کمی بداخلاق بود و میتوانستم با این فاجعه کنار بیایم، چون علاوه بر همسر، یک رفیق و همهچیزم را از دست داده بودم.
دوباره کار
من تا هفت روز مغازه را به احترام فوت ایشان بستم. ولی بعد از روز هفت، به خودم گفتم که باید کمر همت ببندم. درست است یک نفر را از دست دادم اما سه نفر دیگر را دارم و با حال خراب و با وجودی که توی این مغازه کلی خاطره از هم داشتیم، سختی را به جان خریدم و به خودم گفتم عادت میکنم و شروع به کار کردم.
اینجا مجهز به همه چی بود و همه چیز داشت و ما هم سرمایهی چندانی نداشتیم، در حد مواد خوراکی، تمام وسایلهای اینجا کامل بود از اجاق گاز و یخچال و میز و صندلی و اینها و ما اجارهی وسایلها را میدادیم و شروع کردیم و خیلی از کسانی که میآمدند و میدیدند که اینجا را آقای خازنیپور تحویل گرفته، بیشتر استقبال میکردند و بیشتر هم به خاطر اخلاق و رفتار و محبوبیتی که آقا اسماعیل بین مردم داشت و مورد پسند مردم بود استقبال میکردند و خدا را شکر سریع کارمان گرفت ولی حیف که عمر خودش کفاف نداد.
جای خالی اسماعیل در مغازه
خیلیها تشویق کردند، چون من بعد از هفتم آقا اسماعیل شروع به کار کردم و در مغازه را باز کردم خیلی از آدمها پشت سرم بد گفتند و میگفتند یک زنی که شوهرش به رحمت خدا رفته از نظر دین، چند ماه نباید از خانه بیرون بیاید و نامحرم او را ببیند و خیلیها برعکس این حرف را زدند و یا بعضیها هم که از جلوی مغازه رد میشدند و من را که میدیدند میگفتند که چطور توی این مغازه نشسته از بس که همسرش مرد خوبی بود، ما نمیتوانیم به عکسش نگاه کنیم یا هم میگفتند که تو چطور بعد از مرحوم توی این مغازه میایستی و ادامه میدهی؟ شاید هم از سر دلسوزی این حرف را میزدند ولی من از این حرف ناراحت میشدم و در جواب توضیح میدادم که حرف خودش بود و تاکید روی مغازه داشت که در آن را نبندیم و ادامه بده. و دیگری این بود که من خودم سه تا بچه داشتم و یک فرزندم دانشجو بود و نیلا هم دو سال نیم داشت و آقا محمد هم نوجوان بود و بالاخره مرده مردگانی میخواهد و زنده زندگانی و چشمام را روی حرف مردم بستم.
خیلی سخت بود. یعنی طوری که دلت داغ داشته باشد و کار هم داشته باشی و سختی و مشکلاتی هم داشته باشی، حرف هم بشنوی. ولی من ادامه دادم و بیخیال حرف مردم شدم.
مشتریای داشتیم که دو تا خانم بودند و پایین کوچه هم مینشستند. یکی از آنها وقتی از جلوی مغازه رد میشد گریه میکرد و بعضی مواقع برای این که از جلوی مغازه رد نشود دور میزد و از پشت پست بانک اژدری رد میشد و همش هم میگفت که من نمیتوانم از اینجا رد بشوم و خانم دیگری هم بود که این خانم دختر بچهای داشت و دختر هم فقط از اینجا صبحانه میخرید وقتی هم میآمد چشمهایش را میبست و دم در میایستاد و سفارش میداد و میگفت نمیتوانم جای خالی آقا اسماعیل را ببینم، چون که بسیار آدم خوب و خوش برخورد و خوش اخلاق بود و همش هم میگفتند خدا به شما صبر بده.
میخواهم روی پای خودم باشم
سختیها خیلی زیاد بود مثلا یکیاش اینکه اینجا گازکشی نبود و باید سیلندر گاز را بلند میکردم و جابجا میکردم و خریدهای عمدهی آشپزخانه مثل سبد گوجه ۳ تا ۴ تا بلند میکردم و میآوردم مغازه همش با خودم میگفتم چه کاری است که زنگ بزنم به برادرم و بگویم که چند تا سبد گوجه بخر و یا بیا سیلندرهای گاز را جابجا کن، بیشترین سختیای که داشتم کپسولهای گاز بود چون اینجا گازکشی نبود و تقریبا هفتهای دو تا سه تا کپسول خالی میشد و شاید هر دو روز دو تا و این باز و بسته کردن کپسولها و بردن به شرکت گاز و آوردن به اینجا واقعا سخت بود و جا دارد از آقای یوسفی و همچنین رئیس شرکت گاز و شهرداری تشکر کنم و موقعی که رفتم برای گاز اقدام کنم خیلی سریع دست به یکی کردند و سریع گاز را برایمان کشیدند.
واقعا آدم یک همراه لازم دارد وقتی که آقا اسماعیل زنده بود خستگی روحی و جسمی را احساس نمیکردم چون کارها نصف بیشترش را ایشان انجام میداد، خستگی روحی که اصلا نداشتم و خب جسمی آدم وقتی دو تا کار انجام بدهد یک خستگی دارد.
مرگ روی دستهای پسر
آقا اسماعیل روی دست پسرش فوت کرد پسرم خیلی اذیت شد اوایل کمی شیطنت میکرد و کمتر میآمد اینجا و میگفت مامان من نمیتوانم بیایم اینجا توی مغازه و تو چطور داری میروی و اینجا را میچرخانی و میگفت در را ببند.
آدمها وقتی میخواهند بروند به آنها الهام میشود. دقیقا یک روز قبل از فوتش به آقا پسرش گفت آقا محمد عین مرد میروی تو مغازه کمک مادرت و محمد هم تعجب میکرد و میگفت مگر خودت کجا میخواهی بروی و در جواب میگفت من میخوام برم مسافرت و در جواب پدرش میگفت که من اصلا همچین چیزی را قبول ندارم و تنهایی مسافرت نمیری و خب ما هم تعجب میکردیم که ایشان حتی تا لار و اوز هم تنهایی نمیرفت و بیشتر اوقات باهم بودیم و من هم با کمال تعجب گفتم که آقا اسماعیل کجا میخواهی بروی و در جواب گفت وقتی من رفتم خودتان متوجه میشوید.
اصلا توی ذهنم برایم هضم نمیشد و من میگفتم که اصلا اجازه نمیدهم خودت تنهایی جای بروی تا الان که تنهایی جایی نرفتی الان یکهویی میخواهی بروی مسافرت و در جواب گفت آن طور که تو فکر میکنی نیست و وقتی رفتم متوجه میشوید و خیلی تاکید روی مغازه داشت و میگفت که مغازه را درست جمع و جورش کنید و دوباره به محمد میگفت که محمد مادرت را تنها نگذاری و به مامانت کمک بده نه اینکه در مغازه را زمانی که من رفتم ببندی. حتی روز آخر همون روزی که زنبور نیشاش زد تمام کارهای مغازه را انجام داد و تا ساعت سه و نیم صبح ما توی مغازه بودیم و هرچی من میگفتم بس است و خسته شدیم اجازه بده بریم خانه میگفت نه این اجاق گاز را پاک کنم چون تو نمیتوانی و کف اینجا را تی بکشم چون تو نمیتوانی و هی هربار که میخواستم بپرسم که چرا من نمیتوانم زبانم قفل میشد که بپرسم و خب مات و حیران بودم.
تا این که بعد از ظهرش آقا محمد زنگ زد که مامان، زنبور بابا را نیش زده و من در جواب گفتم که تو دروغ میگویی و گفت نه به خدا راست میگویم و گفتم اگر زنبور نیشاش زده بود خودش زنگ میزد و چون سابقه داشت و قبلا هم سابقهی تو کما رفتن داشت و اگر زنبور نیشاش زده بود خودش زنگ میزد و میگفت خانم دفترچهام را بردار و بیا بیمارستان.
(گزارش فوت اسماعیل خازنیپور را اینجا بخوانید)
حمایتها
بعد از این که آقا اسماعیل به رحمت خدا رفت من در مغازه حضور داشتم اما حال خوبی نداشتم که بخواهم کار کنم برای مثال پسر داییام در کابینت شهریار کار میکند، میآمد کمک و اینجا مشتری میگرفت، برادرهایم، خواهرم، جاریام، بچههای خواهرشوهرم و همچنین دوستانم که من را تنها نگذاشتند و سر میزدند چون من نشسته بودم روی صندلی آخر و نگاه میکردم و اشک میریختم و توی خودم بودم تا تقریبا ۸ یا ۹ ماه، نمیتوانستم کاری انجام بدهم و مشتری بگیرم.
حال روحیام خوب نبود، خریدها و کم و کسریها را خودم انجام میدادم ولی توان مغازه گرداندن را نداشتم، حتی خانم بیژنی که آشپز قبلی اینجا بود و با وجود حال جسمی خراب و این که دیگر اینجا کار هم نمیکرد میآمد و کمکم میداد. خانواده خودم و همسرم کارهای خودشان را ول کرده بودند و به کارهای من رسیدگی میکردند که مغازه درش بسته نباشد و پا بگیرد و روی کار بیاید و رونق بگیرد و تا زمانی که حال روحی من روبهراه شد و مساعد شدم اطرافیان برایم کم نگذاشتند، ولی من دلم نمیخواست به کسی دردسر بدهم هم خانوادهی خودم و هم خانوادهی همسرم با کمال میل راضی بودند که به من کمک بدهند ولی من بیشتر دلم میخواست روی پای خودم بایستم.
جا داره تشکر کنم از دانشکدهی علوم پزشکی و آقای حاجیزاده که به همراه چندتا از همکارهایشان آمدند اینجا خیلی من را تشویق کردند و به من گفتند به وجود شما افتخار میکنیم که سریع کمر همت بستید و سرکار آمدید و ما هم از شما حمایت میکنیم و تمام سفارشهای دانشگاه را به شما میدهیم، چون گفتند قبلا آقا اسماعیل زمینهی این کار را چیده و به آنها گفته بود که میخواهم تبلیغ کنم و من در جریان این صحبتها نبودم و بعد از این که آقا اسماعیل به رحمت خدا رفت خود آقای حاجیزاده با همکارهایشان آمدند اینجا و گفتند، ممنون از حمایتی که داشتند و هنوز که هنوز است سفارشهایشان زمانی که مهمان و جلسه داشته باشند به ما میدهند.
مشتریها
تابستانها مشتریها کم می شوند دقیق نمیدانم چرا ولی مردم میلشان به صبحانه کمتر میشود و هوا که کمی رو به خنکی میرود استقبال مردم بهتر میشود.
رنج سنی مشتریها از ۱۳ یا ۱۴ ساله تا ۶۰ یا ۷۰ ساله هستند و بیشتر مشتریهایمان آقایان هستند و دختر خانمها هم به صورت اکیپی میآیند یا خانمها و آقایان خانوادگی و طایفهای با هم میآیند و آن موقع برایشان میزها را بهم میچسبانیم و صندلیها را کنار هم میگذاریم. مشتریهای عمده و ثابت ما بازاریها و مغازههای اطراف اینجا هستند و به همین خاطر روزهای تعطیل من مشتری ندارم و در مغازه را میبندم. اما همکارهای دیگر شاید روزهای تعطیل هم باز باشند و مشتریهای خانگی داشته باشند. چون من تبلیغ نکردم و خیلی از آدمها هستند که نمیدانند که همچین مکانی هست که بخواهند زنگ بزنند و سفارش بدهند.
فرمانداری و دانشکدهی علوم پزشکی سفارشهایشان را به من میدهند و شهرداری هم سفارشهای عمده که نه ولی بعضی مواقع سفارشهای تکیشان را به من میدهند.
مشتریهای بومی و غیربومی و شهرهای اطراف هم داریم، مثال بچههایی که در گراش دوران خدمت سربازیشان میگذرانند وقتی بچههای گراشی زنگ میزنند برای نیننی و غیربومیها هم که مزهی آن را امتحان میکنند به خانوادههایشان وقتی دیدنی میآیند آدرس اینجا را میدهند و تاکید روی نیننی پنیری هم میکنند که بخورند.
سفارش عروسی، روضه، ختم هم داریم یا مثلا شده که مادرها از جلسهی اولیا مربیان مدرسهی بچههایشان بیایند اینجا موقعی که بخواهم در اینجا را ببندم و اصرار کند چیزی هم برای ناهار داری میگویم آره ساندویچ داریم و از آن طرف زنگ میزند به بقیه مادرها و میگوید که الان سر ظهر چی درست کنیم بیاید اینجا ساندویچ دارد و ۵ یا ۶ نفر دیگری را هم میآورد، همچنین چیزهایی هم پیش آمده است و سفارش ثابت مشتریها بیشتر املت و نیننی پنیری است.
یا مثلا برای خرید سبزیجات به مغازهی آقای بهرهمند میروم و میبینم که خودشان دارند تبلیغ میکنند و به من اشاره میکنند که این خانم صبحانهای دارد و صبحانههایشان هم واقعا خوشمزه است و هم از لحاظ قیمتی مناسب است.
اوایل خیلی مشتریهایمان زیاد بود و الان چون دست زیاد شده و قبلا دو تا سه تا صبحانه خوری داشتیم ولی الان ۸ تا ۹ تا که من میدانم هست.
فضای رقابتی بین هم صنفها؟
من معمولا به کسی کاری ندارم و خیلی هم آنها را ندیدم و یک جلسه که در آموزش پرورش داشتیم در مورد صبحانهی سلامت برای بچهها، حس خوبی نسبت به همکارهایم داشتم و اصلا هم سوال نپرسیدم که منوهایتان چه چیزهایی دارید و این احساس را داشتم که همه همکارهای یک مجموعه هستیم و بیشتر تمرکزم روی رشد خودم است و حتی اگر کسی هم از بدی دستپخت همکاری دیگری جلوی من صحبت کند ناراحت میشوم و زیاد استقبال نمیکنم.
به خودم افتخار میکنم
به خودم افتخار میکنم که دارم یک زندگی را میچرخانم و با لطف خدا و همت خودم تا الان جلوی بچههایم و صاحب مغازه و صاحب خانه کم نیاوردهام.