نماد سایت هفت‌برکه – گریشنا

پاورقی: «افسانه همایون‌دژ»، داستان تاریخی حسن تقی‌زاده

هفت‌برکه: حسن تقی‌زاده از سال‌های دور به نوشتن مشغول بوده است و شاید نوشته‌هایش را در «هفت‌برکه» خوانده باشید. او نوشتن داستان کوتاه را در انجمن شاعران و نویسندگان گراش شروع کرد و اکنون دست به تجربه‌ای نو زده است: نوشتن یک داستان بلند با استفاده از فضا و شخصیت‌های تاریخی گراش. در «افسانه‌ی همایون‌دژ»، او از تکه‌هایی از واقعیات تاریخی که در دست است استفاده کرده و با تخیل خودش، آن را به شکل یک «افسانه» یا «داستان تاریخی» پرورده است.

این داستان بلند به صورت «پاورقی» در شبکه‌های اجتماعی رسانه‌ی هفت‌برکه از جمله در کانال تلگرامی (اینجا) منتشر می‌شود. پاورقی فرمی است که در روزنامه‌های قدیم مرسوم بود و داستانی به صورت هر روزه در یک ستون ثابت برای خوانندگان منتشر می‌شد. با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه داستان را دنبال کنید. جمعه‌ هر هفته، هفت قسمت منتشرشده در طول هفته به این صفحه در سایت هفت‌برکه نیز اضافه می‌شود. 

 

سخن نویسنده:

درود بر خوانندگان «افسانه همایون‌دژ».

سپاس فراوان که این داستان ناچیز را قابل می‌دانید و برای خواندنش وقت می‌گذارید و درباره‌اش اظهار نظر می‌کنید که باعث تشویق من نویسنده می‌شود تا به نوشتن این افسانه امیدوارانه ادامه بدهم.

خوانندگان گرامی، این داستان در حال نوشته شدن است. خواهشمندم اگر در مورد قلعه گراش یا مناطق اطراف گراش داستان‌ها یا خاطراتی از پدر و پدربزرگ‌هایتان شنیده‌اید، آن را به دفتر نشریه بفرستید تا مرا در پربارتر کردن «افسانه همایون‌دژ» یاری کنید.

ساختار این رمان تاریخی بر بستر تخیل است و بر پایه‌ی مستندات تاریخی استوار شده است. این مستندات از تاریخ جنوب مرکزی ایران نوشته آقایان عبدالعلی صلاحی و غلامحسین محسنی اتخاذ شده است.

نوشتن این چهار فصل از افسانه بدون کمک این بزرگواران میسر نمی‌شد: آقای غلامحسین محسنی که اطلاعات تاریخی ذی‌قیمتی را در اختیار اینجانب گذاشتند. آقای عبدالعلی صلاحی که پیشنهاد نوشتن این داستان تاریخی را به من دادند و اطلاعات تاریخی مستندی ارائه کردند. و درود و سپاسی دیگر بر میراث‌داری ایشان از فرهنگ گراش که وقت و انرژی خود را به پای تحقیق و گردآوری اسناد و آثار نیاکان گراشی گذاشته‌اند و گنجینه‌ای بی‌نظیر گرد آورده‌اند. اعضای انجمن شاعران و نویسندگان گراش، که از تک‌تک آنان داستان‌نویسی و دقت در داستان را آموختم و افسوس که دیگر این انجمن فعالیت ندارد.

و در خاتمه، ادای سپاس و تشکری که نیم قرن به طول انجامید. در اوایل دهه‌ی پنجاه، دانش‌آموز دبستانی در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله‌ی مصلی غرق در بازی‌های مرسوم آن زمان مثل غوک‌غوکه، لپه‌تُرُکه، هف‌کل و … بود. اما مردی خردمند که از سفر دور و درازی آمده بود، دست خواهرزاده‌اش را گرفت و او را به کتابخانه عمومی برد و به مدیر کتابخانه معرفی کرد و برای او کارت عضویت گرفت. از آن روز به بعد، این شاگرد دبستانی مرید کتاب و کتابخانه شد. آن خردمند، دکتر ابوطالب میرزاده بود.

و جا دارد که از مدیر و مسئول کتابخانه عمومی گراش در آن زمان‌های نه‌چندان دور، شادروان محمدحسن شکوزاده، یاد کنیم که در جهت رونق کتابخانه و کتابخوانی سعی فراوان داشت و روزبه‌روز کتابخانه‌ی او بیشتر جان می‌گرفت. روحش شاد و یادش گرامی.

حسن تقی‌زاده

 

 

 

 

افسانه همایون‌دژ

نوشته‌ی حسن تقی‌زاده

 

فصل اول: کاروان غربتی‌ها

 

🔖 قسمت ۱

 

بعدازظهر گرم یکی از روزهای فصل برداشت، محمدخان، حاکم گراش، در مَنظَرِ طالب‌خانی که مشرف بر تمامی گراش و مناطق اطراف بود، با نگرانی و دلهره، با دوربین چشمی خود شاهد ورود چندین مرد سوار و پیاده به گراش بود. محمدخان دوربین را پایین آورد و رو به یکی از معاونانش به نام عباس مَش‌مَعدعلی گفت: «کی خبر داد؟»

عباس جواب داد: «جناب خان، صَفَرِ علی صَفَر که از طرف اَناغ می‌آمد، سَرِ پیچ سه‌راهی اناغ و اَوَز و گراش، اتفاقی این کاروان را دیده.»

خان پرسید: «از اناخ آمده؟ آنجا چه کار داشته؟»

– من فرستادمش، خان. فصل برداشت گندم است. گفتم برود از اوضاع و احوال خبر بیاورد.

– صداش بزن بیاید بالا.

– همین‌جاست. گفتم منتظر بماند. دم در ایستاده. صفر! های صفر! جنابِ خان فرمودند بیا بالا. بیا تو منظر.

 

صفر که روی دوکُنجیِ سنگیِ خانه طالب‌خانی نشسته بود، به محض شنیدن صدای عباس از جا بلند شد و دسته‌ی سنگین دق‌الباب مخصوص مردان را دو سه بار زد و «یا الله»گویان وارد دالان خانه شد. از جلو اُرُسی گذشت و وارد کفش‌کَنی که راه‌پله در آن قرار داشت شد. پله‌ها را دو تا یکی طی کرد تا به پشت بام رسید و به طرف ضلع مقابل که پله‌های منظر قرار داشت رفت و به حضور محمدخان رسید.

خان دست در جیب قبایش کرد و سکه‌ای را به طرف صفر پرت کرد. صفر سکه را گرفت و به طرف خان رفت تا دست خان را ببوسد ولی خان مانع شد و گفت: «آفرین صفر. مرحبا. خیلی سریع خبر دادی. بگو ببینم چه دیدی؟ اینها کی هستند؟»

 

صفر گفت: «جناب خان، موقع برگشتن از اناغ، از دور این عدّه را دیدم. از سرعت اسبم کم کردم و به طرف دامنه کوه رفتم تا متوجه من نشوند. اینها از جاده اوز می‌آمدند و به سه‌راهی تنگ مسجد نزدیک می‌شدند. نمی‌دانستم که اینها قصد رفتن به گراش دارند یا اناغ. اسب را پشت یک تخته‌سنگ بستم و به طرف بالای کوه رفتم و منتظر شدم. وقتی فهمیدم که قصد گراش را دارند، صبر کردم تا مسافتی از من دور شوند و من پشت سر آنها قرار بگیرم تا فرصت شناسایی‌شان را داشته باشم.»

خان گفت: «مرحبا، مرحبا، آفرین. خُب، چی دستگیرت شد؟»

صفر گفت: «خان، اینها خودمونی نیستند.»

عباس گفت: «شاید ترک‌های قشقایی باشند؟»

صفر گفت: «نه، قشقایی‌ها را می‌شناسم. آنها کلاه‌های نمدیِ دولبه بر سر دارند و شال و قبایشان فرق دارد. این غربتی‌ها قشقایی نیستند. سَرحَدی‌اَند. ترکی حرف نمی‌زدند. فارسی‌زبان بودند. زین و یراقشان هم با مالِ ما فرق داشت و هم با مالِ قشقایی‌ها.»

محمدخان پرسید: «چند نفر بودند؟ زن و زیل همراهشان بود؟»

صفر گفت: «نه، فقط دو تا پیرزن باهاشان بودند و دو تا بچه. بقیه‌شان مرد بودند.»

خان باز پرسید: «مردهاشان چی؟ جنگی بودند؟ چند نفر بودند؟»

صفر گفت: «بله، خان، سرِ جمع هجده نفر بودند که یکی‌شان پیرمرد بود و یکی دیگر که عبایش با بقیه فرق می‌کرد، فکر کنم راهنمایشان بود. او خودمونی بود.

عباس گفت: «با این حساب، می‌شود شانزده مرد. سلاح داشتند؟»

صفر گفت: «بله، مکمل سلاح بودند. پنج‌تایشان قطار بسته بودند. همگی‌شان تفنگ داشتند.»

خان پرسید: «بارشان چی بود؟»

صفر گفت: «جناب خان، سه گاری دیدم که دوتاشان پر از خیمه و خرگاه، چادر و دیگ و دیگ‌بَر بود. ولی روی گاری سومی را با چادر پوشانده بودند. پنج قاطر و سه الاغ هم بار و بنه داشتند و یک گله‌ی کوچک بز و گوسفند، حدود بیست راس. از کنارشان که گذشتم، سلام کردم. جواب دادند و کمی که فاصله گرفتم، به تاخت به اینجا آمدم.»

خان گفت: «آفرین، آفرین، بارک الله. همین‌جا بنشین و چشم از آنها بر ندار. می‌گویم برایت غذا و شربت بیاورند. ببین از سمت چپ قلعه می‌روند و قصد لار دارند، و یا از سمت راست، وارد گراش می‌شوند.»

 

 

🔖 قسمت ۲

 

محمدخان در عین پایین آمدن از راه‌پله داد زد: «سیاه، سیاه، سیاه‌کُلی!»

سیاه‌کُلی یک سیاه‌پوستان آفریقایی بود که به عنوان برده به ایران آورده شده بود. از میان پنج آفریقایی در خانه‌ی خان که سه تای آنها زن بودند، او سرپیش‌خدمت بود.

سیاه در راه‌پله دوید و گفت: «بله، خان.»

خان گفت: «غذا و چای و شربت ببر به منظر و قلیان را چاق کن بیار توی پَندَری.»

 

محمدخان و عباس مش‌معدعلی در پندری نشستند. بعد از گذشت دقایقی، سیاه‌کُلی با منقلِ هشت‌پایه پر از آتش که در یک سینیِ مسی گذاشته بود، وارد شد و سینی را جلو محمدخان گذاشت.

محمدخان با عصبانیت گفت: «من گفتم قلیان بیاور. الان چه وقت بافور و تریاک است؟»

عباس خنده‌ای کرد و گفت: «جناب خان، از قدیم گفته‌اند که «آدمِ سیاه، عقلَش تا پِشین است. الان وقت پَسین است.»

خان که افکارش درگیر بود و قلیانش به موقع حاضر نشده بود، با عصبانیت گفت: «به جای مزه ریختن، یک کاری بکن. فکری بکن. ناسلامتی تو جای مشاور پدرم میرزا معدعلی نشستی. زمانِ حکومت پدرم، آب از آب تکان نمی‌خورد. ولی الان چی؟ یکی از تفنگچی‌های من را در راه خنج با تیر زدند. دو تا از خِوِدهای من را در اَرَد، نزدیک فصل جیری، آتش زدند. الان هم که یک عده غربتی با سلاح دارند نزدیک می‌شوند که من نمی‌دانم کی هستند و چی می‌خواهند.»

عباس مش‌معدعلی بعد از سخنان محمدخان خودش را جمع‌وجور کرد و گفت: «بله، جناب خان، میرزا معدلی مرد بزرگ و دانایی است و سال‌های سال مشاور مرحوم خان بزرگ، پدر شما بود. شاید خداوند عقلِ میرزا معدعلی را به من نداده، ولی در عوض پنج تا پسر داده که همگی قسم خورده‌اند که تا پای جان پا در رکاب شما خواهند بود.»

بالاخره قلیان خان را آوردند. خان چند پک به قلیان زد و عصبانیتش فروکش کرد. بعد نیِ قلیان را زیر چانه‌اش گذاشت و به فکر فرو رفت. بعد از مدتی، سکوت را شکست و رو به عباس گفت: «برو، برو دنبال میرزا معدلی. بیارش اینجا. درست است که پیر و ناتوان شده، ولی شاید هنوز فکرش کار می‌کند.»

 

مدتی گذشت. خان همچنان در پندری نشسته بود و با افکار پراکنده‌اش در مورد حوادث یک سال گذشته درگیر بود. او حاکمیت خود را که از پدرش به ارث برده بود، متزلزل می‌دید. اینکه عده‌ای مردِ مسلح هم به مرکز فرمانروایی‌اش نزدیک می‌شدند، او را بیشتر نگران کرده بود.

 

صدای دق‌الباب و «یا اللهِ» عباس مش‌معدعلی را شنید. او را به حضور خود طلبید و پرسید: «چی شد؟ میرزا معدعلی را دیدی؟»

– بله. جنابِ میرزا حال و روز خوشی نداشت. از دو پا فلج شده و دستانش ضعیف شده بود. به جز زبان تندش، بقیه‌ی اعضای بدنش کار نمی‌کرد.

– پیام مرا رساندی؟ شنید؟ چرا نیاوردیش؟

– بله. شنید. و یک جمله بیشتر نگفت.

– خب، چی گفت؟

– جناب خان، من جرات بیانش را ندارم!

– بگو چی گفت. بگو.

– من غلط می‌کنم که چنین پیامی را به جناب خان برسانم.

– مشکلی نیست. غیر از این است که فحش و فضاحت باشد؟ تو در امانی.

– خان، خیلی ببخشید، روم به دیوار، روم به دیوار. میرزا گفت هیچ وقت بار را نمی‌برند نزدیک خر. خر را می‌آورند پهلوی بار.

 

🔖 قسمت ۳

 

خان ناگهان قهقهه‌ای سر داد و گفت: «ای میرزای پدر سوخته! خدا لعنت کند هر چی میر و میرزاست! پیرمرد از دست‌وپا شده، ولی از نیش و کنایه زدن نه. می‌دانی عباس، این میرزا نه تنها مشاورِ امین و معتمدِ مرحومِ پدرم بود، بلکه یک دوست واقعی برای پدرم بود. مرحوم پدرم هم برای میرزا احترام زیادی قایل بود. هر جا که می‌رفت، چه در موقع سفر و چه در فصول شکار، محال بود که میرزا را با خودش نبرد. برای کوتاه شدن راه، با هم مشاعره می‌کردند و توی مجالس خصوصی، لُغُز می‌گفتند و با نیش و طعنه از پس همدیگر بر می-آمدند. خب، من هم پسر همان پدرم. جوابش را توی آستین دارم. خر از بار بردن می‌افتد، ولی از گوزیدن نه!»

 

–  بارک الله جناب خان! الساعه می‌روم و جواب خان را می‌رسانم.

– نه، لازم نیست. میرزا نزدیکِ نود سالش است. بی‌ادبی حساب می‌شود. فقط یک جمله بگو. بگو خر بعد از نماز عشا به نزد بار خواهد آمد. فقط همین را بگو، نه یک حرف بیشتر و نه کمتر. به سیاه‌کُلی هم بگو که سه چهار کیلو شکرپنیر و خرمای نم و انجیر و نخود و کشمش تهیه کند. ازش بگیر و ببر برای میرزا.

– الساعه، الساعه. چشم.

 

بعد از رفتن عباس، خان که انگار از خواب غفلت بیدار شده بود، به مرور کارهای گذشته‌ی خود و به اشتباه‌ها و کم‌کاری‌هایی که طی چند سال زمامتش مرتکب شده بود پرداخت. به این نتیجه رسید که زودتر از اینها به یک مشاور کارکشته و دانا نیاز داشته است.

 

ولی صدای صفرِ علی صفر رشته‌ی افکارش را پاره کرد. صفر او را بلند صدا می‌زد. محمدخان که در کشیدن قلیان افراط کرده بود و یارای رفتن به منظر دیده‌بانی را نداشت، صفر را به حضور طلبید. صفر آن چه دیده بود به خان گفت. خلاصه‌ی گزارشش این بود که این کاروان ظاهرا قصد آمدن به گراش را در سر نداشته و وارد حیطه گراش نشده است، بلکه فعلاً قصد رفتن از راهِ پشتِ کلات به لار را دارد. آنها در انتهای گردنه تنگ مسجد که مشرف به گراش است، قصد اردو زدن دارند.

 

خبر اردو زدن سواران غریبه در دور و نزدیکیِ گراش بر نگرانی خان افزود. محمدخان صفر را مامور کرد که هر چه سریع‌تر از کلات بالا برود و خود را به جهانگیر، سردسته‌ی تفنگچی‌های خان که در قلعه اولی مستقر بود، برساند و به او بگوید که سریع با پنج سوار دیگر، جلوِ درِ خانه خان حاضر شوند. خان به سیاه‌کُلی هم دستور داد تا به خانه‌ی مادر و خواهران و برادران خان برود و به آنان بگوید که آماده‌ی رفتن به قلعه باشند.

 

در کوچه‌های پر پیچ و خم که با شیبی تند از پاقلعه شروع و به خانه‌ی طالب‌خانی منتهی می‌شد، کودکانِ خردسالِ سوار بر گُرد که در دنیای کودکانه‌ی خود، مثل سوارکارانی ماهر با هم مسابقه می‌دادند، صدای نعل اسب‌های تفنگچی‌های خان را شنیدند. به محض شنیدن این صدا، کودکان اسب‌های چوبی خود را رها کردند و به طرف سوارکارانی که به طرف خانه‌ی طالب‌خانی می‌رفتند، دویدند. دختربچه‌ها و بعضی از مادرانشان نیز از لای دروازه‌های چوبی سَرَک می‌کشیدند. خان نیز بی‌صبرانه منتظر رسیدن سواران بود.

 

هنگام غروب شده بود. خورشید آرام‌آرام در بلندی‌های کوه نو که اسم دیگرش کوه سیاه بود، از نظرها پنهان می‌شد. هیاهویی در محله‌ی طالب‌خانی و کوچه‌های اطرافش که قوم و خویشان درجه یک محمدخان در آنها سکونت داشتند بر پا شده بود. مادرها و کنیزان در کوچه‌پس‌کوچه‌ها به دنبال بچه‌های قد و نیم‌قدشان که مشغول بازی بودند، می‌گشتند. به همدیگر می‌گفتند که خان دستور داده است که اول افراد مسن و کودکان و نوجوانان را به قلعه ببرند.

 

🔖 قسمت ۴

 

دیری نپایید که این هیاهو گسترش یافت. در هر کوچه‌ای صدای پچ‌پچ، زمزمه، فریاد و دعا شنیده می‌شد. هر مادری نگران فرزند بازیگوش خود بود. این هیاهو برای اهالی گراش ناآشنا نبود. مردها و زنان گراشی یکی دو بار این حرکت‌ها را دیده بودند. پیرمردها و پیرزن‌ها نیز بارها و بارها داستان حمله‌ی یک خان بر خان دیگر را برای فرزندان خود گفته بودند.

جهانگیر به خانه‌ی خان رسیده بود و خان توصیه‌های لازم را به جهانگیر گوشزد می‌کرد. خان به جهانگیر دستور داد تا هر پنج دروازه‌ی گراش را کمی زودتر ببندد و جلو هر دروازه، یک تفنگچی بگمارد و به جز ساکنین گراش، به هیچ غریبه‌ای اجازه‌ی ورود به آبادی ندهد.

 

مدتی از غروب آفتاب گذشته بود و تاریکی شب بر آبادی سایه افکنده بود. هیاهوی غروب و اضطراب محمدخان فرو نشسته بود. خان که بچه‌ها و سالخوردگانِ اطراف خود را به همایون‌دژِ تسخیرناپذیر فرستاده بود، احساس آرامش بیشتری می‌کرد. مردان از سر کار به خانه‌های خودشان برگشته بودند و اهالی خانه‌ها احساس امنیت می‌کردند. صدای پای اسب جهانگیر که دائم به دروازه‌های آبادی سر می‌زد، بر این احساس آرامش و امنیت می‌افزود.

 

چندی بعد، اهالی محله‌ای که خانه‌ی میرزا مَعدَلی در آن واقع شده بود، صدای حرکت آرامِ سه اسب را شنیدند. خان و دو سوار دیگر به خانه‌ی میرزا معدلی رسیدند. خان به سواران همراهش دستور داد تا جلو در منتظر بمانند و خودش «یا الله»گویان وارد خانه شد.

– سلام علیکم حاجی میرزا.

– سلام پسر جان.

میرزا خندید و به سرفه افتاد. بعد ادامه داد: «بیا جلو ببینمت. چند سال است که ندیدمت. ماشاء الله بزرگ شدی!»

محمدخان نزدیک میرزا معدلی نشست و گفت: «خوشحالم که می‌خندی.»

– می‌خندم، چون من بُردم. آخر یادم می‌آید که خیلی وقت‌ها پیش، با خدابیامرزی شاجان، توی همین پَندَری شرط بسته بودیم. من بهش گفتم: عاقبت یک روز می‌آید که محمدخان از این در وارد خانه‌ی من می‌شود. شاجان گفت نه، نمی‌آید. حیفِ شاجان که به رحمت خدا رفت.

– خدا رحمتش کند. یادم است بچه که بودم، با اسد و علی‌اکبر هم‌بازی بودیم. خدابیامرزی حاجی شاجان دَرِ کَت را باز می‌کرد و شکرپنیر و زِه‌گِرِه به ما بچه‌ها می‌داد. خدا رحمتش کند.

– چی شده یادِ ما کردی؟ فکر می‌کنم یک جای کارت اشکال دارد.

– بله حاجی میرزا، مشکلاتی هست. آمدم با شما مشورت کنم.

– توی این نود سال سنی که من از خدا گرفتم، خانِ بی‌مشکل ندیدم! حالا بگو ببینم خان، مشکلت چی هست؟

– والله، چی بگویم میرزا. خانِ لار که ناسلامتی قوم و خویش ماست، با من سرسنگین شده است. کلانترِ اِوَز و فیشور برای من گربه می‌رقصانند. مزرعه‌ام را آتش زدند. تفنگچیِ من را از پشت زدند. حالا هم چند سوار غُربتی، اول گراش اردو زده‌اند. این یکی قوز بالاقوز شده. نمی‌دانم قصدشان چیست. از طرفی دیگر، نمی‌توانم بی‌گدار به آب بزنم.

– هر آن‌کس که غافل چَرَد، غافل خورَد تیر. پسرِ خان، بزرگ شدی اما هنوز عاقل نشدی! دورادور خبرت را می‌گرفتم. به جای این که چهارچشمی مواظب باشی، پای منقل و سفره‌ی عرق می‌نشینی و با شکار و عیش‌و‌نوش، وقت خودت را تلف می‌کنی.

– خام بودم. جوانی کردم. جاهلی کردم. و از سر بد شانسی، یکی مثل شما را هم نداشتم که باتجربه و درستکار باشد و کارها را برایم راست و ریست کند. برای همین آمدم اینجا تا با شما مشورت کنم که اولاً چه کسی را به کار بگیرم و دوم اینکه با این غربتی‌ها چکار کنم. نمی‌دانم بهشان حمله کنم یا اینکه صبر کنم.

– این غربتی‌ها، کی هستند؟ چند نفرند؟

– سرحدی‌اند. شانزده نفر مسلح، دو تا بچه و دو سه تا پیرزن و پیرمرد.

 

🔖 قسمت ۵

 

– بهتر است صبر کنی. شاید فراری باشند یا که می‌خواهند به دریا برسند. اگر قصد حمله داشتند، در تیررسِ شما اردو نمی‌زدند. بهتر است که فعلاً مواظبشان باشی و بهانه بهشان ندهی. آدم‌هایت را بفرست تحقیق کنند تا حساب دستت بیاید که آنها از چه آبادی‌ها و شهرهایی رد شده‌اند و چه ماجراهایی داشته‌اند. نمی‌شود که کاروانِ به این بزرگی در جاهای دیگری اردو نزده باشد.

 

محمدخان پای صحبت میرزا معدلی نشسته بود و با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد و با هر پند و اندرزی که می‌شنید، گوشه‌ای از زوایای تاریک ذهنش روشن می‌شد. خان دلیلِ دشمنی و سرسنگینیِ خانِ لار و کلانترهای اطراف را از میرزا پرسید.

میرزا خندید و گفت: «قلعه، پسرِ خان. قلعه‌ی کلات گراش. همایون‌دژ. قلعه‌ی مارپیچِ اژدهاپیکرِ لار در مقابل این قلعه هیچ نیست. نقل است نام همایون‌دژ در شاهنامه فردوسی آمده است، همراه با قلعه‌ی اژدهاپیکر لار. قلعه لار ارتفاع ندارد و بلندی و کوه‌های اطراف آن، مُشرف بر قلعه است. ولی قلعه گراش برعکس، در بلندی قرار دارد و بر تمامی مناطق پهن‌دشتِ دورتادورِ گراش دیدِ مستقیم دارد. دشمن از فاصله‌ی چند فرسخی قابل دید است و مورد هدفِ تیرِ ساکنان این قلعه قرار می‌گیرد. نقل است که این قلعه ششصد سال قبل از هجرت رسول اکرم(ص) توسط زرتشتیان ساکن اینجا ساخته شده است و بارها و بارها محاصره‌ی آن بی‌نتیجه بوده است. بارها و بارها این قلعه مورد هجوم دشمنان قرارگرفته و هر بار دشمنان ناموفق بوده‌اند. در کتاب نوشته‌اند که هر پنج نفر در این قلعه با پانصد نفر از دشمن برابری می‌کند. شاید برای همین است که حاکمان و کلانتران اطراف با تو سر ناسازگاری دارند. این قلعه تسخیرناشدنی است و هر کسی که در آن پناه بگیرد از گزند دشمن در امان خواهد بود. البته که نباید از حصار گراش غافل بود. این آبادی در دامنه‌ی کلات ساخته شده است و در بلندی قرار دارد. البته یک حصار سومی هم هست.»

 

محمدخان که از شنیدن حصار سوم گیج شده بود، مدتی به فکر فرو رفت و بعد لب به سخن گشود و از میرزا پرسید: «گفتی حصار سوم. ولی من به جز حصار گراش و پنج دروازه در آن و حصار قلعه همایون‌دژ، حصار دیگری ندیده‌ام.»

میرزا جواب داد: «چشمانم سویی ندارند ولی من به وضوح دیده‌ام و می‌بینم که کجاست.»

خان گیج و منگ رو به میرزا گفت: «اگر این یک شوخی نیست، خودتان بفرمایید این حصار کجاست؟»

میرزا گفت: «این حصار نامریی است. همه نمی‌توانند آن را ببینند.»

خان که کاملاً گیج و منگ شده بود گفت: «این چه حصاری است که همه نمی‌توانند آن را ببینند! این دیوار و حصار کجاست؟»

میرزا پاسخ داد: «همینجا. همین محله‌ی بِلَئلِز، محله‌ی ناساگ، تَبلَه کلات.»

و وقتی سردرگمیِ خان را دید، ادامه داد: «این حصار، اهالیِ گراش هستند، مردمانی که در این محله‌ها زندگی می‌کنند. پسرِ خان، اگر با اهالی گراش مهربان نباشی و به آنها ظلم کنی و خراج و مالیات زیاده از حد بگیری، این حصار فرو می‌پاشد. ولی اگر مهربان باشی و به آنها احترام بگذاری، این حصار را خواهی دید. ذات بشر اینطور است که اگر حاکم، ظالم باشد، مردمش با دشمن همکاری می‌کنند و اگر حاکمِ خوبی باشد، برای او جانفشانی می‌کنند. من پدرت را توصیه و مجبور می‌کردم که حامی مردم باشد. اگر مراسم عروسی یا ختنه‌سوران بود، از فقیر و غنی و چاروادار، به مراسم آنها می‌رفتیم. و اگر هم که عزادار بودند، به پُرسَه می‌رفتیم.»

 

محمدخان دست بر زانویش گذاشت و بعد از لختی تفکر گفت: «خسته‌ات کردم. الآن رفع مزاحمت می‌کنم. شما چه کسی را به عنوان یک مشاور کاردان معرفی می‌کنید؟»

میرزا در جواب گفت: «چرا میر اسد را به خدمت نمی‌گیری؟ او در سوارکاری و تیراندازی با پنج تفنگچی برابری می‌کند. عاقل و زیرک هم هست. علاوه بر این، باغیرت و بافتوت است.»

 

🔖 قسمت ۶

 

خان گفت: «به اسد هم فکر کرده‌ام. هم‌بازی و هم‌مکتبی بودیم. با هم سوارکاری و تیراندازی می‌رفتیم. ولی او دیگر همان میر اسد قبل نیست. در عروسیِ پسر حاجی علی غفور، در لَردِ خرمن‌زار، برای دیدن داربازی که رفتم، همه به احترام من از اسب پیاده شدند، ولی او نشد. مرا خجالت‌زده کرد. اگر به حرمت شما نبود، پای او را به پابند می‌گذاشتم.

میرزا گفت: «هووم! آیا دلیلش را هم دانستی؟»

خان گفت: «دلیلش تکبر و غرور اوست. بله، او در تیراندازی و سوارکاری و شکار از من سرتر است. ولی من خانَم. این عُرف است. قانون است.»

میرزا سری تکان داد و گفت: «نه، نه. میر اسد اهل کبر و غرور نیست. مساله چیز دیگری است. گویا یک روز زوجه‌ی شما در بینه‌ی حمامِ طالب‌خانی، اشرفیِ طلا را از پیشانی‌بندِ زن اسد باز کرده و به او گفته: رعیت حق ندارد هم‌ترازِ زن خان باشد. اسد از این کار ناراحت شده است. زوجه‌ی اسد، نوه‌ی میرزا محمدحسین بزرگ است. او بیست جزء قرآن را از بَر داشت و مورد احترام همه بود. اگر اختلافی بین خوانین بود، او را برای قضاوت و داوری می‌بردند. اهل طایفه از این قضیه ناراحتند. فقط اسد تنها نیست. اگر عاقل باشی، از او دلجویی می‌کنی و او را به خدمت می‌گیری. من هیچکس را شایسته‌تر از اسد نمی‌بینم.»

 

محمدخان استکان چای را از نعلبکی برداشت و در حال نوشیدن چای به اندیشه فرو رفت. بعد از مکثی بلند گفت: «بله، حق با شماست. من خبر نداشتم. کار درستی نبوده در حق زوجه‌ی اسد. من هر طوری شده از دلش در می‌آورم. خُب، ضعیفه ناقص‌العقل است.»

سپس از جا بلند شد و از میرزا خداحافظی کرد. در آستانه‌ی در، رو برگرداند و گفت: «فرداشب. فرداشب من برمی‌گردم. اسد را صدا بزن. همینجا در حضور شما از او دلجویی می‌کنم.»

 

خان از میرزا خداحافظی کرد و بر مرکب خود سوار شد و از همان راهی که آمده بود، عازم خانه خود شد. ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای شنید. دهنه‌ی اسب را کشید و رو به دو سوار همراهش پرسید: «صدای تیر از کجا بود؟»

یکی از سواران گفت: «از سمت دروازه مَدجعفرخانی بود.»

سوارکار دیگر گفت: «فکر می‌کنم دورتر بود. صدا از دروازه ناساگ آمد.»

خان گفت: «اول می‌رویم به دروازه مَدجعفرخانی که نزدیک‌تر است.»

 

هنگامی که به دروازه مَدجعفرخانی نزدیک شدند، یکی از تفنگچیان که در اطاقکی که هم به طرف کوچه و هم به طرف بیرون از آبادی دید داشت نشسته بود، فریاد زد: «سواران، بایستید وگرنه شلیک می‌کنم.»

سوارکار همراه خان گفت: «غریبه نیستیم. ما محمدخان را همراهی می‌کنیم.»

تفنگچی نگهبان دروازه داد زد: «اسم شب. تا رمز عبور را نگویید، اجازه‌ی عبور نمی‌دهم.»

همراه خان گفت: «اسم شب، شوپَرَکِ گَرمَه‌ای است.»

نگهبان گفت: «درست است. بفرمایید. ببخشید جناب خان. مامورم و معذور.»

خان گفت: «خسته نباشی. صدای تیر از کجا بود؟»

نگهبان جواب داد: «از طرف دروازه ناساگ بود، جناب خان.»

هر سه سوار، راهِ خود را به طرف دروازه ناساگ کج کردند. بعد از مدتی، صدای پای اسبِ یک سوارکار را از طرف مقابل خود شنیدند و بعد از رد و بدل کردن اسم شب، جهانگیر را دیدند. جهانگیر به خان گفت که صدای شلیکِ خود جهانگیر بوده است و موجب نگرانی نیست. او برای خان توضیح داد که به علت شنیدن چند صدای مشکوک، تیر هوایی به منظور هشدار شلیک کرده است.

 

خان در راه برگشت به خانه آرام و قرار نداشت. همین که به در منزل رسید، با حالت عصبی، حلقه‌ی سنگین را به در می‌کوفت. به محض اینکه سیاه‌کُلی در را گشود، داد زد: «بی‌بی جوجور، بی‌بی جوجور.»

سیاه‌کلی از پشت سر گفت: «او اینجا نیست. همراه بچه‌ها به قلعه رفت.»

خان دوباره داد زد: «زهرا، زهرا.»

و باز هم سیاه‌کلی گفت: «بی‌بی در اندرونی تشریف دارند.»

خان به طرف کفش‌کَنِ اندرونی رفت و گفت: «زهرا، زهرا، کجایی؟»

زهرا از اطاق‌های تو در تو صدای همسرش را شنید. همانطور که به طرف خان می‌آمد، گفت: «خان، من آماده‌ام. هر وقت گفتی به قلعه می‌رویم.»

خان با عصبانیت گفت: «تو هیچ گوری نمی‌روی.»

 

🔖 قسمت ۷

 

زهرا که هیچ‌وقت شوهرش را عصبانی و هراسان ندیده بود، مقابل روی شوهرش قرار گرفت و گفت: «خیر باشد خان، مگر چه خبر شده؟»

خان پرسید: «تو توی بینه‌ی حمام طالب‌خانی چیکار کردی؟»

– خان، پناه بر خدا، پناه بر خدا. من مثل همیشه با بی‌بی عصمت و بی‌بی جوجور رفتم.

– تو اشرفیِ طلا را از پیشانی زن اسد باز کردی؟

– آهان، این مالِ خیلی وقت پیش است. من نوه‌ی خان بزرگ لارم و زن محمدخان گراشی. حالا درست است که زن یک رعیت در قد و قواره‌ی زن خان بگردد؟ پس فرق خان و رعیت کجاست؟

– گوش کن، فردا صبح با عصمت و حاجی بی‌بی می‌روید خانه‌ی اسد، و اشرفی‌اش را به او پس می‌دهی و دو تا اشرفی هم می‌گذاری روی آن اشرفی.

– باشد خان، می‌دهم اشرفی‌اش را پس بدهند.

– خودت باید بهش پس بدهی. عذرخواهی هم می‌کنی.

– من نمی‌روم درِ خانه‌ی رعیت!

– یا فردا می‌روی و عذرخواهی می‌کنی، یا اینکه می‌برمت بالای کلات و از آنجا پرتت می‌کنم پایین!

 

آن شب سپری شد و سپیده دمید. پنج دروازه‌ی آبادی گشوده شد و به زارعان و هیزم‌شکنان و چوپانان و دیگر افرادی که پیِ کارهای روزانه می‌رفتند توصیه شد که کمی زودتر از روزهای معمولی برگردند تا پشت دروازه‌های بسته نمانند.

 

روز به نیمه رسیده بود. ماه‌رخسار، همسر اسد، بی‌صبرانه منتظر شوهر خود بود تا خبر پس گرفتن اشرفی و عذرخواهیِ زهرا، زن محمدخان، را به او بدهد. ساعتی بعد، قاصدی به خانه آمد و از اسد خواست تا قبل از غروب به خانه‌ی عمویش، میرزا معدلی برود.

آن روز به آرامی غروب شد و همه‌ی آن‌هایی که از دروازه بیرون رفته بودند، به خانه برگشتند و دوباره دروازه‌ها بسته شد.

 

شب‌هنگام، ساکنین محله‌ی میرزا، این بار صدای پای اسبان بیشتری را شنیدند. اسب‌ها متعلق به خان، جهانگیر، عباس مَش‌معدلی، حاجی جانعلی، کَل‌طالب، مسئول امور مالی و زراعی خان، و دو تن از پسرعموهای محمدخان بودند.

همین که خان و همراهانش وارد خانه میرزا معدلی شدند، خان از همراهانش خواست که در میان‌سرا بمانند و خود وارد اطاق تَنَبی، پشت تالار، شد.

 

به محض ورود خان، اسد از جا بلند شد و به طرف محمدخان رفت و صورت همدیگر را به منظور آشتی بوسیدند و هر دو کنار میرزا نشستند. میرزا پند و اندرزهایی را که نتیجه‌ی تجربیات خودش بود، برای برادرزاده‌اش و محمدخان بازگو کرد.

ساعتی نگذشته بود که خان از همراهانش خواست وارد تَنَبی شوند و شاهد پیمان او و اسد به عنوان مرد دوم گراش باشند. همگی وارد شدند و نشستند و سراغ از سلامتی میرزا گرفتند. مدتی از چاق‌سلامتی آنان که گذشت، خان تمامی حضار را دعوت به سکوت نمود و خود لب به سخن گشود: «پسرعموهای محترم و جهانگیر حاجی عباس، همگی شاهد باشید که اسد میر، وکیل و وصی من، چه در حیات و چه در نبود من است و اگر اتفاقی برای من افتاد و من در بین شما نبودم، او موظف است که حکومت گراش را برای فرزند ذکورم که الآن خردسال است، مهیّا سازد. از این به بعد، حکم اسد حکم من است و همه‌ی شما موظفید که از اوامر او اطاعت کنید و خبر صدارت او را به اهالی گراش و منطقه برسانید.»

 

بعد از اعلام این خبر به حضار مجلس، محمدخان انگشتر عقیق خودش را از انگشتش بیرون آورد و آن را به دست تمامی همراهانش داد تا مُهر خان را که اسم خودش در آن حک شده بود ببینند و بعد آن را به اسد بدهند.

اسد انگشتر عقیق را گرفت و از خان و حضار تشکر و به تک‌تک همراهان خان اظهار ارادت کرد و از آنها خواست که با کمک همدیگر، حافظ نظم و امنیت گراش و همچنین حافظ جان خان گراش باشند.

میرزا قالیچه‌ای را وسط اطاق پهن کرد و کلام‌الله مجید را از طاقچه‌ی تَنَبی پایین آورد و روی قالیچه گذاشت و از محمدخان و اسد خواست که هر کدام دست به روی قرآن بگذارند. اول از اسد خواست که قسم بخورد که تا زنده است، حافظ منافع و مصلحتِ خان و حتی بعد از مرگ خان باشد و هیچ وقت به محمدخان و خانواده‌اش خیانت نکند. بعد از محمدخان خواست که قسم بخورد که هیچ وقت به اسد غضبی نگیرد و به حرف دشمنان و بدخواهان او گوش ندهد و همیشه با انصاف و اعتدال با او رفتار کند.

 

محمدخان فردای آن روز کار خود را به اسد سپرد و فارغ‌البال با همراهانش به قلعه پناه برد.

 

📘 پایان فصل اول

 

 

📖 فصل دوم: رویای ناخدا

🔖 قسمت ۸

 

از ماه‌ها پیش، کاروانی کوچک به رهبری علیرضا دهباشی از اطراف شهر گلپایگان به قصد شیراز به راه افتاده بود، اما به نزدیکیِ شیراز که رسید، خبر فوتِ حاکم شیراز را شنید. پس بی‌هدف و بدون انگیزه راهِ خود را به طرف دریاچه نمک کج کرد تا بعد از گذر از سروستان، وارد منطقه‌ی دورافتاده لارستان شود. افراد کاروان سعی داشتند برای حفظ جان خود، تا حد امکان از دولت مرکزی فاصله بگیرند و خبرِ مرگ حاکم شیراز که به آنها قول حمایت داده بود، نگرانشان کرده بود. آنها بعد از گذشت چند هفته به تنگ مسجد رسیدند که مسیر ورودی به روستای گراش بود.

 

خشکی و گرمای ناآشنا حرکت آنها را کُند کرده بود. وقتی که تفنگچی محمدخان گراشی به این کاروان سلام کرد و از آنها دور شد، علیرضا دهباشی رو به مَحرَفیعِ  گِلاری، راه‌بلدی که در استخدام داشت، کرد و گفت: «این سوارکار را در بین راه ندیدیم. از کجا آمد؟»

گلاری جواب داد: «از طرف اَناخ آمد.»

دهباشی پرسید: «آنجا آبادی یا روستاست؟»

گلاری جواب داد: «نه. فقط یه صحرا و زمین کشتزار است که متعلق به محمدخان گراشی است. این رشته‌کوهِ سمت شمال را می‌بینی؟ امتدادِ این رشته کوه، گراش و اناخ را از هم جدا کرده است. اگر کسی از اِوَز، قصد رفتن به لار کند، از راه اناخ می‌رود که نزدیک‌تر است.»

 

کاروان آرام‌آرام به انتهای سراشیبی تنگ مسجد که سرزمین گراش محسوب می‌شد، می‌رسید. از طرفی دیگر، کبودیِ رشته‌کوه‌های نسبتاً بلندی که در سمت جنوب گراش مشاهده می‌شد، چشم هر تازه‌واردی را به سوی خود جلب می‌نمود. این کوه‌ها از مغرب تا مشرق کشیده شده و امتداد آن در افق محو می‌شد.

 

دهباشی چشم از این رشته‌کوه برنمی‌داشت. از گلاری پرسید: «چرا رشته‌کوه سمت جنوبی به رنگ آبی است؟»

گلاری جواب داد: «من نمی‌دانم چرا این کوه‌ها آبی هستند. البته از دور، آبی به نظر می‌رسند ولی از نزدیک، دیگر آبی نیستند. این را می‌دانم که گراشی‌ها از این کوه با نام کوه نو یا کوه سیاه یاد می‌کنند. کوه‌های سمت شمالی گراش را که همین حالا از کنارش رد شدیم، به اسم کوه کُهنه یا کوه سرخ می‌شناسند.»

 

کاروان دهباشی که هم‌چنان به آهستگی از سراشیبی پایین می‌آمد، ذره‌ذره چشم‌انداز دشت گراش را در برابر خود پدیدار دید. دهباشی با رویت کَلات و قلعه‌ای که بر فراز آن ساخته شده بود، دو بار با صدای بلند گفت: «خودش است. خودش است. همینجاست!»

 

بعد هم بلافاصله شلاقی به پشت اسبش زد و به حیوان نهیب داد و در مقابل چشمان متعجبِ همراهانش، سرعت گرفت و به طرف گراش رفت تا دید بهتری داشته باشد. خسرو، پسر عموی دهباشی که بسیار مورد احترام دهباشی بود و مرد دوم کاروان به حساب می‌آمد، به خود آمد و داد زد: «دوربین. دوربین را بیاورید.»

خسرو دوربین را گرفت و رو به همراهانش داد زد: «رضا، تفنگ را بردار و تا نصفه‌ی این کوه بالا برو و سنگر بگیر. مراد بیگ، تو هم برو بالای کوهِ طرف مقابل، پشت آن سنگ، پناه بگیر. احمدعلی، تو هم حدود صد متر به عقب برگرد. بقیه هم بروید در خم رودخانه پناه بگیرید. گلاری، تو هم پشت سر من بیا.»

 

مرکب‌های خسرو و گلاری هر دو سرعت گرفتند و بعد از طی مسافتی به دهباشی رسیدند و در کمال تعجب و حیرت مشاهده کردند که دهباشی آرام بر روی اسبش نشسته و غرق تماشای کلات و دشت گراش شده است. در این هنگام، خسرو پرسید: «مرا ترساندی پسر عمو. چی دیدی؟»

دهباشی گفت: «چیزی دیدم که قبلاً دیده بودم. نگاه کن. ببین خودت چه می‌بینی.»

 

🔖 قسمت ۹

 

خسرو نگاهی به چهار جهت جغرافیایی اطراف خودش انداخت و گفت: «در سمت جنوب، یک رشته‌کوه آبی و زیبا می‌بینم که از طرف مشرق به طرف مغرب در امتداد افق گم می‌شود. در سمت شمال هم رشته کوهی وجود دارد که بر خلاف رشته‌کوه جنوبی، به رنگ آبی نیست. بین این دو رشته کوه شمالی و جنوبی نیز دشت وسیعی را با چند آبادی پراکنده می‌بینم و همچنین این کوه بزرگ و جدامانده در میان دشت که به رشته‌کوه شمالی نزدیک‌تر است و برج و باروهایی بر روی آن ساخته‌اند. به نظرم می‌رسدکه این کوه منفرد نیز جزوی از رشته‌کوه شمالی گراش باشد. این کوه شبیهِ یک کشتی غول‌پیکر است که در نزدیکیِ ساحل و در انتهای یک دشت طلایی به گِل نشسته است و در دامنه‌ی یک طرف این کشتی، شهرکی ساخته‌اند.»

 

خسرو به اینجا که رسید، رو به دهباشی کرد و گفت: «پسر عمو، تو گفتی قبلاً اینجا را دیده‌ای، اما من به یاد ندارم که تو تا قبل از این سفر، حتی به شیراز سفر کرده باشی، چه رسد به لارستان!»

 

دهباشی گفت: «من در رویا دیدم. خواب دیدم که صاحب و ناخدای یک کشتی بزرگ و عجیب بودم و روی دریای آبی شناور. در حال فرار بودیم به طرف جنوب. درست در همینجا بود که یک دفعه آب‌های دریا کنار رفتند، موج روی موج سوار و بر روی هم منجمد شد و کشتی من در گِل نشست. وقتی که از کشتی پیاده شدیم، به جای گل و لای، من خاک طلا را دیدم و صدایی را شنیدم که می‌گفت: «همه‌ی این خاک طلا متعلق به توست. تو صاحب اینجایی و تو متعلق به اینجایی.» این صدا به من گفت: «فرزندانت تا سال‌های سال بر اینجا حکومت می‌کنند و قلمرویشان را تا دریا می‌گسترانند.»

 

خسرو گفت: «واقعاً عجیب است. این مزارع گندم و جو که رنگ طلاست، خاک این آبادی را زیر نور آفتاب به رنگ طلایی در آورده است. حتی کوه‌های اطراف، به جز آن کوه آبی که رنگ لاجورد دریاست، طلایی به نظر می‌رسند.»

 

دهباشی پیشنهاد کرد که از کوه بالا بروند تا بهتر شناسایی کنند. هر سه به طرف خاگِ زیتِه که نزدیک‌ترین کوه مرتفع به آنها بود تاختند. دهباشی و خسرو مانند غزال تیزپای از کوه بالا رفتند و به قله‌ی آن رسیدند و منتظر محرفیعِ گلاریِ راه‌بلد ماندند. محرفیع با هر زحمتی که بود خود را به قله رساند و نفس‌زنان در کنار دهباشی و خسرو دراز کشید تا خستگی در کند. دهباشی و خسرو از حرکت گلاری به خنده افتادند. خسرو گفت: «گلاری، از سروستان تا اینجا به غیر از کوه و کمر و دشت هیچ چیز دیگری ندیدیم. حتماً توی گلارِ شما هم کوه و کمر هست. مگر تمرین نداری؟ تو باید مثل آهو از کوه بالا بروی!»

گلاری جوابش را با بیت شعری داد: «غافلی از قدر جوانی که چیست / تا نشوی پیر، ندانی که چیست! یک زمانی بود که مثل بز کوهی از سینه‌ی کوه بالا می‌رفتم. الآن گذر سن و دود توتون توانم را بریده است.»

 

دهباشی با دوربین به قلعه‌ی عظیمی که در بالای کوه کلات واقع شده بود می‌نگریست. بدون اینکه چشم از دوربین بردارد گفت: «عجب قلعه‌ی عجیب و باعظمتی است. از این صخره‌های صعب‌العبور، چطور به بالای کوه رفت‌وآمد می‌کنند؟»

گلاری در پاسخ گفت: «اطراف قلعه همه‌جا صعب‌العبور است، به جز یک راه که از سنگ‌ها تراشیده‌اند. برای رفتن به کلات، اول باید وارد حصار گراش شد.»

دهباشی دوباره پرسید: «خوب، گراشی‌ها خانه‌هایشان را در دامنه‌ی کوه ساخته‌اند و دورش حصار کشیده‌اند. پس این آبادی‌های پراکنده چه هستند؟ این‌ها هم گراشی‌اند؟»

 

🔖 قسمت ۱۰

 

گلاری جواب داد: «کسی نمی‌داند. فقط این را می‌دانم که گراش قبلاً گَبرنشین بوده است. گبرها، یعنی زرتشتی‌ها، ساکن گراش بوده‌اند و با زراعت و باغداری روزگار می‌گذرانده‌اند. حتی بعضی‌ها نام گراش را برآمده از گَبراش، یعنی گَبرنشین، می‌دانند. این آبادی‌های پراکنده، محل زندگی گبرها بوده است که از اینجا به هندوستان کوچ کرده‌اند. زندگی و خانه‌هایی که ساخته‌اند و حتی قبرستان‌های آنها و برکه و آب‌انبارهایشان، با مال مسلمان‌ها، فرق دارد.»

 

خسرو پرسید: «در اطراف گراش، چه شهر یا روستا و یا آبادی دیگری قرار دارد؟»

گلاری گفت: «اگر از گراش به سمت مشرق برویم، به بزرگ‌ترین آبادی منطقه یعنی لار می‌رسیم. و اگر از لار راه را به طرف جنوب ادامه دهیم، ابتدا به بستک و جناح و در نهایت به بندرلنگه و دریا می‌رسیم. اگر هم از لار، باز به سمت مشرق برویم، ابتدا به یک آبادی دیگر به نام لطیفی می‌رسیم و اگر همین مسیر را ادامه دهیم و سپس راهمان را به طرف جنوب و دریا ادامه دهیم به بندرعباس می‌رسیم. ناگفته نماند که در نزدیکیِ لار، چندین آبادی کوچک دیگر نیز وجود دارد. اگر هم بخواهیم از مسیر شمالی لار به جهرم برویم، چندین آبادی با نام‌های کورده، دهکویه، بریز، بنارویه و همچنین جویم ابی‌احمد وجود دارد که آوازه‌ی این آخری از بقیه بیشتر است.»

 

خسرو از گلاری پرسید: «مردمان گراش مذهبشان چیست؟ سُنّی‌اند یا شیعه؟ آیا لار اهل سنت دارد؟»

گلاری گفت: «گراشی‌ها شیعه هستند اما جالب است که بدانید همینطورکه گراش قبلاً گبرنشین بوده، لار هم یهودی‌نشین بوده است. کماکان نیز جماعتی اندک از این دین و مذهب در لار ساکن هستند که در میان عام به آنها «چُد» می‌گویند، یعنی جهود، یا کلیمی و یهودی، که پیروان دین و آیین حضرت موسی علیه‌السلام هستند. ولی امروزه اکثریت قریب به اتفاق مردمان لار شیعه هستند. البته مردم این منطقه زیاد در قید شیعه و سنی بودن نیستند. چون می‌شود گفت که تمامی آبادی‌ها و ولایت‌های این منطقه، یک در میان شیعه یا سنی‌اند اما اختلافی با هم ندارند و برادرانه با هم زندگی می‌کنند.»

 

خسرو پرسید: «به غیر از این چند تا ولایت که در اطراف لار گفتی، چه آبادی‌هایی اطراف گراش وجود دارد؟»

گلاری رشته‌کوه آبی‌رنگ را نشان داد و گفت: «پشت این کوه‌ها، صحرای باغ قرار دارد و مَیدِه قرار دارد. از اینجا با پای پیاده و کوه‌نوردی می‌توان در عرض چند ساعت به صحرای باغ و میده رفت. ولی از راه جاده و از همان مسیری که از لار به طرف بستک می‌رود، باید تمام این کوه‌ها را دور زد که چند روز طول می‌کشد.»

 

دهباشی رو به سمت مغرب گراش کرد و پرسید: «آن‌طرف چطور؟ آیا شهر یا آبادی‌ای در آنجا وجود دارد؟»

گلاری گفت: «این دشت دراز و وسیع، نامش بونَمات است که در انتهای آن، در پشت کوه‌ها، به زینل‌آباد و اَرَد می‌رسیم که جزو متعلقات خان گراش است. اگر این دشت را ادامه دهیم، به بزرگترین و مرتفع‌ترین کوه کل منطقه که نامش کوه بَهاش است می‌رسیم.»

آنها ساعتی دیگر در بالای کوه ماندند و گلاری را در مورد وضعیت گراش و موقعیت سوق‌الجیشی‌اش سوال‌پیچ کردند. مَحرفیعِ گلاری نیز با صبر و حوصله و با طمانینه، به تک‌تک سوال‌های دهباشی و پسر عمویش خسرو جواب داد. سپس آرام‌آرام به سوی کاروان بازگشتند.

 

اهالی کاروان با دلهره و نگرانی منتظر بازگشت دهباشی و خسرو بودند. زمانی که هر سه نفرشان به اردوگاه رسیدند، دهباشی در حالی که داشت از اسب پیاده می‌شد داد زد: «برادران، امشب همینجا اطراق می‌کنیم. چادرها را در گودی بر پا کنید. اینجا نزدیک جاده است و نباید توی دید باشیم.» و بعد گفت: «مراد بیگ، شهباز رضا و علی‌قلی، کشیک امشب با شما جوان‌هاست. بعد از شام، همه در چادر من جمع شوید. جلسه داریم.»

 

🔖 قسمت ۱۱

 

نزدیکی‌های غروب آن روز، کاروان کوچک دهباشی در دامنه‌ی کوه خاگِ زیته اردو زدند. چادرها را بر پا کردند و گوسفندی را سر بریدند. افرادی به طبخ غذا مشغول شدند و بقیه به منظور رفع خستگیِ راه، به استراحت پرداختند. بعد از ادای فریضه و صرف شام، بزرگ‌ترها، از جمله محرفیع گلاری که مرجع اطلاعات منطقه بود، در چادر دهباشی جمع شدند.

 

دهباشی از جمع درخواست کرد که در همین گراش بمانند و خود را پناهنده‌ی محمدخان گراشی کنند تا به دربه‌دری و خانه‌به‌دوشی‌ای که در چند ماه اخیر گرفتارش شده بودند، خاتمه دهند. ولی الله‌قلی، پدر مراد بیگ، که هشت تفنگچی خبره از او تبعیت می‌کردند، مخالف بود.

 

الله‌قلی گفت: «آمدن ما به این منطقه از اول هم اشتباه بوده است. باید در شیراز می‌ماندیم و با پسر یا برادر حاکم شیراز پیمان می‌بستیم.»

دهباشی در جواب گفت: «این اشتباه محض است. حتی اگر حاکم شیراز زنده بود، برای ما خطر داشت. قَجَرها مثل خَزه در سرزمین ایران پخش می‌شوند. آنها دیر یا زود، حاکمان خودشان را بر شهرهای دورافتاده مُستولی می‌کنند، مخصوصاً شیراز که دشمن شماره یک آغامحمدخان قجری است. آنجا همین حالا هم از جاسوس‌های خاندان قجری پر است. درست است که آغامحمدخان قاجار مُرد و فتحعلیشاه قاجار در پی تثبیت حکومت خود است، ولی دیر یا زود، حواسش به شیراز جمع می‌شود. ولی اینجا دورافتاده است و فاصله‌اش از مرکز هم نسبتاً زیاد است. علاوه بر اینها، مردمان اینجا با زبان دیگری صحبت می‌کنند. حکومت مرکزی، چه قجر باشد، چه افشاریه و حتی زندیه، به این منطقه‌ی گرم و خشک نظری ندارند.»

 

الله‌قلی گفت: «در مورد شیراز با تو موافقم. ما باید از کنار شیراز رد می‌شدیم و خودمان را به عتبات عالیات، مخصوصاً نجف اشرف می‌رساندیم تا خانواده‌هایمان و برادرانمان را پیدا کنیم.»

دهباشی گفت: «اگر مطمئن بودم که به عِراق رفته‌اند، یک لحظه درنگ نمی‌کردم. ولی خبر مُوَثَّقی نداریم. ما دو خبر شنیده‌ایم: عده‌ای گفتند که رفتند طرف افغانستان، و عده‌ای هم گفتند که عیالاتمان به طرف عراق فرار کرده‌اند.»

خسرو گفت: «احتمال اینکه به طرف عراق رفته باشند، بیشتر است.»

 

دهباشی در جواب پسر عمویش گفت: «احتمال به درد ما نمی‌خورد. ما خبر موثق می‌خواهیم. اگر به عراق برویم و بعد متوجه شویم که آنجا نیستند و به طرف افغانستان رفته‌اند، چه می‌گویید؟ وارد شدن به یک کشورِ دیگر و برگشتن از آن، آسان نخواهد بود. من به سه دلیل، اصرار دارم در این منطقه بمانیم. اول از همه، اینجا پناهگاه امنی است و از شمشیر و تفنگ قجرها در امانیم. دویُّم اینکه درست است که صاحب پول و طلا هستیم، ولی همه‌ی آنها را با خود نیاورده‌ایم و در جای‌جای مملکت خودمان پنهان کرده‌ایم. اگر به عراق یا افغانستان برویم، از ثروتمان دور می‌مانیم و به زودی این گله‌ی کوچک گوسفند را که همراه داریم، می‌خوریم و تمام می‌شود. از طرفی دیگر، پولمان نیز تَه می‌کشد. سِیُّم آنکه در نزد همگی ما، خانواده و عیالاتمان برایمان مهم‌ترین چیز است. از منظر آموزه‌های مکتبمان، حمایت از خانواده و ناموسمان و دفاع از آنان، حتی از دارایی‌ها و ثروتمان نیز برایمان مهم‌تر است، اما در حال حاضر نمی‌دانیم که همین پدران، برادران و خواهران من و شما در کجا گرفتار هستند. اگر اینجا بمانیم، هر یک از ماها می‌توانیم با لباس مبدل به منطقه و شهر خودمان برویم و از حال آنان باخبر شویم.»

 

الله‌قلی گفت: «جناب دهباشی، دلایلی که آوردی تماماً منطقی و عاقلانه است. ولی چرا در اینجا اطراق کنیم و تخته‌قاپو شویم. ما می‌توانیم به عمق جنوب برویم و در حاشیه‌ی دریا بمانیم تا کاملاً از قجرها دور باشیم.»

 

🔖 قسمت ۱۲

 

بحث که بدین‌جا رسید، محرفیع گلاری گفت: «جناب دهباشی و الله‌قلی، ببخشید که فضولی می‌کنم. من رفتن به حاشیه‌ی دریا را صَلاح نمی‌بینم. من می‌توانم تا دو سه هفته‌ی دیگر شما را به بندر پررونقِ لنگه برسانم، ولی برای شما زندگی در کنار دریا سخت می‌گذرد. آنجا آب و هوا همیشه گرم و پر از رطوبت و شرجی است. حتی ما که به گرما عادت کرده‌ایم، نفس کشیدن در مناطق ساحلی و کنار خلیج فارس برایمان دشوار و سخت است، تا چه رسد به شماها که با اقلیم مناطق گرم و سوزان ساحلی سازگاری ندارید، چرا که همگی‌تان از مناطق سردسیر و به قول ما از سرحد بدین منطقه تشریف آورده‌اید. ما در اینجا چهار فصل مختلف سال را داریم. شما اگر تابستان را در اینجا طاقت بیاورید، سه فصل دیگر سال، آب و هوا و اقلیم این منطقه را مطبوع و مورد پسندتان خواهید یافت، اما زندگی در کنار دریا شاید در سه ماه چله‌ی زمستان برایتان ممکن باشد، ولی در نُه ماه دیگر سال، قطعاً در مواجهه با اقلیمی گرم و شرجی، مشکلات زیادی خواهید داشت.»

 

صحبت‌های مجلس مشورتی به درازا کشید. در انتها دهباشی خطاب به قبیله‌ی خود گفت: «برادران، ما با هم قوم‌وخویش هستیم و هم‌رزم. درود من بر شما باد. من به شما فرصت می‌دهم تا سر مسئله‌ی ماندن در اینجا و یا رفتن از این منطقه، تامل کنید و در جوانب امر و منافع و مضرّات این موضوع که دامن‌گیرمان شده است، بیشتر اندیشه کنید. خدای نکرده نباید بین ما اختلافی پدید آید. علی‌القاعده من رییس کاروان هستم، ولی به تک‌تک رای و نظر شما احترام می‌گذارم. ما همین حالا هم یک کاروان کوچک و ضعیف و در معرض خطر هستیم. به همین دلیل نباید از هم جدا شویم. عاقلانه فکر کنید. اگر به توافق رسیدیم، خودم شخصاً می‌روم خدمت محمدخان گراشی و تقاضای شهروندی و پناهندگی می‌کنم.»

 

▪️

سحرگاهِ بعدِ از آن شبی که اسدِ میر به سمت نایبِ خانی برگزیده شد، او به قلعه رفت و بدون آن که به خانواده‌اش سر بزند، به رتق و فتق امور محوله و جاری دیوان‌خانی و اصلاح امور قلعه و ساکنینش و همچنین مردم گراش پرداخت. او از همان روز اول ورود به قلعه، شاهدکاستی‌ها و کمبودهای امنیتی قلعه گردید. بنابراین، صلاح را در آن دید تا هر چه سریع‌تر به نزد خان برود. او به خان گفت که باید جلسه‌ای با حضور عباسِ مش‌معدلی، جانعلیِ کَل‌مَمد و جهانگیر تشکیل شود.

 

نایب اسد به همین منظور پیشکار و خدمتکار قلعه را صدا زد و به او دستور داد تا فی‌الفور نزد این سه نفر برود و به آنان خبر برساند تا بدون کوچک‌ترین درنگی خود را به قلعه برسانند.

وقتی که همه در جلسه حاضر شدند، نایب اسد گفت: «همه‌ی آب‌های موجود در هفت برکه‌ی موجود در قلعه ته کشیده است. اگر بر فرض مثال، آب‌های تمامی برکه‌ها را در یک جا جمع کنیم، به اندازه‌ی یک برکه‌ی پر هم آب نداریم. آذوقه‌ی قلعه به حداقل ممکن رسیده است. انبار باروت را هم اگر تَهِ تَهَش را جارو کنیم، به شش‌چارک هم نمی‌رسد. انبار اسلحه ما پر شده از تُفَنگ‌های قدیمی و خراب و درب و داغون که احتیاج به تعمیر دارد. شمشیرهای موجود نیز همه کُند و زنگ‌زده‌اند. خمره‌ها خرمای دیشابی خالی شده است. اینها ما را در بدترین وضعیت دفاعی قرار می‌دهد. مسئول این کمبودها و کاستی‌ها کیست؟»

خان ساکت نشسته بود و لام تا کام حرف نمی‌زد.

جانعلی گفت: «خیالی نیست اسدِ میر. امسال به لطف خداوند زیاد غلات خواهیم داشت. الآن هم فصل درو است. تا دو هفته‌ی دیگر، انبار قلعه را تا سقف پر از آرد و گندم و حبوبات می‌کنیم.»

عباسِ مَش‌معدلی گفت: «جای نگرانی نیست. تابستان شروع شده و به زودی فصل خَرَک‌رنگ می‌رسد. خمره‌ها را پر از خرمای نَم و شیره‌ای می‌کنیم. از طرفی دیگر، به زودی بارش‌های چل‌پسین تابستانی شروع می‌شود و برکه‌ها و آب‌انبارها سرریز از آب می‌شود.»

 

نایب اسد از جای خود بلند شد و در حال قدم زدن خندید و گفت: «هَه‌هَه‌هَه، خر نمیر که بهار می‌شود! جناب خان، آیا تابحال از محاصره‌ی این قلعه داستان یا حکایتی شنیده‌اید؟»

 

🔖 قسمت ۱۳

 

خان جواب داد: «بله، بله. در زمان پدربزرگم، این قلعه از طرف خوانین محاصره شد. پدرم برایم بارها نقل کرده است. البته آن زمان، سنش بیشتر از دوازده سال نبوده است.پدرم می‌گفت که بیشتر از نصف سال محاصره بودیم و دچار قحطی شدیم. طوری که حتی مجبور شدیم تا گوشت قاطر و الاغ بخوریم. ولی خوشبختانه بارش الهی زیاد داشتند و تشنگی نکشیدند.»

نایب اسد رو به خان کرد و گفت: «یک سوال دیگر از جناب خان می‌پرسم. اگر ما بخواهیم خان لار را براندازیم، آیا تصدیق می‌کنید که خان و سربازانش در قلعه‌ی اژدهاپیکر موضع می‌گیرند و تا آخرین نفس می‌جنگند؟ وقتی که آنها در بلندی و ما در پایین هستیم، آیا کار به محاصره‌ی قلعه نمی‌کشد که بعد از چند ماه، یا تلف شوند و یا از فرط گشنگی و تشنگی تسلیم شوند؟»

خان گفت: «راهش همین است. همیشه این‌طور بوده است.»

نایب اسد گفت: «خُب، حالا سوال این است: اگر ما قصد حمله داریم، بهترین زمان برای حمله و محاصره، کِی است؟ الآن است، یا باید صبر کنیم تا انبار آب و آذوقه‌شان پر شود تا ماه‌های زیادتری مقاومت کنند؟»

خان گفت: «الآن بهترین موقع است.»

نایب اسد گفت: «جناب عباس مش‌معدلی، جهانگیر و جانعلیِ کل‌ممد، آیا شماها هم داستان یا حکایتی درباره‌ی محاصره‌ی کلات گراش شنیده‌اید؟»

عباس مش‌معدلی گفت: «من چند بار شنیده‌ام. پدر و پدربزرگم نقل کرده‌اند. تا آنجا که من شنیده‌ام، این قلعه سه بار محاصره شده است.»

جانعلی کل‌ممد گفت: «من دو بار شنیده‌ام، یکی در زمان پدربزرگ خان و یکی هم چندین سال قبل از آن.»

نایب اسد گفت: «پس امکان دارد هر لحظه حمله و قلعه را محاصره کنند.»

جانعلی کل‌ممد گفت: «بله، هر آن ممکن است. بله، بله. ممکن است.»

نایب اسد گفت: «حالا آمدیم و همین امشب به ما حمله شد و ما محاصره شدیم. باید چکار کنیم؟ باید صبر کنیم که یکی دو هفته بعد، غلات از نظام‌آبادِ جویم و فداغ و اَرَد برسد؟ خُب باشد. تا آذوقه می‌رسد، ما اینجا مقداری غذا داریم. ولی وقتی که محاصره شدیم، این همه آذوقه را چگونه به بالای کوه می‌رسانی؟ ها؟ نکند می‌روی پیش دشمن غدّار و می‌گویی محض رضای خدا، مردانگی کنید و بگذارید این آذوقه‌ها را به بالا برسانیم وگرنه از گرسنگی تلف می‌شویم؟»

حضار بعد از خنده‌ی کوتاهی ساکت شدند.

 

نایب اسد رو به جهانگیر کرد و دوباره لب به سخن گشود: «جهانگیر، تفنگچی‌هایت را از پایین جمع کن و فقط یک تفنگچی بگذار تا به همه‌ی دروازه‌ها سر بزند. ولی شب باید در هر دروازه‌ای یک تفنگچی باشد. همه تفنگچی‌ها را به خط کن که با خر و بَردارَه، آب به قلعه بیاورند. در عرض دو روز باید آب‌انبار اندرونی قلعه پر از آب شود.»

جهانگیر اعتراض کرد: «جناب نایب، تفنگچی‌های من مردان جنگی هستند، نه حَمّال!»

نایب اسد چشم‌غُرِّه‌ای به جهانگیر کرد و گفت: «باشد، باشد، من به حمال‌ها می‌گویم که برکه را پر کنند، ولی اگر محاصره شدیم، حتی یک قطره آب به تو و مردان جنگی‌ات نمی‌دهیم. تو چه فرماندهی هستی؟ تو باید بلد باشی که چگونه از زیر دستانت کار بکشی. جا جا کَ نَعبدُ، جا جا هم کَ نَستَعین. تو که ماشاءالله آدم عاقل و فهمیده‌ای هستی. مگر این شعر معروف را نشنیده‌ای که «درشتی و نرمی، به هم در بِه است / چو فاصِد که جراح و مرهم‌نِه است»؟ یک فرمانده جنگی باید درایت و دَراکه داشته باشد. باید برای سربازانش مثل یک برادر بزرگتر و یا حتی یک پدر باشد. از همه مهم‌تر و واجب‌تر، می‌بایست آنقدر با سربازاش دوست باشد که حرفش را زمین نیندازند. در مواقع ضروری و وقت جنگ و نبرد هم مثل یک شیر درنده به آنها نعره و نهیب و تَشَر بزند. یک نگاه به تفنگدارهایت بنداز. زیر دنده‌هایشان ورم کرده و چاق و فربه شده‌اند. مگر تو به آنها تمرین رزم و نرمش و بدنسازی و چابک بودن نمی‌دهی؟ یک تفنگچی چاق و چلّه، تحرک لازم و کافی در جنگ ندارد و بهتر هم مورد هدف قرار می‌گیرد و از پای در می‌آید. بگذار چند روزی از کلات بالا و پایین بروند و به همان سرعتی که آب‌انبار پر از آب می‌شود، از پیه و چربی بدنشان کم می‌شود.»

 

🔖 قسمت ۱۴

 

جهانگیر گفت: «ببخشید جناب نایب اسد. کاملاً حق با شماست. الآن می‌روم و همه را به خط می‌کنم و قول می‌دهم که حتی زودتر از دو روز، آب‌انبار را پر کنم.»

نایب خان گفت: «هر چه سریع‌تر برو و آنها را به خط کن. یکی از معاونانت را مسئولشان کن و بعدش هم سریع برگرد همینجا. از جانعلی مقداری طلا و نقره بگیر و شصت چارک باروت مرغوب برایم بیاور. جهانگیر، می‌دانی که آخرهای سال مالی دیوانخانه است و موجودی خزانه‌مان هم مثل آب و آذوقه ته کشیده است. من باروت مرغوب می‌خواهم. اگر که کُهنه یا نم کشیده بود، به خدای احد و واحد قسم، با همان باروت، روی کلات آتشت می‌زنم.»

جهانگیر گفت: «خیالتان راحت باشد،» و از جلسه بیرون رفت.

 

نایب اسد رو به جانعلی کرد و گفت: «تو هم هر چه سریع‌تر چند بِرَکِ خرما، چند گونی آرد و چند راس گاو و بز و گوسفند و علوفه به قلعه بیاور و بعد از فصل درو، اگر مشکلی نبود و مصرف نشد، با آرد جدید تعویض می‌کنیم.»

سپس به نفر آخر نیز دستور داد: «حاجی عباس، شما هم فی‌الفور برو و یک نجار ماهر بیاور تا تفنگ‌هایی را که قنداقشان شکسته تعمیر و همه‌ی تفنگ‌ها را روغن‌کاری کند. چند تا چاروادار را استخدام کن تا همراه تفنگچی‌ها، سریعاً با خر و بَردارَه، آب را به قلعه برسانند.»

 

رد و بدل شدن این سخنان تقریباً تا موقع عصر به طول انجامید. وقتی که آن سه نفر جلسه را ترک کردند، محمدخان، آرام‌آرام دستانش را به هم کوفت و رو به نایبش کرد و گفت: «آفرین، مرحبا، خوب این تنبل‌ها را راه انداختی.»

اسد گفت: «هر سه نفرشان آدم‌های خوبی‌اند، ولی یاد نگرفته‌اند که چطوری کار را پیش ببرند.»

خان گفت: «خیلی ممنون که به کمک من آمدی. من حسرت می‌خورم که چرا زودتر این کار را انجام نداده‌ام. الآن که تو کارها را بر عهده گرفتی، خیالم از هر نظر راحت است. مرد دانا و خبره‌ای شده‌ای. اینها را از کجا آموخته‌ای؟ انگار به اندازه‌ی یک مرد کهن و کارآزموده تجربه داری.»

نایب اسد گفت: «جناب خان، من همیشه شنونده‌ی خوبی بودم و از تجربه‌ی دیگران درس می‌گیرم. من ساعت‌ها پای صحبت‌های عمویم، میرزا معدلی، نشسته‌ام و با دقت به تمامی حرف‌هایش گوش سپرده‌ام.»

خان پرسید: «راستی، چرا میر علی‌اکبر و میر هاشم را به خدمت نگرفتی؟ برادرانت هم آدم‌های خوب و لایقی هستند. آنها را صدا کن و به صلاح‌دید خودت، هر چقدر لازم دیدی برایشان حقوق و مزایا در نظر بگیر. کلاً نه تنها برادرانت، که هر کسی را که خواستی، استخدام کن و بهشان حقوق درخور بپرداز. من به تو اطمینان کامل دارم. تو صاحب اختیاری اسدِ میر، دوست من.»

اسد در جواب گفت: «نظر لطف شماست. من حقوق مردم را در حد لیاقت و کارشان مشخص می‌کنم. علی‌اکبر و هاشم هم هم‌اکنون به شما خدمت می‌کنند و در حال ماموریت هستند.»

خان با تعجب پرسید: «ماموریت؟ به کجا فرستادیشان؟»

اسد گفت: «به املاک شما. هاشم را فرستادم به نظام‌آبادِ جویم و علی‌اکبر را به فداغ و اَرَد. آنها با لباس مبدّل و ناشناس رفتند. به آنها گفتم تعدادی ابزار و وسایل مثل کَرزَه‌بُل، کِنِر و تیشه و بند سیتَلی تهیه کنند و به عنوان فروشنده‌ی دوره‌گرد به املاک شما سر بزنند و بررسی کنند.»

خان گفت: «ولی ما که به اندازه‌ی کافی آنجا آدم و مواجب‌بگیرِ موظف داریم.»

اسد گفت: «جناب خان، حکومت‌داری خرج دارد! تمام تفنگچی‌های ما به بیست نفر نمی‌رسند. ما حداقل پنجاه مرد جنگی می‌خواهیم و باید به مزدوران که با جان خود بازی می‌کنند، حقوق و مزایا بدهیم. درآمد و دارایی اولین دغدغه‌ی من است. منبع اصلی درآمد ما هم نظام‌آباد و اَرَد و فداغ است. من برادرانم را فرستادم تا اولاً بدانم در هر زمین بَشکاری و پارُوی، چند من کِشته داریم؛ و ثانیاً، به نسبتِ بذر کاشته شده و توقعی که از محصول این زمین‌ها داریم، چقدر غلات برداشت شده و چقدرش را به ما تحویل می‌دهند….»

 

🔖 قسمت ۱۵

اسد گفت: «از کجا باید بدانیم که آیا دستِ کجی از این مال و اموال دزدی نمی‌کند؟ یا آنهایی که مسئول حمل این غلات هستند، در بین راه نمی‌دزدند، یا با دست‌اندرکاران کشت و برداشت تبانی نکرده‌اند؟ جناب خان، امیدوارم که به دل نگیرید. پسرخاله‌ی شما مسئول نظام‌آباد است و یکی از پسرعمه‌هایتان مسئول فداغ و پسرعمویت مسئول اَرَد. کار درستی کرده‌اید که قوم‌وخویش خودتان را گذاشته‌اید. من باید بدانم که آیا آنها حواسشان جمع است یا نه، و آیا رعیت از آنها می‌دزدند یا نه.»
خان هوش و ذکاوت نایب خودش را تحسین نمود و کارهای صورت‌گرفته توسط اسد را ستود. در اینجا بود که اسد از خان رخصت طلبید تا از حضورش مرخص شود و به باقیِ کارهای بر زمین مانده برسد.

هنوز چند ساعتی از پایان آن جلسه نگذشته بود که نایب اسد هیاهوی بلندی هم از بالای قلعه و هم از سمت پایین قلعه، یعنی از خود گراش، شنید.

اسد آرام و قرار نداشت. جاده‌ی باریک و خطرناک و مال‌رو گراش به کلات پر از رفت‌وآمد شده بود. آنهایی که آب و آذوقه را به قلعه آورده بودند، مجبور بودند صبر نمایند تا سواره‌ها و پیاده‌هایی که در این جاده‌ی پر پیچ و خم و کم عرض و خطرناک در حال بالا رفتن از کوه بودند، به قلعه برسند.
اسد با دوربین خود به آب‌انبارهای واقع در دشت وسیع و پهناور گراش نگاهی انداخت. گاهی نگاهی به برکه‌های واقع در پشت حصار می‌انداخت. گاهی هم نگاهی به آب‌انبارهای واقع در بالای خودِ کلات و داخل قلعه می‌انداخت تا بر روند پر شدن آنان نظارت کند. هر زمانی هم که اندک فرصتی برایش پیش می‌آمد، به بالای برج باریک شش طبقه‌ای که آن را «برج نارنج» می‌نامیدند، به کمک دیده‌بانی می‌شتافت که مسئول رصد کردن تمامی کاروان‌های عبوری بود و با دوربین، تمامی حرکات کاروان‌های غریبه را زیر نظر می‌گرفت. فقط در موقع حضور اسد بود که گماشته‌ی دیده‌بانی، مجالی برای استراحت می‌یافت.

شب‌هنگام آرامش برقرار شد. وقتی که محمدخان به اندرونی نزد زهرا همسرش رفت، زهرا دلیل این سروصدا و هیاهو را پرسید. محمدخان گفت: «تمام این سر و صداها کار اسد میر است.» بعد گفت: «یادت است که گفتم برای عذرخواهی به خانه اسد برو و تو ناراحت شدی؟»
زهرا پاسخ داد: «بله، ولی من دلیلش را هنوز نمی‌دانم.»
خان تمامی ماجرای ملاقات با میرزا معدلی و به خدمت گرفتن اسد و جلسه امروز را برای زهرا بازگو کرد و از او خواست که برای اسد و برادرش و همسر و خواهرانش احترام قائل شود. محمدخان همچنین گفت که اگر اتفاقی برایش بیفتد، این اسد است که پسرشان را به حاکمیت می‌رساند و اسد است که حافظ قلعه و گراش است. بعد هم از خطراتی که هر حاکم و خانی را تهدید می‌کند برای همسرش گفت. از ساکنین قبلی این قلعه گفت و این که چه مردان و زنانی که قتل عام نشده‌اند و چه کودکانی که نابینا نکرده‌اند. خان از همسرش خواست که به جای پوشیدن زیورآلات و فخرفروشی، چشم و گوشش را باز کند و مثل مادرش به خانه رعیت سر بزند و در عزا و عروسی‌هایشان شریک باشد، تا به گفته‌ی میرزا معدلی، این حصار سوم را همیشه مراقبت و محافظت کند.

روز دوم هم با سروصدای رفت‌و‌آمد قاطر و الاغ و تفنگچیان گذشت. اسد احساس آرامش بیشتری داشت. سطح آب آب‌انبار هم به اندازه‌ی کافی بالا آمده بود. خرما و آرد و بقیه‌ی مواد ضروری به قلعه آورده شده بود.
اوایل روز سوم بود که صدای گماشته‌ی اسد از برج نارنج بلند شد که اسد را به برج فرا می‌خواند. وقتی اسد به بالای برج رسید، گماشته به او گفت: «جناب نایب، ببینید، یک سوار از اردوی غربتی‌ها به طرف دروازه‌ی ناساگ می‌آید.»

نایب اسد جانشین جهانگیر، پنجعلی، را به نزد خود فرا خواند و آن سوار را نشان داد و گفت: «پنجعلی، این سوار را می‌بینی؟ از سه حالت خارج نیست: شاید برای خرید آذوقه آمده. او را ببر مغازه تا خریدش را انجام دهد و از دروازه خارج شود. حالت دوم، شاید کسی از آنها مریض باشد و دنبال طبیب آمده. که در این صورت هم می‌روی در خانه جعفر کاک‌معدلی و او را به همراه یک سوار به محل اردویشان می‌فرستی. و حالت سوم این است که حامل پیغامی برای خان است. باید او را ببری خانه‌ی فرّاشیِ خان و از او پذیرایی کنی تا من برسم آنجا. سریع حرکت کن. اگر حامل پیغام بود، بین خانه‌ی فراشی و خانه‌ی طالب‌خانی، با دود سفید علامت بده.»

 

🔖 قسمت ۱۶

پنجعلی به سرعت به راه افتاد و ساعتی نگذشته بود که دود سفید و غلیظی از ورای خانه فراشی و طالب‌خانی بلند شد. اسد به سرعت به آنجا رفت و پیک غربتی‌ها را به حضور پذیرفت.

محرفیع گلاری خود را و سِمَتِ خود را به اسد گفت و پیامِ درخواستِ دیدار بین دَهباشی و حاکم گراش، محمدخان، را مطرح کرد.
نایب اسد با خوش‌رویی لب به سخن گشود: «الحمد لله که خودمانی هستی محرفیع. محرفیع، می‌گویند اگر می‌خواهی کسی را بشناسی، یا باید با او همسفر شوی، یا همسفره. تو که هم همسفرشان بودی و هم همسفره، بگو حقیقتاً اینها کی هستند و از کجا آمده‌اند؟ چند وقت است که راه‌بلد اینها هستی؟»
محرفیع گلاری که منظور نایب اسد را فهمیده بود، به او اطمینان داد: «من طرف خودمانی‌ها را ول نمی‌کنم که طرف یک عده غربتی را بگیرم. من حقوق‌بگیرِ راه‌بلدم.» و سپس هر چه را که در این مدتِ دو ماه که راه‌بلدشان بوده، از سیر تا پیاز برای نایب اسد بازگو کرد، از جاهایی که اطراق کرده بودند، تا حوادثی که بر آنها گذشته بود، و جاده‌ها و آبادی‌هایی که از آن رد شده بودند.

نایب از قصد و نیت این عده سرحدی که راهیِ جنوب شده‌اند پرسید.
محرفیع گفت: «تا آنجایی که من می‌دانم، اینها از دست دولت فراری هستند و جانشان در خطر است.»

نایب از محرفیع درباره پاکی و درستی آنها پرسید.
محرفیع گلاری از خوبی‌ها و جوان‌مردی آنها گفت. گفت که اگر کسی را در راه می‌دیدند که محتاج به کمک باشد، به او کمک می‌کردند. از مردانگی و اصالتشان گفت و به نایب اسد اطمینان داد که آدم‌های جنگی هستند، ولی شرور نیستند.

وقتی که نایب تمامی اطلاعاتی را که می‌خواست از گلاری پرسید، جواب درخواستش را داد: «حدود عصر بیایید تا ترتیب ملاقات با خان را فراهم کنم.»
گلاری خداحافظی کرد و به سوی اردو روان شد. نایب هم سری به خانه‌اش زد و بعد از صرف ناهار، به کلات برگشت و به پنجعلی گفت: «امروز عصر، وقتی غربتی‌ها از دروازه رد می‌شوند، اسب‌ها را از آنها بگیرید و اگر سلاحی حمل می‌کنند، آنها را نیز بگیرید و از دروازه تا خود قلعه، چشمان آنها را ببندید و همراهی‌شان کنید. اما در کمال ادب و احترام با آنها رفتار کنید و به آنها اطمینان دهید که موقع برگشتن به دروازه، اسب‌ها و سلاح‌هایشان به آنها برگردانده خواهد شد.»
نایب اسد محمدخان را در جریان مهمانان سرحدی گذاشت. خان بی‌صبرانه منتظر ورود آنان بود.

نزدیکی‌های عصر، نایب اسد چهار سوار را دید که از اردوگاه آمدند و به دروازه‌ی جعفرخانی نزدیک شدند. پنجعلی و سه تفنگچی دیگر منتظر استقبال و راهنمایی آنها به قلعه بودند. هنگامی که اسلحه‌هایشان را تحویل می‌دادند، دَهباشی از پنجعلی خواست تا یک قبضه خنجر و همچنین یک قبضه شمشیر را که به عنوان هدیه برای محمدخان و نایب اسد به همراه خودش آورده است، تقدیم به آنان کند.

مدتی به طول انجامید تا مهمانان با چشم بسته و از راه دشوارکلات بالا رفتند. در مجلسیِ قلعه، چشمان آنان را باز کردند. مهمانان به محض اینکه چشم‌بندشان باز شد، دو نفر را دیدند که یکی روی تخت بلندی نشسته و دیگری بر تختی کوچک‌تر. خان را تشخیص دادند و دست به سینه گذاشتند و به نشانه‌ی احترام سر خم کردند و همانجا روی زانو به حالت نماز نشستند.
نایب اسد از جای برخواست و دست آنها را فشرد و به آنان گفت: «شما میهمان‌های عزیز ما هستید. خواهش می‌کنم بفرمایید روی تشک و پشتی بنشینید و راحت باشید.»
دقایقی چند بین میزبان و مهمان، کلام مرسوم و تعارفات اولیه رد و بدل شد. هر دو طرف، نگاه‌های عمیقشان به چهره و اندام یکدیگر بود و طرف مقابل خود را مَحک می‌زد و شناسایی می‌کرد.

 

🔖 قسمت ۱۷

محمدخان خونسردی خودش را حفظ کرده بود، چون قبلاً اسد اطلاعاتی را که در مورد دهباشی از محرفیع گلاری کسب کرده بود در اختیارش گذاشته بود. خود نایب اسد هم چشمانش را بین مهمان‌ها می‌چرخاند، از الله‌قلی که مردی فربه بود، به خسرو که مردی میانسال بود با سبیل‌های آویخته. ولی دزدکانه به دَهباشی علیرضا خیره مانده بود که مردی جوان، بلند قد، ورزیده، با پیشانی فراخ و دهانی گشاد با دندان‌هایی ردیف و سفید بود. نایب خان دریافت که لب‌های دهباشی در هر زمان که شروع به سخن گفتن می‌کند، حالت خندیدن و مهربانی را به بیننده القا می‌کند. نایب اسد به مواردی دیگر هم پی برد، از جمله اینکه، دَهباشی صدای دو رگه‌ای داشت که صحبت‌های او را دلنشین‌تر می‌کرد.

از سوی دیگر، مهمانان نیز محمدخان را فردی ساکت و کم‌حرف و نظاره‌گر دیدند و نایب اسد را مردی زیرک و باتجربه و رُک‌گو، با نگاهی نافذ متصور شدند.

نایب اسد شروع به صحبت کرد و گفت: «محمدرفیع گلاری، راه‌بلد شما که مرد نازنینی است، به من گفت که شما مردان جنگی و کارآزموده و سرد و گرم روزگار چشیده‌ای هستید. بنابراین لطفاً به ما حق بدهید که با چشمِ بسته به اینجا دعوتتان کردیم. این رسم روزگار است و منظور ما از انجام این کار، خدای ناکرده، توهین به شما نبوده است.»
دهباشی بلافاصله جواب داد: «کار شما درست است. اگر شما هم به قلعه‌ی ما می‌آمدید، چون شناخت قبلی از شما نداشتیم، مطمئن باشید که به خاطر رعایت مسایل امنیتی، ما هم همین کار را می‌کردیم. جناب نایب، لطف کنید و آقا پنجعلی را صدا بزنید تا هدیه‌ی ناقابلی را که برای جناب خان و حضرتعالی به پیش‌کشی آورده‌ایم، تقدیمتان داریم.»

در میانه‌ی کلام دهباشی، سیاه‌کُلی با سینیِ تُنگ کلی شربت طارونه و مقداری تنقلات و شیرینی وارد شد و آن را جلو مهمانان گذاشت.
نایب اسد گفت: «سیاه‌کلی، برو پنجعلی را صدا کن تا امانتیِ آقای دهباشی را بیاورد.»
دقایقی بعد، پنجعلی دو هدیه‌ی کوچک را که در دستارِ گلدوزی‌شده پیچیده شده بود، به نزد نایب اسد آورد. نایب اسد چشم‌غرّه‌ای به پنجعلی انداخت که یعنی این را بده به مهمانان گرامی، مال آنهاست.

دهباشی ابتدا بسته‌ی کوچک را باز کرد و خنجری با دسته طلای مرصع به یاقوت و عقیق و زمرد را باز کرد. تیغه‌ی خنجر را مقابل بدن خود قرار داد و با همان دستمال، روی دو دست خود گذاشت و به طرف خان رفت و گفت: «جناب محمدخان، پدربزرگ من صَدباشیِ لشکر نادرشاه افشار بوده است و این یک غنیمت جنگی از کشور هند است.»
محمدخان خنجر را گرفت و تشکر کرد و غرق تماشای جواهراتی شد که استادانه در دسته‌ی آن تعبیه شده بود.

دهباشی دوباره برگشت و دستار بزرگ‌تر را باز کرد و باز هم نوک شمشیر را رو به خود قرار داد و به نزد نایب اسد رفت تا شمشیر کج هندی را به وی تقدیم کند. دهباشی گفت: «این هم یک غنیمت جنگی، ره‌آورد لشکرکشی به هندوستان است.»
نایب اسد شمشیر کج هندی را از دهباشی گرفت و با انگشتانش لبه‌ی تیز شمشیر پولادی و خوش‌دست را لمس کرد و متوجه یک سنگ عقیق قرمزرنگ در ته دسته‌ی شمشیر شد. لبخندی که ناخودآگاه بر لب‌های اسد نقش بست، دهباشی و همراهانش را خوشحال نمود.
نایب اسد گفت: «عجب شمشیر خوش‌دستی است! این هدیه‌ی گران‌بهایی است.» و چندین بار تشکر کرد.

برای مدتی، صحبت‌های عادی بین آنها رد و بدل شد، از آب‌وهوا و بارش تا زراعت در منطقه. سپس نایب اسد رشته‌ی کلام را به دست گرفت و خطاب به دهباشی گفت: «خُب، شما تقاضای دیدار با خان گراش داشتید. خان هم عنایت فرمودند و تقاضای شما را پذیرفتند. آیا به قصد خاصی تشریف آورده‌اید؟ مطلبی هست؟ تقاضایی؟»

 

🔖 قسمت ۱۸

دهباشی گفت: «بله، جناب نایب خان. من تشکر می‌کنم که خان وقت گذاشتند و ما را پذیرفتند. بنده و همراهانم که با هم نسبت فامیلی داریم، تقاضای پناهندگی و لقب از خان گراش داریم. اجازه بدهید تا جناب خان بر ما سروری کند و ما افتخار نوکری و خدمت به جناب خان را داشته باشیم. جان ما در خطر است. ما می‌خواهیم در پناه سایه‌ی خان بزرگ باشیم تا خطر و بلا را از سر خود و فرزندان و خانواده‌هایمان دور کنیم.»

نایب اسد گفت: «کشور ایران پهناور است. شماها سردسیری و سرحدی هستید. چرا به شمال یا غرب و شرق کشور نرفتید و راه گرم و خشک جنوب را در پیش گرفتید؟»
دهباشی گفت: «بله، حرف شما کاملاً منطقی است. ولی الآن شرق و غرب و مرکز و شمال ایران در سیطره‌ی سربازان و جاسوسان فتحعلی‌شاه قاجار است که بر ما غضب کرده است. جناب خان بزرگ، جناب نایب خان، به مردانگی و شرافت خودتان قسم یاد کنید که چه مرا بپذیرید و چه دست رد به سینه‌ی من بزنید، حرف‌هایی را که از دهان من خارج می‌شود، مثل رازی سربه‌مهر و سربسته، نزد خودتان نگه دارید. چون اگر ذره‌ای از این صحبت‌ها به بیرون درز کند و دهان‌به‌دهان بشود، جلادهای قجری به دنبال ما خواهند آمد و هر جا که برویم، در معرض خطر نابودی و مرگ خواهیم بود.»
نایب اسد دست بر سینه گذاشت و گفت: «من به اسماء جلاله سوگند می‌خورم که رازتان سر به مهر بماند.»
متعاقب آن، محمدخان گراشی هم دستش را بالا برد و چنین گفت: «من هم به مولا علی قسم می‌خورم.»
نایب اسد پرسید: «دلیل این غضب و دشمنی چیست که شما را سرگردان و خانه‌به‌دوش کرده است؟»

دهباشی گفت: «جناب خان، جناب نایب، هیچکس نمی‌داند که سرنوشت چه به روزگارش می‌آورد. به جز حق تعالی، هیچکس نمی‌داند که آینده‌اش چگونه ورق می‌خورد. ما ایل بزرگی هستیم. ما هم قلعه و بارو و سرباز و رعیت و ثروت و زمین‌های زراعی وسیع داشتیم. پدران ما جنگجویان بزرگ و در خدمت پادشاهان بزرگ بوده‌اند. پدر من در ارتش آغامحمدخان قاجار، صاحب منصب بود. الآن من خودم هم نمی‌دانم که دلیل اصلیِ دشمنیِ فتحعلیشاه قاجار با ایل ما چیست. به جز چند شایعه و نقل قول که از اطراف شنیده‌ام، چیزی نمی‌دانم. ما، یعنی همین عده‌ای که وارد گراش شده‌ایم، در ییلاق بودیم و هنگام برگشت به قلعه‌ی خودمان، خبر ناگواری شنیدیم. شنیدیم که سربازهای قجری به قلعه و ایل ما حمله کرده‌اند، عده‌ای را کشته‌اند و عده‌ای را نیز اسیر کرده‌اند و عده‌ی زیادی نیز موفق به فرار شده‌اند. من خودم نمی‌دانم که کدام‌یک از برادران و خواهرانم زنده یا مرده‌اند. شهباز، پسر خسرو، نمی‌داند که آیا مادرش یا برادرش مرده است یا موفق به فرار شده است. الله‌قلی هم مثل ما از همه چیز بی‌خبر است.»

نایب اسد پرسید: «خُب، همین شایعات چه بود؟ شما چی شنیدید؟»
دهباشی جواب داد: «من شنیدم که یکی از عموزادگانم به نام پیمان‌خان اقتدار که مورد اعتماد و دوست فتحعلی‌خان قاجار است، مامور می‌شود که گنجی را که در زمان نادرشاه در کوه‌های اطراف بجنورد مدفون شده است، به تهران بیاورد. او با چهل سوار مسلح و خَدَم و حَشَم به این ماموریت می‌رود، ولی هیچگاه بر نمی‌گردد. فتحعلی‌شاه فکر می‌کند که به او خیانت شده است و پیمان‌خان با سربازان تبانی کرده و با این گنج بزرگ به طرف افغانستان گریخته است. بعضی‌ها هم می‌گویند که پیمان‌خان اهل خیانت نبود، بلکه توسط بازماندگان افشاریه مورد حمله قرار گرفته و کشته شده و جسد او و سربازان نابود شده است. گنج را هم همین بازماندگان افشاریه دزدیده‌اند.»
دهباشی اشاره کرد: «شایعاتی در مورد فرار قوم‌وخویشانمان به افغانستان یا به عراق نیز شنیده‌ایم و هم‌اکنون این جمع، تنها مانده‌ایم و ایل و قوم‌وخویشان خود را گم کرده‌ایم.»

نایب اسد بعد از شنیدن صحبت‌های دهباشی، به زبان اَچُمیِ گراشی که برای دهباشی و همراهانش ناآشنا بود، به محمدخان توصیه کرد که این جماعت را به پناهندگی بپذیرد. محمدخان هم با اعطای حق شهروندی به آنان موافق بود.

 

🔖 قسمت ۱۹

پس نایب اسد رو به دهباشی کرد و گفت: «جناب خان عنایت فرمودند و با ماندن شما موافقت کردند. اما نکاتی است که باید مشخص شود: چقدر قصد ماندن دارید؟ منبع درآمدتان چی است؟ چه کارهایی بلد هستید؟ آیا از عهده‌ی خورد و خوراک خود برمی‌آیید؟ چه تضمینی است که با دشمنان خان تبانی و هم‌دستی نکنید؟ چه تضمینی می‌دهید که باعث شر و دردسر نشوید؟»

دهباشی گفت: «موافقتِ خان برای ما افتخار است. جناب نایب، آقای خان حق دارند نگران باشند. در حال حاضر، ما در نظر شما یک عده افراد غریبه و ناآشناییم، ولی بدانید مردانگی و جنگاوری و فتوت پیشه‌ی ماست. ما برای صدقه گرفتن اینجا نیامده‌ایم. با همین دربه‌دری و آوارگی، مقدار زیادی طلا و نقره در جای‌جای مسیرمان به طرف جنوب پنهان کرده‌ایم، چون که حمل طلا و نقره خطری بالقوه است. ما قصد گدایی و مزاحمت نداریم. ما قادریم که قطعه زمینی از گراشی‌ها، یا از جناب خان یا از خود شما بخریم و مشغول کار و زراعت شویم. من دست دوستی و برادری به طرف شما دراز می‌کنم. من پانزده سوارکارِ جنگی و باتجربه در اختیار دارم که به وقت جنگ یا نیاز، در رکاب خان جانفشانی خواهند کرد. هرچند من از اسب افتاده‌ام، ولی از اصل و نَسَب نیفتاده‌ام. ما از خاندان بزرگ و صاحب‌نامی هستیم و انتظار احترامِ درخور را از شما و جناب خان داریم. بعضی از این مردان، صاحب فنون و صنعت هستند که در خدمت شما و رونق گراش خواهند شد.»

دهباشی به صحبت‌های غَرّایش که با صداقت همراه بود، ادامه داد و نایب اسد و محمدخان که مجذوب سخنان دهباشی شده بودند، به علامت تایید و رضا سر تکان می‌دادند.
وقتی که سخنان دهباشی تمام شد، نایب اسد گفت: «سخنان شما از روی سعه‌ی صدر و دلنشین بود. ولی گذر زمان همه چیز را مشخص می‌کند. «به عمل کار بر آید، به سخن‌دانی نیست.» جناب دهباشی، چند کودک خردسال همراه شما هستند؟»
دهباشی گفت: «آنها فرزندان من هستند که مادرشان سر زای دوم از دنیا رفت و توسط دایه بزرگ می‌شوند.»

نایب اسد گفت: «خدا رحمتشان کند. فعلاً برای خرید زمین یا خانه زود است. فعلاً میهمان ما باشید. یکی دو خانه‌ی خان را در پایینِ قلعه برای شما آماده می‌کنیم. اما اگر می‌خواهید در اردوی خودتان باشید، هر جای گراش، بیرون از حصار، اردو بزنید. در کوه‌های گراش حق شکار هم دارید. اما شرط ما این است که باید فرزندان شما برای مدتی در خانه‌ی خان بمانند.»
دهباشی که از شنیدن این سخن یکه خورده بود، گفت: «بچه‌های من مادرشان را از دست داده‌اند و خیلی به من وابسته هستند. هم برایشان پدری می‌کنم و هم مادری.»
نایب اسد گفت: «اشتباه نکنید جناب دهباشی. ما قصد زندانی کردن یا گروگان گرفتن فرزندان شما را نداریم. ما خودمان هم صاحب فرزند هستیم. فرزندان شما با کمال احترام و عزت در خانه‌ی خان زندگی خواهند کرد و با بچه‌های خان همبازی و هم‌صحبت خواهند بود. همراه بچه‌های خان به مکتب می‌روند و درس می‌خوانند. هر وقت هم که بخواهید، چه روز، چه شب و یا نصف شب، به ملاقات آنها بیایید. البته که این وضعیت موقت است. حداقل برای شش ماه. جناب آقای دهباشی، اینجا گراش است و به زودی گرمای شدید می‌آید و صحرا پر می‌شود از جانوران موذی، از جمله مار تیر و افعی و عقرب و رطیل. اگر سلامتی و صلاحشان را می‌خواهی، قبول کن. زوجه‌ی خان، بانویی بسیار مهربان است و برای فرزندان تو مادری خواهد کرد. ما هم اهل فتوت و مردانگی هستیم و نمی‌گذاریم در دل این بچه‌های معصوم، ذره‌ای آب از آب تکان بخورد.»

دهباشی پس از شنیدن صحبت‌های نایب اسد، لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بست و اجازه‌ی مرخصی خواست. هر سه بلند شدند و خداحافظی کردند. ولی لحظاتی ساکن ماندند، گویی با زبان بی‌زبانی می‌گفتند: «چشم‌بندها؟»
نایب اسد گفت: «دیگر چشم‌بند لازم نیست. شما الآن برادران و هم‌پیمانان ما هستید. کسی بر چشم برادرش چشم‌بند نمی‌زند.»

📘 پایان فصل دوم

 

افسانه همایون‌دژ

فصل سوم

میل و دراخ

 

🔖 قسمت ۲۰

روز چهارم به پایان نزدیک شده بود. جهانگیر با مقداری باروت برگشته، یکی از آب‌انبارها لبریز از آب، و آذوقه‌ی حداقلی هم فراهم شده بود. همه‌ی موارد و تمهیدات امنیتی و دفاعی، مورد رضایت اسد و خان قرار گرفته بود. محمدخان گراشی انگار کاملاً از خواب غفلت بیدار شده بود و علاقه‌ای به تفریح و عیش‌ونوش نشان نمی‌داد. هر وقت فرصتی می‌یافت، با دوست بازیافته و مدبر خود، اسد، درباره‌ی مسائل امنیتی، دفاعی و حکم‌رانی و اقتصاد مشورت می‌کرد.

از طرفی دیگر، محمدخان به نوبه‌ی خود ذهن همسرش زهرا را به این مسائل معطوف می‌کرد و نقش مردم‌داری و مهربانی و همرنگ بودن با مردم را ضامن بقای حکومت خود و فرزندانش قلمداد می‌کرد. زهرا نیز با برخوردی منطقی و با دقت به حرف‌های خان توجه نشان می‌داد، طوری که آرام‌آرام، احترامی درخور برای اسد و همسرش ماه‌رخسار قائل گردید. زمانی که زهرا از شوهرش اجازه خواست تا به دیدار زوجه‌ی اسد، ماه‌رخسار، برود، دهان محمدخان از تعجب باز ماند.

محمدخان به زهرا در مورد کاروان سرحدی‌ها گفت و از امکان دوستی با آنها و از مهابت و صلابت شانزده مرد جنگی و کارآزموده‌ی سپاه دهباشی در لشکر خود گفت. خان به همسرش گفت که ممکن است دو تن از کودکان دهباشی برای مدتی نزد او بیایند. زهرا با رضایت پذیرفت و به خان گفت: «من یک مادر هستم و درد کودکان یتیم را می‌دانم. می‌دانم که هیچ‌کس مثل مادر برای بچه دل نمی‌سوزاند. من هم مثل آنها درد بی‌مادری را کشیده‌ام. می دانم که آوردن آنها به اینجا، یک مصلحت حکومتی است. فارغ از این مسایل، من حاضرم به خاطر حضرت فاطمه زهرا، سلام الله علیها، که در آن دنیا به شفاعت او دل بسته‌ام برای این دو طفل یتیم مادری کنم.» محمدخان با تبسم دست شکری بر صورت خود کشید که همسری فهیم و مهربان و انسان‌دوست نصیب او شده است.

اسد هرگاه فرصتی پیدا می‌کرد به بالاترین طبقه‌ی برج نارنج که روزنه‌ها و سوراخ‌هایی برای دیده‌بانی و تیراندازی در آن تعبیه شده بود می‌رفت تا از سکوت برج و از خنکی بادهایی که از هر طرف می‌وزید، بهره‌مند شود. محمدخان هم می‌دانست که اگر اسد در قلعه‌های کلات نباشد، حتماً در بالای برج است. او به آرامی از برج بالا رفت و به طبقه‌ی پنجم که رسید گفت: «تو اسد میری یا شاهین برنج نارنج؟»
اسد گفت: «خان شمایید. بفرمایید بالا. اینجا صفای خاصی دارد. خدا رحمت کند هر کسی را که این برج را ساخته است.»
خان به شوخی گفت: «حالا به مجوس‌ها و گبرها درود و رحمت می‌فرستی؟»
اسد با خنده گفت: «آنها هم بندگان خدا بوده‌اند. تقصیر آنها چیست که پدر و مادرشان مجوس بوده‌اند؟»
خان به چهار طرف برج نگاهی انداخت و گفت: «بله، خدا رحمتشان کند. مردمان قدیم چه استادانی بودند. اسد، فکر می‌کنی بناها و استادان امروزی می‌توانند یک قلعه و یک برج به این سبک درست کنند؟»
اسد با خنده گفت: «فکر نمی‌کنم اوسا احمد خودمان بتواند یک گَز هم مثل این درست کند.» و هر دو بلندبلند خندیدند.

خان دستانش را از دیدگاه سنگی روزنه‌ی رو به قله‌ی بُنِ مُرُک برداشت و چانه‌اش را روی پشت دستش گذاشت و مدتی در سکوت به اردوی سرحدی‌ها نگاه کرد و در همان حالت گفت: «ترساندی‌شان. ترساندی‌شان اسد. تو خودت بچه داری. اگر در چنین حالت و موقعیتی، برای خودت شرط بگذارند، آیا تو حاضری بچه‌هایت را دست یک سری آدم‌های غریبه بسپاری؟»
اسد گفت: «اگر شناخت داشته باشم، بله.»
خان گفت: «فکر می‌کنی دهباشی با یک هم‌صحبتی، شناختش از تو کامل شد؟ من که می‌گویم بچه‌هایش را نمی‌آورد.»
اسد گفت: «هنوز زود است قضاوت کنیم. من می‌گویم می‌آورد.»
خان اصرار کرد: «شرط می‌بندیم. من می‌گویم نمی‌آورد.»
اسد جواب داد: «باشد. شرط می‌بندیم. من می‌گویم می‌آورد.»
خان گفت: «امشب جناق می‌شکنیم. شرط چی؟»
اسد گفت: «شرط بر سر همان خنجر و شمشیری که دهباشی بهمان پیشکشی داد. اگه من بردم، خنجر تو مالِ من. اگر تو بردی، شمشیر من که کم‌بهاتر از خنجر تو نیست و فقط یک مقدار زمرد و یاقوت کم دارد، مال تو.»
خان لختی فکر کرد: «خنجر، خنجر… حرفش را هم نزن. هیچ‌وقت چنین هدیه‌ی گران‌بهایی نگرفته بودم.»
اسد گفت: «باشد. شرط بر سر کره اسبِ کَهَرت.»
خان گفت: «قبول است. تو چه می‌دهی؟»
اسد گفت: «من هم یک کره‌خر در طویله دارم.»

 

🔖 قسمت ۲۱

هر دو مدتی خندیدند.
خان رو به نایبش کرد و گفت: «تو مثل عمویت میرزا معدلی هستی. یادت باشد هر وقت فرصتی کردیم، سری به او بزنیم.» و سپس سری به سمت کاروان غربتی‌ها چرخاند و گفت: «ولی واقعاً این سرحدی‌ها آدم‌های باوقار و اصیلی بودند. از این خوشم آمد، مخصوصاً از همتی که به خرج دادند. می‌توانستند هدیه‌ی کم‌ارزش‌تری بیاورند.»
اسد گفت: «درست است. آدم‌های وارسته‌ای هستند.»
خان گفت: «حالا ما چه هدیه‌ای به آنها بدهیم؟ بالاخره جواب سلام، علیک است.»
اسد گفت: «درباره‌اش فکر می‌کنم. فعلاً دعوتشان می‌کنیم که یک شب به میهمانی بیایند تا از کباب کنجه‌ی ماستی مخصوص گراشی حظ ببرند.»

پنج – شش روز از زمانی که اسد به کلات رفته بود، می‌گذشت. نایب به خان اطلاع داده بود که حالا که اوضاع و احوال قلعه در وضعیت مناسبی است، دلیلی برای نگرانی نمی‌بیند. پس به گراش می‌رود تا به کارهای دیگر برسد.

نایب خان آماده‌ی رفتن به پایین بود که به او خبر دادند سوارکاری از طرف اردوی سرحدی‌ها به طرف دروازه‌ی گراش در حرکت است. آن سوار هم کسی نبود جز محمدرفیع گلاریِ راه‌بلد و قاصد دهباشی. او حاملِ پیامی بود که باید به جناب خان یا نایب او می‌رساند.
اسد تصمیم خود را عوض کرد و منتظر گلاری ماند. گلاری به حضور نایب خان و محمدخان رسید و گفت: «من از طرف دهباشی پیامی دارم. ایشان فردا صبح به اتفاق فرزندانش و شهباز، پسر خسرو، و ننه‌سلیمه، دایه‌ی بچه‌ها، اجازه‌ی ملاقات می‌خواهند.»
اسد قبلاً اجازه‌ی تام از طرف محمدخان داشت. خان به او گوشزد کرده بود که لازم نیست برای هر کاری از او اجازه بگیرد و هر تصمیمی که به صلاح قلعه و گراش است، چه در حضور او و چه در غیاب او به انجام برساند. پس مدتی سکوت کرد و رو به گلاری گفت: «قدم آنها روی چشم. برو به جناب دهباشی بزرگ بگو به غیر از آنهایی که اسم بردی، لطفاً از الله‌قلی و پسرش و خسروخان هم از طرف ما دعوت کن تا برای ناهار فردا ظهر، میهمان ما باشند. همچنین بگویید که دو شب دیگر، یعنی شب جمعه، تمامی افراد اردو برای صرف کباب خاص گراشی دعوت جناب خان هستند. همچنین از طرف ما معذرت‌خواهی کن که بار اول با چشمِ بسته به قلعه آمده‌اند. بگویید این‌بار با چشم باز قدم بر چشمان ما بگذارید و هر نوع سلاحی که می‌خواهید، می‌توانید به همراه خود داشته باشید.»
بعد از این گفتگوها، گلاری اذن رخصت گرفت و به طرف اردوگاه دهباشی به راه افتاد.

نایب اسد به خان گفت: «به دلم برات شده است که دهباشی را خدا فرستاده است تا از تجربیاتی که دارد و ثروت و مکنت او سود ببریم. علی‌الخصوص مردان جنگی که به همراه خود دارد، روزی روزگاری به کمک ما خواهند شتافت. البته خودتان بهتر می‌دانید که دعوت ناهار فردا و شام شب جمعه به چه منظوری است. مقصودم این است تا با سران کاروان بیشتر آشنا و دوست شویم و تفنگچی‌های ما و افراد آنها همدیگر را بشناسند و رفیق شوند.»
خان پاسخ داد: «دوست من، اسد، به ذکاوت و هوش و دَرّاکه‌ی تو ایمان دارم و می‌دانم هر کاری که انجام می‌دهی، مصلحتی در پشت آن است. پیشنهاد بسیار خوبی بود.»
اسد هم به نوبه‌ی خود از اعتمادی که خان نسبت به او دارد، تشکر نمود و سیاه‌کُلی را صدا زد تا یکی از تفنگچی‌ها را به نزد او فرا بخواند. مدتی گذشت. صفرعلی به حضور رسید و سلام کرد. نایب اسد به صفر گفت: «اول می‌روی به مطبخ قلعه. به طباخ بگو برای فردا ظهر، هفت-هشت نفر میهمان داریم. غذای مناسبی تهیه کند. بعد هم می‌روی پیش جانعلی کَل‌محمد، می‌گویی که نایب خان گفته که برای تقریباً صد نفر، چند راس گوسفند ذبح کند و گوشت آن را در ماست چکیده بخواباند و برای شب جمعه آماده کند.»
وقتی صفر رفت، خان پرسید: «برای صد نفر؟ سرحدی‌ها شانزده-هفده نفرند. تفنگچی‌های ما هم بیست نفر. دیگر از چه کسانی می‌خواهی برای حضور در این محفل دعوت بگیری؟»

 

🔖 قسمت ۲۲

اسد پاسخ داد: «جناب خان، توجه به تفنگچی‌های خودمان بسیار مهم است. آنها باید حس کنند که مورد عنایت خان هستند و خان برای آنها احترام خاصی قایل است. همین افراد هستند که در روز مبادا و جنگ، پشتیبان و حافظ جان و مال تمامی گراشی‌ها و خودمان هستند. قصد دارم به آنها بگویم تا پدر و یا یکی دو نفر از برادران و بستگانشان را که با آنان دوستی صمیمانه‌ای دارند، به این مجلس دعوت کنند. همچنین باید از چند نفر از معتمدین و سرشناسان گراش نیز دعوت نماییم. جناب خان، این فکر خوبی است.»

نایب اسد بعد از لحظه‌ای سکوت گفت: «جناب خان، مورد بسیار مهم دیگری که ذهن مرا به خودش معطوف کرده، این است که در همان ملاقات اولیه، دهباشی فرمود که خیلی نگران شناخته شدن خودش و همراهانش است. دهباشی همیشه از این خوف دارد که شاید روزی توسط گماشتگان و جاسوسان قجری شناسایی شود. بالتبع عدم رعایت این مسئله می‌تواند برای دهباشی و آن عده از عشیره‌ی همراهش، خطرهای جانی در پی داشته باشد. به همین منظور، خیلی مهم است که ما سلسله اصول محرمانه و امنیتی را رعایت کنیم. پس عوام‌الناس نباید بدانند که دهباشی و همراهانشان، غریبه و سرحدی هستند. البته فردا ظهر، جناب دهباشی را در جریان امر قرار می‌دهم و این موضوع را به مدعوین نیز تفهیم می‌کنم که این جماعت، عده‌ای از قوم‌وخویشان محمدخان هستند که از طرف لامرد و بیخه‌جات آمده‌اند. از طرفی دیگر، چون لامردی‌ها فارسی حرف می‌زنند و این سرحدی‌ها هم فارسی‌زبان‌اند و قادر به تکلم به زبان اچمی نیستند، به مردم بگویید که این جماعت، اصالتاً گراشی هستند که سال‌ها پیش به لامرد و بیخه‌جات کوچیده‌اند و هم‌اکنون فارسی‌گو شده‌اند. این حرف‌ها برای مردم باورپذیر می‌شود.»
نایب اسد در خاتمه‌ی صحبتش، این نکته را هم یادآور شد: «دهباشی دنبال لقب «گراشی» از طرف جناب خان است. بنابراین، شایسته و صلاح در این است تا در این میهمانی، لقب گراشی از طرف خان به جناب دهباشی اعطا شود.»
خان گفت: «آفرین بر این عقل و هوش و تیزبینی.»

محمدخان بعد از این سخنان، خواست تا از جای برخیزد که نایب اسد گفت: «صبر کنید جناب محمدخان.» و در همان حال، سیاه‌کلی را صدا زد. سیاه‌کلی که به حضور رسید، نایب اسد رو به او کرد و گفت: «سریعاً بدو، برو به اصطبل کلات دومی و به میر آخور، مَد باقر، بگو تا کره اسبِ کَهَرِ خان را حسابی تیمار کند. اگر یک مو از یال یا دمش کم شود، وای به حالت.»
محمدخان لحظاتی گیج و منگ شد. ولی خیلی زود به یاد شرط‌بندی خود با اسد افتاد و گفت: «چی؟ چی گفتی؟ صبر کن ببینم! ما که شرط‌بندی خود را تمام نکردیم.»
نایب اسد گفت: «شرط تمام شده است. خودت پیشنهاد شرطی بستی.»
خان اعتراض کرد: «صبر کن ببینم. در شرط‌بندی به نتیجه نرسیدیم. شرط‌بندی را تمام نکردیم.»
اسد گفت: «خوب، فسخ هم نکردی!»
خان باز گفت: «یعنی تو نمی‌دانستی که در مقابل کره‌خر مردنیِ تو، از کره‌اسب کهر ترکمن مایه نمی‌گذاشتم.»
اسد گفت: «خبط کردی جناب محمدخان!» و در حالی که می‌خندید ادامه داد: «حالا من یک هدیه‌ی ارزشمند دارم که در جواب آن شمشیر به دهباشی بدهم. راستی جناب خان، شما برای هدیه به دهباشی، چه چیزی را در نظر گرفته‌اید؟»
خان گفت: «ناجنس! حرف را عوض نکن. تو به من کلک زدی.»
اسد در حالی‌که قاه‌قاه می‌خندید، به خان گفت: «جناب خان، خداحافظ. فردا قبل از ظهر، همین‌جا هستم. فردا صبح باید بروم و بزرگان و معتمدین گراش را برای ضیافت شب جمعه دعوت کنم.» و در حالی که همچنان از ضرب شستی که به خان زده بود، بلندبلند می‌خندید، گفت: «خداحافظ محمدخان.»
محمدخان که قافیه را باخته بود، گفت: «باشد. باشد. یکی طلبت. فکر می‌کنی خیلی زرنگی؟ من هم پسر طالب‌خانم؛ یکی طلبت.»
اسد همچنان که بلند می‌خندید، از خان فاصله گرفت و راهیِ گراش شد.

فردای آن روز، اسد شخصاً به خانه‌ی معتمدان و افراد سرشناس رفت و آنها را به ضیافت و جشن شب جمعه که علی‌الظاهر، خان برای بازگشت قوم‌وخویشان پدریِ خود به گراش ترتیب داده بود، دعوت کرد. سپس بلافاصله به کلات برگشت تا از سرحدی‌ها که برای صرف ناهار دعوت شده بودند، استقبال کند.

 

🔖 قسمت ۲۳

زمانی که خبر بالا آمدن دهباشی و هیات همراه به گوش محمدخان و نایب اسد رسید، هر دو نفر به احترام دهباشی و همراهانشان از دروازه‌ی بزرگ قلعه بیرون آمدند و نزدیک پل متحرک آماده و به انتظار ورود آنان ایستادند. ابتدا بچه‌های دهباشی و ننه‌سلیمه، دایه‌ی آنها، و سپس به ترتیب، دهباشی و خسرو و الله‌قلی، از پل چوبی گذشتند. مراد بیگ و شهباز آخرین افرادی بودند که از پل عبور نمودند.

خان بعد از سلام و احوال‌پرسی، دست نوازش بر سرِ فتحعلی، فرزند بزرگ دهباشی کشید و سپس کودک سه‌ساله‌ی دیگر دهباشی را بغل کرد و بوسید. نایب اسد نیز فتحعلی را روی شانه‌های خود نشاند و به طرف دروازه‌ی قلعه حرکت کردند.
همه‌ی سرحدی‌ها از خونگرمی و عطوفت گرمسیری‌ها که به دور از هرگونه تزویر، ریاکاری و کبر و غرور بود، به‌ویژه از نوع رفتار و محبتی که در استقبال از فرزندان صغیر دهباشی نشان دادند، متعجب گردیدند و احساس دوستی و محبت در درون آنها برانگیخته شد.

ننه‌سلیمه، فتحعلی و دیگر فرزند دهباشی را به اطاق دیگری در مهمانخانه بردند و میزبان و مهمانان در اطاق بزرگ مهمانخانه نشستند. بعد از خوش‌آمدگویی و پذیرایی مختصر از مهمانان، نایب اسد سر صحبت را باز کرد و گفت: «آقایان محترم، جناب دهباشی، الله‌قلی، خسرو، شهباز و مرادبیگ. بسیار ممنونیم از اینکه دعوت ما را پذیرفتید و همچنین با شرایط ما موافقت فرمودید. با توجه به خطرهایی که از جانب قجرها متوجه شماست، ورود ناگهانی شما باعث ظن و ایجاد سوال در نزد اهالی گراش می‌شود و خیلی زود این خبر در سرتاسر ولایات منطقه پخش می‌شود، طوری که حتی ممکن است باعث سوء ظن و بدگمانی خانِ حاکمِ بر لار بشود. به همین خاطر، ترفندی به کار خواهیم برد تا ورود و سکونت شما در ولایت گراش، عادی و معمولی جلوه کند. شب جمعه‌ی همین هفته، ضیافتی بزرگ ترتیب داده‌ایم که جمع کثیری از افراد و اشخاص سرشناس و ریش‌سفیدان و معتمدین گراشی نیز در آن مهمانی حضور خواهند داشت. غَرَض از آن ضیافت و جشن، بازگشت قوم‌وخویشان طالب‌خانی‌ها به موطن اصلی خود یعنی به ولایت گراش است. و به حسب ظاهر، این قوم‌وخویش‌ها کسی نیست به جز شماها و افراد تحت امر و کفالتتان. بنا بر این ترفند، شما که از چندین دهه قبل از گراش کوچ نموده و در ولایات لامرد، بیخه‌جات و بیرم، تخته‌قاپو و ساکن بوده‌اید، به جهت اینکه در آنجا مورد حمله و غارت اشرار سایر مناطق قرار گرفته‌اید، از سر ضرورت به موطن آباء و اجدادی خود یعنی گراش رجعت کرده‌اید تا در پناه و کفالت محمدخان گراشی باشید. به همین منظور، جناب محمدخان نیز لقب «گراشی» را به تمامی شما عزیزان اعطا می‌نمایند. جناب دهباشی بزرگ، جنابعالی از همین لحظه، «دهباشی علیرضا گراشی» هستید. همچنین الباقی شماها.»

پس از همهمه‌ای به خاطر اعطای اعطای لقب گراشی به مهمانان، نایب اسد ادامه داد: «حال چند نکته‌ی مهم است که باید گوشزد شود. از این به بعد به هیچ‌ وجه من‌الوجوه در انظار عمومی به زبان ترکی با هم صحبت نکنید. در مهمانی کمتر صحبت کنید و بیشتر ساکت باشید، چون لهجه‌ی فارسی شما با لهجه‌ی فارسیِ ولایات بیرم و لامرد متفاوت است. سعی کنید چند کلمه‌ی اچمی مثل سلام و احوالپرسی و خوش‌آمدگویی یاد بگیرید. و نکته‌ی دیگری که خیلی اهمیت دارد، مدل لباسی است که شما می‌پوشید و با لباس ما تفاوت دارد. فردا جانعلی کل‌محمد را مامور می‌کنم تا برایتان لباس‌های محلی با قد و قواره‌ی شما تهیه کند.»

بعد از سخنان نایب اسد، دهباشی از میهمان‌نوازی و گرفتن لقب و اعطای حق شهروندی گراشی برای خود و همراهانش از محمدخان تشکر کرد و گفت: «ان‌شاءالله بتوانیم قدرشناس و سپاسگزار لطف و مراحم خان گراش و مردمان خوب این ولایت باشیم. من با تمسک به اسماء جلاله قسم یاد می‌کنم که خود و عشیره‌ام در هر گونه شرایط بحرانی، وفادار به مردم گراش و خان گراش باشیم. ما از جان و مال خود مایه می‌گذاریم و برادروار، هم‌پیمان و هم‌سنگر و همرزم مردمانِ این ولایت در دفاع از کیان و ناموس و شرف این سرزمین خواهیم بود.»

محمدخان هم در جواب گفت: «این پیمان برادری را به فال نیک می‌گیرم و از قادر متعال می‌خواهم تا این پیمان بعد از مرگ من هم بین فرزندانم و دهباشی و همراهانش دوام و قوام داشته باشد و در روزهای سخت و بحرانی به کمک همدیگر بشتابند.»

 

🔖 قسمت ۲۴

میهمانخانه‌ی زنانه یا همان مجلسی، بسیار متفاوت از مجلس مردانه بود که تنها چند عدد تبرزین و سپر و تفنگ به دیوارهایش آویخته شده بود و دورتادورش از تشک و پشتی‌های دستباف با سنت قشقایی چیده شده بود. سرتاسرِ کف مجلسی زنانه مزین و مفروش بود به فرش‌های آبی‌رنگ بافته‌شده از کرک و ابریشم. دورتادور اطاق نیز تشک، نیالی و مُخَدِّه‌های پارچه‌ایِ پر شده از پنبه‌های نرم و مرغوب چیده شده بود که در حاشیه و دورتادور تمامی آنها، نواری از دَبیت و دبیری و من‌یَراق هندی به چشم می‌خورد و وسط آنها با کرک‌های رنگارنگ گلدوزی شده بود. در دو طاقچه‌ی طرفینِ در ورودی، دو سری لگن و آفتابه‌ی برنجی و در دو طاقچه ضلع مقابل ورودی، دو آینه و شمعدان نقره‌ای قرار داشت. در هر دو ضلع طولی اطاق، شش طاقچه مقابل هم قرار داشت که پر بود از ظروف سفالی گِلی حاوی تخمه و آجیل و بشقاب‌های سفالی که درون آنها شیرینی‌های خوشمزه‌ای همچون سمبوسه‌ی شکری، شکر پنیر و زِه‌گِرِه چیده شده بود. گلدان‌های رنگارنگ و زرین شیشه‌ای با گلاب‌پاش‌های نقره‌ای و قوری و استکان و نعلبکی‌های شیشه‌ای زرین پر نقش و نگار، از دیگر وسایلی بود که در این طاقچه‌ها دیده می‌شد و منبت‌کاری‌ها، میناکاری‌ها و قلم‌کاری‌های روی آنها، چشم هر بیننده‌ای را به خود خیره می‌کرد. مزید بر تمامی این‌ها، مجمرهایی بین هر طاقچه خودنمایی می‌کرد که در تمامی آنها مقداری چوب عود قرار داده شده بود. این چوب عودها توسط تجار لاری و اوزی از بمبئی و کلکته‌ی سرزمین هندوستان آورده شده بود. تعدادی از این چوب عودها در حال سوختن بود و بوی خوش ناشی از سوختن آنها سرتاسر اطاق را عطرآگین نموده بود تا مشام تمامی حاضران در مجلس را با عطر دل‌انگیزشان نوازش دهد.

زهرا، همسر محمدخان، با لباسی رسمی که عبارت بود از چادر و چاقچول با پیشانی‌بندی که بر روی آن قطعه‌ای دایره‌ای شکل از طلا با زمردی سبزرنگ در وسط و یاقوت‌هایی قرمزرنگ در اطراف خودنمایی می‌کرد، وارد مجلس شد. او یک برقع توریِ نازک جلو رخسارش انداخته بود تا در معرض دید نامحرمان نباشد. زهرا بر صدر مجلس، مابین دو طاقچه‌ی آینه و شمعدان نقره‌ای نشست. طبق رسم معمول در بین مردم که زن‌های جوان بدون بزرگ‌تر در مجالس رسمی مثل عقد و عروسی و تعزیه شرکت نمی‌کردند، بی‌بی رقیه و عمه‌مُلکی نیز به عنوان بزرگ‌تر وارد مجلسی شدند و در طرفین زهرا نشستند.

آنها اندک‌زمانی را به انتظار ورود دهباشی و فرزندانش سپری نمودند. طولی نکشید که صدای «یا الله» چند مرد به گوش حضار در مجلس رسید. این مردان عبارت بودند از محمدخان و پشت سر او، به ترتیب، نایب اسد، دهباشی، خسرو و الله‌قلی وارد اطاق شدند. پشت سر آنها، ننه‌سلیمه، در حالی که دست فرزندان دهباشی را گرفته بود، وارد شد.

محمدخان در حالی که ایستاده بود، دست به سینه‌ی خود گذاشت و به دو بانوی بزرگ‌تر سلام و از آنها احوال‌پرسی کرد. بعد از خان، نایب اسد، سلام و احوال‌پرسی کرد و بقیه نیز سلام کردند و احترام گذاشتند. آنها در گوشه‌ای دیگر، با فاصله از خانم‌ها، نزدیک در نشستند. خان به ننه‌سلیمه گفت: «بچه‌ها را ببر پیش خاله زهرا.»

وقتی که بچه‌ها به چند قدمی همسر خان رسیدند، زهرا نیم‌خیزی کرد، دستانش را گشود و بچه‌ها را در آغوش گرفت و در حالی که آنها را به سینه می‌فشرد، گفت: «گل‌های معصوم، فرشته‌های بی‌گناه!» و صدای هِق‌هِقِ ضعیفی شنیده شد. دیری نگذشت که صدای گریه‌ی بی‌بی‌رقیه و عمه‌ملکی و ننه‌سلیمه نیز شنیده شد.

تبلور مهربانی یک مادر، ظهور شفقت و رئوفیت مادرانه، همراه با بوی عود و صندل، در جایی که پر بود از آثار رنگارنگ دست هنرمندان ماهر، و احساساتی که حضار را بر انگیخته بود، همگی در هم آمیخت و حسی معنوی و روحانی بر فضای مجلس حاکم شد. زهرا بچه‌های دهباشی را در کنار خود نشاند و مقداری آجیل و شیرینی در دامن آنها ریخت و با دستمال ابریشمی، اشک‌هایش را پاک و سعی کرد تا بر احساساتش غلبه کند و به حالت عادی برگردد.

 

🔖 قسمت ۲۵

سکوت عجیبی بر مجلس حکم‌فرما بود. تا این که زهرا لب به سخن گشود و گفت: «جناب دهباشی، من خودم نیز رنگ رخسار مادرم را ندیدم. هیچ وقت بوی دستان پر مهر و محبت و مهربان مادرم را حس نکردم. گوش‌هایم لالایی مادر را نشنیده است. نامم را زهرا گذاشتند چون مادرم ارادت خاصی به بی‌بی دو عالَم، حضرت زهرای اطهر داشت. به فاطمه‌ی زهرا، سلام الله علیها، قسم می‌خورم که برای فرزندان شما، این دو غنچه‌ی معصوم، مادری کنم تا خدا و فاطمه زهرا از من، راضی باشند. شما هیچ نگران و دلواپس نباشید. از آنها مثل فرزندان خودم مراقبت می‌کنم.»

دهباشی از جایی که نشسته بود، روی زانوانش نشست، دستش را به نشانه‌ی قدردانی و احترام بلند کرد و گفت: «حاجیه بی‌بی زهرا خانم، بسیار ممنون و سپاسگزارم. خدای بزرگ را شاکرم که فرزندانم را به دستان مهربانی سپرد. آنها و شما را به خدای بزرگ می‌سپارم. امیدوارم خداوند شما را از سروری کم نکند و همیشه‌ی ایام، سایه‌ی شما و محمدخان بالای سر فرزندانتان باشد. فقط تنها خواهشی که از شما دارم این است که اجازه بدهید تا ننه‌ سلیمه که زن مهربان و زحمت‌کشی است، کنیز شما باشد، چون فرزندانم به شدت به او وابستگی دارند.»
زهرا گفت: «قدمشان بر روی چشم. ننه‌ سلیمه هم سنی ازشان گذشته است. مثل خانم بزرگ‌های ما، مثل عمه‌ملکی و بی‌بی‌رقیه، با احترام با او رفتار می‌کنیم.»
دهباشی گفت: «خواهش دیگر من این است که چون بچه‌ها احتیاج به معلم و تربیت دارند، اگر خطایی از آنها سر زد و یا عمل ناشایستی از ناحیه‌ی آنها صادر شد که احتیاج به تنبیه و گوش‌مالی داشتند، هیچ‌گونه ملاحظه نکنید و آن‌ها را توبیخ کنید.»
زهرا جواب داد: «خیالتان آسوده باشد. برای تعلیم و تربیت آنها از هیچ نوع تلاش و کوششی دریغ نخواهم کرد.»

دهباشی باز گفت: «یک خواهشی هم از خان بزرگ دارم و آن هم این است که اگر امکان دارد تا شهباز بعضی از اوقات به قلعه بیاید و در حیاط قلعه با فتحعلی وقت بگذراند. چون پسرم به شهباز خیلی وابسته شده و او را با اسب‌سواری و شمشیربازی سرگرم می‌کند و انجام این امور، باعث خوشحالی او خواهد شد.»
محمدخان جواب داد: «جناب دهباشی، خواهش دارم که ملاحظه نکنید. خود شما، شهبازخان و دیگران، هر وقت که اراده و عزم بفرمایید، وقت و ناوقت، می‌توانید به قلعه بیایید. اینجا منزل خودتان است و باعث خوشحالی ما خواهید شد.»

ساعتی به صرف ناهار مانده بود. میزبانان و مهمانان در حیاط قلعه ایستاده بودند و از هر دری سخن می‌گفتند. دهباشی که مرد کم‌حرفی بود، جدا از بقیه‌ی افراد ایستاده و مجذوب برج نارنج، دیوارها و بام قلعه شده بود. نایب اسد را مخاطب قرار داد و گفت: «جناب نایب، چه کسی این قلعه را ساخته است؟ از لحاظ سوق‌الجیشی، با مهارت و مهندسی خاصی طراحی شده است. قلعه‌های ما در مقابل این قلعه هیچ است. معماران و مهندسان گرمسیری کارشان بی‌نظیر است. بدون هیچ عیب و نقصی ساخته شده است.»
نایب اسد گفت: «جناب دهباشی بزرگ، فرمایشتان کاملاً صحیح است. این قلعه حاصل زحمات و کار ایرانیان باستان، گرمسیری‌های قدیم و زرتشتیان است. کار امروزی‌ها نیست. این قلعه چند سده قبل از هجرت پیامبر اکرم(ص) ساخته شده است.»
نایب اسد چند قدم به طرف دهباشی رفت و او را مخاطب خود ساخت: «جناب دهباشی، منتظر پرسش شما درباره‌ی قلعه بودم. در این چند روز، شاهد زاویه‌ی دید و نگاه امنیتی شما به اطراف بودم که صد البته کار درستی است. مهمترین چیز، ایمنی و امنیت است. بفرمایید اول از بیرون، نگاهی به کلات و قلعه بیاندازیم.»

نایب اسد مهمانان را از کنار دیوار بلند قلعه به پشت قلعه برد و گفت: «مشاهده می‌کنید که وجود این صخره‌ها و سنگ‌های عظیم، بالا آمدن از اینجا را تقریبا غیر ممکن می‌سازد و ما هیچ نگرانی از طرفین و پشت قلعه نداریم. اینجا سمت شمالی کلات است و بیشترین ارتفاع را دارد. به حالت دایره‌ای شکلِ این سمت کلات توجه کنید و به خاطر داشته باشید تا برگردیم به جلو قلعه.»

 

🔖 قسمت ۲۶

وقتی به جلو قلعه رسیدند، نایب اسد ادامه داد: «حال اگر به چشم‌انداز روبرو نگاه کنیم، می‌بینیم که به تدریج از پهنای بالای کلات کم می‌شود و در انتهای آن، نزدیک برج نگهبانی، لبه‌ها به هم می‌رسند و با توجه به حالت شیب کوه، کلات به شکل یک کشتی غول‌پیکر در ذهن هر بیننده‌ای تداعی می‌شود. و باز هم اگر درست نگاه کنیم، سمت جنوبی کلات نیز درست مثلِ دماغه‌ی کشتی است. جناب دهباشی، من از کوه‌ها و تپه‌های بلند، زیاد بالا رفته‌ام. آیا جنابعالی به مسطح و هموار بودن اینجا توجه نمودید؟»
دهباشی گفت: «فکر می‌کردم که این یک نعمت خدادادی است.»
نایب اسد گفت: «بله، بله. بخش عظیمی از آن خدادادی است. هیچ کوه و تپه‌ای نیست که در بالای قله‌اش، پستی و بلندی نداشته باشد. ولی در اینجا، شما سه سطح تقریباً صاف می‌بینید که شبیه سه طبقه به نظر می‌رسد و هر طبقه‌ای از آن، حدود ده گز با طبقه‌ی بعدی اختلاف ارتفاع دارد. سنگ‌ها و صخره‌هایی که به دو طبقه، اختلاف ارتفاع داده‌اند، کار خداست ولی سطح صاف آن، کار بندگان خداست. جایی را که الآن ما ایستاده‌ایم، کلات سوم می‌نامیم. سطح پایین‌تر را کلات دوم؛ و آن پایین‌تری را که تنها راه ورود و خروج به قلعه است، کلات اول می‌نامیم.»

در اینجا بود که نایب اسد از میهمانان خواست تا به داخل قلعه بازگردند. او بخش‌هایی از داخل قلعه را که شامل اندرونی، بخش‌های زنانه و همچنین انبار اسلحه و باروت بود، نشان آنان داد. سپس آنها را به برج شش‌طبقه که به مانند مناره‌ای بلند در داخل قلعه ساخته بودند، برد و گفت: «دکل حفظ تعادل این کشتی بزرگ، اینجاست. همین‌طور که می‌بینید، در چهار طرفِ هر طبقه‌ی این برج، پنجره‌ها و روزنه‌هایی وجود دارد که می‌توان از آن برای دیده‌بانی استفاده کرد و دشمن را از فاصله‌ی دور و نزدیک مورد هدف قرار داد.»

وقتی به طبقه‌ی ششم برج نارنج رسیدند، نایب اسد به مهمانان گفت: «بیایید از چهار طرف، گراش و اطراف آن را به خوبی ببینید. هر جنبنده‌ای که به طرف گراش بیاید، از چند فرسخی شناسایی می‌گردد و اگر دشمن باشد، هدف گلوله‌های ما خواهند بود.»

▪️
از صبح روز پنج‌شنبه، تمامی ملازمان، فراشان و نوکران با کمک تفنگچیان در تدارک ضیافت شام بودند. نایب اسد زودتر از همیشه برای نظارت به قلعه آمده بود. حیاط قلعه را با فرش‌های دستباف فرش کرده بودند و کنار دیوار، مُخَدِّه‌ها و تشک و پشتی‌های ترکی گذاشته بودند. چندین کوزه را پر از آب کردند و برای خنک شدن به سرداب بردند. اَسی‌ها و تارهای پر از گوشت تازه‌ی بره را که با نمک و فلفل و پیاز در ماست چکیده و ترش و غلیظ خوابانده بودند، در جای خنکی گذاشته بودند. اَسی‌های پر از خمیر آرد گندم برای پختن نان تازه آماده بود. قرابه‌های سبزرنگ که با پوششی حصیری، پر از آب لیموی تازه بود، برای تهیه‌ی شربت بعد از کباب نیز آماده شده بود. کمی آن‌طرف‌تر نیز ظرف‌های کوچک سفالیِ پر از تخمه و نخود و کشمش و آجیل ردیف شده بود.

نایب اسد بعد از نظارت و بررسی به حضور خان رسید و گفت: «تا همین امروز نصف اهالی گراش درباره‌ی میهمانی امشب و قوم و خویشان نداشته و غارت‌شده‌ی شما از بیخه و بیرم خبردار شده‌اند. بعد از ضیافت امشب، بقیه‌ی اهالی هم خواهند فهمید و ورود این سرحدی‌های فلک‌زده، طبیعی و عادی می‌شود.»

مدتی از ظهر گذشته بود که نایب اسد، جهانگیر را نزد خود فرا خواند و از او خواست تا به اردوی سرحدی‌ها برود و شش سوار دیگر را هم با خود ببرد تا این گروه را برای آمدن به قلعه مشایعت کنند. همچنین از او خواست تا میهمانان را از دروازه‌ی ناساگ وارد ولایت کند و برای زودتر رسیدن به قلعه، عجله‌ای نداشته باشند. نایب با تاکید مجدد از جهانگیر خواست تا علاوه بر مسیر اصلی که ناساگ تا بِلَئلِز را به هم متصل می‌کند، مهمانان را در چند محله‌ی دیگر هم بی‌هدف بگردانند تا هر چه بیشتر اهالی گراش آنان را ببینند و بدانند که ضیافت امشب خان برای ورود قوم و خویشان خود است که الان به گراش برگشته‌اند.

 

🔖 قسمت ۲۷

محل تلاقی سه کوچه‌ی اصلی بلئلز و ناساگ و تَبلَهِ کلات، محوطه‌ی بزرگی بود که چند مغازه و کاروانسرای قدیمی و مسجد آن را احاطه کرده بودند. اینجا در واقع میدان اصلی گراش محسوب می‌شد. در مرکز محوطه چندین اصله درخت نخل خرمای ثمری و گزهای برافراشته دیده می‌شد که در کنار هر یک از این درختان چندین قطعه سنگ به شکل مکعب مستطیل برای نشستن و استراحت رهگذران و عابرین گذاشته شده بود. یکی از این تخته سنگ‌ها به صورت ایستاده قرار داشت تا هر موقع که خان، فرمانی را صادر می‌کرد، جارچی بالای آن ستون سنگی برود و پیام صادره را با صدای بلند به اطلاع عموم برساند. اگر هم فردی مرتکب گناه و خطای بزرگی شده بود، بنا بر حکم صادره، در همان میدان شلاق می‌خورد و یا اینکه او را به صورت وارونه سوار گاو زردی می‌کردند و دور میدان می‌چرخاندند.

این‌بار، حاضران در این میدان، شاهد اجرای مراسم دیگری بودند. قَوّال‌ها آمدند و روی تخته‌سنگ‌ها نشستند و شروع به نواختن ساز و دُهُل با سُرنا و کَرَنا و طبل‌های بزرگ و کوچک کردند. این رسم از قدیم‌الایام رایج بود. اگر خان جشن عروسی یا ختنه‌سوران و مهمانی داشت، ،قوال‌ها مدتی در میدان می‌نواختند و بعد در حال نواختن از کوچه‌ها می‌گذشتند تا به محل جشن برسند که به نسبت فصل‌های مختلف سال، گاه در قلعه‌ی بالای کلات بود و گاه در خانه‌ی بزرگ پایین قلعه.

زمانی که صدای نواختن طبل و سرنا بلند شد، ابتدا کودکان از محله‌های مختلف برای تماشا به میدان آمدند و بعد جوانان و نوجوانان و مردان دور قوال‌ها حلقه زدند و از نوای طبل و نقّاره به هیجان آمدند. در این میان، کسانی هم بودند که از این هیجان موقتی منصرف بودند و سخت در تکاپوی یارگیری و تهیه‌ی وسایل و اجرای مسابقات و نمایش خود بودند، چون می‌دانستند که تنها فرصت آنها برای شرکت در جشن خان این بود که پشتِ سر قوالان به محل مهمانی بروند. آنها می‌دانستند که ملازمان خان بعد از عبور قوالان و هر کسی که همراه این جمع بود، راه را قُرُق می‌کردند و به جز مهمانان دعوت شده، به هیچ فردی اجازه‌ی ورود نمی‌دادند.

قوالان بعد از مدتی نواختن، از جای خود برخاستند و راه قلعه را در پیش گرفتند. در دهانه‌ی ورودی، جمعی از داربازان و پرتاب‌گران گلوله‌های آتش، کشتی‌گیران و دیگر معرکه‌گیران، با وسایل بازی خود، منتظر رسیدن قوال‌ها بودند تا پشت سر آنها به قلعه بروند. این مسابقه و نمایش‌ها بدون مدیریت و تدارکات قبلی و مجری و داور بود. ورود و شرکت در این مسابقات آزاد بود و برندگان در هر یک از این رقابت‌ها از طرف خان اَنعام و پاداش می‌گرفتند. بازندگان هم بی‌نصیب نمی‌ماندند. آنها صبر می‌کردند تا بعد از اتمام ضیافت، چند سیخ کباب نصیبشان شود. کلوچه و شیرینی می‌خوردند. شربتی شیرین و مصفا نوش جان می‌کردند و جیب‌های خود را از تخمه و نخود و کشمش پر می‌نمودند.

در حین قوالی و ساز و نقاره‌زنی، برترین و هیجان‌انگیزترین بازی‌ها، داربازی بود که بین دو نفر انجام می‌گرفت. داربازی یک بازی حمله و دفاع بود. نفر حمله‌کننده، چوبی نه‌چندان کلفت اما دراز در دست داشت که باید با آن به پای حریفش ضربه وارد کند. از آن طرف، فردی که باید از پای خود دفاع می‌نمود، یک دار بلند و کلفت، و در بعضی از موارد دو دار، را با مهارت در جلو پاهای خود قرار می‌داد تا مانع از ضربه‌ی مهاجم به پاهایش شود. بعد از مدتی، جای حریفان عوض می‌شد و طرف دفاع‌کننده، چوب‌دستی‌های دفاعی را با چوب نازک ضربه زدن تعویض می‌کرد و در حالت حمله قرار می‌گرفت.

دلیلی که این بازی بر سایر بازی‌ها و رقابت‌ها برتری داشت این بود که فرد مهاجم یا همان ضربه‌زن، چوب را روی شانه‌اش قرار می‌داد و با رقص خود و با ضرب‌آهنگِ طبل قوالی هماهنگ می‌شد و به مدافع حمله می‌کرد و ضربه‌ی خود را می‌نواخت. در واقع این مسابقه یک نوع تمرین رزمی خشن بود که با هنر رقصیدن ادغام می‌شد. تلفیق رقص و رزم و موسیقی محلی و قوالی به چشم هر بیننده‌ای هیجان‌انگیز بود.

 

🔖 قسمت ۲۸

بالاخره قوالان و جمعیت همراه به کلات سوم رسیدند و طبل و تنبک و کرنای خود را به همکاران خود دادند تا نفسی تازه کنند. تفنگچیان خان و سربازان دهباشی نیز خاطرات و ماجراهایی را که برایشان در جنگ‌ها اتفاق افتاده بود، برای همدیگر تعریف می‌کردند. ایشان نیز به سخنان خود پایان دادند و دور قوال‌ها حلقه زدند. بچه‌های دهباشی و خان و خویشاوندان نزدیکش، همراه چند غلام مراقب از قلعه خارج و به حلقه‌ی تماشاگران اضافه شدند. زن‌ها و دختران جوان و نوجوان که اجازه‌ی بیرون رفتن از قلعه نداشتند، به برج نارنج رفتند تا از روزنه‌های تعبیه شده در برج، به تماشای مراسم بنشینند.

فضای مجلسی خان پر شده بود از دود چپق و قلیان‌هایی که بین خان و پسر عموهایش و نایب اسد و برادرش میرهاشم و دیگر صاحب‌منصبان قلعه، و همچنین بین بزرگان سرحدی‌ها، دست‌به‌دست می‌شد. نایب اسد رو به جهانگیر کرد و گفت: «جهانگیر، خیلی وقت است که داربازی ندیدیم. برو دو تا حریف قَدر پیدا کن. می‌خواهم که جناب خان و خویشاوندان و میهمانان عزیزشان از این داربازی حظ کنند.»

جهانگیر از قلعه بیرون آمد و به حلقه‌ی تماشاگران نزدیک شد. یکی از تفنگچی‌های خودش را صدا زد: «آهن بهرام، آهن بهرام.»
آهن جواب داد: «بله جهانگیر، من اینجا هستم.»
– خودت را آماده کن برای مسابقه‌ی داربازی.
– من بازی نمی‌کنم.
– چرا؟ مگر پایت شکسته؟
– نه، پاهایم سالم است. حریف نمی‌بینم. تو که نمی‌خواهی پای چند تا نابلد قلم شود!
– خب، حریفت رضا عالیِ اکبر است. کجاست؟
– اینجا نمی‌بینمش.
– این پدرسوخته حتماً یک جایی نشسته و قاب می‌اندازد.
جهانگیر رو به یکی دیگر از تفنگچی‌ها کرد و گفت: «پنجعلی، زودی برو تا خان و میهمانانش برای تماشا می‌آیند، رضا عالیِ اکبر را پیدا کن.»

پنجعلی برای پیدا کردن رضا عالی اکبر داخل حلقه‌ی معرکه‌گیران می‌گشت، اما هیچکس اطلاعی از او نداشت. به ردیف نوجوانان که رسید، سکه‌ای را به آنها نشان داد و گفت: «هر کدامتان به من بگوید رضا کجاست، این سکه مال او خواهد شد.»
پسربچه‌ای پا جلو گذاشت و گفت: «من می‌دانم کجاست.»
پنجعلی گفت: «خب کجاست؟ بیا، این مال تو.»
پسربچه سکه را گرفت و گفت: «ولی نمی‌توانم بگویم!»
آهن پرسید: «چرا؟»
پسربچه گفت: «چون رضا گفته هر کسی بگوید کجاست، گوشش را می‌برد.»
پنجعلی گفت: «خب، باشد، تو نگو. با دستت اشاره کن.»

پسربچه از قلعه بیرون آمد و به چند تخته‌سنگ بزرگ که در لبه‌ی ضلع شرقی کلات وجود داشت، اشاره کرد. پنجعلی به پشت تخته‌سنگی رفت و صدایی شنید که می‌گفت: «ها ها! یک اسب نشست، دو تا خر.» بعد صدای رضا را شنید که می‌گفت: «زکی! باختی. الان برایت دو تا اسب خوشگل می‌نشانم.» و بعدش هم استخوان‌ها را بالا انداخت.
پنجعلی دست برد و هر سه تا را قاپید و گفت: «شماها خجالت نمی‌کشید؟ خانه‌ی خان، بساط قماربازی راه انداختید؟ رضا، پاشو. پاشو. موقع داربازی است. درست بازی کن. خان بهت جایزه‌ی خوبی می‌دهد. مهمان غریبه دارد. یک وقت آبروریزی نکنی ها!»

مهمانانی که برای شام دعوت شده بودند، با راه و رسم مهمانی در کلات آشنا بودند و اکثر آنها به جز سالخوردگان و سالمندان کم‌حوصله، خودشان را به بالای کلات رسانده بودند. حلقه‌ی تماشاگران به‌تدریج قطورتر می‌شد. خان و همراهان از قلعه بیرون آمدند. قوالان به محض دیدن خان، ریتم آهنگ را عوض کردند و طبال‌ها محکم‌تر بر طبل‌ها کوبیدند. ملازمان با چوب‌دستی‌ای که در دست داشتند، راه را برای ورود خان باز کردند و حلقه‌ی تماشاگران را بزرگ‌تر نمودند.

دو حریف دیرینه که یکی ترکه‌ی ضربه‌زنی در دست داشت و دیگری چوب دفاع، به نزدیک خان آمدند و تعظیم نمودند. بعد از ادای تعظیم، دو حریف در مقابل هم قرار گرفتند و هر کدام دو طرف چوبی را که در دست داشتند، گرفتند و از بالای سر، روی شانه‌های خود گذاشتند و در جهت مخالف همدیگر به حرکت افتادند و رقص پای خود را با صدای موسیقی و ضرب‌آهنگ طبل تنظیم کردند.

 

🔖 قسمت ۲۹

آهن بهرام چوب‌دستی ضربه‌زنی را که سبک‌تر بود، با مهارت زیاد در هوا می‌چرخانید. گاهی وقت‌ها ترکه را با کمک انگشتان دستش در بالای سر خود به سرعت می‌چرخانید و گاهی هم با یک دست، چوب در حال چرخش را به طرف دست دیگرش پرتاب می‌کرد، آن را می‌گرفت و باز هم ترکه را می‌چرخاند. رضا عالی اکبر هم چوب قطورتر و سنگین‌تر دفاعی را با حرکات نمایشی با دو دستش، بالای سر خود می‌چرخانید. گاهی هم با یک دست آن را به هوا می‌انداخت و با دست دیگرش آن را می‌گرفت و مورد تشویق تماشاچیان قرار می‌گرفت.
وقتی که هر دو حریف به جای اول خود برگشتند، رضا چوب را روی زمین گذاشت و آماده‌ی دفاع شد. او به سرعت چوب‌دستی را جلوِ زانوانش حرکت می‌داد و آهن بهرام هر چه تلاش کرد، ضربه‌هایش به پای رضا نمی‌خورد. آنها چوب‌دستی را با همدیگر عوض نمودند و دوباره با رقص پا و حرکات نمایشی به بازی ادامه دادند. این بار نوبت رضا بود تا به پای آهن ضربه بزند.

سرحدی‌ها بعد از چندین ماه دربه‌دری و خانه‌به‌دوشی و رنج، از این ضیافتِ همراه با موسیقی و داربازی و بازی‌های دیگر همچون دارِ زور و کشتی و پرتاب گلوله‌های آتشی به وجد آمده بودند و احساس سرخوشی می‌کردند.

خان به برندگان هر یک از مسابقات، سکه‌هایی از نقره اعطا کرد و به طرف در قلعه رفت تا طبق معمول و رسم دیرینه، به مهمانان خوش‌آمد بگوید. خان روی کرسی اول نشست و دهباشی در کنار آن. نایب اسد، خسرو و الله‌قلی نیز به ترتیب روی کرسی‌ها نشستند و هر مهمانی که وارد می‌شد، از جای خود بلند می‌شدند و خوش‌آمد می‌گفتند.

▪️
تابستان به نیمه نزدیک می‌شد. گرمای خشک گراش سرحدی‌ها را کلافه کرده بود. همانطور که روزها گرم‌تر می‌شد، روابط بین دهباشی و افرادش با خان و اطرافیانش نیز گرم‌تر و صمیمی‌تر می‌شد. دهباشی دیگر احساس خطر نمی‌کرد و محمدخان که کارها را به نایبش اسد سپرده بود، فارغ‌البال تابستان را سپری می‌نمود.

از طرفی دیگر، روزبه‌روز مهر و محبت فتحعلی کوچک در دل زهرا، همسر خان، بیشتر و بیشتر می‌شد. مهر فتحعلی البته مختص به زهرا نبود. همه‌ی بانوان ساکن قلعه او را دوست می‌داشتند. شیرین‌زبان و سفیدپوست بود و حرف سین را ثین تلفظ می‌کرد. برای تلفظ سین، نوک زبانش را مابین دندان‌های شیری بالا و پایین وسط فک قرار می‌داد. آموزش‌هایی را که به وی داده می‌شد به سرعت یاد می‌گرفت. به زودی و با لهجه‌ای خاص، اچمی صحبت می‌کرد که باعث خنده و سرخوشی محمدخان می‌شد. هم‌بازی خوبی برای بچه‌های هم سن و سال خودش که ساکن در قلعه بودند، شده بود. بازیگوش و سرزنده بود و هر روز صبح با بچه‌های دیگر در کلاس درس بانو ملا شیرین حاضر می‌شد.

از طرفی دیگر، دهباشی که خیالش از بابت فرزندانش راحت شده بود، به هفته‌ای دو بار برای دیدار با آنان قناعت کرده بود، ولی شهباز بیشتر به قلعه می‌آمد. مونسی شده بود برای فتحعلی و دیگر بچه‌ها. همه او را دوست داشتند و او را عام شهباز خطاب می‌کردند. شمشیربازی بازیِ مورد علاقه‌ی فتحعلی بود و شهباز با تکه چوبی نازک، آهسته به چوبی که فتحعلی در دست داشت ضربه می‌زد.
در یکی از روزها که شهباز با فتحعلی مشق شمشیربازی می‌کرد، شهباز با یک حرکت نمایشی خود را به زمین انداخت تا فتحعلی را پیروز نشان دهد. فتحعلی در حالتی که فریاد می‌زد: «من عام شهباز را کشتم!» دست به کمر شهباز برد و خنجر کوچکی را که شهباز همیشه در پشت پر شال دور کمرش بسته بود، برداشت. خنجر را از غلاف بیرون کشید و پا به فرار گذاشت. شهباز دستپاچه شد و به دنبال او دوید. فتحعلی به داخل راهرو اندرونی پیچید و شهباز نگران به دنبال او می‌دوید. فتحعلی به راهرو دست چپ پیچید و وارد یک اطاق شد. وقتی که شهباز پشت سر او وارد اطاق شد، از تعجب خشکش زد. بلقیس که برای برداشتن مقداری آب‌لیمو به اطاق خمره‌ای رفته بود، با شنیدن صدای پا، به طرف صدا چرخید تا ببیند که چه خبر شده است که او نیز در جای خود میخکوب شد.

 

🔖 قسمت ۳۰

بلقیس در مقابل خود مردی بلندقامت، چهارشانه، با بازوانی عضلانی و درهم‌پیچیده و گردنی ستبر، با موهایی به رنگ قهوه‌ای و طلایی و با دو چشم زمردین و براق و گیرا دید که به او زُل زده است.

نگاه‌های شهباز و بلقیس به همدیگر قفل شد.

شهباز قدرت پلک زدن را هم نداشت. او برای یک لحظه هم نمی‌خواست و نمی‌توانست چشم از چشمان درشت و سیاه‌رنگِ آهوگونه و گونه‌های برجسته و لب‌های غنچه‌ای و موهای بلند و مجعدی که مثل آبشاری بر روی شانه‌ها و بدن بلقیس ریخته شده بود، بردارد. بازوان و پاهای گندمگون و ساق‌های خوش‌تراش بلقیس که از زیرِ پوششِ زیرقباییِ ململِ نازکِ آبی‌رنگ نمایان بود، امان را از دل شهباز بریده و قدرت سر برگرداندن را از او گرفته بود.
در این اثنا، ناگهان فتحعلی از پشت خمره‌ی بزرگ شتری بیرون دوید و به طرف در رفت. شهباز با دیدن این صحنه، آنی به خود آمد و با لکنت زبان گفت: «خنجر، خنجر، فتحعلی!»

بلقیس مات و مبهوت شده بود. مثل کسی که از خواب سنگین بیدارمی‌شود، متوجه صدای شهباز شد که پشت سر هم می‌گفت: «لطفاً بروید خنجر را از دست فتحعلی بگیرید.» بلقیس زمانی که به خود آمد، جیغی کشید و به طرف خروجی دوید. به اندرونی رفت و داد می‌زد: «فَتعَل، فتعل، خنجر را بده.»

در این هنگامه، بی‌بی می‌جوجوره که در اندرونی قدم می‌زد، بلقیس را سراسیمه دید و به او گفت: «چه شده دختر، چرا هراسانی؟»
بلقیس جواب داد: «فتعل را ندیدی؟ یک خنجر تیز در دستش است که برایش خطرناک است.»
می‌جوجوره گفت: «آن خنجر را از دستش گرفتم. گذاشتم پشت آینه.»

بلقیس عرق کرده بود و قلبش از این ماجرا تندتند می‌زد. خود را روی تشکی انداخت تا کمی آرام شود. بعد از مدتی، از جایش بلند شد و به طرف آینه رفت. خنجر را برداشت. به آن نگاهی انداخت و آن را بویید. لحظاتی هم آن را روی قفسه‌ی سینه‌اش نگه داشت تا ضربان تند قلبش تا حدودی تسکین یابد. سپس می‌جوجوره را صدا زد و از او خواست که خنجر را به صاحبش برگرداند.
وقتی که شهباز از اطاق خمره‌ای به حیاط قلعه برگشت، دگرگون شده بود. روی کرسی نشست و سرش را بین دستانش گرفت. لحظه‌ای آن چشمان خمار فریبا و قیافه‌ی وحشت زده‌ی زیبا از نظرش بیرون نمی‌رفت. غرق در افکار پریشان و ملاقات خوش‌آیندش بود که می‌جوجوره او را صدا زد و خنجر را به او پس داد.

آن روز محمدخان در کلات عصبانی بود و آرام و قرار نداشت. به جهانگیر گفته بود تا سربازانش را مکمل سلاح و آماده سازد. فردی را به دنبال نایب اسد فرستاده بود تا هر چه زودتر خود را به قلعه برساند.

نایب اسد از سطح بالای کلات که به آن کلات اولی می‌گفتند گذشت. از پله‌های سنگی آن بالا رفت و در کلات دوم، دید که همه‌ی تفنگچی‌ها به خط شده‌اند. نزدیک‌تر رفت و به جهانگیر گفت: «چه شده جهانگیر؟ می‌خواهی قلعه‌ی فلک‌الافلاکِ خرم‌آباد را فتح کنی یا قلعه‌ی اژدها پیکر لار را؟»
جهانگیر به نایب سلام کرد و گفت: «والله خودم هم نمی‌دانم. دستور خان است. نمی‌دانم قصد کجا را دارند.»

اسد از پل متحرک خود را به کلات سوم رساند و سراغ خان را گرفت. پیشکار خان به نایب اسد گفت: «به میهمانخانه تشریف ببرید و منتظر باشید. خان در اندرونی هستند. الان آمدن شما را به اطلاع ایشان می‌رسانم.»
اسد به میهمانخانه رفت و روی تشک و مخده‌های سفت قشقایی نشست. پیوسته در این فکر بود که چرا خان او را طلبیده است و چرا سربازان به خط شده‌اند.

طولی نکشید که محمدخان وارد شد. نایب به احترام از جای خود برخاست. محمدخان شمشیرش را از نیام برکشید و نوک تیز آن را زیر گلوی اسد قرار داد و گفت: «تو مقصری! همه‌اش تقصیر تو بود.»

 

🔖 قسمت ۳۱

اسد گفت: «جناب خان، اگر مستحق مرگم، این حق من است که بدانم دلیل آن چیست. لطفاً آرام باشید. قضیه چیست؟ جناب خان، لطفاً آرام باشید.»

خان در مقابل جایی که اسد ایستاده بود، نشست. اسد به طرف تُنگ آب رفت و به خان تعارف کرد. خان آب را نوشید ولی عصبانیتش فروکش نکرد. با حالتی از خشم و غضب گفت: «باید همه‌ی سرحدی‌ها را بکشیم. ولی شهباز را خودم می‌کشم. این شمشیر را تا قبضه در قلبش فرو می‌کنم.»
اسد پرسید: «شهباز؟!»
خان گفت: «بله. شهباز. آن مردکِ مو زردِ چشم‌گربه‌ای. با آن چشمِ سبزِ هیز.»

اسد گفت: «جناب خان، کمی آرامش خودتان را حفظ کنید. ما باید اول بدانیم چه شده است و اگر کسی گناهی مرتکب شده باشد، اول از همه، باید جرمش اثبات شود. محمدخانِ طالب‌خان، قصاص قبل از جنایت، معصیت است. تصمیم عجولانه پشیمانی و ندامت در بر دارد. چه آدم‌هایی در طول تاریخ بوده‌اند که با تصمیم عجولانه، دست به قتل عام بی‌گناهان زده‌اند و یک عمر، انگشت حسرت به دهان گرفته‌اند. خواهش می‌کنم. بفرمایید که چه اتفاقی افتاده و چی شده است؟ اگر شهباز مرتکب گناهی شده که مستحق مرگ باشد، خودم تنهایی می‌روم و سر او را جلو پایتان می‌اندازم. این همه سرباز و لشکرکشی نمی‌خواهد. جناب خان، از شما خواهش و تمنا دارم. اگر کشتن آنها به ناحق باشد، آن‌وقت دست حسرت به پشت دست خودتان خواهید زد و تا آخر عمرتان، گریبان و دامن شما را خواهد گرفت. فقط بگویید که چه شده و چه اتفاقی رخ داده است؟»

خان بی‌اختیار زیر گریه زد. اسد دوباره مقداری آب برای خان آورد و ساکت نشست. خان بعد از پاک کردن اشک چشمانش، به نایبش گفت: «اسد، خدا بیامرز فاطمه، خواهر بزرگم را یادت است؟ از زندگی و از جوانی‌اش خیری ندید. هنوز یک سال از ازدواجش نگذشته بود که شوهرش غریب‌خان، یعنی پسر عمویم، فوت کرد و بیوه شد. بعد از مرگ شوهرش، تمام دلخوشی‌اش بلقیس بود. کمی بعد خودش هم گرفتار دردِ بَریکه شد و دو سال تمام با درد و عذاب در بستر بیماری بود تا درگذشت. فاطمه مرا خیلی دوست داشت. بلقیس تنها یادگار خواهرم است. من به اندازه‌ی تمام دنیا او را دوست دارم. زهرا هم خیلی دوستش دارد. مهربان و دوست‌داشتنی است. به همه توصیه می‌کردم که همیشه مواظبش باشند. مثل خواهرم قلبش مهربان است. ولی حالا سخت مریض شده است.»

اسد پرسید: «آیا طبیبی یا حکیمی آورده‌ای بالای سرش؟»
خان جواب داد: «بله، جعفرِ کاکا معدلی آمد و شکر خدا، مَرَضِ بریکه یا کَس‌ندان ندارد. ولی به شدت تب کرده و هذیان می‌گوید. این روزها هم زنِ عام باقر که طبیبه‌ی خوبی است از او مراقبت می‌کند و مرتب به او تخم شربتی و چهل‌گیاه می‌دهد. تا اینکه دیشب زن عام باقر آمد پیش من و پرسید: «شهباز کیست؟ هر چه هست و نیست، زیر سر این شهباز است. اسمش از زبان بلقیس نمی‌افتد.» اگر شهباز تعرضی کرده باشد، تکه‌تکه‌اش می‌کنم. او را می‌بندم به دم اسب.»

اسد گفت: «خان، اگر می‌شود، زن عام باقر را بیاور اینجا. من دو کلمه با او صحبت کنم.»
نایب اسد با دقت، وضعیت بیماری و درمان بلقیس را از دهان بی‌بی حکیمه، زن عام باقر، شنید. سپس از خان خواست تا بی‌بی‌ حکیمه برود و تن و بدن بلقیس را ببیند که آیا روی بدن بلقیس، اثر و آثاری از تجاوز، ضرب و شتم، کبودی، زخم و خراشی مشاهده می‌شود یا خیر. زن عام باقر به دستور خان عمل کرد و مدتی بعد برگشت و خبر داد که هیچ اثری از کبودی و ضرب و شتم ندیده است.

نایب اسد به بی‌بی حکیمه گفت: «زن عام باقر، مریضی بلقیس چیز دیگری است!» و از او خواست مقدار کمی از شیره‌ی خشخاش به بلقیس بدهد تا آرامش پیدا کند.
بی‌بی حکیمه که خود لالا و مامای حاذقی بود، در جواب نایب گفت: «چه حرف‌ها! پسر میر، من خودم تو را و خیلی‌های دیگر، از جمله بلقیس، را به دنیا آورده‌ام. حالا طبابت یاد من می‌دهی؟ از کی تا حالا طبیب شدی؟» زن عام باقر اینها را که گفت، از حضور خان خارج شد و باعث خنده‌ی خان و اسد گردید.

 

🔖 قسمت ۳۲

نایب اسد گفت: «زن عام باقر، پیرزن خوب و دوست‌داشتنی است. حرف‌هایش شیرین است.»
خان گفت: «شیرین؟! او اینقدر مَروِ تَهر به حلقم ریخته که نگو و نپرس!»

اسد گفت: «خوب، جناب خان. شما قبل از این، به خواهش دهباشی برای اینکه فتحعلی کوچک زیاد احساس غریبی نکند، به شهباز هم اجازه‌ی رفت‌وآمد به قلعه را دادید. فکر نکنم در این چند روز، به جز شهباز، پسر خسروخان، شهباز دیگری به اینجا آمده باشد. من می‌خوام با اجازه‌ی شما، همین امشب دهباشی، خسرو و شهباز را به قلعه فرا بخوانم و حقیقت را از زبان شهباز بشنوم تا بدانم که بین او و بلقیس چه اتفاقی افتاده است که بلقیس، مکرراً اسم شهباز را به زبان می‌آورد.»
نایب اسد همچنین از خان خواست که تا روشن شدن قضایا، تفنگچی‌ها را از حالت آماده باش خارج کند.

هنگام غروب آفتاب، محمدخان به سراغ بلقیس رفت. حال بلقیس کمی بهتر شده و از شدت التهاب و اضطراب و تبش کاسته شده بود. خان زیر لب گفت: «انگار تجویز داروی اسد موثر واقع شده است.»

صدای «الله‌ اکبر» که از ماذنه‌ی مسجد قلعه به گوش رسید، خان وضو گرفت، سجاده‌ی نماز را پهن کرد و قبل و بعد از ادای فریضه دعا کرد. دستانش را بارها به سوی آسمان بلند کرد و خدای قادر و متعال را شاکر شد که مشاوری کاردان و لایق به او عطا نموده است تا او را از تصمیم عجولانه و شیطانی منع نماید و از اینکه موجب قتل و کشتار بی‌گناهی نشده بود، بارها سجده‌ی شکر به جای آورد.

محمدخان و نایب اسد بی‌صبرانه منتظر ورود دهباشی، خسرو و شهباز بودند. نایب زودتر خود را به کلات رساند و به جهانگیر گفت: «امشب سه نفر به قلعه می‌آیند. برای احتیاط، سه تفنگچی در اطاق پشت مهمانخانه و دو نفر در حیاط قلعه مراقب بگذار تا اگر نزاع و درگیری پیش آمد، به کمک خان بشتابند.»

زمانی که آنها به قلعه آمدند، سلام و احوالپرسی کردند. محمدخان بنا به توصیه‌ی نایبش سعی داشت خود را آرام و خونسرد نشان دهد؛ اما دهباشی که مرد تیزهوشی بود، از حالت چهره‌ی خان پی برد که مشکل و مسئله‌ای در میان است که آنها را به قلعه فراخوانده‌اند.

نایب خان عادت داشت در هنگام فکر کردن، دست چپش را مشت کند و با کف دست راست، به آن ضربه بزند. نایب چند بار با کف دست راستش بر روی مشت گره‌کرده‌ی خود زد و دنبال کلماتی مناسب بود. تا این که بعد از مکثی طولانی، گفت: «جناب دهباشی، جناب خسرو، آقای شهباز. مسئله‌ای پیش آمده که باید روشن شود. بلقیس، خواهرزاده‌ی محمدخان، پنج روز است که مریض است و در تب می‌سوزد و مرتب اسم شهباز را به زبان می‌آورد. ما اینجا جمع شده‌ایم تا بدانیم که چه اتفاقی افتاده است.»

در این هنگام، خسرو که بین دهباشی و پسرش نشسته بود، با یک حرکت ناگهانی و با پنجه‌های قوی‌اش، استخوان گلوی شهباز را گرفت و با صدایی بلند گفت: «توله‌سگ! نکند آبروریزی کرده باشی؟ نکند نمک‌نشناسی کرده باشی!»
نایب اسد بلند شد و دست خسرو را از گلوی شهباز جدا کرد. خسرو که عصبانی بود، رو به پسرش گفت: «با همین دست‌هایم خفه‌ات می‌کنم. می‌کشمت.»

نایب اسد گفت: «خسروخان، قصاص قبل از جنایت؟ آرام باشید. ما فقط یک سوال از شهباز داریم.»
شهباز که از این حرکت ناگهانی پدرش جا خورده بود، از پدرش فاصله گرفت و به کنج اطاق رفت و گفت: «پدرجان، کی نمک‌نشناس بوده‌ام؟ کِی آبروی شما را برده‌ام که این بار دومم باشد؟» این را گفت و از اطاق خارج شد.

نایب اسد برای آرام کردن شهباز، پشت سرش از اطاق خارج شد و داد زد: «سیاه‌کلی، سیاه‌کلی، یک تُنگ آبِ خنک بیاور.»

در غیاب نایب، سکوتی عجیب بین حضار مجلس حکمفرما بود. دهباشی سکوت را شکست و خطاب به خسرو گفت: «خسروخان، درست است که شهباز پسر شماست، ولی من او را خوب می‌شناسم. شهباز پیرو آیین فتوت و جوانمردی است و همچنین خیلی عاقل است.»
خسرو که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود، گفت: «تصور شنیدن چنین حرف‌هایی برایم سخت و سنگین است. خان به ما پناه داد. برای ما احترام زیاده از حدی قایل شد. اگر….»

 

🔖 قسمت ۳۳

در اینجا بود که محمدخان رشته‌ی کلام خسرو را قطع کرد و گفت: «خسروخان، خونسردی خودتان را حفظ کنید و آرام باشید. نایب می‌خواست از پسرتان چند سوال بپرسد.»

از آن طرف، مدتی طول کشید تا شهباز آبی به صورت خود بزند و از ناراحتی به در آید. هر دو وارد اطاق شدند و سلامی مجدد کردند.
نایب اسد، شهباز را جلو آینه و شمعدانی که در ضلع مجاور قرار داشت برد. قرآن کریم را از جایش بلند کرد و پرسید: «قرآن را دوست داری؟»
شهباز گفت: «بله.»
– بلدی قرآن را قرائت کنی؟
– بله، جناب نایب. جد مادری من از آیات عظام گلپایگان است و مادرم قرائت قرآن را به من آموزش داده است.
– بسیار خوب. بیا اینجا کنار من بنشین و دست روی قرآن بگذار و هر چه را که بین تو و خواهرزاده‌ی خان اتفاق افتاده است، بیان کن. قسم بخور که راست می‌گویی.

– به کلام الله مجید سوگند می‌خورم که آنچه اتفاق افتاده را مو به مو بازگو کنم. جناب نایب، چند روز پیش، دقیقاً نمی‌دانم که چه روزی بود، فکر کنم پنج یا شش روز پیش بود که من و فتحعلی با دو تا چوب، بازی شمشیربازی می‌کردیم. بعد از مدتی مشق کردن، روی یکی از سنگ‌های مستطیلی شکل که در حیات قلعه گذاشته‌اند، نشستیم تا فتحعلی خستگی را از تن به در کند. که ناگهان فتحعلی خنجر کوچکی را که به کمرم بسته بودم، از پر شالم بیرون کشید و شروع به دویدن کرد. من هم از ترس اینکه به خودش یا به بچه‌های همبازی‌اش آسیبی بزند، دنبال او دویدم تا خنجر را از او بگیرم. فتحعلی به سرعت وارد یک راهرو شد و به خدا قسم که در آن موقعیت زمانی نمی‌دانستم که به کجا می‌روم. تمامی هوش و حواسم به فتحعلی و آن خنجر تیز بود. از قصد و عمد نبود. فتحعلی به سمت چپ پیچید و وارد اطاقی شبیه یک انباری شد که پر از خمره‌های کوچک و بزرگ بود. در آنجا، من ناخواسته دختر خانمی را دیدم و در جای خود خشکم زد. میخکوب شده بودم. در آن موقع من کاملاً گیج شده بودم و احساس شرم داشتم. در نهایت به خودم مسلط شدم و پرسیدم فتحعلی کجاست. در همین هنگام، فتحعلی از پشت خمره‌ای بزرگ بیرون پرید و از میان من و آن دختر خانم به بیرون از انباری دوید. تنها صحبتی که با آن دختر خانم کردم، این بود که به او گفتم:« خنجر، خنجر را از فتحعلی بگیرید.» آن دختر خانم که فکر می‌کنم با آمدن من ترسیده بود، به خود آمد و به سرعت از انباری خارج شد و من هم بلافاصله به حیاط قلعه برگشتم. بعد از مدتی، بی‌بی موجوجوره به حیاط خانه آمد و خنجر را به من پس داد. فکر می‌کنم نام این دختر خانم، بلقیس باشد. قبل از این ماجرا، من نه او را دیده بودم و نه می‌شناختم. بله، آن دختر خانم از ورود ناگهانی من ترسید. اما به ذات پاک پروردگار و به عصمت بی‌بی دو عالم، حضرت زهرا، سلام الله علیها، قسم می‌خورم که در آن لحظه نمی‌دانستم که او در آن اطاق است.

نایب اسد گفت: «توضیحاتت کفایت می‌کند، جناب شهبازخان. من متوجه شدم که همه چیز اتفاقی بوده است. شهباز، تو می‌دانی سوره نساء در کدام جزو قرآن مجید است؟

شهباز پاسخ داد: «بله، جناب نایب. سوره نساء سومین سوره‌ی طولانی قرآن کریم است. جزو سوره‌هایی است که حسب آیات و مضامینش، بعد از هجرت حضرت محمد مصطفی(ص)، در شهر مدینه بر پیامبرمان نازل شده است. یکصد و هفتاد و شش آیه دارد. تقریباً یک جزو و نیم است که از اواخر ربع چهارمِ جزو چهارمِ کلام الله مجید شروع و تا اواخرِ ربعِ اول جزو ششم تمام می‌شود. محتوا و مضامین آن هم جدای از احکام و حقوق زنان در خانواده، در مورد مباحثی همچون عصمت و عفاف و ارث و همچنین احکام نماز، جهاد و شهادت در راه خداست. علاوه بر آن به مسایلی نظیر دعوت به ایمان و عدالت و عبرت‌گیری از سرنوشت امت‌های پیشین اشاره‌هایی دارد.

نایب اسد گفت: «بسیار خوب، شما برو به حیاط قلعه، روی کرسی سنگی بنشین و چند آیه از آن را تلاوت کن. خدا بیامرز مادر من، اسمش خیرالنساء بود.»

 

🔖 قسمت ۳۴

شهباز پاسخ داد: «بله، جناب نایب. بر روی چشم.» و به طرف در خروجی رفت. در حال خارج شدن بود که صدای نایب اسد را شنید: «راستی، شهباز. آن خنجر را هم اکنون به همراه داری؟» شهباز پاسخ مثبت داد و خنجر را به نایب اسد داد و از اطاق خارج شد.

نایب اسد همانطور که ایستاده بود، با دقت نگاهی به خنجر انداخت و برای محک زدن تیزی خنجر، تیغه‌ی آن را به ناخن شستش نزدیک کرد و لبه‌ی ناخن خود را تراشید. نایب در همان حال گفت: «عجب خنجر قتاله‌ای! فکر می‌کنم که ساخته و پرداخته‌ی هنرمندان زنجانی باشد.»
خسرو گفت: «بله، جناب نایب. کاملاً درست فرمودید. کار زنجان است.»
نایب اسد گفت: «ولی زنجان از ما خیلی دور است. ما خنجر و چاقو را از نیریز می‌خریم. شاید خنجر نیریز بالاتر از خنجر زنجانی‌ها نباشد، ولی کمتر از آن هم نیست. قبلاً به خنجرهای کوچک کمری خیلی علاقه داشتم.»

نایب اسد خنجر را به هوا پرتاب کرد. خنجر یک دور کامل در هوا چرخید و دسته‌اش در کف دست اسد قرار گرفت. بار دوم که خنجر را به هوا پرتاب نمود، خنجر دو بار چرخید و بار سوم، چند بار دور خود چرخید و در هر مرتبه، دسته‌ی خنجر در کف دست اسد قرار می‌گرفت. نایب اسد این بار خنجر را به حالت افقی بین دو انگشت سبابه‌اش قرار داد و به آرامی انگشت سبابه‌ی دست چپ را بالا آورد تا زمانی که خنجر به صورت عمودی روی سبابه‌ی دست راستش قرار گرفت. دست چپ را رها کرد و برای لحظاتی طولانی، نوک تیز خنجر را مثل تردستان ماهر نگه داشت و بعد از آن نیز با همان انگشت سبابه، خنجر را دوباره به هوا پرتاب کرد. خنجر یک دور چرخید و و به صورت عمودی خنجر در کف دستش قرار گرفت. لحظاتی آن را نگه داشت. مقداری خون از انگشت و کف دست اسد جاری شد. بعد دسته‌ی خنجر را گرفت. کمی مکث و تمرکز کرد و خنجر را به طرف در ورودی پرتاب کرد و در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی حضار، نوک خنجر درست در وسط لبه‌ی بالای چهارچوب در قرار گرفت.

او به احسنت و مرحبای حضار اعتنایی نکرد و گفت: «همه‌ی ما این ضرب‌المثل را شنیده‌ایم: «تیغ، آن هم در کف زنگی مست؟» آقایان، می‌دانید که بدتر از زنگی مست، چیست؟ این است که چنین تیغ برّانی در کف دست کودکی خردسال و نادان باشد. کودک این آلت قتاله را بسان وسیله‌ی بازی و می‌نگرد و این کار بسیار خطرناکی است. آقایان، هر کدام از ما اگر این آلت قتاله را در دست فتحعلی کوچک می‌دیدیم، هوش و حواس خود را مثل جناب شهبازخان از کف می‌دادیم و به سرعت هر چه تمام به دنبال او می‌دویدیم تا خنجر را از او بگیریم. این پسر مثل آبِ پشتِ سدِّ تگ آو گراش، پاک پاک است. خسروخان باید به داشتن چنین فرزند رشیدی افتخار کند و به خود ببالد، نه اینکه او را شماتت و تنبیه و چه بسا خفه کند!»

خسروخان که از برخورد ناصواب با فرزندش نادم شده بود، احساس شرم نمود و سر خود را به پایین انداخت.

نایب اسد ادامه داد: «جناب دهباشی عزیز، خسروخان بزرگوار، امیدوارم که حمل بر بی‌ادبی نفرمایید. من باید با محمدخان به طور خصوصی صحبت کنم و به همین دلیل مجبورم تا شما را تنها بگذارم. جناب خان، تشریف بیاورید به حیاط قلعه.»

نایب همانطور که از در بیرون می‌رفت، خنجر را از بالای چهارچوب بیرون کشید. متعاقب او محمدخان از اطاق خارج شد. وقتی هر دو وارد حیاط شدند، شهباز را مشغول تلاوت آیاتی از سوره نساء دیدند. محمدخان و نایبش قدم‌زنان به حیاط کناری قلعه رفتند.

 

🔖 قسمت ۳۵

محمدخان و نایبش قدم‌زنان به حیاط کناری قلعه رفتند. اسد سر صحبت را باز کرد و گفت: «الحمدلله که این غائله ختم به خیر شد.»

خان پاسخ داد: «بله، بله. من صداقت و راستگویی را در چشمان شهباز دیدم. او بی‌گناه است و این قضیه و رخ‌به‌رخ شدن این دو نفر، کاملاً اتفاقی بوده است. خواهرزاده‌ی من ترسیده است. بلقیس از دیدن یک مرد نامحرم وحشت کرده است و هیچ منظوری در کار نبوده است. اتفاقاً امروز غروب به عیادتش رفتم. حالش خیلی بهتر بود. انگار دارویی که تجویز کردی اثربخش بوده است.»

نایب اسد گفت: «پس شما فکر می‌کنید که بلقیس ترسیده است، ها؟ که بیماری خواهرزاده‌ی شما از ترس و وحشت است؟»
خان از راه رفتن باز ایستاد و به صورت اسد نگریست و گفت: «تو فکر می‌کنی اینطور نیست؟»
– ترس می‌تواند یکی از این عوامل باشد. اما نه به این شدت که چند روز در بستر بیماری باشد. شما الان فرمودید که داروی تجویزی من موثر واقع شده است. ولی من بر این باورم که هر چه هست، در سر و مغز بلقیس می‌گذرد.
– جان به لبم کردی، اسد! با این حرف‌هایت چه می‌خواهی به من بگویی؟
– جناب خان، بلقیس چند سال دارد؟
– با آغاز بهار امسال، وارد شانزده‌سالگی شده است. اسد، می‌توانی واضح‌تر بگویی؟ من متوجه حرف‌هایت نمی‌شوم.

نایب لبخندی زد: «می‌دانی، خان. می‌دانی. من می‌توانم بگویم که قضیه ترس و وحشت نیست. پای خاطرخواهی و عشق و دلدادگی در میان است. بلقیس عاشق شهبازخان شده. البته صد در صد هم مطمئن نیستم. بقیه‌اش بر عهده‌ی شماست که ولیِ قهری او هستید. شما باید کشف کنید که قضیه، قضیه‌ی خاطرخواهی است، یا باید دنبال دلایل دیگری بگردیم.»

خان چهره‌اش را در هم کشید و گفت: «چه چیزهایی می‌گویی. نه، نه. تو می‌خواهی که الان بروم پیش بلقیس و بپرسم که آیا تو عاشق شدی؟ خاطرخواه پسر سرحدی‌ها شدی؟»
اسد خنده‌ای بلند سر داد و در پاسخ به خان گفت: «نه، نه. شما الان بروید پیش بی‌بی زهرا. به طور سربسته، ملاقات اتفاقیِ شهباز و بلقیس را به ایشان بگویید و همچنین برای ایشان توضیح دهید که شاید بیماری بلقیس از عشق و عاشقی باشد. زن‌ها حرف همدیگر را بهتر میفهمند. آنها بلدند که چطور از سر و ته قضیه سر در بیاورند. حتی اگر بلقیس یک کلمه هم در این‌باره حرفی نزند، بی‌بی زهرا از حالت چشمان و خطوط چهره‌ی بلقیس می‌فهمد که قضیه از چه قرار است.»

نایب اسد سپس خنجر شهباز را در دستان محمدخان قرار داد و گفت: «این خنجر را هم به بی‌بی زهرا بدهید و بگویید از آنِ شهبازخان است. بگویید آن را به بلقیس نشان بدهد و عکس‌العملش را به دقت زیر نظر بگیرد.»
خان در حالی که چانه‌اش را می‌مالید و در فکری عمیق فرو رفته بود، به راه افتاد. صدای اسد را شنید که می‌گفت: «خان، تا خبر می‌آورید، من سری به شهباز و دهباشی و خسرو می‌زنم. وقتی که برگشتید، سیاه‌کلی را بفرست همینجا دنبالم.»

نایب اسد به مجلسی خان برگشت. شهباز هنوز هم به تلاوت قرآن مشغول بود. نایب از دهباشی و خسرو پوزش طلبید که برای مدتی آنها را تنها گذاشته است. بعد از مدتی گفتگوهای متداوال، سوال اصلی خود را که در ذهن داشت، مطرح کرد. نایب اسد از دهباشی و پدر شهباز در مورد رفتار و حالات روحی شهباز، به‌خصوص در طی این پنج – شش روز اخیر پرسید. آنها نیز از رفتار عجیب و غریب این چند روز شهباز صحبت کردند. اینکه نصف شب اسبش را زین می‌کند و به صحرا می‌رود. اینکه گوشه‌گیر شده است و با سایر جوانان گروه دم‌خور نمی‌شود.

نایب اسد سیاه‌کلی را صدا زد تا شهباز را دعوت کند که به مجلس بازگردد. شهباز که تلاوت قرآن را به پایان رسانده بود، به مجلسی بازگشت. قرآن را بوسید و روی طاقچه گذاشت و طبق رسم معمول بین همه‌ی ایرانیان، برای رعایت احترام و ادب، روی دو زانویش نشست و به حضار در مجلس سلام کرد. نایب سعی داشت به او دلداری بدهد تا قضیه را به دل نگیرد.

 

🔖 قسمت ۳۶

مدتی به گپ‌وگفت پرداختند تا اینکه درِ مجلسی باز شد و فرزندان دهباشی و بچه‌های محمدخان وارد شدند و به طرف عام شهبازشان هجوم بردند. سیاه‌کلی که بچه‌ها را همراهی می‌کرد، نایب اسد را صدا زد. زمانی که نایب از مجلسی خارج شد، سیاه‌کلی گفت: «خان در حیاط بغلی منتظر شماست.»

خان به محض دیدن اسد گفت: «آفرین به این ذکاوتت! درست حدس زدی، این گیس‌بریده خاطرخواه شده است.»
نایب خان در پاسخ گفت: «در این سن و سال، عشق و رویا بر جوانان رواست. دوست داشتن و عشق و علاقه خلاف شرع که نیست، هیچ، بلکه سنتی است که همواره نبی مکرم اسلام بر آن تاکید فراوان داشته‌اند. جناب خان، در این قضیه، تصمیم با شماست. می‌خواهید چکار کنید؟»
خان آهی کشید و گفت: «والله نمی‌دانم. چکار باید کرد؟ نظر تو چیست؟»

اسد بعد از مکثی زیاد جواب داد: «من از ماه‌رخسار شنیده‌ام که بلقیس دختری زیبارو، عاقله، بالغ و رشیده و مقبول شده است. دیر یا زود خواستگارانی از اقوام خان لار یا از پسرعموها و خاله‌ها و دیگر اقوام شما به نزدتان خواهند آمد. جناب خان، چقدر خواهرزاده‌ات، بلقیس خاتون، برایت عزیز است؟»
خان پاسخ داد: «بی‌نهایت. در حد بچه‌های خودم.»
اسد گفت: «این دختر پاک و معصوم با یتیمی بزرگ شده است. صد البته که زهرا خاتون و شما هیچ کم‌رسی نسبت به او نکرده‌اید و همواره حق مادری و پدری را به نحو احسن برایش انجام داده‌اید. چرا اکنون دل بلقیس را شاد نکنید؟ از طرفی دیگر، شهباز هم جوانی پاک، مومن، دلیر، بامعرفت و باغیرت است.»
خان صدایش را بلند کرد: «اسد، اسد، چه می‌گویی؟ آن پسرک چشم‌گربه‌ای دیر یا زود از اینجا می‌رود. این گروه از سر جبر زمانه اینجا هستند. به محض اینکه احساس امنیت کنند، برمی‌گردند سر شوکت و جلال و سرزمین خودشان. آنوقت من باید توی گلپایگان و یا ناکجاآباد دیگری دنبال خواهرزاده‌ام بگردم. در ثانی، از کجا معلوم که شهباز مایل به ازدواج با بلقیس باشد؟ نه، نه، این شدنی نیست.»

اسد با آرامش بیشتری گفت: «جناب خان، هیچ می‌دانی که شهباز شش – هفت روز است که به قلعه نیامده؟ بچه‌های شما و دهباشی و خواهر و برادر شما، چشم‌انتظار دیدن شهباز بودند. همین الان، سیاه‌کلی به دستور شما بچه‌ها را به مجلسی آورد. بروید ببینید چگونه از سر و کول شهباز بالا می‌روند.» و بعد که تعجب خان را دید، برگ آخرش را رو کرد: «من احوالش را از دهباشی و خسرو پرسیدم. شهباز، این مرغ زرد تیزپرواز، بدجوری پاهایش در حلقه‌ی کمند موهای بلقیس گیرکرده و گرفتار شده. البته این نظر من است، فعلاً. ولی باید مطمئن شوم. امشب از شهباز می‌خواهم تا خانه‌ی جنّی باغ میسا مرا همراهی کند. فردا خبرش را به شما می‌دهم.»

خان اعتراض کرد: «نه، نه. لعنتی، لطفاً این کار را نکن. من خوب می‌شناسمت. تو شطرنج‌بازی موذی و حیله‌گری! خوب بلدی ته و توی قضیه را در بیاوری و مهره‌ها را بچینی و به هدفت برسی. من اجازه‌ی همه‌ی کارها رو به تو دادم، ولی بلقیس را بی‌خیال شو. من می‌توانم او را به پسر یکی از اعیان و اشراف لار بدهم. می‌توانم به یکی از نوه‌ها و نبیره‌های نصیرخان لاری بدهم. می‌توانم به قوم و خویش‌های زهرا بدهم. دم دستی، خیالم راحت است. شهباز سرحدی است. گیرم که شهباز و بلقیس عاشق هم باشند. شهباز دست خواهرزاده‌ام را می‌گیرد و از اینجا می‌برد.»

اسد باز سعی کرد خان را آرام کند: «جناب خان، آیا موافقید که ما پدرانمان را خیلی خیلی دوست داریم؟ همینطور مادر، خواهر، برادر و حتی یک رفیق و یا یک دوست خوب؟ حاضریم برای یک رفیق خوب فداکاری کنیم. می‌دانید چرا؟ چون بیشتر ما خودمان را دوست داریم. هزاران هزار مادر در این دنیا هستند، شاید از مادر من بهتر و مهربان‌تر. ولی من مادر خودم را دوست دارم. شما الان گفتی که بلقیس را خیلی دوست داری. جناب خان، حرف‌هایم را به منزله‌ی اسائه‌ی ادب تلقی نکنید. پیش از گفتن این جمله، از محضرتان عذرخواهی می‌کنم. ولی شما دروغ می‌گویی. شما آرامش خیال خودت را به خواسته‌ی بلقیس ترجیح می‌دهی.»

 

🔖 قسمت ۳۷

اسد وقتی که دید حرفش خان را به فکر فرود برده، ادامه داد: «به هر حال، او خواهرزاده‌ی شماست. همانطور که قبلاً هم به شما گفتم، شما ولی و وکیل و دایی بلقیس هستی. این وسط من کاره‌ای نیستم. خان تویی، فرمانده تویی. ولی از من نخواه که دنبال حدس و گمان خودم نروم. من با شهباز به خانه‌ی جنی می‌روم. کاری به شما ندارم. فقط می‌خواهم بدانم که حدس من به سنگ یقین می‌نشیند یا نه؟»
و سپس سخن را کوتاه کرد و گفت: «جناب خان، میهمان حبیب خداست. الان مدتی است که میهمانان را تنها گذاشته‌ایم. می‌ترسم خدای نکرده رفتار ما را حمل بر تکبر و خودپرستی کنند.»

خان مدتی به چهره‌ی اسد زُل زد و در نهایت گفت: «خدا لعنتت کند. برویم. برویم. ولی بدان که من یک روزی تو را می‌کشم.»
اسد گفت: «واقعاً؟ پس لطفی بکن و فقط پنجعلی را مامور کن.»
خان باتعجب پرسید: «پنجعلی، چرا پنجعلی؟»
اسد جواب داد: «آخر می‌دانی، پنجعلی در تیراندازی خیلی ماهر است. با یه تیر خلاصم می‌کند. زجرکش نمی‌شوم. لاکردار، گنجشک و دَل‌خَرَکه را از فاصله‌ی سیصد گزی می‌زند!»

موقع رفتن مهمانان، خان سرحدی‌ها و نایبش را تا درِ قلعه بدرقه کرد. هنگام برگشتن مجدداً دست شکری به روی صورت خود کشید که بنا بر نصیحت اسد، از یک تصمیم شتابزده خودداری کرده تا باعث ریختن خون بی‌گناهی نشود.

خان به اندرونی خود رفت. زهرا بی‌صبرانه منتظر خان بود تا از ماجرای بلقیس و شهباز باخبر شود، اما با چهره‌ی دَمَغِ محمدخان روبه‌رو شد. زهرا که بارها قیافه‌ی همسرش را هنگام مشکلات و عصبانیت مشاهده کرده بود، از اطاق بیرون رفت و با لیوانی از شربت عرق بیدمشک وارد شد. خان با نوشیدن شربت گوارا کمی حالش بهتر شد. زهرا سکوت را شکست و گفت: «سرورم، خطایی از ما سرزده است؟»
– از دست اسد کلافه‌ام.
– ولی من بارها از شما شنیده‌ام که اسد تمامی کارها و حرف‌هایش از روی مصلحت است.
– بله، کارش درست است. ولی این بار، چرخ مصلحتش به ارّابه‌ی من نمی‌خورد.
– این‌ها که گفتی در مورد بلقیس است؟
– بله.

خان که انگار چیزی یادش آمده باشد، چهره‌اش را در هم کشید و خطاب به خاتون خودش گفت: «ببینم، تو که قولی به بلقیس ندادی؟ یادم است که دو بار بهت گفتم، سربسته بهش بگو. فقط می‌خواستم از ته و توی این قضیه سر در بیاورم. تو به بلقیس چه گفتی؟»
زهرا پاسخ داد: «نه، خان. به قول عمه مُلکی، «عَقدِ کِردَه، خواوِّه دِزَهِن.» همه چیز دستِ تقدیر آدم است، دست خداست. من شانزده سالم بود که آمدم خانه‌ی شما. الان مادر چند تا بچه‌ام. آنقدر عاقل هستم که به این دختر خدازده و مظلومی، قول بیخود و بی‌جهت ندهم.»

زهرا به یاد برق چشمان درشت بلقیس افتاد هنگامی که او اسم شهباز را برد و خنجر شهباز را نشان داد. بی‌اختیار اشک از چشمانش جاری شد. از اطاق خارج شد و آبی به سر و صورت خود زد و بعد از اندکی درنگ بازگشت. هنگامی که به نزد شوهرش بازمی‌گشت، متوجه صدای آوازی بستکی شد که زنان در مراسم عقد و عروسی می‌خواندند. این آواز که با صدایی نازک و شیشه‌ای خوانده می‌شد، از اطاق بلقیس می‌آمد. خاتون قلعه، ناخواسته و آهسته آهسته، با نوک پا به طرف اطاق بلقیس رفت. در را به آرامی باز کرد و از لای پرده‌های در مشاهده کرد که بلقیس در مقابل آینه ایستاده و به موهایش شانه می‌زند و آن آواز را زمزمه می‌کند. خاتون قلعه با دیدن این منظره، به سرعت به سروقت خان رفت و گفت: «شوهر عزیزم، محمدخان، بیا، بیا. زود باش بیا.»
خان سراسیمه پرسید: «چی؟ کجا بیایم؟»
زهرا به طرف خان رفت، دست او را گرفت و گفت: «حالا تو بیا، می‌بینی. ولی ساکت باش و حرف نزن.»
زهرا آرام گوشه‌ی پرده‌ی اطاق بلقیس را کنار زد و خان با چشمان حیرت‌زده‌اش، خواهرزاده‌اش را که تا همین دیروز در تب می‌سوخت، صحیح و سالم و سر حال دید.

 

🔖 قسمت ۳۸

بلقیس، غافل از حضور اغیار، زیر لب با خود چند بیتی را می‌سرود که به دل و ذهنِ خان خوش نشست:

رفتم خبری از یار آرم
یک دسته گل از گلزار آرم
محض خاطر دلبر جونی
جفت گوهر از دریا در آرم

خان از شادی و سلامتی خواهرزاده‌اش لذت می‌برد، ولی زهرا دست خان را کشید تا به اطاق خودشان برگردند. زهرا در حالی که دوباره اشکش جاری شده بود و بغض گلویش را می‌فشرد، خطاب به خان گفت: «سرورم، عزیز دلم، خواهشی از شما دارم. نگذارید تا گلِ امید در این دختر پژمرده شود.»

خاتون قلعه بعد از این صحبت، خان را که در افکار خود غوطه‌ور شده بود تنها گذاشت. خان خاطره‌های شاد و غمگینی را که از پسر عمویش و پدر بلقیس، غریب‌خان و همچنین خواهرش داشت به یاد آورد. لابه‌لای افکارش به یاد حرف نایبش افتاد که گفت با شهباز به خانه‌ی جِنّی می‌رود. سوال سختی در ذهنش مطرح شده بود و به دنبال جوابی قانع‌کننده بود. او می‌دانست که کارهای اسد کمی عجیب و غریب است، ولی برایش سوال شده بود که چرا اسد گفت که با شهباز به خانه‌ی جِنّی می‌رود. اگر قصدش صحبت با شهباز بود، می‌توانست در همین حیاط قلعه یا در کلات دوم و یا در جایی دیگر با او گفتگو کند.

خان بعد از مدتی تفکر درباره‌ی اتفاقاتی که طی همین چند روز اخیر افتاده بود، و با یادآوری اشک‌های زهرا، مریضی و تب بلقیس، بازیابی سلامتی و شادابی و آوازهای بلقیس، ناگهان بی‌اختیار به خنده افتاد و گفت: «ای اسدِ تخمِ جن! می‌دانم چرا رفتی خانه‌ی جنی. دلت برای جن دومی تنگ شده است. خب، من هم دلم برایش تنگ شده.»
خان قبل از برخاستن و شال و قبا کردن، سیاه‌کلی را به نزد خود فرا خواند تا به جهانگیر خبر دهد که سریعاً دو تا تفنگچی را آماده کند تا او را همراهی کنند.
خان آماده‌ی رفتن بود. خم شد تا پاشنه‌ی گیوه‌ی مَلِکی خود را بکشد. وقتی سرش را بالا آورد، زهرا را در مقابل خود دید که پرسید: «این وقت شب کجا می‌روی؟»
خان جواب داد: «می‌روم که خواهش تو را عملی کنم. ولی بدان که همه چیز به اختیار من نیست. من می‌توانم یک کفه‌ی ترازو را پر کنم.»
زهرا پرسید: «داری می‌روی اردوی سرحدی‌ها؟ این وقت شب مناسبت ندارد. زشت است.»
خان گفت: «نه، به آنجا نمی‌روم. می‌روم خانه‌ی جنی.»
زهرا شگفت‌زده پرسید: «خانه‌ی جنی؟ چرا؟»
خان گفت: «می‌خواهم چند تا تخم جن ببینم.»

دهباشی، خسرو و شهباز از محمدخان خداحافظی و از بدرقه‌ی خان که تا در قلعه آمده بود تشکر کردند و به طرف مسیر خروجی کلات به راه افتادند. خسرو که از عمل خود نسبت به فرزندش پشیمان بود، به عنوان دلجویی و عذرخواهی، دستش را به شانه‌ی شهباز زد و دست نوازشی بر سر او کشید.
اسد که آنها را همراهی می‌کرد، گفت: «بنازم به قدرت پروردگارِ جلّ جلاله. ماه شب چهاردهم مثل روز هوا را روشن کرده است. برای پایین رفتن از کلات احتیاجی به مشعل نداریم.»
دهباشی گفت: «جناب نایب، گراش بسیار زیباست. از بالای کلات، زیباییِ چشم‌انداز آن صد چندان به نظر می‌رسد و جلوه‌ای خاص دارد.»
شهباز گفت: «چنین شب‌هایی، من جان می‌دهم برای اسب‌سواری.»
نایب اسد سریع گفت: «اتفاقاً من هم قصد اسب‌سواری دارم. باید بروم جایی و برگردم. اگر خسته نیستی، می‌توانی همراه من بیایی.»
شهباز گفت: «با کمال میل، جناب نایب.»
دهباشی پرسید: «جناب نایب، این وقت شب، قصد کجا داری؟»
اسد با دست به نخلستان‌های باغ میسا اشاره کرد و گفت: «از این راه می‌رویم. بعد از نخلستان‌ها به طرف سد تگ آو، تا نزدیکی‌های کوه می‌رویم و بعد می‌پیچیم به دست راست. آنجا را می‌بینید؟ آنجا یک آبادی قدیمی و مخروبه است. وسط خانه‌ها یک خانه‌ی بزرگ و قلعه‌مانند است که معروف است به قلعه‌ی جنی. گراشی‌ها به این خراب‌آباد نمی‌روند. می‌گویند جن دارد. شهباز، ببینم، تو که از جن نمی‌ترسی؟ من می‌خواهم بروم درست در وسط قلعه، با روح یک جن مرده ملاقاتی دارم.»
شهباز گفت: «والله نمی‌دانم. تا حالا بهش فکر نکردم. تا حالا اصلا پریان و اجنه را ندیده‌ام. جناب نایب، شما چی؟ تا حالا جن دیده‌اید؟»

 

🔖 قسمت ۳۹

اسد گفت: «بله، دیده‌ام. فرصت شد برایت تعریف می‌کنم.»
خسرو گفت: «خب، ما هم بدمان نمی‌آید که با چند تا جن ملاقات کنیم. من و دهباشی هم همراه شما می‌آییم.»
اسد گفت: «نه، نه، امکانش نیست. شاید در منطقه سرحد و سردسیر، یک جن بتواند در هیبت و قالب یک آدم، با چند نفر ملاقات کند، ولی اینجا نه. آخر می‌دانید، اجنه‌ی گرمسیر کمی خجالتی هستند.»
همگی قهقهه‌ای سر دادند و به راه خود ادامه دادند. در اصطبلِ پاقلعه، اسب‌های خود را تحویل گرفتند و از کوچه‌های تنگ و سراشیبی محله‌ی پاقلعه که با نور مهتاب روشن شده بود، به طرف دروازه‌ی ناساگ رفتند و بیرون از حصار از همدیگر خداحافظی کردند. خسرو و دهباشی به طرف اردوگاه خود رهسپار شدند و شهباز و نایب خان به طرف باغ میسا حرکت کردند.

اسد از همان ابتدای حرکت، سر صحبت را با شهباز باز کرد. ابتدا چند سوال بی‌ربط در مورد قلعه و جاهایی که در آن زندگی می‌کردند پرسید و بعد ماهرانه سخن را به رسم و رسوم ازدواج و همسرداری کشاند. می‌خواست بداند آیا شهباز نامزدی دارد یا نه و نظرش درباره‌ی ازدواج چیست.
آن دو نفر گرم صحبت بودند و از میان نخل‌های کوتاه و بلندِ سر به فلک کشیده و پربار از پَنگ‌های خرما که کم‌کم از سبزی و کالی به سرخی و زردی می‌گراییدند، می‌گذشتند. وارد جاده‌ی تگ آو شدند و هر چه جلوتر می‌رفتند، آثار خرابه‌های آن آبادی در زیر نور مهتاب، واضح‌تر دیده می‌شد.
شهباز پرسید: «آنجاست؟ درست است؟ آنجا قلعه‌ی جنی است؟ چرا این آبادی مخروبه شده؟ چه بر سر اهالی این آبادی آمده؟»
اسد پاسخ داد: «درست است. آنجا قلعه‌ی جنی یا همان خانه‌ی جنی است. اینجا به خرابه‌ی گَبرها معروف شده است.»
شهباز پرسید: «زلزله آنجا را خراب کرده؟ گبرها دیگر چه افرادی بوده‌اند؟»
اسد گفت: «گبر یا گَور، در واقع همان زرتشتیان هستند. این نام به غلط توسط عرب‌های صدر اسلام در هنگام فتح ایران بر پیروان این مسلک نهاده شده است. متاسفانه امروزه این واژه در نزد ما هم به غلط مصطلح شده و جا افتاده است. بعضی‌ها می‌گویند که اسم گراش از کلمه‌ی گَبراش، به معنی سکونت‌گاه گبری‌ها، اقتباس شده؛ و گراش، همان مُعرَبِ گبراش است.»
شهباز پرسید: «پس کجا رفتند؟ کوچ کردند؟»
نایب اسد لختی سکوت کرد و بعد گفت: «پس از آن که اعراب بادیه‌نشینِ صدر اسلام، فاتح ایران و مسلط بر کشورمان شدند، اکثر قریب به اتفاق مردم ایران‌زمین که در آن دوران پیرو دین و آیین حضرت زرتشت بودند، به حب و عشق و علاقه به خاندان عصمت و طهارت، دین مبین اسلام را با طیب خاطر و رضایت قلبی اختیار نمودند و تغییر آیین دادند. اما در این میان، محدودی از زرتشتیان حاضر به قبول شریعت محمدی نگردیدند. حاکمان همواره این محدود جماعت زرتشتی را آزار و اذیت می‌کردند. به بهانه‌ی تامین امنیت برای زرتشتیان، از آنها باج و خراجِ زیاده از حد می‌گرفتند. در پاره‌ای از موارد نیز زرتشتی‌ها را غارت و قتل عام و آواره می‌کردند. به همین دلیل، بیشتر زرتشتیانی که مال و منال فراوان داشتند، از سر تعصب به آیین آبا و اجدادی و نیاکانشان، به این منطقه و ایران مرکزی و نقاط کویری ایران که کمتر تحت تسلط و سیطره‌ی حاکمیت در آن دوران بود، کوچ کردند. بعد هم به نزد سایر هم‌کیشان خود در شهرهایی همچون یزد و گاه در هندوستان کوچیدند. زرتشتیان منطقه‌ی ما نیز بعدها به هندوستان مهاجرت کردند و در آنجا تخته‌قاپو شدند.»
نایب اسد در امتداد مسیرشان به طرف خرابه‌ای اشاره کرد و گفت: «شهباز، آنجا را می‌بینی؟ آن یک برکه‌ی گبری است.»

آنها راه خود را به طرف برکه کج کردند و از اسب‌های خود پیاده شدند. نایب اسد گفت: «مطمئناً تو تا قبل از امشب، چندین آب‌انبار را که ماها به آن «برکه» می‌گوییم، بین راه و نزدیک حصار گراش و آن طرف حصار دیده‌بانی دیده‌ای. همه‌ی آن برکه‌ها گرد و مدوَّر هستند. ولی برکه‌هایی که در زمان‌های قدیم توسط گبرها ساخته شده، همه مستطیلی‌شکل هستند که دو ضلع کوتاه‌تر آنها به شکل قوسی از شعاع یک نیم‌دایره است. طوری که می‌توان گفت یکی از مشخصات واضحِ برکه‌های گبری، همان مستطیلی بودن آنهاست. من خودم تا حالا بیشتر از پنجاه برکه‌ی گبری در جای‌جای گراش دیده‌ام…

 

🔖 قسمت ۴۰

اسد گفت: «…من خودم تا حالا بیشتر از پنجاه برکه‌ی گبری در جای‌جای گراش دیده‌ام. در حقیقت، گبرها مردمانی سخت‌کوش و زحمتکش بوده‌اند. آن قلعه‌ی باعظمت روی کلات نیز توسط معماران و بنّاهای گبری طراحی و ساخته شده است. همین جایی که الان می‌رویم، اسمش را تگ آو گذاشته‌اند، که یعنی تنگه‌ی آب. چون از زمان‌های بسیار قدیم و حتی پیش از ظهور دین اسلام، در این تنگه و در محلی که دیواره‌ی صخره‌های تقریباً عمودی دو طرف دره به همدیگر نزدیک‌ترند، سد بزرگی توسط زرتشتی‌ها احداث شده است تا آبی که در اثر نزولات آسمانی از کوه سیاه جاری می‌شود، در پشت همین سد ذخیره شود. بعد این آب را از طریق ناودان‌های طویلِ سنگی به دشت گراش می‌رساندند تا هم برای مصرف شرب اهالی استفاده شود و هم برای آبیاری مزارع و باغ‌های میوه و نخلستان‌ها.

شهباز با تعجب پرسید: «از این تنگه تا نزدیک گراش، مسافت زیادی است. یعنی از آن بالا تا آن پایین، ناودان سنگی گذاشتند؟ کار مشکلی بوده! باید سنگ را می‌تراشیدند و می‌سابیدند و کنار هم جفت می‌کردند. چرا روی زمین رودخانه نزدند؟ خیلی کارشان راحت‌تر می‌شد.»
اسد لبخندی زد: «خب، فکر می‌کنی به فکر گبرها نرسیده بود که یک رودخانه‌ی مستقیم بزنند و با رودهای کوچک، آب را منشعب کنند؟ اقلیم این منطقه گرم و خشک است. از طرفی دیگر، میزان تبخیر آب در اینجا بسیار بیشتر از بارندگی است. آب خیلی کم است و زمین همیشه تشنه است. آنها برای صرفه‌جویی و جلوگیری از نفوذ و اتلاف آب به داخل زمین‌های خشک و بایر، از آبراهه‌های سنگی استفاده می‌کردند. اکنون سد تگ آو دایر است، ولی آب کمی پشت آن جمع می‌شود. با گذر زمان، پشت این سد پر از گل و لای شده و سفت شده است. بر روی این رسوبات، درختان کنار سبز شده است. با این وجود، و با اینکه این سد هزار سال پیش ساخته شده، هنوز در آبراهه‌هایش آب گوارا جریان دارد. ولی وای به حال ما، که الان توان و عرضه‌ی لایروبی آن را هم نداریم.»

آن دو سوار مرکبشان شدند و به طرف جاده‌ی تگ آو برگشتند. هنگامی که به جاده رسیدند، نایب خان سر اسب خود را به طرف گراش کج کرد. شهباز متعجب بر روی مرکب خود نشسته بود و فاصله گرفتن خود از نایب خان را تماشا می‌کرد. اسبش را هی کرد و خود را به نایب اسد رساند و گفت: «نایب خان، چرا برمی‌گردیم؟ ما که تا نزدیکی قلعه‌ی جنی آمده‌ایم.»
نایب اسد گفت: «حس کردم می‌ترسی.»
– نه، نمی‌ترسم.
– دروغ می‌گویی.
– خب، کمی می‌ترسم. راستش خودم تنهایی می‌ترسم، ولی در کنار شما نمی‌ترسم. به خدا راست می‌گویم. من می‌خواهم آن قلعه‌ی جنی را ببینم.
– تو باید خیلی چیزها را ببینی، ولی باید خیلی هم بدانی. اول اینکه هیچ‌وقت به من دروغ نگو. هر چند به ضررت تمام شود. دروغ در این دور و زمانه، یک ضرورت زشت است. من خودم استاد دروغ، نیرنگ و دسیسه‌ام، ولی نه برای همه‌جا و همه‌کس. برای دشمنانم، نیرنگ و فریب و دروغ به کار می‌برم، ولی به هم‌پیمان، هم‌سفره، همراه و همسفرم دروغ نمی‌گویم. اگر دشمنم به من دروغ بگوید یا مرا فریب بدهد، به توانایی او احسنت می‌گویم و ناراحت نمی‌شوم. ولی اگر یک دوست هم‌عهد و هم‌قسم به من دروغ بگوید، احساس می‌کنم که از پشت خنجر خورده‌ام. ما با پدرت و دهباشی و الله‌قلی پیمان برادری و همیاری بسته‌ایم و الان انتظار دارم که از پسر خسرو به جز حقیقت چیزی نشنوم.
– نایب خان، احساس می‌کنم که پرسشی از من دارید. اگر پدرم و عموزاده‌هایم هم‌پیمان شما هستند، من هم هم‌پیمان محسوب می‌شوم.
– درست حدس زدی. چند سوال دارم. از روزی که فتحعلی ساکن قلعه شد، هر روز یا یک روز در میان به قلعه می‌آمدی. چرا در این هفته‌ی اخیر نیامدی؟ چرا؟»

شهباز بعد از مدتی مکث گفت: «من… من… طلسم شدم. دیوانه شدم.» بعد با سرخوشی آمیخته با شرم ادامه داد: «آن دو تا چشم سیاه، آن چهره‌ی زیبای شرمگین، از نظرم دور نمی‌شد. من همین امشب هم، وقتی که از میان نخلستان رد می‌شدیم، چندین بار او را دیدم. همینجا لب برکه‌ی گبرها هم من او را دیدم که با چشمان شهلایش، بِرُّ و بِر نگاهم می‌کرد.»

 

🔖 قسمت ۴۱

نایب خان با شنیدن این جملات از دهان شهباز، ناخودآگاه دو بیتی معروف باباطاهر را بر زبان راند:
به صحرا بنگرم، صحرا ته وینم
به دریا بنگرم، دریا ته وینم
به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا ته وینم

نایب بعد از زمزمه‌ی این دوبیتی، خطاب به شهباز گفت: «پسر جان، این درد، درد عشق است. آرام و قرار از انسان می‌گیرد. به دام آن دختر چشم‌شهلای ابروکمانِ گیسوکمند افتادی. ولی آن صیاد، خودش هم به دام صید خود افتاده است! چند روزی است که صیاد در تب عشق می‌سوزد. بلقیس، دختر غریب‌خان و فاطمه، پسر عمو و خواهر محمدخان است. دست بی‌رحم تقدیر، پدر و مادر را از بلقیس گرفت. الان در قیمومیت و کفالت دایی‌اش محمدخان است و هر نوع تصمیم‌گیری در مورد بلقیس با اوست.»

آن دو سوار دوباره تغییر مسیر دادند و به طرف قلعه‌ی جنی حرکت کردند. نایب خان نظر شهباز را درباره‌ی ازدواج و تعهد او به همسر آینده و آمادگی‌اش برای زندگی مشترک پرسید. او اطمینان حاصل کرد که شهباز همسر خوبی برای بلقیس خواهد بود و در این اندیشه بود که چگونه می‌تواند نظر محمدخان را تغییر دهد.
شهباز لب به سخن گشود و گفت: «جناب نایب، این قلعه‌ی جنی همچنان باقی و ماندگار است. الان شب از نیمه گذشته. می‌توانیم فرداشب یا یک شب دیگر به آنجا برویم. تصور من این است که قصد شما رفتن به قلعه نبود. قصد شما سوال‌پیچ کردن من بود که به نتیجه رسیدید. اگر سوال دیگری است، من می‌توانم در راه برگشت به شما پاسخ دهم.»
نایب خان خندید و گفت: «هر کسی از ظن خود شد یار من / وز درون من نجست اسرار من. تو پسر باهوشی هستی. من سوال‌پیچت کردم و کاملاً هم درست گفتی. ولی در مورد قلعه‌ی جنی زود نتیجه‌گیری کردی. اگر تو هم با من همراه نمی‌شدی، من به تنهایی به قلعه می‌رفتم. دلم هوای غریب‌خان کرد. خیلی دلم برایش تنگ شده. او بهترین رفیق من بود. دلم برای شمشیربازی‌اش، تار زدنش، آوازش، تنگ شده است. و از همه مهم‌تر، چیزی است که همین امشب در مورد بلقیس مطلع شدم. می‌خواهم بهش بگویم که بلقیس دیگر بزرگ شده، برای خودش خانمی شده و من تمام سعی و کوشش خود را می‌کنم که بلقیس را به آرزویش برسانم. همیشه آرزو می‌کردم که این دختر نازنین، یک همزاد پسر داشت که خودم او را بزرگ می‌کردم و شمشیربازی و سوارکاری و کتابت و سیاست را به او یاد می‌دادم. غریب‌خان یکی دو سال از من بزرگ‌تر بود. خیلی چیزها را از او یاد گرفتم. خونسرد و تودار و کاملاً منطقی بود. ما سه نفر بودیم و میعادگاه ما قلعه‌ی جنی بود.»
شهباز با تعجب گفت: «ولی شما که فرمودید پدر بلقیس فوت شده است.»
نایب لبخندی زد: «بله، او فوت کرده. درست است که جسمش نیست، ولی همواره یاد و خاطراتش و روحش و دو سه تا از وسایل شخصی و یادگاری‌های او آنجاست.»
شهباز از نایب پرسید: «نفر سوم از اصحاب این قلعه کیست؟»
نایب خان گفت: «این قصه سر دراز دارد. گذشت روزگار همه چیز را درباره‌ی این سه یار دبستانی به تو باز خواهد گفت. این قلعه تنها میعادگاه نبوده است. بلکه جایی برای تمرین طرح آرزوهای بزرگ، پناهگاه و مخفیگاه و در بعضی از اوقات، محل زندگی آنها بوده است. گاه چندین شبانه‌روز در آنجا ساکن بوده‌اند، به نحوی که خانواده‌هایشان از غیبت آنها نگران و عاصی می‌شدند.»

هنگامی که آن دو سوار از جاده تگ آو به طرف قلعه جنی پیچیدند، شور و هیجان تمام وجود شهباز را گرفت. ذهنش از چشمان شهلای بلقیس به طرف اجنه معطوف شد. حتی مرکب‌های آن دو که از آرام رفتن خسته شده بودند، به محض دیدن این قلعه، بر سرعتشان افزودند تا به مقصد برسند. هرچه جلوتر می‌رفتند، نمای دهشتناک قلعه و خرابه‌های اطراف آن برای شهباز مشخص‌تر می‌شد.
– نایب خان، شما واقعاً جن دیده‌اید؟
– بله، دیده‌ام. من سه تا جن دیده‌ام. با آنها رفیق شده‌ام.
– آنها چه شکلی‌اند؟
– شکل آدمیزاد. آنها می‌توانند به هر شکلی در بیایند. جلو آدم‌ها به شکل آدم، جلو اسب به شکل اسب، و جلو پرنده به شکل و شمایل آن پرنده. ولی جلو چشم ترسوها ظاهر نمی‌شوند.
– چرا؟
– نمی‌دانم. شاید سر و سِرّی دارند. اگر تو نترسی، شاید، شاید یک جن ببینی. جن سوم. نمی‌ترسی؟
– نه، نه، البته در کنار شما نمی‌ترسم.
– خب، وقتی وارد قلعه شدیم، اصلاً نترس. جن یک‌هو جلو چشم آدمی نمی‌آید. اول علامت می‌دهند و بعد وارد می‌شوند. اگر از داخل خرابه‌ها یک جن یا چند کفتر چاهی پریدند بیرون، شما غش نکنی روی دست من بیفتی!

 

🔖 قسمت ۴۲

شهباز گفت: آنها چطور علامت می‌دهند؟
– طبق قول و قراری که با آنها گذاشته‌ام، جن باید زوزه بکشد. مثل روزه‌ی شغال. و من هم با زوزه جواب او را می‌دهم و بعد تو هم درست مثل من باید زوزه بکشی تا از حضور تو در این جا باخبر شود.

شهباز از سخنان نایب هاج و واج مانده بود و خودش را تسلی می‌داد و آماده می‌شد تا اگر چیز عجیب و غریبی در قلعه ببیند، خود را نبازد تا نزد نایب قوی و شجاع در نظر آید.
نایب خان و شهباز اسب‌هایشان را پشت خانه مخروبه‌ی اطراف قلعه بزرگ بستند تا در معرض دید نباشد و برای احتیاط، خانه‌ها را دور زدند تا از ضلع دیگر قلعه که پلکان سنگی داشت به پشت بام قلعه‌ی مخروبه برسند. وقتی به پشت بام قلعه رسیدند، شهباز عجیب‌ترین قلعه از قلاع فلات ایران را مشاهده کرد. قلعه‌ای مستطیلی با حیاطی بزرگ. در ذهنش آن را تقریباً سیصد قدم در دویست قدم محاسبه کرد، که در درازای هر ضلع آن، چهل اتاق کوچک در مقابل همدیگر ساخته بودند و در دو ضلع کوچکتر، تالار بزرگ و انباری قرار داشت. سقف اکثر اطاق‌ها فرو ریخته بود و بعضی از دیوارها شکسته شده بود. یک سکوی سنگی در وسط حیاط وجود داشت و دو حوضچه سنگی که دیوارهای داخلی آن از دوده سیاه‌رنگ بودند. سایه‌روشن‌هایی که بر اثر تابش مهتاب از سقف‌ها و دیوارهای شکسته‌ی هر دو طرف درست شده بود، در ترکیب با سایه‌های کُنار‌های خودرو و وحشی که در گوشه کِنار روییده بودند، تصویری وهم‌انگیز ساخته بود و امکان وجود اجنه در چنین مکانی را منطقی جلوه می‌داد. وجود چندین خانه‌ی مخروبه که قلعه را دایره‌وار، احاطه کرده بودند، بر اهمیت و مرکز بودن این صحه می‌گذاشت.

اسد گفت: «واقعاً اینجا زیباست.»
شهباز گفت: «بله، اگر دیوارها و سقف‌ها سالم بودند، زیباتر بود.»
نایب جواب داد: «اگر؟ نه، با تو مخالفم سرحدی. هر منظری، زیبایی و جلوه‌ی منحصربه‌فردی دارد. اگر اینجا مخروبه نبود، ما شاهد جلوه‌ی دیگری از زیبایی بودیم.»
شهباز گفت: «به نظرم این قلعه ترسوست. مثل مردی که برای حفاظت خود، بچه‌هایش را دیوار دفاعی قرار داده باشد. من این خانه‌های مخروبه‌ی کوچک را نشمردم، ولی حدوداً سی خانه‌ی کوچک و ضعیف در اطراف قلعه است. این قلعه می‌توانست بزرگ‌تر باشد تا خانه‌های کوچک را در پناه دیوارهای مستحکم خود قرار دهد.
نایب قهقهه‌ای سر داد و گفت: «چرا فکر می‌کنی اینجا یک قلعه‌ی نظامی است؟ اینجا بیشتر شبیه یک معبد یا مدرسه است. اینجا یک قلعه‌ی مستحکم دفاعی نیست. بیا برویم پایین. شهباز، آنجا، زیر اطاق دوازدهمی، یک بیلچه و تَبَرتیشه زیر خاک است. آنها را برایم بیاور.»

وقتی شهباز بیلچه و تبرتیشه را بیرون آورد، نایب خان از شهباز خواست تا به طرف سکوی چهارگوش وسط حیات قلعه برود و از گوشه‌ی سمت راست، با دقت قدم‌هایش را بشمارد و از خط مستقیم فرضی منحرف نشود. وقتی که شمردن شهباز به هفتاد رسید، نایب دستور توقف داد و سنگی به علامت نشانه گذاشت. بعد دو قدم به جلو رفت و سنگ دیگری را گذاشت و از شهباز خواست وسط فاصله‌ی بین دو سنگ را آهسته خاک‌برداری کند.
شهباز پرسید: «چه چیزی زیر این خاک مدفون شده است؟»
نایب پاسخ داد: «هر چه هست، برایم مثل یک گنج می‌ماند، ولی شاید برای تو کم‌ارزش جلوه کند.»
شهباز مقداری از خاک‌ها را کنار زده بود که صدای زوزه‌ای بلند و کشدار شنید و ترس در وجودش مستولی شد. نایب خان هم بلافاصله زوزه‌ای بلند و کشدار سر داد و به شهباز گفت: «وقتی که یک مرد در صحنه‌ی نبرد است، مثل شیر نعره می‌کشد، ولی گاهی وقت‌ها، از سر ضرورت، مجاب می‌شویم که ما هم مثل یک گرگ زوزه بکشیم.»

در اینجا بود که شهباز هم به تقلید صدای نایب، زوزه کشید.
اسد گفت: «ترسی ندارد. بر خودت مسلط باش. امشب جن سوم را می‌بینی.»
شهباز به خاکبرداری ادامه داد و زمانی که نایب متوجه ورود جن سوم به حیات قلعه شد، به شهباز گفت تا چشمانش را ببندد و گفت: «سلام و درود بر جن سوم، خیلی خوش آمدید.»
جن سوم گفت: «سلام بر تو، تخم جن!»
در این هنگام، نایب از شهباز خواست تا چشمانش را باز کند و به جن سوم سلام بگوید.
شهباز که تندتند نفس می‌کشید، به زحمت آب دهانش را قورت داد و چشمانش را گشود و با تعجب گفت: «محمدخان!؟»

 

🔖 قسمت ۴۳

شهباز که تندتند نفس می‌کشید، به زحمت آب دهانش را قورت داد و چشمانش را گشود و با تعجب گفت: «محمدخان!؟»
اسد گفت: «نه، چون تو می‌ترسی، این جن به شکل محمدخان جلوی تو ظاهر شده است.»
محمدخان گفت: «نه، او با تو مزاح کرده است و می‌خواسته دل و جرات تو را محک بزند. اینجا هیچ اجنه‌ای نیست. ترسیدن از ناشناخته‌ها گناه نیست. همیشه انسان‌هایی که بیشتر می‌دانند، قادرند آنهایی را که کمتر می‌دانند بترسانند و تحت تاثیر قرار دهند. ماها، یعنی من و نایب اسد و پسر عمویم غریب‌خان، مدت زیادی در این قلعه وقت گذرانده‌ایم و به شوخی و مزاح، خود را جن نامیده‌ایم. نایب جن اول، غریب جن دوم و من جن سوم بودم. من هم روزی روزگاری از خرابه‌ها می‌ترسیدم. فکر می‌کردم که خرابه، محل زندگیِ اجنه است. ولی با دلایل منطقی پسر عمویم، غریب‌خان، ترسم ریخت. او می‌گفت اگر جن در هر جایی ظاهر می‌شود، چرا همیشه خرابه‌ها را انتخاب می‌کند؟ چرا نمی‌رود در قلعه‌ی گراش یا اژدهاپیکر لار یا ارگ کریمخانی زندگی کند؟ ما سه نوجوان پرشور بودیم که شیطنت می‌کردیم. اگر عشایر در این اطراف خیمه می‌زدند یا هیزم‌شکنی از نزدیکی این قلعه، از کوه بالا می‌رفت، با زوزه کشیدن و پارچه‌های سفید و سیاه که با چوب بلندی در هوا تکان می‌دادیم، آنها را می‌ترساندیم.»

شهباز از سخنان و رفتار محمدخان هاج و واج مانده بود. سر شب از نگاه نفرت‌بار این مرد به سمت خودش ترسیده بود ولی اکنون چون پدری مهربان با او سخن می‌گفت. برای این تغییر رفتار خان به دنبال جوابی در ذهن خود بود.

محمدخان و نایب روی سکوی وسط حیاط نشستند و به یادآوری خاطرات گذشته‌شان با غریب‌خان و اوقات خوشی را که در این قلعه‌ی مخروبه گذرانده بودند پرداختند. وقتی شهباز دوباره مشغول خاک‌برداری شد، نایب صحبت‌هایی را که در بین راه با شهباز داشت، به اطلاع خان رساند. محمدخان هم وضعیت بلقیس و نظر همسرش، زهرا، را به نایب اطلاع داد و نظرش را جویا شد. نظر نایب این بود که فعلاً باید این دو دلداده به عقد همدیگر درآیند و مراسم رسمیِ عروسی در سال آینده برگزار شود. از خان اجازه خواست که فردا به نزد دهباشی و خسرو برود و رای و نظر آنها را درباره‌ی عقد شهباز و بلقیس جویا شود.

شهباز اطراف کوزه‌ی سفالی را خالی کرده بود. او یک کیسه‌ی چرمی را که کنار کوزه قرار داشت، بیرون آورد و نایب اسد را صدا زد. نایب اسد رو به خان کرد و گفت: «جناب خان، بلند شو. پسر عمویت غریب‌خان ما را به میهمانی خود دعوت کرده است. آن گودال بوی دست غریب‌خان را می‌دهد.»

نایب اسد با خنجر خود با دقت گچ‌های خشک شده‌ی درپوشِ خمره‌ی سفالی را می‌خراشید و بدون اینکه به شهباز نگاه کند گفت: «سرحدی، خوب به خاطر بسپار. هفتاد قدم و بعد دو قدم. آن سکو را نگاه کن. آن طرف سکو، در دو نبش سکو، هفتاد قدم که بروی به دو خمره‌ی دیگر می‌رسی. سمت راستی متعلق به محمدخان است و سمت چپی خمره‌ی من است. سه جن این قلعه در ایام نوجوانی، این سه خمره را در زمین مخفی کردند و عهد کردند که فقط بعد از ازدواج و مراسم دامادی آن را باز کنند. آن دو خمره، فقط یک بار باز شدند. ولی این خمره برای سومین بار باز می‌شود. اولین بار بعد از مراسم عروسی غریب‌خان بود و دومین بار، چند وقت بعد از وفات او. حالا سومین بار، به افتخار تو و بلقیس.»

 

📕 پایان فصل سوم

 

 

فصل چهارم: افعی

🔖 قسمت ۴۴

روز بعد از ماجرای قلعه‌ی جنی، نایب اسد صبح به استراحت پرداخت و بعد ناهار مختصری خورد و راهی قلعه‌ی کلات شد. وقتی که به بالای کلات سوم رسید، سراغ محمدخان را گرفت. ملازم به سوی برج نارنج اشاره کرد. اسد به سرعت از پله‌هاا بالا رفت ولی در طبقه‌ی ششم، میعادگاه همیشگی، خان را ندید. مدتی به اطراف گراش نگریست و راه پله‌ها را در پیش گرفت. در آستانه‌ی طبقه دوم، محمدخان را دید که در کنج نشسته است و او را می‌نگرد. نایب گفت: «غافلگیرم کردی خان. طبقه‌ی دوم در شان و منزلت خان بزرگ نیست.»

خان جوابش داد: «تو هم دیشب مرا غافلگیر کردی. مرا کشاندی به آنجا، به دنیای خاطرات نوجوانی با آرزوهای بزرگ. وجودم پر از شور و شوق بود. احساس زنده بودن داشتم. ولی الآن… الآن آن چیزی که می‌خواستم، آن چیزی که تصور می‌کردم نیستم. کاش انسان می‌توانست در طبقه‌ی اول و دوم زندگی‌اش برای همیشه بماند، سرخوش و بی‌دغدغه.»

نایب اسد روی آخرین پله نشست و بعد از مدتی سکوت گفت: «خان، تو می‌دانی که من قادر به انجام چه کارهایی هستم، درست است؟ می‌دانی که من می‌توانم یک‌تنه حاکم لار را به زیر بکشم و خودم سر جای او حکمرانی کنم. می‌توانم تک‌تکِ تفنگ‌چی‌ها، مشاوران و ملازمانش را بکشم یا اغفال کنم و مطیع خودم بکنم. می‌توانم کلانتران اوز و فیشور را علیه حاکم لار بشورانم. از آنها یارگیری کنم و از بیرم و بیخه‌جات سرباز و تفنگچی فراهم کنم.»

خان گفت: «از تو حرامزاده، هیچ چیز بعید نیست! فکر می‌کنم که بتوانی.»

نایب گفت: «ولی نمی‌خواهم و نمی‌کنم. اگر حاکم لار شوم، دیگر اسدِ میرِ آزاد واقعی نیستم. اگر غذایی می‌خواهم بخورم، کوفتم می‌شود که نکند مسموم باشد. اگر زمزمه‌ای بشنوم، به این فکرم که نکند توطئه‌ای برای براندازی من در کار است. اگر چند سوارکار را در چند فرسخی ببینم، نگران می‌شوم. اگر به چشمان معصوم پسرم نگاه کنم، دلم تیر می‌کشد که نکند بعد از مرگ من، او را نابینا سازند تا نتواند انتقام مرا بگیرد. آخر از قدیم گفته‌اند که بالای هر تخت حکمرانی، شمشیری آخته با چند تار نازک مو بسته شده است. اگر من حکومت بخواهم، قضیه‌ی آن سببی است، ولی قضیه‌ی شما نسبی است. شما پسر بزرگ طالب‌خان بودی و مسئولیت به دوش تو است. تو الآن به خودت تعلق نداری. تو متعلق به قلعه، ساکنان قلعه، اهالی گراش و توابع گراش هستی. این مشیت الهی است. پس، از تو خواهش می‌کنم در مقام و جایگاهت سست و متزلزل نباشی که تقدیر تو این است و جز این نیست.»

بعد از این صحبت‌ها، نایب دستش را جلو خان گرفت و خان به او دست داد. نایب اسد هم با یک حرکت سریع، خان را از جای خودش بلند کرد و گفت: «جناب خان، ما خیلی کارها داریم که باید به انجام برسانیم. ما به غریب‌خان قول دادیم.»

خان و نایبش به طبقه‌ی ششم برج نارنج رفتند. در بلندای برج نارنجِ واقع در کلات گراش، در طبقه‌ی ششم، یعنی آخرین طبقه‌ی برج، روزنه‌هایی در چهار طرف وجود داشت که هر انسانی را بی‌اختیار به طرف خود جلب می‌کرد تا نظری به اطراف بیندازد.

 

🔖 قسمت ۴۵

نایب اسد که به اردوگاه سرحدی‌ها خیره شد بود، گفت: «اگر این تقدیر و سرنوشت و مشیتِ الهی نیست، پس چیست؟ پیمان‌خان اقتدار برای آوردنِ گنجِ مدفون در نواحی بجنورد مامور می‌شود. او و چهل سوار و گنج به طور مرموزی ناپدید می‌گردند. شاه ایران ظنین می‌شود و غضب می‌کند و به این قوم و قبیله حمله‌ور می‌شود. عده‌ای فرار می‌کنند و به طرف شیراز می‌گریزند تا در پناه حاکم شیراز، از جان خود محافظت کنند. نزدیک شیراز، از فوت حاکم آنجا با خبر می‌شوند. بی‌هدف به طرف جنوب حرکت می‌کنند. با محمدرفیع گلاری آشنا می‌شوند و سرانجام سر از گراش در می‌آورند. در نهایت امر هم پسر جوانی از این قوم، دل و دین را از دختر دلبندمان می‌رباید! جناب خان، تو این قضیه را چگونه تفسیر می‌کنی؟»

– من هیچ‌وقت قادر نیستم که سر از حکمت خالق یگانه درآورم. داستان این سرنوشت برای ما خیلی عجیب است، ولی برای دهباشی و همراهانش، دو چندان. چند ماه قبل، آنها حتی تصورش را هم نمی‌کردند که روزی از گراش سر درآورند.
– کاش می‌دانستم که قادر متعال، ما را یاور سرحدی‌ها قرار داد یا اینکه آنها را برای یاوری ما فرستاد؟
– شاید هر دو.
– من ورود این سرحدی‌ها را به فال نیک می‌گیرم، مخصوصاً در مورد بلقیس. من حاضرم به خاطر شادی بلقیس شمشیر بزنم.
ولی من به خاطر او حاضرم آدم بکشم!

از گفته‌ی خان، تبسمی بر لبان نایب نشست. او از خان خواست که فارغ از قضیه‌ی بلقیس، سر و سامانی هم به زندگی دهباشی بدهد و او را از اردونشینی خارج کند. نایب نظرش این بود که با توجه به اوضاع و احوال مملکت، ممکن است دهباشی ماه‌ها یا حتی سال‌های سال مجبور به ماندن در گراش شود. نایب به محمدخان پیشنهاد داد که خان یک قطعه زمین را برای کشاورزی و دامداری به دهباشی بفروشد تا آنها در گراش مشغول به زندگی و کسب‌وکار خود باشند.

خان که در ذهن خود با پیشنهاد اسد موافق بود، گفت: «اسد، تو اگر جای من بودی، کدام قطعه زمین را به دهباشی می‌فروختی؟»

نایب اسد جواب داد: «هیچ‌کدام را. اصلاً نمی‌فروختم.»

خان با تعجب به صورت نایبش نگاه کرد و منتظر کلام بعدی او بود. نایب اسد ادامه داد: «زمین‌های خودم را نمی‌دادم، ولی زمین‌های مفت خدا را به او هدیه می‌کردم. این زمین در مقابل آن خنجر گرانبها ارزشی ندارد، ولی برای دهباشی ارزشی معادل با قطعه‌ای از باغ بهشت را خواهد داشت و همچنین بر دوستی، مودت و هم‌یاری بین ما و سرحدی‌ها خواهد افزود.»

خان پرسید: «آن زمینِ مفتِ خدا کجاست؟»

نایب اسد در حالی که به دشت بالای گراش و بونمات اشاره می‌گرد، گفت: «آنجاست. از اینجا قابل مشاهده است. آنجا چاهِ گُل‌اَوی است. تمام زمین‌ها و نخلستان‌های اطراف آن متعلق به شماست و بعد از این زمین‌ها، آبخیز و پیزآبِ زمین‌های شماست. طبق قانون و عرفی که در گراش و دیگر مناطق رایج است، بالادستِ زمین ملکیِ شما، یعنی زمین‌هایِ روناب و مسیر حرکت آب به ملک شما، شرعاً و قانوناً متعلق به شخص شماست. جناب خان، نظر مرا بخواهی، در امتداد رودخانه‌ی پِئت، حدود هشتصد من کِشتِه، به دهباشی هدیه کن. به چند دلیل: اول اینکه همیشه تحت نظر ما خواهند بود؛ دوم اینکه یک دیوار دفاعی ایجاد خواهد شد و اگر خدای ناکرده مورد حمله قرار بگیریم، نیروهای خارج از حصار آبادی و قلعه را خواهیم داشت که دشمن را نگران خواهد کرد. سومین دلیل هم اینکه نزدیک بودن آنها به ما، باعث رفت‌وآمد بیشتری خواهد شد.»

نایب سپس لحن کلامش را کمی حسابگرانه کرد و گفت: «ولی باید دو سه نکته را در نظر گرفت. اگر مصمم به انجام این کار شدی، قبل از صادر کردن سند و قباله، چند قباله‌ی دیگر در اطراف زمین‌های اهدایی به نام چند نفر از بستگان شما می‌زنیم. این امر به خاطر عدم برخورداری از حق پیزاب است. به همین منظور، می‌بایست حدود اربعه و مالکان زمین‌های واگذار شده در سند قید شود و همه چیز کاملاً معلوم و معین باشد تا در آینده، مالکان برای گسترش زمینشان متوسل به قانون پیزاب نشوند و زمین‌های واگذار شده در همین حد بمانند.»

خان با تعجب گفت: «اسد میر! تو که داری در ترازوی هدیه و مِنحَه و هِبَه، پاسنگ امنیتی می‌اندازی! مگر به دهباشی اعتماد نداری؟»

 

🔖 قسمت ۴۶

نایب جواب داد: «دهباشی مرد خوبی است. به او و خسرو و الله‌قلی اعتماد کامل دارم. اما به گذر تاریخ و به آینده اعتماد ندارم. سرحدی‌های فراری از زادگاه خودشان، هیچ خبر موثقی از دیگر اقوام قبیله‌ی خود ندارند. شاید همه‌ی آنها قتل عام شده باشند و سرحدی‌ها اینجا ماندگار شوند. شاید در حادثه‌ای، دهباشی و خسرو و الله‌قلی کشته شدند و افراد باقیمانده، هر یک ساز خود را بنوازند.»

خان به تایید سر تکان داد: «بسیار خوب. بفرست دنبال قباله‌نویس و جانعلی کل‌محمد، تا همین امشب سندهای چند قطعه زمین را صادر کنم.»

نایب گفت: «ما چند کار مهم دیگر هم در پیش داریم. اول، محاسبه‌ی برداشت و آوردن محصولات به گراش است. دوم، وجود شانزده تفنگچی سرحدی، واقعاً به دردمان می‌خورد. به همین خاطر، به جانعلی کَل محمد دستور بده تا تمامی سیاهه‌های برداشت محصول در سال‌های گذشته را تحویل میر علی‌اکبر و میرهاشم بدهد.»

خان فکورانه سرش را جنباند و خداحافظی نایبش را با تکان دادن دست جواب داد.

نزدیکی‌های غروب بود که سردسته‌ی تفنگچی‌های سرحدی‌ها به دهباشی خبر داد که سوارکاری به تاخت به سوی اردوگاهشان می‌آید. خسرو با دوربین خود سوارکار را شناخت. دهباشی، خسرو و الله‌قلی جلو اردوگاه ایستادند و منتظر نایب خان شدند.

نایب اسد همین که به چند قدمیِ دهباشی و همراهانش رسید، به نشانه‌ی احترام از اسب پیاده شد. سلامی به آنان کرد و گفت: «شما یک میهمان ناخوانده‌ی گرمسیری نمی‌خواهید؟»

دهباشی گفت: «قدم میهمان ناخوانده به روی چشم. اگر سر و وضع درستی داشتیم، پیشتر از این دعوتتان می‌نمودیم تا بر ما منت بگذارید و مفتخر و سرافرازمان فرمایید.»

نایب اسد پس از خوش‌وبش با دهباشی، در معیت او قدم‌زنان به طرف چادر بزرگی رفتند. در میان راه، مع‌رفیع گلاری را دید و به زبان فارسی و لحنی شوخ گفت: «گلاری، این عزیزان گراشی هستند. مگر جایی بهتر از گراش سراغ داری که نشانشان بدهی؟»

گلاری به زبان اچمی پاسخ داد: «سلام نایب خان. کجا بروم که از اینجا بهتر باشد! حقوق خوب و خورد و خوراک خوب! دهباشی از من خواسته است که بمانم. دیگر راه‌بلدی نمی‌کنم. معلم زبان اچمی شده‌ام.»

نایب اسد گفت: «جناب دهباشی کار درستی کرده‌اند. آنها باید هر چه زودتر اچمی تکلم کنند.»

سه میزبان و میهمان ناخوانده در چادر بزرگ دهباشی سخت سرگرم گفتگو بودند. محور اصلی گفتگوهای آنها، ماندگاری آنان درگراش، کار و کسب به منظور تامین منبعی پایدار برای درآمد و همچنین همکاری و هم‌یاری با قلعه و دیوان‌خانی گراشی‌ها بود. نایب اسد در این نشست دوستانه، خبر موافقت محمدخان گراشی با پیشنهاد مطرح شده از جانب دهباشی را مبنی بر خرید چندین قواره زمین به منظور کشت و کار و دامداری ابلاغ نمود. همچنین اسد از دهباشی درخواست کمک برای جمع‌آوری و آوردن غلات از نواحی تابعه‌ی گراش، از جمله نظام‌آباد جویم، اَرَد و فداغ نمود و گفت در مقابل این همکاری، درصدی از این غلات را به صورت حق‌العمل دریافت کنند.

نایب اسد از رضایتی که در چهره‌ی میزبانان می‌دید، بر خودش می‌بالید که حدس و گمان او به حقیقت پیوسته است و می‌تواند برای گراشی استوار و پابرجا، روی سرحدی‌ها حساب باز کند. برای اینکه گفتگو به درازا نکشد، ناگهان پرسید: «راستی شهباز کجاست؟»

بر خلاف انتظارِ نایب اسد، الله‌قلی که مرد ساکتی بود لب به سخن گشود: «شهباز و مرادبیک و حسنعلی به شکار پازن رفته‌اند. خدا کند که با دست پر برگردند تا از میهمان عزیزمان با کباب گوشت تازه پذیرایی کنیم. وگرنه مجبوریم از مهمان عزیز گرمسیری با حاضریِ سردِ ولایاتِ سردسیر پذیرایی کنیم.»

اسد با خنده پاسخ داد: «مهمان هر که است و در خانه هر چه است. به نظر من، حاضری هم برای یک میهمان ناخوانده زیادی است! قصد من نمک خوردن بود و مطالب و مسایلی که عرض نمودم. عرض مهم دیگری هم دارم که باید با پدر شهباز در میان بگذارم. من به رسم و رسوم سرحدی‌ها آشنایی ندارم. می‌توانم خصوصی با خسروخان مطرح کنم، یا اینکه در این جمع حرفم را بزنم.»

خسرو جواب داد: «در عشیره‌ی ما، تصمیمِ جمعی خوش‌آیند است. مطمئناً اگر موردی درباره‌ی مرادبیک یا فتحعلی بود، من هم خبردار می‌شدم. ما همه عمو و عموزاده‌ایم.»

 

🔖 قسمت ۴۷

نایب بلافاصله گفت: «نه، نه، شما درست متوجه منظور من نشدید. قصد من رعایت کردن اخلاق و ادب بود. هیچ شر و پلیدی در کار نیست. سخنان من بارِ خیر و صَلاح و نیکی در بر دارد.»

نایب اسد که با فن سخنوری آشنا بود و می‌دانست هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، رشته‌ی کلام را به دست گرفت و از ابتدا تا انتهای ماجرایِ ملاقات بلقیس و شهباز، بیماری و تب عشق بلقیس، غضب کردن محمدخان و پیشداوری او در مورد شهباز، ماجرای شب قلعه‌ی جنی و هم‌صحبت شدن با شهباز، باخبر شدن از عشق و دلباختگی متقابل شهباز به بلقیس، و در نهایت، دوستی خودش با غریب‌خان و احساس مسئولیت او به بلقیس سخن گفت. نایب اسد سپس مدتی مکث کرد و ادامه داد: «برای همین بود که می‌خواستم در خلوت با خسرو حرف بزنم. حال همه چیز به رأی و نظر خسرو بستگی دارد.»

وقتی نایب خان لب از سخن گفتن فرو بست، سکوتی سنگین بر مجلس حکمفرما شد. دهباشی و الله‌قلی نگاه‌های خود را دزدیدند و به گوشه‌ای خیره شدند. خسرو که به مجرد شنیدن این سخنان، چشمانش را بی‌هدف به پَرسه زدن در نوارها و نقش و نگارهای گلیمِ رنگیِ کفِ چادر فرستاده بود، بالا آورد و به صورت نایب خان نگریست و گفت: «آرزوی هر پدری، دیدنِ دامادی فرزندش است. ولی این چه بداقبالی است که دامن‌گیرمان شده است؟ مادرش و خواهرانش آرزوی دیدن مراسم دامادی شهباز را داشتند. ولی الان کجا هستند؟ نمی‌دانم کجا اسیرند. آیا زنده‌اند؟ آیا امیدی به دیدار دوباره‌ی آنها هست؟! نمی‌دانم چه بگویم. از طرفی، نمی‌توانم دل تنها فرزند حَیّ و حاضرم را بشکنم، بی‌قراری و تب و تاب او را در هفته‌ی گذشته حس کردم. جناب نایب، من پنج فرزند دارم. چهار تای آنان گم شده‌اند. من چگونه می‌توانم دلِ تنها فرزندم را بشکنم؟ اگر همه چیز بسته به رای و نظر من است، بدیهی و مُسلَّم است که من خوشبختی فرزندم را انتخاب می‌کنم.»

نایب اسد گفت: «باید دل به کرم خدا بست. او شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد. البته شرایط شما قابل درک است. امیدوارم دیر یا زود، خبر خوشی از سرحدات برسد. من به شخصه به خاطر بلقیس حاضرم که با یکی از شما و حتی خودم به تنهایی به ولایات شما سفر کنم و خبر خوبی از عیالات و عشیره‌ی شما برایتان بیاورم. باید به پروردگار عالم امید داشت که فقط او چاره‌ساز است و بس. حال که خسروخان نظر موافق دارند، نظر شهباز را هم جویا شوید و اگر شهباز موافق بود، با یک مراسم عقد و نکاح و جشن مختصر، این دو دلداده را به هم برسانیم و یک سال یا بیشتر صبر می‌کنیم تا خبری از عیالات شما به دست آید. آنوقت جشن عروسی مفصلی خواهیم گرفت. باید بدانید که شهبازخان آنچنان بی‌کس‌وکار هم نیست. همسرم برای او مادری می‌کند. خواهرانم، زن برادرانم و دیگر نزدیکان من، خواهران شهباز خواهند بود.»

میزبانان در حال تشکر از لطف نایب خان بودند که سر و صدایی در اطراف چادر به پا خاست. سه شکارچی با دست پر به اردوگاه برگشته بودند.

دو روز بعد از ملاقات نایب خان با سرحدی‌ها، جانعلی کل محمد با سه سند بنچاق به خانه‌ی نایب رفت. نایب خان که انتظار یک سند بیشتر نداشت، یکی یکی آنها را باز کرد و مطالعه نمود. زیر همه‌ی سندها، چند مهر و امضای معتمدین محلی به عنوان شاهد قید شده بود. سند اول، هبه شش دانگ قطعه زمینی به میزان یک هزار من کِشته بود که مشاعاً و بالمثالثه و با سهام مساوی به دهباشی، خسرو و الله‌قلی انتقال داده شده بود. سند دوم، شش دانگ قطعه زمینی دیگر بود که آن هم به صورت مشاعی و بالمثالثه به نایب اسد و دو برادرش به نام‌های میرعلی‌اکبر و میرهاشم هبه شده بود. سند سوم نیز برای زمینی مشاعی بود که خان آن را بالمناصفه به بلقیس و شهباز داده بود.

از آنجا که قرار بود نایب اسد عصر همان روز سندِ زمین مواهبه شده را به دهباشی تحویل دهد، از جانعلی درخواست کرد تا گوشه‌های هر سه قطعه زمین را با آهک مشخص کند. نایب اسد همچنین از او خواست تا یکی را به اردوی سرحدی‌ها بفرستد و به آنها بگوید عصر که هوا کمی خنک‌تر شد، بر سرِ زمین حاضر شوند.

 

🔖 قسمت ۴۸

عصر آن روز نایب و برادرانش به اتفاق حاجی احمد بنّا، جانعلی و عباسِ مَش معدلی، زودتر از بقیه سَرِ زمین حاضر بودند. سه ضلع زمین، هم از طول و هم از عرض، با نواری از آهک سفید مشخص و گونیا شده بود. زمین وسط متعلق به دهباشی می‌شد.
فاصله‌ی اردوگاه سرحدی‌ها با این زمین زیاد نبود و سرحدی‌ها به تاخت نزدیک می‌شدند. صفرِ علی صفر مأمور راهنمایی آنها به آب‌نما بود. وقتی سرحدی‌ها از اسب پیاده شدند، نایب خان به طرف آنها رفت و بعد از احوالپرسی مختصر، قطعه زمینی را که در وسط قرار داشت به دهباشی و همراهانش نشان داد.

دهباشی گفت: «عجب زمین مرغوب و بزرگی است! فکر نمی‌کنم که برای پرداخت قیمت زمین، پول کافی همراه داشته باشم.»
نایب جواب داد: «این زمین فروشی نیست. هدیه‌ای است از جانبِ خان بزرگ، محمدخان گراشی، به میهمانان گرامیِ سرحدی خودش.» سپس در حالی که قباله را به دست دهباشی می‌داد، گفت: «این قطعه زمین، قانوناً، رسماً و شرعاً متعلق به شماست. حق این را دارید که آن را بفروشید، نگه دارید و یا اجاره دهید.»

دهباشی از الطاف و عنایات محمدخان و همچنین از نایب اسد و هیئت همراهش سپاسگزاری کرد.

نایب اسد استاد احمد را به نزد خود فرا خواند و او را به دهباشی معرفی کرد: «این بهترین معمار گراشی است و اگر بَنایِ بر این دارید که عمارتی در این زمین بنا کنید، طبق دستور و نقشه‌ی شما عمل می‌کند.»
سرحدی‌ها که چندین روز در خم رودخانه اردو زده بودند، از شنیدن این خبر خوشحال شدند.

نایب به همراه برادرانش و سران سرحدی‌ها در طول قطعه زمین قدم می‌زدند. در این اثنا، خسرو پرسید: «زمین مجاور سمت چپ که نشان‌گذاری شده است، متعلق به چه کسی است؟»

نایب گفت: «این قطعه زمین هم مِنحه‌ی خان گراش است به من و برادرانم. سوالی خدمتتان عرض می‌کنم: این سه قطعه زمین، هم‌عرض و هم‌اندازه هستند، ولی ارزش این یکی که به ما بخشیده شده، بیشتر از آن دو قطعه است. می‌دانید چرا؟»

سرحدی‌ها مدتی به سه قطعه زمین نگریستند و چیز شاخصی که برتری زمین نایب را ثابت کند، نیافتند. الله‌قلی گفت: «سوال مشکلی است. دلیلش را خود شما بفرمایید.»

نایب گفت: «این قطعه برای من با ارزش‌تر است. چون با داشتن آن، افتخار همسایگی با مردان بزرگی همچون دهباشی، جناب الله‌قلی و خسروخان و دیگر سرحدی‌هایِ شجاع و جنگجو را خواهم داشت.»

سرحدی‌ها هم از توجه نایب خان تشکر و سپاسگزاری کردند و زمین خود را بسیار با ارزش‌تر دانستند چون مجاور زمین نایب خان است. وقتی که حضار از قطعه دیگر زمین نشان‌گذاری شده پرسیدند، نایب سندی را از پَرِ شال خود بیرون آورد و به دست شهباز داد و گفت: «سه دانگ از آن بلقیس و سه دنگ دیگر از آن شهباز است.»

محمدخان برای تشکیل یک جلسه‌ی مشورتی بین او و نایبش و سران اردوی سرحدی‌ها از قلعه پایین آمده بود و در پندریِ خانه‌ی خود نشسته بود. پندری بادگیر داشت و زیر آن حوضچه‌ای پر از آب بود تا هوای اطاق را خنک کند. خان منتظر نایبش بود. آن روز هم طبق معمول هر جلسه یا ملاقات جمعی، نایب زودتر آمده بود تا محمدخان را توجیه کند و او را از مسایل مهم و کارهای پیش رو آگاه سازد. نایب ابتدا از توافق شهباز و پدرش برای عقد و مراسم مختصر و اعلام آمادگی سرحدی‌ها برای آوردن غلات به گراش در مقابل دریافت مقداری آذوقه به عنوان دستمزد صحبت کرد. او همچنین به محمدخان گفت در فکر بسیج پنجاه نفر سوارکار برای آوردن غلات به گراش است.

محمدخان پرسید: «آیا پنجاه نفر برای انجام این کار زیادی نیست؟ در صورتی که می‌توانیم با حداکثر پانزده تا بیست نفر آن را انجام دهیم.»

نایب گفت: «آوردن غلات به گراش، بخشی از کار است. من منظور دیگری از این کار دارم. این یک نمایش قدرت است تا کلانترها و ضابطین و حاکمان ولایات اطراف از ما حساب ببرند و هشدار سختی باشد برای دزدان و راهزنان و همچنین حساب بردن کشاورزان و دست‌اندرکارن توابع گراش.»

 

🔖 قسمت ۴۹

– ولی پنجاه نفر؟! به فرض که قلعه و گراش را بی‌دفاع رها کنیم، آن وقت خودمان بیست سوارکارِ تفنگچی داریم و پانزده یا شانزده سوارکارِ سرحدی، که سر جمع می‌شویم سی و پنج نفر. پانزده سوارکار دیگر را در این وقت کم از کجا تهیه می‌کنیم؟»
– بیست تا کم داریم. ما قلعه را بی‌دفاع نمی‌گذاریم.
– خُب؟
– من و برادرانم و چهار تا از بستگانم می‌شویم هفت تا. با دو تا از پسرعموهای شما، می‌شویم نه تا.
– و دهمی؟
– محمدخان گراشی، پسر بزرگ طالب‌خان. خانی که به توابع و املاکش سر نزند، خان نیست.

خان در حالی که چانه‌اش را مالش می‌داد به نایبش نگاه کرد. اسد ادامه داد: «می‌دانم به چه فکر می‌کنی. خیلی دلت می‌خواست که فصل درو و برداشت، اوایل بهار یا پاییز بود، نه تابستان!»
خان گفت: «خیلی خب، باز هم چند تا کسری داری.»
نایب گفت: «آنها را بگذار به عهده‌ی من.»

این گفتگو مدتی به درازا کشید. در خاتمه، نایب از لطف خان و کرم او برای بخشیدنِ هزار من کشته به خودش و برادرانش تشکر نمود. خان در جواب گفت: «در حقیقت مالک اصلی خداست / این امانت چند روزی نزد ماست. زمین مفت خدا بود. باید از خدا تشکر کنی. من به جز اجرت قباله‌نویس و مقداری مصرف کاغذ و مرکب، کار خاصی انجام نداده‌ام.»

صدای دق‌الباب، گفتگوی آنها را مختل نمود. وقتی خبر ورود سرحدی‌ها را شنیدند، خان و نایبش تا ورودیِ کفش‌کَن به استقبال دهباشی و خسرو و الله‌قلی رفتند. مهمانان که وارد پندریِ بادگیردار شدند، اولین چیزی که توجه آنها را جلب نمود، فضای خنک و خوش‌آیند اطاق بادگیردار بود. دهباشی گفت: «من بادگیرها را در جاهای مختلف بر روی بام‌ها دیده‌ام، ولی نمی‌دانستم که زیر بادگیرها، حوضچه وجود دارد.» و اجازه خواست که نگاهی به حوضچه و قسمت درونی بادگیر بیندازد.

نایب از جا بلند شد و گفت: «بله، با کمال میل. بفرمائید. در تمامی مناطق گرمسیر جنوب ایران و نواحی کویری، این بادگیرها وجود دارند. در چهار ضلع بادگیر، شیارها و شکاف‌هایی با زاویه‌های مختلف وجود دارد. باد از هر طرف که بوزد، آن را به درون اطاق می‌کشاند. باد گرم این نواحی با برخورد به آب حوضچه خنک می‌شود و هوای اطاق را مطبوع و خنک می‌کند. مقدار خنکی به مساحت حوضچه‌ی واقع در اطاق بستگی دارد. درگراش، بادگیرهایی هست که در زیر آن حوضچه ندارد چون به علت کمبود آب در این مناطق، ساختن حوضچه و تعویض آب آن، توان مالی می‌خواهد که همه قادر به هزینه کردن آن نیستند.»

میهمانان آبی به صورت خود پاشیدند و نشستند. دهباشی از هدیه‌ی غیر قابل انتظارِ قطعه زمین بزرگ از محمدخان تشکر کرد. خان در جواب گفت که هدیه‌ای بس ناقابل بود. و در ادامه اظهار امیدواری کرد که هر چه زودتر، اوضاع موطن اصلی دهباشی بهبود یابد و به سلامتی به سر زندگی و جاه و جلال خود برگردند.

در این نشست، همگی توافق کردند که سه روز بعد برای گردآوری غلات راهی شوند و بعد از برگشتن به گراش، مراسم جشن مختصری برای عقد بلقیس و شهباز بگیرند. مشاوران خان، جهانگیر و آهن بهرام به سفارش نایب، برای ادامه‌ی جلسه‌ی مشورتی، در اطاق دیگر منتظر خروج سرحدی‌ها نشسته بودند. وقتی که سرحدی‌ها خداحافظی کردند و رفتند، آنها به حضورخان و نایب رسیدند.

نایب رو به آهن بهرام گفت: «آهن، دار و دسته‌ی رفیق‌هات، رضا عالی اکبر و اینها، چند تایی می‌شوند؟»
– پنج شش نفری هستند.
– تا حالا با تفنگ شلیک کرده‌اند؟ سوار اسب شده‌اند؟
– نایب خان، آنها همه‌فن‌حریفند.
– بسیار خب، همین الان برو پیدایشان کن. بگو نایبِ خان از شما دعوت کرده تا در یک سفر ده‌روزه، خان بزرگ را مشایعت کنید. بهشان بگو ده روز دعوت سفره‌ی خان می‌شوند. سوار اسبِ خان می‌شوند و تفنگ خان را کول می‌کنند و در پایان سفر هم انعام خوبی از خان دریافت می‌کنند.
– جناب نایب، اینها آدم نیستند. به اینها اعتمادی نیست. می‌خواهید اسب و تفنگ خان را بدهید دست اینها؟! اسب را تاخت می‌زنند و تفنگ را مایه‌ی قمار می‌کنند.

حضار خندیدند. نایب گفت: «آن با من. اینها بچه‌های بااستعدادی‌اند. باید داخل آدم بشوند. باید به آنها فرصت داد.»

 

🔖 قسمت ۵۰

نایب اسد سپس رو به جهانگیرکرد و گفت: «ما جنگی در پیش نداریم. منظور ما ضرب شصت است. فقط به ده دوازده نفر احتیاج داریم که از اسب نترسند. اگر گروه رضا آمدند، باید پنج شش نفر دیگر از برادران و رفقای تفنگچی‌های خودت ما را همراهی کنند. تا سه روز دیگر من حداقل ده سوارکار می‌خواهم. حالا بروید.»

وقتی که آهن و جهانگیر رفتند، نایب به عباس مش معدلی گفت که پیکی نزد خواجه ادریس، کلانتر اوز، بفرستد و به او بگوید که سه روز دیگر محمدخان و پنجاه سوار از ولایت شما عبور می‌کنند. هیچ طینت بد و حیلتی در کار نیست. از آنجا که سارقان در سال گذشته به اموال خان دستبرد زده‌اند، این بار شخص خان، با سربازان مکمل سلاح، برای حمل آذوقه و غلات به گراش همراهشان هستند و اگر خواجه ادریس عنایت کند، محمدخان گراشی مایل به دیدار با ایشان در حد سلام و علیک و احوالپرسی هستند.

نایب اسد دو دستور دیگر نیز به عباس داد: اول اینکه به اتفاق جانعلی ک محمد، هر چه سریع‌تر چند چاروادار و چندین گاری کرایه کنند و آرام‌آرام و بی سر و صدا به فداغ بفرستند. دیگر اینکه برای سفر خان و پنجاه نفر دیگر، هر چه زودتر تدارکات لازم برای غذا و وسایل لازم را فراهم نمایند تا صبح روز سوم، قبل از طلوع آفتاب، حرکت کنند.

جانعلی و عباس به دقت توصیه‌های نایب را گوش کردند، چون می‌دانستند نایب خان هر چیزی را می‌بخشد الاّ سهل‌انگاری در انجام کار را.

وقتی مشاوران خان مجلس را ترک کردند، نایب اسد از محمدخان جویای احوال بلقیس شد. خان لبخندی زد و گفت: «گیس‌بریده، آدم دیگری شده. زهرا به من گفت که وقتی به بلقیس گفته که ممکن است پدر شهباز و دهباشی و الله‌قلی برای طلبونیِ تو برای شهباز بیایند، گل از گلش شکفته شده و به زندگی امیدوار شده. از تو ممنونم اسد. همیشه کارت بجاست.»

اسد گفت: «تشکر لازم نیست. من که برای تو سعی نکردم. به خاطر رفیقم غریب‌خان بود.»
خان هم گفت: «باشد. من هم به خاطر غریب‌خان از تو متشکرم.»

نایب آماده‌ی رفتن بود که خان به او گفت: «صبر کن. مساله‌ای ذهن مرا درگیر خودش کرد است. سی چهل نفر با چند اسب و الاغ و قاطر، بیست تا بیست و پنج گاری و گاریچی، پنجاه سوارکار تفنگ به دست. می‌دانی چه سر و صدایی در این خطه به راه می‌اندازد؟ اگر این خبر به گوش حاکم لار برسد، چه فکری خواهد کرد؟»

اسد با قهقهه پاسخ داد: «حاکم لار هر فکری که بکند، مطمئناً فکر حمله به شما و براندازی حکومت طالب‌خانی از گراش را نخواهد کرد.»

سرحدی‌ها صبح زود، بعد از تحویل گرفتن سند و زمین، از چم رودخانه به زمین ملکیِ خود نقل مکان کرده بودند. سنگ‌ها و قلوه‌سنگ‌های پراکنده در کف زمین را به عنوان نشانه در مجاورت زمین‌های مجاور روی هم چیده و چادرها را در وسط زمین برپا نموده بودند و در دو گوشه‌ی زمین نیز عمله‌ها به حفر شالوده‌ای برای بنای ساختمان مشغول بودند.

شهباز بعد از ملاقات اتفاقی با بلقیس، دیگر به قلعه نیامده بود. دهباشی نیز فرصت رفتن به قلعه را برای دیدار با فرزندان خود نیافته بود. سرحدی‌ها آنقدر مشغول ساخت‌وساز بر روی زمین خود بودند که خیلی دیر متوجه نزدیک شدن دو سوار و یک گاری که دو دیگ غذا را حمل می‌کرد، شدند. فرزندان دهباشی که هر کدام بر ترک اسبی نشسته بودند، به محض دیدن پدر خود و شهباز، ذوق‌زده شدند.

نایب خان در حالی که از اسب پیاده می‌شد، گفت: «خسته نباشید،» و در حالی که به سوار دیگر همراه خودش اشاره می‌کرد، ادامه داد: «محمودخان، پسر عموی محمدخان، زحمت کشیدند و برایتان ناهار تهیه کرده‌اند.» سرحدی‌ها نیز بسیار تشکر کردند.

دهباشی نایب اسد و محمودخان را به طرف بنایی که در این قطعه زمین احداث می‌شد برد تا آنان نیز نظاره‌گر ساخت‌وساز شوند. دهباشی گفت: «در قسمت غربی زمینِ رو به بونمات، بنایی با حجره‌های کوچک برای سربازخانه می‌سازیم و فعلاً یک خانه‌ی بزرگ و چند اطاق را در ضلع شرقی می‌سازیم.»

نایب که افکارش حول‌وحوش یک دیوار دفاعی برای حصار گراش و قلعه‌ی کلات بود، طرح دهباشی را پسندید و می‌دانست که اگر روزی، سرحدی‌ها به وطن خودشان رجعت کنند، می‌تواند تفنگچی‌های خان را در آن سربازخانه اسکان دهد.

 

🔖 قسمت ۵۱

نایب اسد توصیه‌های امنیتی را به دهباشی گوشزد کرد و در خاتمه گفت: «جناب دهباشی، از بادگیر هم غافل نشوید که برای شما در فصل گرما بسیار ضروری و لازم است.»

سحرگاهِ روز حرکتِ کاروان به نظام‌آباد جویم، ارد و فداغ، پشت حصار گراش هیاهویی بزرگ برپا بود. صدای شیهه‌ی اسبان، تفنگچی‌ها و گاری‌چی‌ها و حمال‌ها و ملازمان در هم آمیخته بود. همه به صف شده و منتظر آمدن محمدخان بودند. دقایقی بعد، محمدخان از دروازه‌ی ناساگ بیرون آمد و جلو کاروان حرکت کرد.

هیبت و عظمت کاروان، از سواره‌نظام گرفته تا گاری‌چی‌ها و پیاده‌های قاطرچی، از دوردست قابل مشاهده بود. کلانتر اوز، خواجه ادریس، نیز با دوربین چشمی خود شاهد شکوه و ابهت این کاروان بود. تا این که خان گراش و هیات همراه به ولایت اوز رسید. خواجه ادریس به استقبال آمد و ضمن خوش‌آمدگویی، محمدخان و تنی چند از صاحب‌منصبان کاروان گراشی را به خانه برد تا با چای و شربت از آنها پذیرایی کند. از بقیه‌ی افراد کاروان نیز با آب خنک و شربت پذیرایی شد.

بزرگان دیوان‌خانی گراش و بزرگان و معتمدان ضابط و کلانتری اوز در مجلسی نشستند. خواجه ادریس که مرد دانا، سفرکرده و پرتجربه‌ای بود، به وضوح ناهمگونی سران سرحدی‌ها با گراشی‌ها را تشخیص داد ولی به روی خود نیاورد. سرحدی‌ها هم سعی بر تلفظ کلمات و مثل‌های اچمی داشتند، مثل «شیعه شیعه‌ی گراش و سنی سنی اوز». این مثل چند بار در مجلس از طرف سایر حضار نیز تکرار شد تا تاکیدی بر ادامه‌ی دوستی و همزیستی و پرهیز از دشمنی دو ولایت مهم گراش و اوز بود تا فارغ از هر نوع مذهب و آیینی، به تداوم دوستی، داد و ستد و هم‌یاری فکر کنند.

کاروان به راه خود ادامه داد. تصمیم بر آن بود که ابتدا به نظام‌آباد جویم که در سمت شرق اوز قرار داشت بروند و سه روز در آنجا اقامت کنند. روز اول، غلات و حبوبات جمع‌آوری شده را با چند سوار و گاری به گراش بفرستند و بلافاصله سوارها و گاری‌چی‌ها برگردند و سر دو راهی ارد که در سمت غربی اوز واقع شده است، منتظر محمدخان و بقیه‌ی کاروان بمانند.

دهباشی که می‌خواست از هر چیزی سر در آورد و این منطقه را بهتر بشناسد، مرکب خود را به مرکب نایب خان نزدیک کرد و گفت: «خواجه ادریس آدم جالبی بود. خیلی دلم می‌خواهد درباره‌ی این ولایت سنی‌نشین بیشتر بدانم.»

نایب اسد در پاسخ گفت: «جناب دهباشی، باید یک روز ببرمت ملاقات عمویم، میرزا معدلی. او نایب و مشاور مرحوم طالب‌خان بزرگ، پدر محمدخان بوده است. عمویم مرجع اطلاعاتِ تمامی ولایات این منطقه است، از جهرم تا بندرلنگه، از فورگ داراب تا بیرم و بیخه‌جات لامرد.»

کاروان به آهستگی و خرامان از مقابل چشمان خواجه ادریس و چند نفر دیگر که به بدرقه آمده بودند، دور می‌شد. خواجه ادریس این کاروان را افعیِ عظیم‌الجثه‌ای می‌دید که به آرامی خود را به روی جاده می‌کشد و از خانه و کاشیانه‌اش دور می‌شود. او به این می‌اندیشید که اگر این افعی بزرگ هنگام برگشتن عصبانی باشد چه خواهد شد. خواجه ادریس مرد عاقل و دوراندیشی بود. او صرف شعار دادن را مانع جنگ و خونریزی نمی‌دانست. مردمان زحمتکش گراشی و اوزی و لاری که مشغول تلاش و زندگی روزمره خود بودند؛ این خوانین و کلانترها و ضابط‌ها بودند که با طمع و زیادخواهی به ولایات مجاور حمله می‌بردند.

دغدغه‌ی فکری و نگرانی خواجه ادریس از همان روزی که قاصد حاکم گراش به نزد وی رفته بود و علی‌الظاهر اجازه عبور خواسته بود شروع شده بود. شب آن روز، خواب به چشمانش نیامده بود و پیش خود فکر می‌کرد که چگونه حاکم جوانی که تا اندکی پیش مشغول عیش و نوش بود، پنجاه تفنگ‌چی را به خدمت گرفته است. این حتی برای حاکم لار کار ساده‌ای نبود. همچنین چهره‌های ناآشنایی چون دهباشی و خسرو و دیگران که مشخص بود که بیگانه‌اند و متعلق به این منطقه گرم و خشک نیستند، برحیرت و تعجب او می‌افزود.

 

🔖 قسمت ۵۲

چیزی که بیشتر از همه عذابش می‌داد، حالت شرمساری بود که باید جلو حاکم و خان لار تحمل می‌کرد. چون چند هفته پیش که خواجه به ملاقات خان لار رفته بود، خان از او پرسیده بود که «چه خبر از عموزاده‌های ما در قلعه گراش؟» و خواجه در جواب گفته بود: «عموزاده شما عیش و نوش و شکار را بر قلعه گراشی ترجیح داده است و غرق در تفریحات مختلف است.» حال چگونه باید به خان لار اطلاع دهد که محمدخان گراشی دارای پنجاه تفنگ‌چی زبده است؟

کاروان از اوز فاصله گرفته بود و به بریزگو رسیده بود. مسیر کاروان از قبل برنامه‌ریزی شده بود. آنها ابتدا به سمت شرقی اوز می‌رفتند تا به نظام‌آباد جویم برسند و سه روز در آنجا اقامت کنند و در این مدت سه روز روز باید ملازمان محصول‌های آماده شده را همراه با بیست تفنگ‌چی به گراش می‌بردند و ظهر روز سوم باید برمی‌گشتند و در دوراهی ارد منتظر می‌نشستند تا الباقی کاروان از جویم حرکت کند و به هم ملحق شوند. سپس کل کاروان به فداغ که در واقع دورتر از ارد بود بروند و دو روز در آنجا اقامت کنند و محصولات آماده شده را به ارد آورند. سپس چند روز در ارد که مهمترین مرکز کشاورزی منطقه بود بمانند و بعد یک‌جا به گراش عزیمت کنند.

در این چند هفته‌ای که سرحدی‌ها وارد این منطقه گرم و خشک شده بودند، پوست روشن آنها رنگ باخته بود و تیره شده بود. روز سوم که تفنگ‌چیان به سه راهی ارد رسیدند، هشت نفر از آنها از گرما کلافه شده بودند و از برکه‌ی نزدیک آنجا با دلو آب بالا می‌کشیدند و به روی سر و بدن خود می‌ریختند و سواران و تفنگ‌چی‌های محلی به آنها می‌خندیدند. یکی از تفنگ‌چیان به شوخی گفت: «خدا کند هرچه زودتر تابستان تمام شود وگرنه این سرحدی‌ها تمام آب برکه‌‌های این منطقه را خشک می‌کنند.»

دیری نگذشت که کاروان از نظام‌آباد به دوراهی ارد رسید و کل کاروان به سوی فداغ به راه افتاد تا بعد از نیمه‌شب، خسته و کوفته به فداغ رسید.

صبح فردا، مهمانان فداغ پس از نماز و نیاز به بستر خواب رفتند، ولی دهباشی بعد از فریضه نماز، راه صحرا را در پیش گرفت تا ولایت فداغ را بهتر بشناسد. از تپه‌ای بالا رفت. وقتی به بالای تپه رسید، در آن گرگ و میش، مردی را دید که دستش را به درخت گز حلقه زده و ناظر مناطق اطراف است. چند قدم که جلوتر رفت، دانست که او نایب خان است. در دل او را تحسین کرد که همیشه چند قدم از او جلوتر است.

نایب خان صدای قدم‌هایی را که به او نزدیک می‌شد شناخت و گفت: «این صدای قدم‌های علیرضا دهباشی است. مردی که می‌خواهد از همه چیز سر در آورد. مردی که می‌خواهد بداند.»
دهباشی هم بلافاصله جواب داد: «و این صدا هم صدای مردی زیرک، دانا، شجاع و بی‌باک است که در هر زمان و صحنه‌ای او جلوتر حاضر است.»
دهباشی کنار نایب ایستاد و گفت: «پس اینجا فداغ است.»
– بله. ولایت شاعری پرآوازه به نام باقر بداغی.
– بداغی؟ یا فداغی؟
– از عمویم شنیده‌ام که نام اصلی این ولایت بداغ بود و طی سال‌های سال به فداغ تبدیل شد. شهرت فداغ مدیون باقر است که با سوز و شور شعر می‌گفت. دوبیتی‌های او را در این خطه خیلی‌ها از حفظند.

اگر یار مرا دیدی به خلوت
بگو: ای بی وفای کم محبّت!
گریبان من از دست تو چاک است
نخواهد دوخت باقر تا قیامت!

– شعر قشنگی است. خیلی ساده به دل می‌نشیند. آیا این شاعر زنده است؛
– کاش زنده بود. الان مدت‌هاست که از دست یار نمی‌نالد و آرام در دل خاک خوابیده است. من شنیده‌ام که فداغی‌ها خیلی اهل شعر و شاعری هستند. البته به پای شعر باقر نمی‌رسد ولی دلم می‌خواهد که دیداری با آنها داشته باشم و چند بیت شعر بشنوم. امشب یک مجلس شعر ترتیب خواهم داد. البته اگر شرایط آن جور شود.
– بله، گاه بساط عیش خود جور می‌شود و گاه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود. من هم به شعر علاقه خاصی دارم. غزلیات حافظ و کتاب شاهنامه و استاد سخن سعدی شیرازی می‌خوانم. انشاالله که امشب جور خواهد شد.
– بله اگر حق تعالی بخواهد.

آن دو مدتی در سحرگاه اطراف مزارع و نخلستان‌های فداغ قدم زدند و از هر دری سخن گفتند. هر روز که می‌گذشت، دوستی و احترام آنها به یکدیگر فزونی می‌گرفت.

 

🔖 قسمت ۵۳

مدتی از صرف صبحانه گذشته بود که نایب و میرهاشم و علی‌اکبر و جانعلی کل ممد و عباس مش‌معدلی از محصولات برداشت‌شده سیاهه‌برداری کردند و با زمین‌های تازه درو شده مطابقت دادند تا از این پس، بررسی دقیق و با حساب و کتابی از امور زراعت و برداشت داشته باشند. بعد از نماز ظهر، خان و دیگران در مجلس نشستند و از فداغی‌ها پذیرایی کردند و به شکایت و مشکلاتی که داشتند گوش دادند.

همه کاروان از صبح تا غروب مشغول کار بودند، ولی شب که شد، مجلس حال و هوای دیگری به خود گرفت. به سفارش نایب، دو سه نفر که اهل شعر و شاعری بودند و خواننده‌ای که صدای گیرایی داشت و یک نی‌زن، همه‌ی مجلس را به وجد آورده بودند. شروه‌هایی از ابیات باقر و محیا خوانده شد. ناله‌های سوزناک نی همراه با شعرهای غمگین و دردناک که از سینه مردمان این سرزمین خشک و گرم شنیده می‌شد برای سرحدی‌هایی که برای اولین‌ بار اینها را می‌شنیدند، آسمانی بود. باعث شده بود آنها دردها و فراقی را که از روزگاری نه‌چندان دور گرفتارش شده بودند، به یاد آورند و سر به گریبان غم فرو برند. آه و ناله‌های بی‌اختیار آنها در صدای نی و شلوای این مرزوبوم گم می‌شد. ولی این حال و هوا در روز بعد تغییر کرد.

کاروان فردا قبل از غروب به ارد رسید. دیدن جمعیت زیادی از اهالی که به استقبال آمده بودند و مهمانی‌ای که احمدخان برای کاروانیان ترتیب داده بود، غم‌های بی‌کسی و غربت را علی‌الخصوص برای سرحدی‌ها به شادی و شور و نشاط تبدیل کرد.

اقامت کاروان بزرگ محمدخان در ارد که شاهرگ حیاتی و اقتصادی به حساب می‌آمد، طبق برنامه از قبل تعیین شده پیش می‌رفت. سحرگاه روز اول، محصولات جمع‌آوری شده از فداغ و مقدار قابل توجهی از محصولات بهار ارد که هم کشت آبی داشت و هم کشت دیم، به همراه بیست تفنگ‌چی به سوی گراش روانه گردید. قرار بود این حاصل را در گراش انبار کنند و سریع به ارد بازگردند تا الباقی محصولات را بار زنند و به همراه کل کاروان در روز آخر به گراش عزیمت کنند.

اقامت کاروان محمدخان با مهمانی‌هایی که احمدخان، پسرعموی محمدخان، و بعضی از اعیان و اشراف ارد برای خان برگزار می‌کردند، و همچنین جشنی که از دیرباز بعد از برداشت محصول در این خطه مرسوم بود، اوقات خوشی را برای کاروان و اهالی ارد به وجود آورده بود. همه در جشن شکرگذار خداوند بودند، غنی و فقیر و کارگر، که حق تعالی به آنها سلامتی و محصول کار و تلاش را عطا کرده است.

همه چیز به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه روز سوم چند نفر از اهالی ارد تقاضای ملاقات با خان را داشتند. خیلی زود درخواست آنان اجابت شد و در منزل بزرگ احمدخان، عده‌ای از بزرگان و معتمدین ارد و محمدخان و اعضای دیوان در جلسه‌ای نشستند و به شکایت نمایندگان ارد گوش دادند. اولین شکایت از تفنگچیان خان بود که چند تن از جوانان ارد را اغفال کرده بودند و در خفا به قمار نشسته بودند. دومین شکایت از دو سه یاغی بود که شب و نصف شب مزاحم خانه‌های مردم می‌شدند و از آنها اخاذی می‌کردند. نایب خان در مورد جلسه قمار، همان وقت به نمایندگان اردی‌ها قول داد که این تفنگ‌چیان به زودی توبیخ می‌شوند و مالباختگان، پول و اشیایی را که از دست داده بودند، پس خواهند گرفت. ولی در مورد یاغی‌ها، از اردی‌‌ها فرصت خواست که به تحقیق و تفحص بپردازند و بعد دست به کار شوند تا شر این یاغیانی که در کوهستان ماوا گرفته بودند، کم کنند.

این خبر خیلی زود بین تفنگ‌چیان پخش شد و باعث اختلاف سرحدی‌ها و بومی‌ها شد. سرحدی پیشنهاد اجازه برای انجام عملیات دستگیری یاغیان را داده بودند، ولی تفنگ‌چی‌های بومی آن را حق خود می‌دانستند که آنان را مرده یا کت‌بسته به حضور خان بیاورند.

وقتی نمایندگان اردی‌ها از مجلس خارج شدند و مجلس خلوت شد، محمدخان به پسرعمویش ضابط ارد رو کرد و پرسید چرا قضیه‌ی یاغی‌ها را به او خبر نداده است. احمدخان در جواب گفت: «من در صدد بودم که خودم قضیه یاغی‌ها را حل و فصل کنم چون قضیه کمی عجیب و غریب بود و من نمی‌توانستم گزارش نصفه و نیمه بدهم. درست است که یاغی‌ها مزاحم اردی‌ها می‌شوند، ولی هیچکدام از آنها مال‌باخته نیستند و ضرر نکرده‌اند.»

 

🔖 قسمت ۵۴

نایب خان از احمدخان خواست کمی واضح‌تر موضوع را بیان کند. احمدخان در جواب گفت: «کمی عجیب و غریب است. یاغی‌ها اموال اردی را درخواست می‌کنند، ولی با خودشان نمی‌برند. سرقت و دزدی در کار نیست. مال این خانه را می‌گیرند و به خانه همسایه می‌دهند و مال همان همسایه را به خانه دیگری تحویل می‌دهند. و یا آنکه هر چه سرقت می‌کنند، به پشت بام خانه‌های دیگری پرتاب می‌کنند.»

سخنان احمدخان که به پایان رسید، چشم و دهان سران سرحدی‌ها و اعضای دیوان خان گراشی و دیگر حضار باز مانده بود. سکوت سنگینی بر مجلس حکمفرما بود و تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای دستان نایب خان بود که کف دستش را به پنجه‌ی دست دیگرش می‌کوبید. لحظاتی گذشت. سپس نایب خان گفت: «این یاغی‌گری یا دزدی و سرقت نیست. شاید این یک پیام باشد. پیام مهمی برای خان بزرگ.» سپس رو به احمدخان کرد و پرسید: «این یاغی‌ها کی هستند؟ آیا شناسایی شده‌اند؟ اسم آنها چیست؟»

احمدخان گفت: «اینها پسران جابر هستند. صفدر و میسر جابر.»
– آنها فقط دو نفرند؟
– اکثرا این دو نفر می‌آیند. ولی بعضی اوقات به اتفاق شخص دیگری به اسم افراز.

سکوت بر مجلس حکمفرما شد. اما این بار جهانگیر لب به سخن گشود: «این پیام برای خان نیست. پیامی است برای من. به اردی‌ها بگویید به زودی این یاغی‌ها از اینجا خواهند رفت و دیگر کسی مزاحم آنها نخواهد شد.» بعد برخاست و از مجلس خارج شد.

خورشید هرچه به تیغه کوه نزدیکتر می‌شد، ضعیف‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شد. جهانگیر پشت تپه‌ای روی تلی از گل نرم خوابیده بود. یک دست را زیر سرش داشت و به رنگ باختن خورشید خیره و غرق در افکار دور و دراز خود بود. نایب خان به آهستگی و بدون سر و صدا بالای سر جهانگیر رسید و گفت: «شاهد خوبی است ولی خیلی زود از نظرت ناپدید می‌شود. جهانگیر، تو افکار و راز و رمزهای سربسته‌ی زیادی در سینه داری. پسران جابر کی هستند؟»

جهانگیر گفت: «آنها را نمی‌شناسم.»
نایب پرسید: «درست، پس افراز کیست؟»

جهانگیر آهی کشید و گفت: «افراز… افراز… افراز… او مثل برادرم بود. رفیق من بود. شفیق من بود. و همچنین رقیب من. مثل همه جوان‌ها به هم می‌پریدیم و همدیگر را خونین و مالین می‌کردیم. اگر یک روز همدیگر را نمی‌دیدیم، روزمان شب نمی‌شد. به هر بهانه‌ای که بود صلح می‌کردیم.»

نایب پایین آمد و خودش را روی تپه‌ی گلی انداخت و گفت: «خیلی جالب است. ولی هیچوقت از او چیزی نگفتی.»
جهانگیر گفت: «درست است. الان ۲۴ یا ۲۵ سالی هست که او را ندیده‌ام. از زنده و مرده‌اش خبری ندارم. اهالی ده گفتند که به سرحد فرار کرده است.»
نایب با تعجب پرسید: «فرار کرده؟»

جهانگیر باز آهی کشید و بعد از مدتی سکوت گفت: «چی می‌خواستم، چی شد! ما فکرها و آرزوها و برنامه‌های خودمان را داشتیم. غافل از این که فلک، برنامه‌ی دیگری برای ما تدارک دیده بود.» سپس دستش را به جلو خورشید دراز کرد و ادامه داد: «این خورشید اگر به حرف بیاید، که نمی‌آید، شاهد بود. ماه و خورشید شاهدان خاموشی هستند. دشت بزرگی بود و یک آبادی در آن. کدخدایی بود که صاحب زمین‌ها و رمه و گله‌ی گاو و گوسفند بود. من پسر چوپان کل آن سرزمین بودم. پدر افراز مدیر کل کشت و زراعت در آن آبادی. خانِ این ده، دختری داشت به اسم گل‌بست که چند سالی از ما کوچکتر بود. گل‌بست با خواهران من و افراز هم‌بازی بودند. یا ما همه خانه‌ی خان بودیم یا گل‌بست به خانه ما یا فراز می‌آمد. گل‌بست نظیر نداشت. روز به روز جلو چشمان من و افراز قد می‌کشید. هر دوی ما دلباخته گل‌بست بودیم و او هم به ماها بی‌علاقه نبود. این را از خواهرانمان می‌شنیدیم که گل‌بست می‌گفت: «من نمیدانم زن جهانگیر شوم یا افراز.»

 

📖 فصل چهارم: افعی
🔖 قسمت ۵۵

جهانگیر آهی کشید و ادامه داد: «روزگار می‌گذشت. همه بزرگ شدیم. ما به سن جوانی رسیدیم و گل‌بست به سن و سال ازدواج. خان پسر نداشت. گل‌بست تنها فرزند او بود. یک‌هو خبر شدیم که گل‌بست را می‌خواهند بدهند به پسر عموی بی‌ریخت و قواره‌اش به اسم راغب. این پسر عمو صورت کجی داشت و دست‌هایش از حد معمول کوچکتر بود. ولی بسیار موذی و آب‌ زیر کاه و بداخلاق و بدعنق بود. نزدیکی‌های مراسم عقد این دو بود که یک روز افراز آمد. تفنگی در دست داشت و گفت: «من می‌کشمش. راغب را می‌کشم. گل‌بست حق راغب نیست. زن هر کس دیگری که می‌شد مشکل نبود. گل‌بست اگر زن این بشود، دق مرگ می‌شود.» هرچه من نصیحتش کردم، گوشش بدهکار نبود. تصمیمش را گرفته بود و من هم نمی‌توانستم مجابش کنم. ولی قبل از اینکه افراز کمین کند، راغب به ضرب گلوله از پای در آمد و کشته شد.

نایب پرسید: «پس نفر چهارمی هم بوده است؟»
جهانگیر گفت: «نه. نفر چهارمی در کار نبود.»
نایب دوباره پرسید: «پس کی راغب را کشت؟»
جهانگیر سکوت کرد. مدتی که گذشت، نایب پرسید: «تو راغب را کشتی؟» جهانگیر سر تکان داد. نایب باز پرسید: «به خاطر افراز راغب را کشتی؟»

جهانگیر جواب داد: «نه. به خاطر گل‌بست. من دیوانه‌وار دوستش داشتم. گل‌بست حق راغب نبود. اگر پدر گل‌بست دخترش را به افراز می‌داد، برای گل‌بست خوشحال می‌شدم ولی از آنجا می‌رفتم برای همیشه. ولی می‌دانستم که آخر گل‌بست نصیب راغب می‌شود، چون خان پسری نداشت. او می‌خواست وارثش از هم‌خون خودش باشد. نمی‌توانستم ببینم یا حتی تصور کنم که گل‌بست در خانه‌ی چنین شیطانی زجر بکشد.»

نایب گفت: «درست. درست. حالا چرا افراز به دنبال توست؟ راغب را تو کشتی و فرصت را برای افراز مهیا کردی.»
جهانگیر پوزخندی زد و گفت: «من هم چنین فکری را می‌کردم. پیش خودم گفتم اگر من از آنجا فرار کنم، مرا گناهکار می‌دانند و فرصت برای گل‌بست و افراز پیدا می‌شود. ولی وقتی برگشتم به آنجا، هشت سال طول کشید.»
– هشت سال؟
– بله، بله. هشت سال آزگار.
– چرا زودتر نیامدی و هشت سال صبر کردی؟
– قصه‌اش دراز است. فقط همین را می‌گویم که من به طرف دریا متواری شدم. چند دوست پیدا کرده بودم. ما را اسیر کردند و در سرزمینی عجیب و غریب به عنوان برده فروختند. خیلی سختی کشیدم. با آهن و ممدوک و یوسف بعد از ماه‌ها اسارت فرار کردیم. از بیابان‌ها و کویرهای پر از شن گذشتیم. دیار به دیار. دریا به دریا. به محل خودمان که رسیدم، همه چیز عوض شده بود. خان و برادرش فوت شده بودند. پدر و مادرم و والدین افراز مرده یا کشته شده بودند. گل‌بست خودش را کشته بود و از همه بدتر، افراز بود که چند سال پایش را در زنجیر گذاشته بودند و توسط خان و ملازمانش هر روز خدا، به جز دهه محرم و شب‌های احیای ماه رمضان، شکنجه می‌شد. هر روز چند وعده شلاق می‌خورد. این‌ها را از یحیی شنیدم که نابینا بود و هنوز در آن آبادی زندگی می‌کرد. آن آبادی مثل قدیم نبود. خان‌های اطراف زمین‌ها را مصادره کرده بودند. دیگر از آن آبادی پرنشاط هیچ چیز نمانده بود. مدت‌ها به دنبال خواهرانم گشتم. هیچ چیز نیافتم. هیچ اثر و خبری از آنها نبود، هیچ.

– خوب پس افراز زنده ماند و الان به دنبال تو است. طینت بدی حس می‌کنم. او اگر می‌خواست تو را ببیند، به گراش می‌آمد و با تو ملاقات می‌کرد. ولی نیامد. او می‌داند که تو رئیس تفنگ‌چی‌های خان هستی. پس نقشه کشید و صبر کرد که تو به ارد بیایی. باید آدم زیرکی باشد. خیلی دلم می‌خواهد با چنین شخصی ملاقات داشته باشم. ناراحت نباش. ما پشتت هستیم. چندین تفنگ‌دار زبده داریم. کت‌بسته می‌آوریمش اینجا.

– نه، این کار را نکن اسد. افراز را نمی‌شناسی. گرفتن او به این سادگی‌ها نیست. اگر این کار بکنی چندین نفر کشته می‌شوند. او یک یاغی نیست. قسم‌ات می‌دهم که این کار را نکن. بگذار کمی فکر کنم و خودم این قضیه را فیصله بدهم.

نایب از جای خود بلند شد و گفت: «باشد. باشد. ولی عجله نکن و هر تصمیمی که گرفتی به من اطلاع بده.»

 

🔖 قسمت ۵۶

نایب به طرف خانه احمدخان رفت. اما به نزدیکی خانه احمدخان که رسید، بلافاصله به طرف جهانگیر برگشت. جهانگیر همچنان روی گل افتاده بود و غرق در افکار خود بود. نایب گفت: «جهانگیر، این افراز پر دل و جرات است؟»

– زهره شیر را دارد و مثل یک پلنگ فرز و چابک است. البته بود. الان نمی‌دانم.
– چنین آدم‌هایی که جربزه دارند، ممکن است همین نزدیکی کمین کرده باشند. بیا برویم پیش جمع. اینجا تک و تنها برایت خطر دارد.
– ممنون اسد. از پس خودم برمی‌آیم. کاش همین الان می‌آمد. خیلی سوالات دارم که از او بپرسم. خیلی می‌خواهم بدانم چه به سر آبادی و مردمانش آمد.

نایب بدون هیچ صحبتی به راهش به طرف خانه خان ادامه داد. وقتی به نزدیکی خانه احمدخان رسید، دهباشی علیرضا را در راه دید. دهباشی گفت: «نایب خان، خیلی وقت است اینجا منتظر شما هستم.» دهباشی از نایب خان تقاضا کرد که ترتیب یک جلسه خصوصی با خان را بدهد. نایب گفت: «انشاالله که خیر است.» دهباشی پاسخ داد: «انشاالله خیر ببینی. خیر و صلاح است.»

نایب خان بعد از شام بلافاصله ترتیب ملاقات سران سرحدی را با خان و پسرعمویش داد. دهباشی سخن خود را آغاز کرد. مثل همیشه مودب و باوقار از خوبی‌های محمدخان، نایب خان و اهالی مهربان گراش ستایش نمود و اظهار کرد طرحی دارد که باعث رونق بیشتر در کشت و کار می‌شود. او گفت: «من در نظام‌آباد و فداغ و ارد مسائل مربوط به کشاورزی را بررسی کردم و دیدم که ارد قابلیت خاصی دارد. اینجا به جز کشت دیمی، دارای چندین پارو و چشمه است و غیر از غلات و حبوبات، چیز دیگری کشت نمی‌شود. اگر خان اجازه بدهند، ما زمین‌های خان را اجاره می‌کنیم و کشت و کار دیگری انجام می‌دهیم. فارغ از اینکه خان چقدر و چند سهم برای ما منظور کنند، چون ما غیر از خوبی از خان گراش چیزی ندیده‌ایم و فرزندان من در کنار این خانواده بزرگوار رشد می‌کند.»

بحث در مجلس بالا گرفت. همه می‌خواستند بدانند چه چیز دیگری را می‌توان نام برد که کارکردش بیشتر از گندم و حبوبات باشد. دهباشی پیشنهاد کشت تنباکو را داشت: «تنباکو در ایران روز به روز بیشتر ترویج می‌یابد و خواهان زیادی دارد. قیمت یک من تنباکو چند برابر گندم و حبوبات است.»
احمدخان گفت: «ما تجربه‌ای برای کشت تنباکو نداریم.»
نایب هم گفت: «خب، مشتری آن را هم نداریم.»
دهباشی پاسخ داد: «تمام اینها، کشت و داشت و برداشت و فروش را به عهده‌ی ما بگذارید و هر چقدر کرم خان بود، به ما بدهید.»
نایب گفت: «چون زمین و پارو و چشمه متعلق به خان است، من شصت درصد را برای خان و چهل درصد را برای شما پیشنهاد می‌کنم.»

خان و دیگر اعضای مجلس آن را منصفانه دانستند و بقیه این مقوله را به جلسه بعدی واگذار کردند. وقتی سرحدی‌ها از اتاق بیرون رفتند، احمدخان رو به نایب کرد و گفت: «نایب خان، دست بالا به سرحدی‌ها پیشنهاد کردی. چهل فی صد زیاد نبود؟»

نایب گفت: «باید پنجاه پنجاه می‌گفتم. احمدخان، از کشت تا برداشت و فروش به عهده خودشان است و سود آن چند برابر غلات است. اگر دو دو تا چهار تا کنی، خیلی هم منصفانه است. مگر نشنیدی که «از هستیِ دشمن می‌توان خورد ولی از نیستیِ دوست نه»؟ این بنده خداها کَرم خان را مایه گذاشتند. یک چیز را بدان، بار هر الاغ و قاطر تقریبا به دو طرف تقسیم می‌شود وگرنه سالم به مقصد نمی‌رسد.»

احمدخان اظهار شرمساری کرد و گفت: «کاملا درست است. کرم خان باید پربها باشد.»

 

🔖 قسمت ۵۷

آخرین شب اقامت کاروان محمدخان بود. تفنگ‌چیان و گاری‌ها و چهارپایان حملِ بار به ارد بازگشته بودند. گاری‌ها از قبل بارگیری شده بود و چهارپایان نزدیک انبار بزرگ بسته شده بودند که سحرگاه بارگیری شوند. قرار بود که صبحانه را بعد از نماز صبح صرف و بلافاصله به طرف گراش حرکت کنند.

ساکنان و مهمان‌های احمدخان مشغول صرف صبحانه بودند که ناگهان صدای شلیک شنیدند. نایب خان سراسیمه بیرون دوید و دید آهن بهرام سوار بر اسب است و دو تفنگ در دست دارد و فریاد می‌زند: «به خدا اگر کسی بخواهد برود دنبال جهانگیر، با این تفنگ جهانگیر می‌زنمش.»

نایب خان نزدیک‌تر شد و دید چند تفنگ‌چی گراشی و چهار تفنگ‌چی سرحدی سوار بر اسب آماده حرکت هستند و در مقابل آنها آهن بهرام ایستاده است. نایب خان پرسید: «اینجا چه خب است؟ چرا تیر شلیک کردی؟»
یکی از سواران آماده حرکت گفت: «جناب خان، ما بدون جهانگیر نخواهیم رفت. یاغی‌ها جهانگیر را دزدیده‌اند.»
دیگری گفت: «من هرچه یاد گرفتم از جهانگیر بوده. خدا را خوش نمی‌آید او در اسارت باشد.»
یکی از سرحدی‌ها گفت: «جهانگیر رئیس و بزرگتر ما هم هست. نایب خان، اجازه بدهید به کمک جهانگیر برویم.»

آهن بهرام گفت: «خود جهانگیر این دستور را به من داده است. گفته است هیچ کس حق ندارد به دنبال او برود. این هم تفنگ جهانگیر.» و آن را به طرف نایب پرت کرد. نایب تفنگ را در هوا گرفت و نگاهی به آن انداخت و یک گل زیبا را که در قنداق چوبی تفنگ حک شده بود دید که به جای ساقه آن به صورت عمودی کلمه ‌بست نوشته بود. نایب گفت: «تفنگداران گراشی، آیا این تفنگ را می‌شناسید؟» و آن را به دست یکی از سواران آماده حرکت داد تا دست به دست شود و آن را ببینند.

نایب ادامه داد: «جهانگیر مرد شجاعی است. هیچ کس جرات دزدیدن او را ندارد. او فرمانده شما بود و وقتی که فرمانده از شما بخواهد که او را دنبال نکنید، پس کوتاه بیایید. جهانگیر مرد جنگی و دنیادیده‌ای است. از پس خودش برمی‌آید. چه با تفنگ، چه بی تفنگ. با گذاشتن این تفنگ در اینجا، با شما اتمام حجت کرده است. اگر شما به دنبال جهانگیر بروید، توهین به او محسوب می‌شود. حالا همه از اسب پیاده شوید تا کارها را تمام کنیم و به سوی گراش حرکت کنیم. از حالا فرماندهی تفنگ‌چیان به عهده خود من است و آهن بهرام، معاون من است. خواهش می‌کنم از اسب پیاده شوید.»

یکی از تفنگ‌چی‌های گراشی به نام بختیار گفت: «جناب نایب، تعداد تفنگ‌چی‌ها خیلی زیاد است. با نصف آنها هم بار به سلامت به گراش می‌رسد. اجازه بدهید حداقل چند نفر از ما در ارد بمانیم و منتظر جهانگیر شویم. شاید بعدا به کمک ما احتیاج داشته باشد.»

اما نایب با ادامه سخنان خود همه را از تعقیب جهانگیر منصرف کرد. سپس از آهن بهرام خواست که همراه او به خانه احمدخان بروند.
نایب از آهن پرسید: «آیا جهانگیر پیغامی هم گذاشته است؟»
– نه، او از من خواست که تفنگ او را تحویل بگیرم. مقداری آب و غذا از من خواست و یک پارچه سفید و یک چوب‌دستی.
– هیچ اسلحه‌ای با خودش نبرد؟
– فقط یک کارد بزرگ شکاری برداشت و تاکید کرد که هیچ کس عقب او نگردد. او خودش به گراش برمی‌گردد. و به طرف کوهستان رفت.

 

🔖 قسمت ۵۸

کاروان محمدخان سحرگاهان به راه افتاد. همه حس دوگانه‌ای داشتند، از خان و نایب و تفنگچیان گراشی و تا بزرگان و مهتران سرحدی. جای خالیِ جهانگیر و فرمان‌هایی که با صدای بلند به زیردستانش می‌داد، کاملا حس می‌شد.

از طرفی دیگر، کاروان با آذوقه‌ها و محصولات پرباری به طرف گراش حرکت می‌کرد. حس داشتن آذوقه در این مناطق گرم و خشک کوهستانی با نقاط دیگر این مملکت توفیر داشت چون اکثر کشت‌وکارها به صورت دیم انجام می‌شد و چشم مردمان به آسمان بود که بارانی ببارد و محصول به بار بیاورد و یک سال دیگر قوت لایموت داشته باشند. ولی هر از چند سال، آسمان بر زمین بخل می‌ورزید و تدارک غذای کافی امکان‌پذیر نمی‌شد. گاه مردمان از فرط قحطی، هسته‌های خرما را آرد می‌کردند و با مقداری از شیره‌ی خرما مخلوط می‌کردند تا شکم خود را سیر کنند. جوانان غرق در شادی بودند ولی سالخوردگان و آنهایی که قحطی و گرسنگی را تجربه کرده بودند، وقتی به گاری‌های پر از آذوقه نگاه می‌کردند، بی‌اختیار دست به آسمان می‌بردند و دست شکر بر صورت خود می‌کشیدند.

هنگام سفر بازگشت به گراش، محمدخان و چند تن دیگر از سران سرحدی از کاروان جدا شدند و با سرعت بیشتری به سوی گراش شتافتند. سرپرستی کاروان را به احمدخان سپردند که همراه با خانواده خود و ضابطان فداغ و نظام‌آباد بعد از فصل درو و برداشت مدتی را در گراش سپری می‌کردند. سوارانی که از کاروان جدا شده بودند چهارنعل می‌تاختند تا زودتر به گراش برسند و هر از گاهی توقف می‌کردند که مرکب‌ها استراحتی کنند و دوباره با تاخت جاده را می‌پیمودند تا اینکه خسته و کوفته نیمه‌شب به گراش رسیدند.

در کاروانسرا‌های داخل و بیرون از حصار گراش، جای سوزن انداختن نبود. عده‌ای در مسجد جامع شب را به صبح می‌رساندند و عده‌ای کنار گاری‌ها و چهارپایان خود چادر زده بودند و عده‌ای از تاجران و اعیان در خانه‌ی دوستان و آشنایان خود مهمان بودند. تاجران و خریداران که طبق روال قدیم، هر سال برای خرید آذوقه به گراش می‌آمدند، از بستک گرفته تا جناح و فیشور و اوز، بخصوص از لار که قبلا قریه‌ی کوچک یهودی‌نشینی بود اما بعد از خرابی و ناامنی جاده لنگه و بندرعباس، به خاطر عبور کاروان‌ها و تجار از راه لار به شیراز رونق گرفته بود و روزبه‌روز آبادتر می‌گردید. بیشتر محصولات جویم و فداغ و ارد قبل از اینکه وارد انبار شود، در همان گاری‌ها که بیرون از حصار توقف می‌کردند، توسط تاجران خریداری می‌شد.

عنصر و اساس گرمی بازارِ یک هفته‌ای بیرون از حصار، غلات و حبوبات بود. دومین عنصر این بازار پررونق، خمره‌های بزرگ و کوچک سفالی بود که سفالگران با هنرمندی از گل رس مرغوب گراش درست می‌کردند و در کوره‌های بزرگ آن را می‌پختند و در معرض فروش می‌گذاشتند. این خمره‌ها بازار گسترده‌ای داشت، از میناب و بندرعباس تا لامرد و بیخه‌جات و بستک و فیشور وخنج؛ و حتی نام آن را «گراشی» گذاشته بودند که منظور همان خمره سفالی تولید گراش بود. در کنار این دو، عده‌ی کثیری از دوک‌ریسان و پنبه‌دوزان و فروشندگان گله گاو و بز و گوسفند و چهارپایان، گرمی بازار را بیشتر می‌کرد.

ولی جذاب‌ترین آنان، کولی‌ها بودند که همیشه در این یک هفته چادر می‌زدند و مردمان منطقه آنها را به اسم «لولی» خطاب می‌کردند. وقتی آنها می‌آمدند، اسباب شادی زنان و کودکان و نوجوانان گراش فراهم بود. زن‌ها و دخترک‌های رنگ‌پریده با صورت‌های خالکوبی‌شده با دامن‌های پرچین و رنگارنگ و پیراهن‌ها و روسری‌های رنگارنگ خود اجازه داشتندکه به دروازه‌های گراش وارد شوند و در تک‌تک خانه‌ها را بزنند. وسایل گوناگونی را برای فروش همراه داشتند، از میل و دراغ و چشم‌زخم تا قندشکن و کارد آشپزخانه و دف. برای کودکان هم اسباب‌بازی دست‌ساز مثل فرفره و عروسک‌های چوبی و پارچه‌ای همراه داشتند. مردان لولی‌ها که در چادر خود می‌نشستند، کوره‌ی کوچکی به همراه داشتند که کلنگ و تیشه و بیل را به سفارش مردان مراجعه‌کننده می‌ساختند. در بعضی از چادرها نجاری می‌کردند و خواسته‌های کشاورزان و گله‌داران را برآورده می‌کردند.

📘 پایان فصل چهارم.

 

 

فصل پنجم: علی صل علی

🔖 قسمت ۵۹

بازار یک‌هفته‌ای سالانه، ده روز به درازا انجامید. شور شوق و امید به زندگی در داخل و خارج حصار گراش موج می‌زد. تمامی اهالی گراش از ورود کاروان خوشحال بودند. سرحدی‌ها جای پایی در گراش پیدا کرده بودند و صاحب منافع شده بودند و در چتر حمایت خانِ گراش و زمینی که به آنها اهدا شده بود، احساس بومی و گراشی بودن داشتند. در این چند روزی که غایب بودند، ساخت خانه دهباشی به نزدیک سقف رسیده بود. مسئولین جویم و فداغ و ارد که بعد از مدت‌ها به نزد خویشان خود باز می‌گشتند،‌ خوشحال و سرحال بودند. کاسبان و سوداگران و کشاورزان و گله‌داران و خانواده‌هایشان از وضع موجود راضی و خوشحال بودند.

ولی یک نفر در گراش از همه مردم خوشحال‌تر و شادتر بود: بلقیس. او هر روز از روزنه‌ی قلعه به امید رسیدن شهباز به گراش نگاه می‌کرد و بارها آرزو می‌کرد که ای کاش فاصله ارد و فداغ به گراش کمتر بود. به او خبر داده بودند که وقتی که کاروان برگردد، مراسم عقد با شهباز انجام می‌گیرد. او از قراری که بین سرحدی‌ها و محمدخان برای یک عقد ساده گذاشته شده بود، بسیار راضی بود؛ غافل از آنکه بانوان قلعه نقشه‌ای دیگر در سر داشتند و هرگز راضی نبودند که برای دختر غریب‌خان و خواهر محمدخان، دختری به مهربانی و محبوبیت بلقیس، فقط یک مراسم ساده برگزار شود. بانو زهرا و دیگر قوم و خویشان بلقیس لیاقت او را خیلی بیشتر از تصمیم مردها می‌دانستند. آنها سه روز و سه شب جشن در حد مراسم عروسی می‌خواستند!

ولی دلخوشی‌ها و دغدغه‌های بانوان قلعه و دلهره و بی‌تابی بلقیس در اولویت جلسه‌ای که طبق معمول بین سرحدی‌ها و گراشی‌ها برگزار می‌شد، نبود. تمام گفتگوهای آن جلسه حول محور امنیت، کسب درآمد بیشتر و گروه تفنگ‌چی‌ها بود.

بحث درباره جانشینی جهانگیر بالا گرفته بود. محمدخان خسرو را پیشنهاد کرد ولی دهباشی مخالف بود. او تاکید داشت باید یک بومی فرمانده تفنگ‌چیان بومی باشد و وقتی که همه روی معاون جهانگیر، پنج‌علی، توافق داشتند، نایب خان مخالفت کرد و اظهار کرد که پنج‌علی تیرانداز خوبی است و هیکل درشتی دارد، ولی مغزش به اندازه گنجشک‌هایی که از را دور می‌زند کوچک است. نایب خان گفت: «او در موقع جنگ و مشکلات از پس رهبری برنمی‌آید. او رهرو بسیار خوبی است و قاعدتا نمی‌تواند رهبر خوبی هم باشد.» او ادامه داد: «بهترین و مناسب‌ترین فرد از بین تفنگ‌چی‌ها، آهن‌بهرام است. ولی متاسفانه به علت سن‌وسال کم، صلاح نیست رئیس شود.»

در نهایت نایب خان پیشنهاد کرد که تا پیدا شدن جهانگیر یا فرد مناسب‌تر، خودِ محمدخان رئیس قشون باشد؛ و بعد هم نایب خان معاون اول و پنج‌علی و آهن‌بهرام معاونان نایب خان شوند.»

در ادامه‌ی جلسه موارد زیادی مطرح شد که برای انجام آن راهکاری پیشنهاد و مسئولین آن مشخص شد. ولی یک موضوع بود که انگار بحث و بررسی آن تمامی نداشت: بحث گرم کشت تنباکو. این امر برای محمدخان و نایبش خیلی جذاب بود و اگر سرحدی‌ها قادر به انجام آن می‌شدند، برای خان گراشی یک جهش اقتصادی محسوب می‌شد چون کشت تنباکو چند برابر غلات و حبوبات سود داشت. بارها خان با نایب اسد درباره آن گفتگو کرده و پرسیده بود که آیا می‌شود که یک روز تنباکویی که از سرحد می‌آید، ما بکاریم و به سرحدی‌ها بفروشیم؟

خان در آن جلسه چند بار تاکید کرد که هر چه زودتر مقدمات کشت تنباکو برای موسم بعدی مهیا شود. این موضوع دقیقا خواسته دهباشی هم بود. او به خوبی می‌دانست که فعلاً جایی در گلپایگان ندارد و ممکن است این وضعیت سال‌های سال به طول بینجامد. در نتیجه، او می‌بایست از نو شروع کند و به قدرت و ثروت خود بیفزاید.

دهباشی گفت: «جناب خان، برای کشت تنباکو باید از همین الان دست به کار شویم. باید برویم سرحد و کسانی را که در کار کاشت و برداشت آن خبره هستند، استخدام کنیم. باید مقدار زمینی که خان برای کشت تنباکو در نظر گرفته‌اند، مشخص شود تا بذر کافی خریداری کنیم. و مورد بعدی این که باید یکی را بفرستیم به منطقه خودمان و خبری از قوم و خویشان خود بگیریم. همچنین موقع برگشت به گراش، مقداری از طلا و نقره‌ای را که پنهان کرده‌ایم با خود به اینجا بیاوریم. لذا من احتیاج به پنج تفنگ‌چی زبده‌ی گراشی دارم که ما را یاری دهد.»

نایب گفت: «شما که ماشاءالله بهترین تفنگ‌چی‌ها را در اختیار دارید. حتماَ دلیلی دارد که از ما تقاضای تفنگ‌چی می‌کنید.»

 

🔖 قسمت ۶۰

نایب گفت: «شما که ماشاءالله بهترین تفنگ‌چی‌ها را در اختیار دارید. حتماَ دلیلی دارد که از ما تقاضای تفنگ‌چی می‌کنید.»

دهباشی گفت: «بله، کاملاً درست می‌فرمایید. من به ازای هر تفنگ‌چی گراشی، دو تفنگ‌چی خودم را به خدمت خان می‌فرستم که غیبت تفنگ‌چی‌های گراشی احساس نشود. دلیل آن این است که شما به زبان و لهجه‌ای صحبت می‌کنید که در منطقه ما ایجاد شک و شبهه نمی‌کند. یکی از طرف ما با لباس مبدل و در نقش فراشبانی تفنگ‌چی‌ها خواهد بود.»

نایب گفت: «فقط یک نفر باید آدم قابلی باشد که برای ماموریت مهمی می‌رود. چون من مطمئنم یکی از شما سه نفر نیستید، چون چهره شما سه نفر شناخته شده است.»

دهباشی جواب داد: «بله، کاملاً درست است. ما را خیلی زود شناسایی می‌کنند ولی احمدعلی از ولایت ما نیست. ولایت احمدعلی چندین فرسخ از ما فاصله دارد. ولی پدرانمان با هم دوست بودند و به کمک همدیگر می‌شتافتند.»

نایب خان با تعجب گفت: «احمدعلی؟ همان که کم حرف می‌زند؟»

دهباشی جواب داد: «بله، او خیلی کم‌حرف است ولی مرد پخته و باتجربه‌ای است و بسیار مورد اعتماد. هر کاری به او رجوع شود اگر قادر به انجام آن نباشد هرگز نمی‌پذیرد. ولی اگر بله بگوید، با دقت و هوشمندی آن را به انجام می‌رساند.»

دهباشی درخواست دیگری نیز از خان داشت. او گفت: «و باز خواهشی از جناب خان دارم. اگر اجازه بدهند یکی از ماموریت‌های احمدعلی استخدام چند تفنگ‌چی باشد که بیشتر آنها از خویشان و دوستان و هم‌ولایتی‌های او هستند. البته همه آنها و تفنگ‌چی‌های حاضر، همگی در خدمت و فرمان‌بردار خان گراش خواهند بود. این تفنگ‌چی‌ها موقع جنگ و نزاع، جنگ‌آورند؛ ولی در موقع صلح و آرامش، کارگران و کشاورزان زحمت‌کشی هستند. من اطمینان می‌دهم که احمدعلی هیچ وقت آدم‌های شرور را استخدام نخواهد کرد و در این مورد هیچ نگرانی نیست.»

نایب خان جواب داد: «در این مورد اجازه بدهید که من با خان مشورت کنم و بعداً به شما اطلاع خواهم داد.» دهباشی هم پذیرفت و گفت: «بله، نظر نظرِ خان است و هرچه ایشان بفرمایند ما اطاعت می‌کنیم.»

گفتگوها آنقدر ادامه یافت تا این که بحث تنباکو به نتیجه رسید و قرار بر این شد که میرهاشم، برادر نایب خان، به عنوان فرمانده، به همراهی پنج‌علی و آهن‌بهرام و دو تن دیگر از تفنگ‌چیان زبده‌ی خان، به راهنمایی و راه‌بلدیِ احمدعلی ابتدا به ولایت او بروند و او همراه چند تن از نزدیکان خود را که با خانواده‌ها و اقوام دهباشی آشنا بودند، به عتبات عالیات بروند تا از آنها خبری بیاورد. بعد هم کارگرانی را که در کشت و برداشت تنباکو سر رشته دارند، استخدام کند. و در نهایت، مقداری از طلا و نقره‌ای که دهباشی پنهان نموده، به گراش بیاورد. قرار شد دو روز مانده به حرکت این گروه شش‌نفره، تکلیف استخدام تفنگ‌چی‌های جدید و تعداد آنها از طرف خان مشخص و به گروه ابلاغ شود.

با اتمام بحث تنباکو، جلسه به پایان رسیده بود. اما قبل از برخاستن حضار، دهباشی گفت: «قبل از رفتن، عرض مختصری خدمت نایب خان دارم.»

نایب خان گفت: «سراپا گوشم، جناب دهباشی. فرمایش بفرمایید.»

دهباشی ادامه داد: «البته من می‌دانم که کار جناب نایب خان بدون حکمت نیست و حتماً دلایل منطقی دارد. گویا بعد از بازگشت از سفر ارد، به فرموده جناب نایب، رضا عالی اکبر و سه تن از دوستانش نمی‌توانند اسب‌ها و تفنگ‌هایی را که به آنها تحویل داده شده، دوباره به پیشکارانِ خان تحویل بدهند. حقیقت این است که این چهار نفر نزد من آمده‌اند و مرا واسطه کردند که از شما خواهش کنم اگر تقصیری مرتکب شده‌اند، بخشیده شوند تا آنها بتوانند هرچه زودتر مرکب‌ها و تفنگ‌های خان را تحویل بدهند. الان هم بیرون از خانه منتظر نشسته‌اند. اگر من اینجا احترامی دارم، به حرمت این احترام، به مشکلات آنها رسیدگی شود.»

محمدخان رو به نایب کرد و گفت: «اسد، چرا اذیتشان می‌کنی؟ چرا اسب و تفنگ را از این بندگان ‌خدا تحویل نگرفتی؟»

نایب خان خندید و گفت: «اتفاقاً اینها بچه‌های نازنینی هستند و من خیلی دوستشان دارم. عمداً اسب‌ها و تفنگ‌ها را تحویل نگرفتم تا مدتی احساس مسئولیت کنند. آنها خوب می‌دانند که اگر در مراقبت از اینها قصور کنند، سخت تنبیه خواهند شد. دیگر اینکه اینها مرتکب خلاف شده‌اند. در ارد پای قمار، پسر حاج علی اردی را سرکیسه کردند. من می‌خواهم از اینها سربازانی شجاع و قابل بسازم.»

 

🔖 قسمت ۶۱

سپس از این چهار نفر که بیرون از خانه منتظر بودند خواست که بیایند داخل. این چهار نفر وارد شدند و اجازه نشستن به آنها داده شد و مظلومانه روی زانوان خود نشستند. نایب خان رو به آنها گفت: «شانس آورده‌اید که جناب دهباشی واسطه شدند و شفاعت شما را خواستند. وگرنه می‌خواستم تا نوروز تفنگ و اسب را از شما تحویل نگیرم و اگر بلایی سر اسب‌ها و تفنگ‌ها می‌آمد دمار از روزگارتان در می‌آوردم. شما در ارد آبروی ما را برده‌اید. مجلس قمار برپا کرده‌اید. این قمار چیست که شما ول‌کن آن نیستید؟ شماها اگر آدم بودید و عقل در کله‌تان بود، الان در ردیف آهن‌بهرام بودید. مگر آهن هم‌سن و هم‌محله‌ای و هم‌بازی شما نبود؟ چرا مثل شما نیست؟ او برای خودش اسم و رسمی دارد و چند روز دیگر به ماموریت چندماهه به سرحد می‌رود. اگر شماها آدم بودید الان باید همسفر آهن می‌شدید. با مواجب بالا به شیراز و اصفهان و چندین ولایت سرحد می‌رفتید و سیاحت می‌کردید و حقوق و معاش فوق‌العاده‌ای هم دریافت می‌کردید.»

سپس رو به گفت: «جناب دهباشی، ما با منت درخواست شما را قبول کردیم. فردا بیایند اسب و تفنگ را تحویل بدهند و دستمزدی را که به آنها برای همراهی سفر به ارد و دهباشی فداغ معین شده بود هم بگیرند. ولی این چهار نفر مرتکب جرم سنگینی شده‌اند و ما رسم داریم که اگر شخصی به کسی تهمت ناروا بزند یا موجب بی‌آبرویی هم‌ولایتی‌اش بشود یا کار شنیع انجام دهد، او را وارونه سوار گاو زرد می‌کنیم و او را در میدان ده می‌گردانیم تا همه ببینند که خاطی مجازات خواهد شد. جناب دهباشی، این چهار نفر رسماً جزو تفنگ‌چی‌های خان بودند و سوار بر اسب خان بودند و تفنگ خان را حمل می‌کردند اما در ارد مجلس قمار برپا کرده‌اند و باعث نارضایتی مردمان ارد شدند و شکایت نزد خان بردند. این چهار نفر آبرو برای گراش و خان گراش نگذاشته‌اند. حال چون شما واسطه شده‌اید، چه جزایی را پیشنهاد می‌کنید؟ این جرم بزرگی است. با آبروی کسی بازی کردن جنایت به حساب می‌آید.»

دهباشی که مرد زیرکی بود و تغییر کلام نایب را قبل از ورود این چهار نفر و بعد از ورود به یاد آورد، فهمید که نایب قصد محاکمه آنها را ندارد و قصد گوشمالی آنها را دارد و خود اوست که باید به اصطلاح حکمی صادر کند تا به آنها بفهماند که گناه بزرگی انجام داده‌اند و باید سخت مجازات شوند، ولی چون دهباشی واسطه شده آنها شانس بزرگی آورده‌اند که سخت مجازات نشده‌اند. دهباشی گفت: «والله قبل از هر چیز من از جناب محمدخان و بقیه بزرگان گراش ممنون هستم که مرا لایق دیدند و وساطت مرا پذیرا شده‌اند. ولی من به خودم اجازه نمی‌دهم در مقابل خان و بزرگان و حاضران مجلس حکمی برای گراشی‌ها صادر کنم. بنده کوچکتر از آنم که در مقام قضاوت تجلی پیدا کنم، آن هم در حضور خان گراش و نایب خان. بنده جزا و کیفر و قضاوت را به عهده نایب خان واگذار می‌کنم. جناب خان، جناب نایب، حضار محترم، نظر بنده این است که اینها جوانند و شیطنت کرده‌اند و خطایی مرتکب شدند. آدمی جایزالخطاست. بنده باز هم در مقام وساطت استدعا می‌کنم به جای مجازات و جزا، فرصتی به آنها بدهیم که جبران این بی‌آبرویی را بکنند و سعی کنند که به جای آبروریزی برای خان و ولایتشان، در مقام مردانی بالیاقت برای گراش جبران منافات کنند. لذا بنده پیشنهاد می‌کنم این چهار جوان خاطی را به گروه من تحویل دهید و تا بهار آینده سربازانی لایق و شجاع و باعزت تحویل بگیرید.»

نایب خان رو به محمدخان کرد و گفت: «جناب خان، نظر شما چیست؟»

محمدخان جواب داد: «والله با آبروی گراش و خان گراش بازی کردن خطای نابخشودنی است. ولی عزت و احترام جناب دهباشی در نزد ما آنقدر زیاد است که من موافقم. اگر آنها بخواهند من حرفی ندارم.»

نایب از جا بلند شد و رو به رضا عالی اکبر و دوستانش گفت: «مثل اینکه برای شما دو اسبی آمده است! شانس آورده‌اید که جناب دهباشی وکیل شما شده است. خب، همه حرف‌ها را شنیدید. سه روز وقت دارید که انتخاب کنید: یا اردوی سربازی جناب دهباشی، یا سوار گاو زرد شدن. حالا هم بروید گم شوید. زودتر گورتان را گم کنید تا محمدخان و دهباشی پشیمان نشدند.»

 

🔖 قسمت ۶۲

هنگام اتمام جلسه نایب اسد گفت: «عجب جلسه طولانی و خسته‌کننده‌ای بود.» دهباشی در جوابش گفت: «در عوض نتیجه‌بخش بود.» و نایب ادامه داد: «خدا را شکر. خب، حالا با من بیایید تا یک چای کلنجه بخوریم و خستگی را از تن در کنیم.» سرحدی استقبال کرد. الله قلی پرسید: «چای کلنجه؟!» نایب گفت: «بله، چای کلنجه. کلنجه بته گیاهی است که در کوهسارهای این سرزمین می‌روید. علاوه بر خاصیت دارویی، به چای طعم و مزه دلچسبی می‌دهد.»

▪️▪️▪️

نایب اسد بعد از صرف چای، مهمان‌ها را به خانه عمویش میرزا معدلی برد. به محض ورود گفت: «سلام عموجان.» میرزا معدلی جواب داد: «و علیک سلام، اسد.» نایب گفت: «عموجان، شما همه گراشی‌ها و تبار آنها را می‌شناسید. من سه گراشی به خانه شما دعوت کرده‌ام که سال‌های درازی سفر کرده‌اند و حالا برگشته‌اند. ببین آنها را می‌شناسی یا نه؟» سه مهمان به میرزا معدلی سلام کردند.

میرزا معدلی گفت: «سلام علیکم بر شما سه نفر. بیایید نزدیک من.» میرزا معدلی به چهره هر سه نفر نگاه کرد و سر تکان داد: «نه، نه، من تیر و طایفه‌های گراشی را یا از صدای آنها و یا از صورت آنها می‌شناسم. نه، شما گراشی نیستید. شما باید همان سرحدی‌ها باشید. تو باید دهباشی باشی و تو هم خسرو و تو الله قلی.»

نایب خان پرسید: «عموجان، تو که اینها را قبلاً ندیدی. چطور فهمیدی این دهباشی و او خسرو است؟»
میرزا معدلی فقط لبخند زد: «خیلی خوش آمدید. اسد، به دده زیور بگو قهوه درست کند. سرحدی‌ها قهوه زیاد می‌خورند.»

دهباشی رویای خاک طلایی و کشتی و بار گران‌بهایی را که در خاک گراش به گل نشسته بود، از یاد نبرده بود. او به رویای خود باور داشت و می‌دانست فرزندان و نواده‌های او سال‌ها در این سرزمین حکومت خواهند کرد. او سوال‌هایی را که در ذهن داشت، با توجه به وضعیت سنی و جسمانی میرزا معدلی، کوتاه بیان می‌کرد تا باعث خستگی این پیر دانای منطقه نشود.

دهباشی پرسید: «جناب میرزا معدلی، من لار را ندیده‌ام می‌خواهم درباره لار و حکومت لار بدانم. تا آنجا که می‌دانم از لحاظ سوق‌الجیشی همتای گراش نیست ولی مثل اینکه جمعیت بیشتری دارد. چرا لار در منطقه شاخص است؟»
میرزا معدلی جواب داد: «تا چندین سال پیش، لاری وجود نداشت. یک آبادی کوچک با چند خانوار بود که بعد از آمدن کلیمی‌های فراری از سرحد و سکنی گزیدن آنها در کنار لار، وسعت آبادی از هر جهت دو برابر شد. کلیمی‌ها که مال‌اندوز بودند باعث رونق و آبادی لار می‌شدند. ولی با وجود این به گرد پدئز نمی‌رسید. لار اصلی پدئز بود که دهکده بزرگی بود مابین خور و براک و قلعه‌ای داشت که به صورت شورای چند نفری اداره می‌شد و معروف بودند به رئیس الروئسا. پدئز دهکده‌ای بود مرموز ولی ثروتمند. زمین‌های کشاورزی زیادی نداشتند. کسی نمی‌دانست ثروت آنها از چه راهی بود ولی با آن همه جبروتش توسط برادران کالی مخروبه و ویران شد.»

دهباشی پرسید: «برادران کالی؟»

میرزا معدلی گفت: «بله، برادران کالی باعث رشد و ادامه لار شدند. اگر آنها نبودند الان اسم لار در کنار پدئز از بین می‌رفت و یا اینکه کم اثر می‌شد و جزو یک محله یا توابع حساب می‌شد.»

دهباشی پس از مدتی صحبت گفت: «جناب میرزا، خسته‌تان کردم. کمی چای میل کنید. باور کنید من از صحبت‌های شما لذت می‌برم و الان حس می‌کنم مزاحم شما هستم.»

به جای میرزا، نایب اسد گفت: «نگران نباشید. عموی من با هیچ‌کس رودربایستی ندارد. اگر مزاحم بودیم یا ایشان خسته بودند، با یک قطعه شعر یا کنایه و اشاره محترمانه ما را از خانه بیرون می‌کرد.»

 

🔖 قسمت ۶۳

میرزا معدلی فنجان چای را زمین گذاشت و ادامه داد: «بله، می‌گفتم. وجود لار بیشتر مدیون برادران کالی است. روستایی نزدیک لامرد که در ابتدا ناخواسته و نادانسته به رونق لار کمک می‌کردند. آنها راه اصلی بنادر لنگه و بندر عباس به شیراز را که از حاجی‌آباد می‌گذشت قرق کردند بودند و آن را ناامن کردند که هیچ قافله و کاروانی، چه دولتی و چه شخصی، جرأت عبور از آن را نداشت. این ناامنی باعث شد که مردم راه دیگری پیدا کنند و راه که بنادر را به شیراز وصل می‌کرد از راه کهورستان و کنار لار می‌گذشت. البته خود لار یک موقعیت طبیعی داشت که روستاها و آبادی‌های زیادی در اطراف لار وجود داشت که لار نقطه وسط این دایره است. بله، برادران کالی یعنی حاجی و نصیرا به لار خدمت کردند و مزد آن را دریافت کردند و نصیرخان، برادر کوچکتر، بنیان‌گذار سلسله کالی و اولین خان لار شد.»

خسرو پرسید: «جناب میرزا، چرا برادر بزرگتر خان نشد؟»

میرزا گفت: «برادر بزرگتر در لار نماند. او رویاهای بزرگی داشت و حتی لشکری جمع کرد که شیراز را فتح کند و شاه شیراز شود. ولی قبل از رسیدن به شیراز سخت مریض شد و دار فانی را وداع کرد و سربازانش پراکنده شدند و یا به نصیرا پیوستند.»

اسد پرسید: «عموجان، چطور شد که این کالی‌ها سر از لار در آوردند؟ لار کجا و کال کجا!»

میرزا معدلی جواب داد: «اینطور ربط دارد که پدئزی‌ها و یا همان رئیس الروسا، میرهاشم را که ضابط و کلانتر لار بود، سر بریدند. جالب اینجاست که ضابط لار اوزی‌الاصل بود که فکر می‌کنم از طرف خان بستک به عنوان ضابط لار برگزیده شد. وقتی که میرهاشم کشته شد، همسرش بیکار ننشست و قصد انتقام و ادامه کلانتری لار را در سر داشت. او به حاجی و نصیرا نامه نوشت و از آنها دعوت کرد که به لار بیایند و حکومت لار را به عهده بگیرند و آن و دو برادر هم آمدند. میرهاشم تنها فرزندی که داشت، یک دختر دم بخت بود که به عقد نصیر در آمد و او بعد از تثبیت جایگاهش در لار، پدئز را خطر بزرگی می‌دید چون بزرگتر و پررونق‌تر از لار بود و از لار تبعیت نمی‌کرد. او هم به روش همان پدئزی‌ها عمل کرد. آنها میرهاشم را به شام دعوت کرده بودند و سپس ناجوانمردانه مهمان خود را سر بریده بودند. بعد از مدتی، نصیرخان همه سران پدئز را به اردگ خود دعوت کرد و در یک زیرزمین بزرگ، همه آنها را هنگام صرف نهار سر بریدند و به پدئز حمله کردند. آنجا تاراج شد و به ویرانه تبدیل شد. هنوز خرابه‌های پدئز در نزدیکی لار قابل مشاهده است و نصیرا اولین خان و حاکم لار از طرف قوام حاکم شیراز رسماً لقب نصیرخان گرفت.»

دهباشی می‌خواست بداند که حکومت خانی این منطقه چقدر رسمیت دارد و آیا خانی وجود دارد که از طرف حاکم شیراز تایید نشده باشد؟ و اگر چنین چیزی وجود دارد و حاکمی بدون تایید شیراز وجود دارد، چه تفاوت‌هایی بین خان رسمی و خان غیر رسمی وجود دارد؟ آیا خانی که مورد تایید حاکم شیراز باشد، امتیازی دارد؟ چرا شیراز در این مناطق نفوذ دارد؟

وقتی او این سوالات را مطرح کرد، میرزا معدلی خندید و پاسخ داد: «تاییدیه حکومت شیراز برای منطقه پشیزی ارزش ندارد. یادم رفت به شما بگویم تمامی منطقه جنوب تا لامرد و فورگ تا نزدیک دریا متعلق به حاکم شیراز می‌باشد و طبق قانون خوانین منطقه باید به شیراز خراج بدهند. ولی دیده شده که خانی که از طرف حاکم شیراز تایید شده، نه تنها مالیات نداده بلکه مالیات دیگر جاها را که به شیراز منتقل می‌شده ضبط کرده است. چون خان‌ها خوب می‌دانند که حاکم شیراز آنقدر سرباز و لشکر ندارد که اگر خانی یاغی شد، او را سر جایش بنشاند و یا آن خان را خلع کند. اگر هم حاکم شیراز دارای لشکر بود، باز هم نیرو به این منطقه گسیل نمی‌کرد چون ارزش آن را ندارد. چون در این منطقه گرم و خشک و کم‌آب، غلات و حبوبات زیادی به عمل نمی‌آید و بعضی از وقت‌ها حتی کفاف خود این منطقه را نمی‌کند. حاکم شیراز دلش به این خوش است که این منطقه ملک اوست و بعضی از خان‌ها هم دلشان خوش است که از مرکز تعیین شده‌اند و زمامداری‌شان مورد تایید و رسمی است.»

 

🔖 قسمت ۶۴

زهرا، همسر خان، از برگزاری جلسه امروز با سرحدی‌ها خبر داشت و بی‌صبرانه منتظر ورود خان بود. او عادت داشت از مسائل مربوط به حکومت‌داری شوهرش سر در بیاورد، مشکلات پیش‌ روی خان را بداند و گاهی هم به خان مشورت بدهد. ولی امروز به خاطر مسئله دیگری که مد نظر داشت، منتظر موقعیت مناسب بود. او که خلق و خوی همسرش را به خوبی می‌شناخت، می‌دانست که بهترین موقع برای باز کردن سر صحبت با خان، در عین قلیان کشیدن و یا بعد از قلیان کشیدن خان است.

به محض ورود خان به حیاط خانه، زهرا از تالار داد کشید: «بی‌بی می‌جوجوره، آتش بگذار روی سر قلیان و قلیان را بیاور خدمت خان.» خان همیشه از کشیدن قلیان لذت می‌برد، مخصوصاً بعد از خستگی. با هر پکی که به قلیان می‌زد و ریه‌های خود را از دود تنباکو پر می‌کرد، کیف و سرخوشی حاصل از ذرات جادویی تنباکو به رگ‌ها و تار و پود بدنش می‌دویدند ولی این بار لذت مضاعف و کم‌نظیری داشت که حاکی از رویای کشت‌زارهای تنباکو بود. هر بار که دود غلیظی از دهانش بیرون می‌داد، لابه‌لای دودها مزارع تنباکو را می‌دید که باید درو می‌شد و فروش و درآمد حاصله از آن چند برابر کشت جو و گندم بود. او همچنان غرق در رویا و لذت بود که در باز شد و زهرا با یک استکان چای گلاب و زعفران وارد شد و آن را جلویش گذاشت.

بعد از نوشیدن چای، زهرا فرصت را مناسب دید و سر صحبت را باز کرد: «محمدخان، مشکلی پیش رو است؟ انشاالله که خیر باشد.»

خان پرسید: «مشکل؟»
– آخر جلسه با سرحدی‌ها خیلی طول کشید.
خان در حالی که می‌خندید گفت: «نه، مشکلی نیست. اتفاقاً خبر خیر است.»
– خوب خدا را شکر. پس انشاءالله مراسم عقد را بر پا می‌کنیم.
– عقد؟ عقد کی؟
– وا! عقد بلقیس و شهباز دیگر. مگر در جلسه مطرح نکردید؟
– نه، نه. حرفی از مراسم عقد و عروسی نبود.
– وا! یعنی هیچ حرفی در این باره نزدید؟ خان، تو ولی بلقیسی. چرا با دهباشی در این‌باره صحبت نکردید؟
– چه می‌گویی زن! من باید چی می‌گفتم؟ مگر خواهرزاده من روی دستم مانده یا آنکه شل و چلاق است! من اگر می‌گفتم، سرحدی‌ها فکر می‌کردند که من عجله دارم. من خان گراشم. آنها باید پا پیش بگذارند و برای بلقیس پاشنه‌ی در را از جا بکنند. نه این که من بگویم.

بگومگوی این زن و شوهر بالا گرفت. محمدخان که فکر می‌کرد زهرا رویا و لذت قلیان کشیدن را بر هم زده، هر لحظه صدایش بلندتر و خشن‌تر می‌شد. زهرا با ناراحتی از جا بلند شد. در حال بیرون رفتن غرولند می‌کرد: «شما مردها همه‌اش به فکر خودتان و کارهایتان هستید. به خدا اگر به خاطر دختر خودم یا خواهرم بود این همه اصرار نمی‌کردم. همه‌اش به خاطر بلقیس است.»

هرچه زهرا از محمدخان دورتر می‌شد، کلماتی را که بر زبان می‌آورد برای محمدخان نامفهوم‌تر می‌شد و برای بانوانی که در طرف دیگر عمارت نشسته بودند، واضح‌تر. مجلس زنانه‌ای به دعوت خود زهرا برگزار شده بود. او فکر می‌کرد که حتماً در جلسه مردان در مورد عقد شهباز و بلقیس صحبت خواهد شد و او تمام قوم‌وخویشان خان از کوچک و بزرگ و دیگر بانوان مثل عمه‌ملکی و بی‌بی‌رقیه و غیره را برای دلخوشی بلقیس دعوت کرده بود.

با شنیدن صدای اعتراض زهرا، هلهله و شادی مجلس زنانه فرو نشست. خنده از لب‌های دختران جوان کنار گرفت و بزرگترها به صحبت‌های خود خاتمه دادند. بلقیس احساس شرم می‌کرد. مدتی کوتاه گذشت. عمه ملکی سکوت را شکست: «جوان‌ها، چه‌تان شده؟ چرا عزا گرفتید؟ حالا مگر چه شده؟»

زهرا گفت: «من محمدخان را می‌شناسم. اگر گفت نه، یعنی نه! این‌ها برای کوچکترین کار و مسئله مجلس می‌کشند. توی جلسه هیچ حرفی از مراسم عقد بلقیس نزدند. خان می‌گوید تا سرحدی‌ها برای بلقیس در را از پاشنه در نیاوردند، من دختر به آنها نمی‌دهم. خب آنها سرحدی هستند. از رسم و رسوم ما چیزی نمی‌دانند.»

عمه ملکی گفت: «من تا حالا سه تا شوهر کرده‌ام! مردها را بهتر از شما جوان‌ها می‌شناسم. محمدخان به یک نفر نه گفته، ولی ما اینجا از کوچک و بزرگ سی چهل نفریم. اگر همگی تقاضا کنیم خان ناگزیر به قبول آن می‌شود.»

 

🔖 قسمت ۶۵

زهرا پرسید: «یعنی ما تک‌تک برویم پیش خان و تقاضای تعیین مراسم عقد کنیم؟» عمه ملکی گفت: «نه! راه‌های دیگری هم است. لازم نیست تک‌تک صحبت کنیم.»

زهرا و دیگر بانوان با تعجب نگاهشان را به دهان عمه ملکی دوخته بودند. عمه ملکی گفت: «من اینجا پنج عدد دف سلسله‌ای می‌بینم. این‌ها را برای چی آورده‌ایم؟»

زن محمدخان گفت: «خب، ما این‌ها را آوردیم تا طبق رسم خودمان بعد از شنیدن خبر خوب کِل و شَبا بکشیم و دف بزنیم و بیت و ترانه بخوانیم.»

عمه ملکی گفت: «خب، اول می‌جوجوره را صدا بزنید.»
وقتی که می‌جوجوره وارد اطاق شد، عمه ملکی به او گفت: «برو پیش محمدخان. بگو بی‌بی‌رقیه می‌خواهد چند کلام با شما حرف بزند.»
می‌جوجوره رفت و برگشت و گفت: «خان می‌گوید بفرمایید. قدم‌شان روی چشم.»
عمه ملکی ادامه داد: «دخترها، دف‌ها را بردارید و همگی بدون سروصدا دم در اطاق محمدخان حاضر شوید. بی‌بی رقیه، شما جلوتر برو پیش خان.»

بی‌بی رقیه گفت: «برم پیش خان؟ چی بگویم؟»
عمه ملکی جواب داد: «به صحبت نمی‌رسد. به محض اینکه وارد اطاق شدی، پشت سر شما با کِل و شَبا همگی وارد اطاق می‌شویم. هیچ‌کس با خان حرفی نمی‌زند و چون اسم محمدخان اسم حضرت رسول (ص) است، ترانه «علی صل علی یا محمد» را می‌خوانیم. او بدون هیچ حرفی منظور ما را خواهد فهمید.»

بی‌بی رقیه وارد اطاق شد و خان مثل همیشه به احترام بزرگتری بی‌بی رقیه از جای خود بلند شد و گفت: «سلام بی‌بی رقیه، سراپا گوشم. گویا حرفی با من دارید.»

بی‌بی رقیه گفت: «بله، حرف دارم. آن هم چه حرفی!» و برگشت و در اطاق را باز کرد و زن‌ها و دختران جوان و نوجوان با کِل وارد شدند و دَف زدند و همگی همصدا می‌خواندند «علی صل علی یا محمد / علی مشکل‌گشا مولا محمد.»

▪️▪️▪️

اسبی که نایب خان بر آن سوار بود با قدم‌های آهسته به سوی اردوگاه جدید سرحدی‌ها روان بود. او به آهستگی اسب می‌راند و در فکر آن بود که چگونه موضوع عقد بلقیس و شهباز را مطرح کند. این خواسته خان بود. خان او را نزد خود فراخوانده بود و خواسته‌ی دسته‌جمعی بانوان قلعه را بازگو کرده بود. به او گفته بود هیچ‌کس نمی‌تواند مثل نایب اسد از انجام این کار بر‌آید. او هرچه به زمین پیشکشیِ خان به سرحدی‌ها نزدیک‌تر می‌شد، عمارتی را که استاد احمد بنا کرده بود، واضح‌تر می‌دید. وقتی به اردوگاه رسید، در دل سرعت عمل استاد احمد را که توانسته بود در این مدت کم ساختمان را بنا کند تحسین کرد.

خسرو و الله‌قلی و چند تن از سرحدی‌ها من‌جمله رضا عالی اکبر و دوستانش به استقبال آمدند و بعد از احوال‌پرسی و صحبت‌های متداول، اول نایب خان رو به چهار گراشی که نزد افراد دهباشی تحت تعلیم بودند گفت: «آفرین بچه‌ها. خوب کاری کردید آمدید این‌جا. بازیگوشی دیگر بس است. شما الان مردان بزرگی هستید که باید به درد گراش بخورید. بچه‌ها، آبروی ما را پیش سرحدی‌ها نبرید. هر نوع تمرین و مشقی را که به شما می‌دهند با دقت انجام دهید. بعد از چند ماه که ورزیده شدید، همه برای من کار می‌کنید.» صحبت‌های نایب خان با آنها که به پایان رسید، سراغ از دهباشی گرفت. الله‌قلی به شوخی گفت: «دهباشی رفته مکتب.»

نایب خان با قدم‌های آرام به آلاچیق رسید و گوش فرا داد.
صدای دهباشی آمد: «کاکا یعنی برادر بزرگتر و بَراسه یعنی برادر کوچکتر.»

محمدرفیع گلاری در جوابش گفت: «بَراسه نه، بِراسه. به همین ترتیب، دادا یعنی خواهر بزرگتر و خونگه یعنی خواهر کوچکتر.»
نایب خان به آلاچیق وارد شد و گفت: «البته به دادا، دَدَه هم می‌گوییم. محرفیع، این شاگردِ سرحدی چیزی هم یاد می‌گیرد یانه؟»
محمدرفیع جواب داد: «والله این‌جور که جناب دهباشی می‌روند جلو، می‌ترسم از خودمان هم جلوتر بزند.»

دهباشی گفت: «خوب شد آمدید جناب نایب. من به این زبان خیلی علاقه‌مند شدم. سئوالی داشتم: شما که یک قوم نیستید ولی زبان مشترکی دارید هرچند در هر ولایت و یا آبادی و روستا با کمی لهجه حرف می‌زنید. من اقوام ایرانی را می‌شناسم. آنها زبان قومی خود را دارند ولی به زبان رایج این مملکت صحبت می‌کنند. اگر شما قوم نیستید، پس این زبان از کجا آمده است؟ آیا اجداد شما از کشور بیگانه آمده‌اند و این زبان را با خود به این منطقه آورده‌اند؟»

 

🔖 قسمت ۶۶

نایب به این گمان دهباشی لبخندی زد و گفت: «نه، اشتباه می‌کنید. زمانی نیاکان و پیشینیان شما هم با این زبان آشنا بودند و حتی شاید با این زبان حرف می‌زدند. شما انسان دانایی هستید و الان مدتی است که ساکن گراش هستید. باید تا حالا اینجا را خوب شناخته باشید، این سرزمین کوهستانی گرم و خشک و کم‌بارش و کم‌محصول را. تنها محصولی که ما داریم خرما است. به این نخلستان نگاه کن. چه می‌بینی؟ درختانی صبور و تشنه. مردمان اینجا صبوری و مقاومت را از نخل یاد گرفته‌اند. ببینید نخل‌هایی را که سر به آسمان کشیده‌اند. اجداد ما با مشقت درخت خرما می‌کاشتند و با دله از برکه‌ها آب می‌کشیدند به نخل‌ها می‌دادند. نخل تضمین بقای این مردمان است. فکر نمی‌کنم که هیچ غارتگر یا مهاجمی به این سرزمین چشم سوئی داشته باشد. در طول تاریخ، دشمنان و غارتگران زیادی به این مملکت حمله کردند و همه‌ی دستاوردهای ما را به یغما بردند، ولی این خطه و مردم و زبانش بیش از جاهای دیگر از این غارتگری‌ها و تغییرات در امان ماند. و این دلیل جدایی زبان ما و سرحدی‌ها شده است. شما زبان بیهوده‌ای یاد نمی‌گیرید، بلکه زبان ابا و اجدادی سرزمین ما و قوم دیرینه‌ی پارس را به دست‌نخورده‌ترین شکل ممکن یاد می‌گیرید. من بسیار خوشحالم که به دنبال یادگیری زبان ما هستید.»

نایب خان نگاهی به چهره‌ی تعجب‌زده‌ی دهباشی انداخت و خندید: «باورش برای شما سخت است که اقوام و اجداد این سرزمین پهناور روزگاری همزبان اجداد ما بوده‌اند و تقریبا زبان واحدی داشته‌اند.»

دهباشی گفت: «حرف شما را می‌پذیرم. اما دلیل این جداافتادگی چیست؟ چرا این زبان اینقدر تحلیل رفته است؟ شما حتی قادر به تکلم برخی حروف مثل ح و ق نیستید.»

نایب دوباره خندید و گفت: «تاریخ. تاریخ. میر بزرگ همیشه به من می‌گفت از دو چیز بترس: از خدا و از تاریخ. این حروفی که مردم من قادر به تلفظشان نیستند، زخم تاریخ است که بر پیکره‌ی زبان کنونی ما کهنه شده است. ایران همیشه صلح‌طلب بود. مردمان پاک‌ضمیرش کار و تلاش می‌کردند و صاحب ثروت و دارایی می‌شدند. غارتگران حمله می‌کردند و همه چیز را به تاراج می‌بردند و به جای آن، چند حرف از زبانشان را جا می‌گذاشتند. آقای دهباشی، اگر تاریخ را بخوانی، خواهی فهمید که بعضی از غارتگران، ایران را بهشت موعود خود دانستند و در این سرزمین ماندگار شدند و با زور شمشیر یا مکر و حیله مردم را مجبور کردند که به زبان بیگانه حرف بزنند.»

نایب کمی مکث کرد و ادامه داد: «اما جناب دهباشی، من اینجا نیامده‌ام که درباره زبان با شما حرف بزنم. برای امر خیری خدمت رسیده‌ام. اگر وقت دارید، به اتفاق الله‌قلی و خسرو، چند دقیقه مصدع اوقات شما بشوم.»

دهباشی جواب داد: «جناب نایب خان، شما نمی‌دانید که من چقدر از ملاقات شما خوشحال و خرسند می‌شوم و از مصاحبت با شما لذت می‌برم. شما مرجعی هستید برای سوالات من. خواهشی از شما دارم که مرا بیشتر از این خجالت ندهید و مرا جناب خطاب نکنید. با توجه به سن شما و دانش شما، من شاگردی بیش نیستم. لطف کنید و عنایت بفرمایید وقت بیشتری به ما بدهید تا درباره این مردم و این سرزمین بیشتر و بیشتر بدانم. من شیفته مردانگی و پاکی و غیرت این مردم شده‌ام. من حس خاصی به گراش دارم و حس می‌کنم سال‌های سال در اینجا بمانم.»

نایب خان در حضور دهباشی و خسرو و الله‌قلی، پیام خان را اعلام کرد؛ اینکه بانوان قلعه اصرار دارند که هر چه زودتر عقد شهباز و بلقیس را برپا کنند و بهتر است که اعزام گروه شش‌نفره به سرحد به بعد از مراسم عقد موکول شود. مدت زمانی از صحبت این چهار نفر گذشت تا از صحبت‌های نایب خان، نحوه‌ی مراسم طلبونی و عقد در گراش را فهمیدند. قرار شد خود نایب و همسرش کفیل شهباز شوند و تمامی بانوان و دختران قوم و خویش نایب در نقش طایفه داماد درآیند.

هماهنگی‌هایی از طرف اسد با محمدخان هم شده بود و قرار شد اول طبق رسم و رسوم گراش، بی‌بی کُرسیم را قاصد کنند تا خبر طلبونی آمدن را به زهرا همسر محمدخان بدهد. بی‌بی کرسیم را همه می‌شناختند و هر وقت درِ خانه‌ی کسی را می‌زد، یعنی خبر از عقد و عروسی داشت و پیام‌هایی که برای این و آن به عنوان قاصد می‌برد، جنبه‌ی رسمی پیدا می‌کرد.

 

🔖 قسمت ۶۷

روزی که بی‌بی کرسیم از طرف ماه‌رخسار، همسر نایب خان، به قلعه آمد تا اجازه‌ی طلبونی آمدن شهباز برای بلقیس را بگیرد، خجسته، خواهر کوچک‌تر خان، با کِل و «آشبا»گویان به طرف اطاق بلقیس دوید. زهرا داد زد: «صبر کن، صبر کن دختر. شلوغش نکن. بگذار بی‌بی کرسیم حرف‌هایش را تمام کند، بعد.»

بیگم، همسر محمودخان، با زهرا موافق بود. او به دنبال خجسته دوید تا از خبر بردنش نزد بلقیس جلوگیری کند، چون همه بانوان می‌دانستند که بلقیس طبع لطیف و شکننده‌ای دارد و بعد از آخرین جلسه که زهرا با عصبانیت به مجلس زنانه برگشت، او ناراحت و غمگین و گرفته شده بود. اما بیگم نفس‌زنان برگشت و گفت: «نتوانستم جلوی این چشم‌دریده را بگیرم!»

زن‌ها با هم گفتند: «بهتر! بالاخره یکی می‌گفت. بگذار بشنود. خوشحال می‌شود.»
دیگری گفت: «بی‌بی کرسیم اینجاست دیگر. ردخور ندارد!»
زهرا از جا بلند شد و گفت: «بروم به خان خبر بدهم تا وقت آمدن آنها را تعیین کند.»

وقتی زهرا به حضور همسرش رسید تا خبر مراسم طلبونی را بدهد، محمدخان پیش‌دستی کرد و گفت: «حتماً می‌خواهند بیایند طلبونی بلقیس.»
زهرا که می‌دانست بی‌بی کرسیم تازه به قلعه وارد شده، با تعجب پرسید: «تو از کجا می‌دانی؟»
– ناسلامتی من خان هستم! هر کسی به قلعه بیاید یا از قلعه برود پایین، اولین نفری که خبر می‌شود منم. وقتش است که تو هم بدانی که کی می‌آید و کی می‌رود. تو چیزی از جاسوسی می‌دانستی؟
– شنیده بودم، ولی درست نمی‌دانم.
– خب، وقتی که دشمن می‌خواهد بداند که ما چند نفریم، چند تفنگ‌چی داریم، چقدر غلات و آذوقه و آب داریم، آنها یک مرد جنگی را نمی‌فرستند. طوری وارد قلعه می‌شوند که اصلاً قابل شک نیست. مثلا در لباس یک ماما یا فال‌گیر نودین وارد می‌شوند. تو از این به بعد باید حواست را بیشتر جمع کنی.

خان از جا بلند شد و به طرف طاقچه رفت و کتاب حافظ را برداشت و برگه یاداشتی را از لای آن بیرون کشید و گفت: «برو به بی‌بی کرسیم بگو آنها می‌توانند فرداشب بیایند طلبونی. و اگر موافقت شد، مراسم عقد را چهاردهم جمادی الاول می‌گذاریم.»
زهرا پرسید: «چهاردهم جمادی الاول؟»
محمدخان گفت: «درست شنیدی. چهاردهم جمادی الاول.»

زهرا هنگامی که از اطاق محمدخان خارج شد، زیر لب تکرار می‌کرد «چهاردهم جمادی الاول؛ چهاردهم جمادی الاول». و بعد متوجه بی‌بی می‌جوجوره شد که قلیان به دست وارد راهرو شد. از او پرسید: «قلیان برای کی می‌بری؟»
می‌جوجوره جواب داد: «می‌برم برای بی‌بی رقیه.»
زهرا گفت: «فعلا نبر. قلیان را بگذار توی اطاق من.»

هنوز می‌جوجوره قلیان را بر زمین نگذاشته بود که زهرا گفت: «می‌جوجوره، امروز چه روزی است؟»
– امروز پنج‌شنبه است.
– می‌دانم پنج‌شنبه است. امروز چندم ماه جمادی الاول است؟
– نمی‌دانم!
– باشد یک‌راست برو پیش سیاه‌کُلی. از او بپرس چهاردهم جمادی‌ الاول چه روزی است و برگرد اینجا.

زهرا به ندرت قلیان می‌کشید و خیلی آهسته و با فاصله پک می‌زد. او نمی‌خواست که پیش همسرش کم بیاورد و از محمدخان نپرسیده بود که چهاردهم ربیع الاول چه روزی است. در دل دعا می‌کرد که چند روزی فرصت داشته باشد که به همه‌ی کارها برسد و از قوم و خویشان خودش در لار دعوت بگیرد. این لحظه‌ی خلوت باعث شد او متوجه شود که قبل از هر اقدامی، به راهنمایی احتیاج دارد. او امروز کمی هیجان‌زده و مضطرب بود. و حرف‌های محمدخان که به او گوشزد کرده بود که حواسش به قلعه باشد، در کنار حوادث چند هفته اخیر، او را به فکر فرو برده بود. او محمدخان را می‌شناخت. خان در پشت حرف‌هایش از او خواسته بود به عنوان بانوی اول قلعه، نقش بیشتری ایفا کند.

غرق در این افکار بود که می‌جوجوره وارد شد و گفت: «زهراخانم، می‌شود پنج‌شنبه هفته آینده. یعنی شب جمعه.»

لبخندی حاکی از رضایت بر لبان زهرا نقش بست. او فرصت کافی پیدا می‌کرد تا به کارهایی که مد نظر داشت برسد. رو به می‌جوجوره گفت: «من این قلیان را می‌برم مجلس. تو برو یک قلیان دیگر چاق کن و بیاور.»

زهرا به محض وارد شدن به مجلس، دستش را جلو دهانش برد و کل کشید. دیگر زن‌هایی که آنجا حاضر بودند زهرا را با کِل و شَبا همراهی کردند.

زهرا با صدای بلند گفت: «مژده، مژده. محمدخان گفتند فرداشب بیایند طلبونی و شب جمعه دیگر، مراسم عقد.»

 

🔖 قسمت ۶۸

دوباره کل و شبای بانوان در میان دیوارهای سنگ و ساروجی قلعه همایون‌دژ پیچید. خبر موافقت خان برای عقد بلقیس و شهباز، شور و شعف و هیجان برانگیخته بود. همه خوشحال بودند به خاطر آن دختر دوست‌داشتنی و معصوم. وقت آن شده بود که این دختر بداقبال که گله‌مند بود از چرخ روزگار که والدینش را از او گرفته بود، دوران غم گذشته را پشت سر بگذارد و با جفت دلخواهش از نو زندگی تازه و پر از شور و نشاط آغاز کند. بانوان قلعه و افراد دور و نزدیک خان، از دخترخاله و زن عموها و دختر عموها و هر کسی که کوچکترین نسبتی با خان یا زهرا داشت، مراسم عقد را در ردیف مراسم عیش و عروسی می‌دانستند. مدت‌ها از آخرین عیش و عروسی هم گذشته بود و الان فرصت و بهانه‌ای بود که برای چند روز کارهای روزمره را فراموش کنند و همه لبخندزنان دور هم بنشینند و صحبت کنند. طبق رسم زنان گراشی، یکی از زن‌ها با کلمه «آشبا آشبا» توجه دیگر زنان را به خود جلب می‌کرد و بعد از شنیدن آشبای دوم، همه کل می‌کشیدند. باز یکی از زن‌ها با صدای بلند ترانه می‌خواند و آرام‌آرام زن‌های دیگر به او می‌پیوستند و هم‌آوازی آرام شروع می‌شد و با آمدن صدای دف، تمامی بانوان و دخترکان هم‌آواز می‌شدند و با صدای واحد به شادی می‌پرداختند.

ولی همسر خان به همه چیز توجه داشت به جز خوشی‌های مراسم عیش. فکر و ذکرش از یک طرف درگیر چگونگی برپا کردن این مراسم بود و از طرفی دیگر درگیر حرف‌های محمدخان.

زهرا مردم و رسوم گراش را می‌شناخت. زهرا یک خان‌زاده اهل لار بود که اصل و نصبش مثل همسرش محمدخان به نصیرای اول، بنیان‌گذار دیوان‌سالاری و حکومت‌سالاری در لار می‌رسید. او از معدود کسانی بود که هم لار را می‌شناخت و هم گراش را. با تحولات چند هفته اخیر، زهرا متحول شده بود و دیگر به خودنمایی و فخرفروشی نمی‌اندیشید. چشمش به حقیقت باز شده بود. حس مسئولیتش برای دوام و قوام حاکم گراش و ادامه حکومت پسرش در وجودش شعله کشیده بود. او برپا و مدیریت کردن مراسم زنانه‌ی عقد بلقیس را جدی گرفته بود و می‌خواست بدون کم و کاست اجرایش کند و انجام این مراسم را اولین کار جدی خود می‌دانست. می‌خواست علاوه بر عالم علاقه، جایی برای عقل در نظر بگیرد. فکر می‌کرد که از عهده آن بر خواهد آمد. او زن خان گراش بود و خدم و حشم در اختیار داشت و همه چیز برای او مهیّا بود. تنها دل‌نگرانی‌اش حرف‌و‌گفت زن‌های گراش بود. او نفرتی به دل نداشت. اهالی گراش را دوست می‌داشت. او در بین آنها زندگی کرده بود و می‌دانست که گراشی‌ها مردمان بی‌آلایش و زحمت‌کشی هستند و سرشان به کار خودشان گرم است و کاری به کار دیگران ندارند؛ ولی اگر دیگران کاری کنند که موجب نارضایتی آنها باشد، دیگر برنمی‌تابند. او از زبان و مثل‌های گراشی می‌ترسید؛ زبانی طنز که ماهیت طعنه داشت. او می‌دانست که بانوان گراش هر اشتباه یا خطای مضحکی را فوری تبدیل به ضرب‌المثل می‌کردند. او خود را نماینده لار هم می‌دانست و نمی‌خواست اشتباه او خطای لاری‌ها محسوب شود.

بعد از مدتی، مجلس را به بهانه‌ای ترک کرد و از می‌جوجوره خواست که بی‌بی رقیه و عمه ملکی را صدا کند تا به اطاق او بیایند. او می‌خواست از این بانوان سالخورده درخواست کند که به او مشاوره دهند تا این مراسم را به نحو احسن به مراتب برسانند تا در مقابل دیدگان تیزبین و کمال‌گرایانه‌ی بانوان گراش، خطا یا اشتباهی مرتکب نشوند.

▪️▪️▪️

 

🔖 قسمت ۶۹

حسینعلی‌خان: چهاردهم جمادی الاول؟
سراج‌السلطنه: بله، چهاردهم جمادی الاول.
حسینعلی: تو خودت از دهان این کلاغ بدخبر، کرسیم شنیدی؟
سراج: کلاغ بدخبر چیست؟! خبر عقد و عروسی آورده، نه پرسه و عزا!
– چهاردهم جمادی الاول! آخر چرا چهاردهم جمادی الاول؟
– این هم یک روز است دیگر. شب جمعه هم هست.
– چرا به این زودی؟
– من چه می‌دانم! حتماً روز تولد یکی از بزرگان و امامان است. برای تو چه فرق می‌کند؟
– گوش کن سراج، احتمالاً مجلس زنانه است و ما را دعوت نمی‌کنند. می‌خواهم بروی مراسم عقد و آنجا خوب چشم و گوشت را باز کنی و ببینی این زن‌ها که تازه به گراش آمده‌اند، کی هستند و چند نفرند و چطور لباس می‌پوشند و با چه زبانی صحبت می‌کنند…
– زن‌های کی؟
– زن‌های همان شانزده تفنگ‌چی که محمدخان آنها را تازه استخدام کرده و حالا دو ماه نشده، می‌خواهد خواهرزاده‌ی عزیزش را به پسر یکی از این تفنگ‌چی‌ها بدهد!
– لا اله الا الله. صلوات محمدی بگذرد. حسینعلی، شیطان در دلت نشسته! تو حاکم و خان لاری! محمدخانِ طالب‌خان، عموزاده‌ی شماست. زن محمدخان دختر عموی من است. هر دو به یک جا می‌رسیم. چرا وسواس گرفتی؟ چرا به همه شک داری؟ شیطان را از دلت بیرون کن! محمدخان می‌خواهد خواهرزاده‌ی عزیزش را که رنگ پدر و مادر ندیده، شوهر بدهد. حالا تو می‌خواهی من جاسوسی دختر عمویم و عموزاده‌ی تو را بکنم؟ استغفرالله!

سراج‌السلطنه، همسر خان لار، با گفتن این جملات، بلند شد که از اطاق بیرون برود. هنوز به در نرسیده بود که حسینعلی‌خان داد زد: خیلی خب، نرو. نمی‌خواهم کاری بکنی. فقط صفر سیاه و صفیه سیاه را با خودت ببر.

سراج در جواب گفت: «من این دو تا کاکاسیاه را نمی‌خواهم. می‌گویند عقل سیاه تا پِشین است. این دو تا عقلشان تا اول صبح هم نیست! این دو تا خواهر و برادر به درد من نمی‌خورند. حواسشان به همه چیز هست به جز خواسته‌های من! این دو تا بی‌عقل هستند.» و از اطاق خارج شد.

حسینعلی زیر لب گفت: «آره ارواح ننه‌ات! عقل صفیه سیاه با تمامی زن‌های اینجا برابری می‌کند!» و بعد ملازمش را صدا کرد و به او گفت هر چه سریع‌تر برود به دنبال مشاورش، حسن کل شعبو.

مدتی گذشت و حسن کل شعبو به حضور خان لار رسید و سلام کرد.
– سلام و علیکم خان.
– سلام حسن. چه خبر؟ چه خبر از مالیات؟ آیا همه توابع گندم و جو یا هر چیز دیگری به عنوان مالیات و رسم و رسوم همیشگی آورده‌اند؟ الان خیلی وقت از موسم درو گذشته.
– جناب حسینعلی‌خان، از لطیفی و براک گرفته تا خور همه حسابشان پاک است. فقط خواجه ادریس، کلانتر اوز، مانده است؛ که او هم خبر داد به علت شکستگی استخوان پا، از ما فرصت می‌خواهد.

– خواجه ادریس! کاش گردنش می‌شکست مردیکه‌ی قرمساق! او به ما اطلاعات غلط داد. این نامرد می‌گفت محمدخان پسر طالب‌خان، یک خان عیاش است که سرش به قمار و شراب گرم است و هفده هجده تا تفنگ‌چی بیشتر ندارد که آنها هم در حالت رنجور قرار دارند. اما هنوز یک ماه از این حرف نگذشته بود که محمدخانِ طالب‌خان با پنجاه تفنگ‌چی با جلال و جبروت از مقابل خانه‌اش رد شدند. نکند این پدرسوخته به ما دروغ گفته و با محمدخان ساخت‌وپاخت کرده و ما خبر نداریم؟!

 

🔖 قسمت ۷۰

حسن کل‌شعبو در جواب سو ظن خان گفت: «نه جنابِ خان. من نمی‌توانم با نظر و ظن شما موافق باشم. خواجه ادریس مرد فهمیده‌ای است. سرد و گرم چشیده است. او آنقدر که به تجارت بین شما و خودشان اهمیت می‌دهد، کلانتر بودن برایش بهایی ندارد. هر دو به همدیگر نیاز دارید. هیچ کس نمی‌تواند اجناسی را از کشور هند خریداری کند و به بندر لنگه برساند؛ و هیچ کس هم نمی‌تواند مثل شما مسئول حفاظت بار و رساندن آنها به مشتری باشد. همین الان هم یازده تفنگ‌چی در راه لنگه هستند تا اجناس را به لار و سپس تا شیراز صحیح و سالم برسانیم. جناب خان، ما ثروت زیادی از شراکت ادریس به دست آورده‌ایم. ما سال‌هاست که با او کار می‌کنیم. او درست به اندازه ما مال‌اندوزی کرده و فکر نمی‌کنم که اینقدر احمق باشد که شما را دور بزند. هیچ تاجری، اگر بگوییم هیچ عاقلی، سنگ به روزی خود نمی‌زند. اگر ایشان اخبار دروغ آورده‌اند خدمت شما، حتماً سهواً بوده است نه عمداً. اگر می‌خواهید بدانید که چرا محمدخان چرا اینقدر خبرساز شده، من دلیلش را خوب می‌دانم.»

– می‌دانی؟ پس چرا معطلی؟ بگو!
– محمدخان، اسد میر را به خدمت گرفته و او را نایب خودش کرده و همه کارها را به او سپرده است. او برادرزاده‌ی میرزا معدلی، نایبِ طالب‌خان است. همین برادرزاده‌ی آن پیر داناست که باعث بزرگی محمدخان شده است.
– چند تا تفنگ‌چی را آماده کن تا بی‌خبر برسیم خدمت خواجه ادریس اوزی. باید ببینیم نظر او و کلانتر فیشور چیست.
– چشم. کی حرکت می‌کنیم؟
– نمی‌دانم، فردا یا پس‌فردا.

خان لار پس از لحظه‌ای درنگ، به مشاورش حسن کل شعبو گفت: «گوش کن، محمدخان برای خواهرزاده‌اش دختر غریب‌خان مراسم عقد در قلعه کلات گراش برگزار می‌کند. سراج‌السلطنه هم دعوت شده. هنگام حرکت آنها، حتماً باید صفر سیاه و صفیه سیاه همراهی‌شان کنند، هر چند خلاف نظر سراج باشد. وقتی تفنگ‌چی‌ها زن‌ها را به گراش می‌برند، هدایت را همراه خودشان ببرند. او باید به عنوان چاپار تا آخر مراسم عقد و اقامت زن‌ها در گراش، آنجا بماند.»

حسن کل شعبو گفت: «هدایت به درد چاپاری نمی‌خورد. او تا خودش را جمع و جور کند صبح از نیمه گذشته است. ما باشیِ بَگ‌میرزا را داریم که سریع‌ترین سوارکار است.»

خان لار با عصبانیت گفت: «حسن، زن‌ها که نمی‌روند به جنگ عدوان! می‌روند به مراسم عقد و عروسی! من که چاپار نمی‌خواهم، من هدایت را می‌خواهم که خبر از قلعه گراش بیاورد. او بلد است که چطور سر از کار محمدخان در بیاورد.»

حسن کل شعبو که تازه متوجه قصد خان شده بود، گفت: «بله خان. حالا متوجه شدم. مثل اینکه قلعه گراش خیلی ذهن شما را درگیر کرده است. ولی فکر نمی‌کنم جای تشویش یا نگرانی باشد. اگر هم فرض کنیم که محمدخان بخواهد به ما حمله کند، هم تفنگ‌چی‌های ما بیشتر است و هم تعداد تفنگ‌ها و اسلحه‎‌های ما. توانایی ما در اجیر کردن سرباز بیشتر است و همچنین از کمک و همیاری توابع خودمان مثل صحرای باغ و اوز و فیشور و چند جای دیگر برخورداریم. شما بیهوده نگران هستید.»

حاکم لار به مشاورش نگاهی خیره انداخت و گفت: «حسن کل شعبو، من نصیحتی از پدر دارم که می‌گفت: پسرجان، هیچ‌وقت دشمنت را دست کم نگیر. در این مورد خیلی‌ها قربانی کوته‌بینی خود شده‌اند. به هر حال، حواست را جمع کن و اطرافت را درست ببین. تو بگو، محمدخان پسر طالب‌خان، تنها یادگار خواهرش را به یک غریبه می‌دهد؟»

بعد از مدتی سکوت، حسن کل شعبو گفت: «حق با شماست، خان.»

خان لار به مشاورش دستور داد: «ترتیب مسافرت زن‌هایی را که برای مراسم عقد خواهرزاده محمدخان گراشی دعوت می‌شوند، بدهید. بیست تفنگ‌چی را برای همراهی کاروان زن‌ها به قلعه گراش در نظر بگیرید. مراسم عقد چهاردهم ربیع الاول است. زن‌ها سه چهار روز جلوتر می‌روند. حتماً باید صفیه و صفر همراه این کاروان باشند و هدایت به عنوان چاپار پیش آنها بماند. بعد از برگشتن تفنگ‌چی‌ها، خودمان راهی اوز می‌شویم تا خواجه ادریس را ملاقات کنیم.»

📘 پایان فصل پنج

 

فصل ششم: گنج آتشین

 

🔖 قسمت ۷۱

⏮ آنچه گذشت: وقتی کاروان محمدخان گراشی در ارد اردو زده بود، خبر رسید که چند یاغی برای اردی‌ها مزاحمت ایجاد کرده‌اند. جهانگیر، رییس تفنگچیان خان، دریافت که این پیامی از طرف افراز است برای خود او. جهانگیر و افراز روزگاری رفیق شفیق بودند، و سپس به رقیب عشقی بدفرجام بدل شدند. جهانگیر از کاروان جدا شد تا به این قضیه فیصله بدهد.

▶️ حال ادامه داستان:
وقتی که نایب اسد از کنار جهانگیر بلند شد، جهانگیر مدتی دیگر روی تپه‌ی گل لم داد. انگار به دنیای دیگری پرتاب شده بود. تمام خاطرات خوش ایام جوانی‌اش با افراز و گل‌بست و گرمی خانواده و پدر و مادرش را به یاد می‌آورد. او تصمیم خود را گرفته بود. از جا بلند شد و دنبال آهن‌بهرام گشت. او را به خلوت کشید و گفت: «آهن، برو برای من یک مقدار غذا و آب در کوله‌پشتی بگذار. یک کارد بلند شکاری می‌خواهم و یک چوب‌دستی و پارچه‌ای سفید.»

وقتی آهن تمام لوازم مورد احتیاج را فراهم کرد، جهانگیر تنفنگش را به آهن داد و گفت: «هیچ‌کس نباید به دنبال من بگردد.»

آهن‌بهرام اصرار کرد که جهانگیر را همراهی کند اما جهانگیر نپذیرفت. هنگام خداحافظی، آهن گفت: «کی برمی‌گردی؟ من با کاروان به گراش نمی‌روم. همین‌جا در ارد می‌مانم تا برگردی.»

جهانگیر گفت: «منتظر من نباشید. هروقت وقتش شد برمی‌گردم و شاید هیچ‌وقت برنگردم. باید به همه بگویی که هیچکس نباید منتظر من شود. من شرمنده‌ام که بدون خداحافظی اینجا را ترک می‌کنم.»

او سپیده‌دم ارد را ترک کرد و به طرف فداغ رفت. از کنار فداغ رد شد و راه کوهستان را در پیش گرفت. پارچه‌ی سفید را به چوب‌دستی آویزان کرده بود و آن را روی کوله‌پشتی خود قرار داده بود. هر چندوقت یک‌بار می‌ایستاد و با دوربین چشمی‌اش اطراف را نگاه می‌کرد.

نزدیک غروب جای مناسبی را برای اطراق خود پیدا کرد و به جمع‌آوری هیزم پرداخت. او قصد داشت با درست کردن آتش بسیار بزرگ، توجه افراز و افرادش را به خود جلب کند تا آنها او را پیدا کنند. آتش بزرگی روشن کرد و در کنار آن نشست.

افراز از بلندی‌های کوه مجاور به شعله‌ای که از دوردست‌ها پیدا بود می‌نگریست. میسر به فراز گفت: «او یک نفر است. چرا آتشی به این بزرگی برپا کرده؟»
صفدر گفت: «حتماً می‌خواهد موقعیتش را به سربازانش علامت بدهد.»

افراز گفت: «نه، او می‌خواهد به ما علامت بدهد که من این‌جا هستم. بیچاره خبر ندارد که از وقتی که از ارد خارج شده تحت نظر است. خب، شما هم آتش بزرگی برپا کنید. او متوجه می‌شود و سپیده‌دم فردا به این طرف می‌آید. ما هم سپیده‌دم حرکت می‌کنیم. یادت باشد مقداری آب و غذا هم به جا بگذارید.»

میسر گفت: «ولی افراز، چرا باید این کار را بکنیم؟ فردا دو نفر می‌رویم و اگر دستور بدهی می‌کشیمش، وگرنه کَت‌بسته می‌آوریمش این‌جا.»

افراز گفت: «هیچکس حق ندارد کوچکترین آسیبی به او بزند. اگر به کشتن است، این حق من است که با همین دست‌هایم جان او را بگیرم. من او را زنده می‌خواهم. کاری می‌کنم که آرزوی مرگ بکند. باید همینطور با علامت او را بکشیم به کوه بهاش. جایی که بقیه افراد من آنجا اردو زدند.»

سحرگاه جهانگیر به سمت کوهی حرکت کرد که شب آن آتش را در آن دیده بود. وقتی که به بالای آن کوه رسید، با تعجب دید که مقداری گوشت شکار و نان و خرما جا گذاشته‌اند و خودشان رفته‌اند. بعد از صرف صبحانه، نظری به اطراف انداخت و متوجه دود سفیدرنگی شد. به سمت دود حرکت کرد. در آن روز دو بار دیگر علامت دود غلیظ را دید و به سمت آن حرکت کرد. وقتی به بالای کوه رسید، از دور بلندی‌های کوه بهاش، بلندترین قله آن منطقه، را شناخت. او چند بار دیگر به دنبال دود و آتش حرکت کرد تا به کوهپایه کوه بهاش رسید. حس کرد تا مقصد و دیدار افراز، دوست قدیمی‌اش که الان در جلوه‌ی دشمن ظاهر شده است، راهی نمانده است.

 

🔖 قسمت ۷۲

جهانگیر به نزدیکی اردوگاه افراز رسیده بود و با چشم خود چند چادر کوچک را دید که در نزدیکی قله برپا شده بود. درست بالای یک شکاف درّه مانند که کافی بود از کنار شکاف بالا برود تا به مقصد برسد. دو طرف درّه را برانداز کرد و کناره صاف‌تر را که سمت راست بود انتخاب کرد تا به اردوگاه برسد. چند قدم که بالا رفت، صدای شلیک تفنگ در کوهستان پیچید و گلوله‌ای در چند قدمی او بر خاک نشست. مکثی کرد و دوباره شروع به قدم زدن کرد. این بار صدای سه شلیک شنید. او مطمئن شد که اجازه بالا رفتن از این راه را ندارد. برگشت و از کنار دیگر شکاف بالا رفت و باز صدای چند شلیک آمد. مدتی ایستاد تا اینکه منظور تیراندازان را فهمید. او باید از توی شکافی که تقریباً صعب‌العبور بود، بالا می‌رفت.

با هر زحمتی که بود از شکاف بالا رفت. فقط یک تخته‌سنگ لبه‌دار مانده بود تا به اردوگاه افراز برسد. مدتی ایستاد تا نفس تازه کند. تا بالای کوه دو سه قدم بیشتر نمانده بود. فقط باید از تخته سنگ بالا می‌رفت. پای چپش را روی لبه سنگی محکم کرد و با پای راست روی لبه سنگ دیگری گذاشت و توانست آرنج و ساعد دست راستش را روی تیغه تخته سنگ بگذارد و خود را بالا بکشد. ولی ناگهان درد شدیدی در دست راستش حس کرد. سرش را بلند کرد تا ببیند علت درد چیست. افراز را دید که پایش را روی دست او گذاشته و لوله تفنگی را در یک وجبی چشمانش قرار داده بود.

افراز گفت: «چه چشمان گیرایی! می‌دانی چند سال منتظر نگاه این چشم‌ها بودم؟ می‌دانی در چند سال اسارت، چشم‌انتظار این نگاه و این صورت بودم که بیاید و صمیمی‌ترین دوستش را از بند اسارت و شکنجه خلاص کند؟ هر صدای که می‌آمد به خودم می‌گفتم این خودش است. این جهانگیر است که آمده نجاتم بدهد. تا آخرین روز اسارتم انتظار آمدن تو را داشتم و دیدن این نگاه را. ولی الان از این چشم‌ها متنفرم. حتی ارزش حرام کردن یک گلوله را هم ندارد.»

جهانگیر گفت: «افراز، امان بده. بگذار حرفم را بزنم. بعد مرا بکش. بگذار حرفم را بزنم.»
پای افراز از روی دست جهانگیر کنار رفت و جهانگیر به زحمت خودش را بالا کشید و در حالی که دست راستش را می‌مالید گفت: «افراز، خیلی خوشحالم که زنده‌ای. خیلی خوشحالم که تو را می‌بینم.»
افراز جواب داد: «ولی من متنفرم. نفرت دارم از این که به صورت یک رفیق نامرد نگاه کنم.»
جهانگیر گفت: «امان بده. فرصت بده. تو حق داری، ولی من گیر بودم. این‌جا نبودم. فرسنگ‌ها از این مملکت دور بودم. اسیرم کردند. مرا فروختند. هشت سال طول کشید که فرار کنم و برگردم اینجا.»

افراز نگاهش را از جهانگیر گرفت و به افق خیره شد. جهانگیر همچنان که دستش را می‌مالید، نگاهش را از صورت افراز برنمی‌داشت. افراز لبانش را می‌گزید و ناگهان تغییر چهره داد. ابروانش به هم گره خوردند. چشمانش گشاد و چهره‌اش برافروخته شد. با سه قدم بلند خود را به نزدیکی جهانگیر رساند. جهانگیر لوله تفنگ را زیر چانه‌اش حس کرد. آن دو به چشمان همدیگر خیره شده بودند.
لب‌های افراز از همدیگر باز شد: «راغب، تو راغب را کشتی؟»
جهانگیر سکوت کرد. این بار با صدای خشن‌تر گفت: «تو راغب را کشتی؟»
جهانگیر گفت: «بله، من کشتمش.»
افراز گفت: «نقشه خوبی کشیدی. با یک تیر، دو رقیب را از سر راه بر‌می‌داشتی و خیلی راحت به گل‌بست می‌رسیدی!»
جهانگیر گفت: «نه، نه. من راغب را با این نقشه نکشتم. به خاطر خود گل‌بست راغب را کشتم. او زن هر قاطرچی که می‌شد، بهتر از آن حرامزاده بدشکل بددهنِ نمامِ پست‌فطرت بود. کشتن راغب ربطی به تو نداشت.»
افراز لوله تفنگ را با شدت تمام به چانه جهانگیر فشار داد و گفت: «چرا باید این حرف را باور کنم؟»
جهانگیر با دست چپش لوله تفنگ را پایین کشید و گفت: «باور می‌کنی بکن؛ نمی‌کنی نکن. من حقیقتش را گفتم. تفنگ را بیار پایین، افراز. برای کشتن من وقت داری. جایی برای فرار ندارم. من بی‌اسلحه آمده‌ام اینجا.»

جهانگیر فرصت را مناسب دید. لوله را از زیر چانه‌اش خارج کرد و با یک ضربه‌ی سریع، سرش را به پیشانی افراز زد و او را هل داد. افراز روی زمین افتاد و جهانگیر لوله تفنگ را روی قلبش گذاشت. مدتی به چشمان افراز خیره شد و گفت: «من قصد کشتن تو را ندارم. من به عشق دیدار بهترین دوستم به اینجا آمدم، نه برای قتل او.»

 

🔖 قسمت ۷۳

بعد با دست چپ شال افراز را گرفت و او را از زمین بلند کرد و تفنگ را به دست افراز داد و گفت: «بیا، اگر قصد کشتن مرا داری؛ اگر فکر می‌کنی من نامردی کردم و حق من مردن است؛ بیا، این تفنگ را بگیر. ولی باید از پشت مرا بزنی.» و بعد روی پرتگاهی که از آن بالا آمده بود نشست و زانوانش را در بغل گرفت و به اعماق زیر پایش خیره شد.

افراز که گیجی ناشی از ضربه به پیشانی‌اش کمتر می‌شد، درد دیگری در قلبش شدت می‌یافت. این دردِ شرم و خجالت بود. خود را سرزنش می‌کرد که چرا درباره بهترین دوست دوران جوانی و نوجوانی‌اش، بد قضاوت کرده است. آمد کنار جهانگیر نشست و مثل جهانگیر، نگاهش به اعماق دره غلطید. هر دو مدتی به اعماق می‌نگریستند و در حال مرور خاطرات گذشته خود بودند؛ ایام خوش گذشته که با شلاق سرنوشت به شب نفرت و کینه تبدیل شده بود. هر کدام از این دو یار قدیمی یک سینه سخن داشتند و صدها سئوال در ذهن. آنها در همان مکان آنقدر با هم صحبت کردند که متوجه غروب خورشید نشدند. تا صدای یکی از همراهان افراز آمد که می‌گفت: «شام حاضر است.»

وقتی که جهانگیر به حضور جمع همراهان افراز رسید و به تک‌تک آنها معرفی شد، متوجه دو موضوع شد: یکی قدرت مالی افراز و دیگری وضعیت خاص افرادی که به عنوان تفنگ‌چی در خدمت افراز بودند. به جز پسران جابر که از اطراف ارد و فداغ بودند، پنج مرد دیگر، مردانی بودند با چشمانی عجیب و غریب و نگاه شرورانه که به جانیان فراری بیشتر شبیه بودند تا تفنگ‌چی. همگی آنها بهترین لباس‌ها را پوشیده بودند و ملکی‌های گرانقیمت به پا داشتند. و همچنین بهترین تفنگ‌ها را حمل می‌کردند. هر پنج نفر کم‌حرف و زیرک بودند. جهانگیر حس می‌کرد که این افراد توانایی خاصی دارند و مثل تفنگ‌چی‌های معمولی نیستند. او به رفتار خان‌منشانه افراز توجه می‌کرد و توانایی و قدرت و موقعیتی را که به هم زده بود در دل تحسین می‌کرد.

پاسی از شب گذشته بود. تفنگ‌چی‌ها یک کشیک گذاشتند و بقیه برای خواب به چادرهای خود رفتند. جهانگیر و افراز در چادر بزرگ افراز نشسته بودند.

جهانگیر لب به سخن گشود: «شاید دوران جوانی دوران حماقت است. اصلاً فکر نمی‌کردم این‌جوری بشود. خب، من وقتی راغب را زدم از آبادی زدم بیرون. فرار کردم. آنها باید دنبال من می‌گشتند. نمی‌دانم چرا تو را گرفتند. تازه من فکر می‌کردم که گل‌بست به تو می‌رسد. من برای تصاحب گل‌بست هیچ شانسی نداشتم. این را خواهرم لیلا به من گفته بود که گل‌بست خاطر افراز را بیشتر از تو می‌خواهد.»

افراز پرسید: «واقعاً تو چرا راغب را زدی وقتی می‌دانستی گل‌بست زن تو نمی‌شود؟»
جهانگیر پاسخ داد: «عشق. جنون. خاطرخواهی. نمی‌خواستم گل‌بست به راغب برسد. حتی فکرش هم مرا دیوانه می‌کرد.»
افراز گفت: «تو که می‌دانستی. من که به تو گفته بودم راغب را می‌زنم. چرا تو پیش‌دستی کردی؟»
جهانگیر جواب داد: «برای فرار بود. فکر می‌کردم این بهترین کار و بهترین بهانه است برای رفتن از آن آبادی. من باید از آنجا می‌رفتم چون گل‌بست زن تو می‌شد و این برای من ناجور بود. گل‌بست تمام دنیای من بود. من قصد داشتم برای همیشه از آبادی بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما گل‌بست برای چه خودکشی کرد؟»

افراز جواب داد: «قصه‌ی درازی دارد. خلاصه بگویم که صدای تیر را که شنیدم، اصلاً فکر نمی‌کردم که کار تو باشد. مدتی که گذشت، ناغافل ریختند سرم. من از زبان آدم‌های ارباب که آمده بودند مرا دستگیر کنند شنیدم که راغب را کشتند. مرا حبس کردند. پایم را در زنجیر گذاشتند. مادر راغب دیوانه شد. هر روز شیون و زاری می‌کرد. پدر راغب هر وقت ضجه زنش را می‌شنید او هم دیوانه می‌شد و تمام نفرت و عصبانیتش را با شلاق به من منتقل می‌کرد. نمی‌دانستم روز است یا شب. گیج و منگ بودم. چند سال این وضعیت ادامه داشت. تمام این مدت منتظر تو بودم که بیایی و مرا نجات بدهی. ناامید بودم و رنجور و ضعیف.
«تو نیامدی ولی گل‌بست آمد. یک سحرگاه در سیاهچال باز شد. گمارده‌ی ارباب وارد شد و پشت سرش گل‌بست بود که لوله تفنگ را پشت گردنش گذاشته بود. گل‌بست به تفنگ‌چی ارباب گفت که دست مرا باز کند….

 

🔖 قسمت ۷۴

گل‌بست به تفنگ‌چی ارباب گفت که دست مرا باز کند. وقتی آزاد شدم، به محض اینکه بلند شدم، به زمین افتادم. پاهای من خشک و بی‌جان شده بود. گل‌بست زیر بغلم را گرفت و تا بیرون از آبادی همراهی کرد. یک اسب با مقداری آذوقه تهیه کرده بود. در راه که می‌رفتیم، خیلی با هم حرف زدیم. یادم است به گل‌بست گفتم تو نباید این کار می‌کردی. پدرت تو را سخت تنبیه می‌کند. گل‌بست گفت مشکلی نیست، به تنبیه نمی‌رسد. گفتم من می‌خواهم سری به خانه‌ام بزنم. چند سال است که پدر و مادر و خواهرانم را ندیده‌ام. گل‌بست گفت تو اینجا خانه‌ای نداری. پدرت و پدر جهانگیر در خانه پدرم کشته شدند. پرسیدم چرا کشته شدند؟ به چه جرمی؟ گل‌بست با مکثی بلند گفت نمی‌دانم. نمی‌دانم. باز پرسیدم مادرم چه؟ خواهرانم؟ تو گفتی من اینجا خانه‌ای ندارم. آنها چه؟ زنده‌اند؟ کجا هستند؟ گل‌بست گفت رفتند؛ فرار کردند؛ ترسیده بودند ولی مادرت…

«ولی صدای گریه‌ بی‌اختیار گل‌بست بلند شد؛ گریه‌ای سخت و حزن‌انگیز که با زبان حال شکوه‌ها و گلایه‌ها را فریاد می‌زد. گل‌بست مدتی ساکت ماند تا قدرت صحبت کردن پیدا کند. بعد ادامه داد: صدای نعره‌ی تو و جیغ زن عمویم، مادر راغب، را همه در این آبادی می‌شنیدند. از همه بیشتر مادرت می‌شنید. آرام و قرار نداشت. هیچ شب و هیچ‌وقت چشمانش رنگ خواب را ندید. به پیر پنهون متوسل شد. از پدرت و گل‌اندام و گل‌روی خواست که یک شب او را ببرند تا دخیل ببندد و او را واسطه کند که از خدا بخواهد جان او را بگیرد و جان تو آزاد شود. همان شب خوابش برد و نزدیک نماز صبح متوجه می‌شود که کسی او را صدا می‌زند و می‌گوید وقت نماز است. خود پیر بود، پیر پنهون. به مادرت می‌گوید: من کمتر از آنم که بتوانم بین خدا و بنده وساطت کنم. ولی به خاطر تو ای مادر رنجور، من از خدا می‌خواهم که رنج و درد را پایان دهد. می‌گویند یک شب از سال شب قدر است و شب قدر هر دعایی مستجاب می‌شود. مادر تو هم دعا کن و دیگر به این مکان نیا. اگر می‌خواهی من را ببینی، بیا نزدیک درخت‌های گز نزدیک آبادی، بین گز سوم و چهارم.

«گل‌بست گفت مادرم هر شب می‌رفت آنجا. هر شب، تا زمانی که پدرم زنده بود همراهی‌اش می‌کرد ولی بعد از کشتن پدرم، گل‌اندام و گل‌روی هر شب همراهی‌اش می‌کردند. هر شب. بهار، تابستان یا زمستان. یک سال گذشت. دو سه هفته دیگر او می‌رفت. یک روز بعد نماز صبح، به گل‌اندام و گل‌روی می‌گوید که عزیزانم، شما بروید خانه. من برای همیشه این جا می‌مانم. می‌خواهم هر شب دعا کنم. شاید سال ما اشتباه است. شاید سال خدا خیلی بیشتر باشد. و همان وقت سر نماز جان می‌سپارد.

«گل‌بست می‌گفت: بیچاره گل‌روی. بیچاره گل‌اندام. چه وضعیتی داشتند. هرچه بخت از آنها روی می‌گرداند، آنها بیشتر از من روی‌گردان می‌شدند. حق داشتند. برادر نازنینشان توی ملک پدر من زندانی بود و شلاق می‌خورد. پدرشان در خانه پدرم کشته شد و حالا آخرین تکیه‌گاه که دو دختر معصوم می‌توانند داشته باشند، مادرشان، رفته بود. اگر می‌خواهی مادرت را ببینی، آنجاست. جایی که وصیت کردند دفن شد. آنجاست. بین گز سوم و چهارم. گز عالی عمر.»

افراز ساکت شد و به آرامی نگاهش را از دهانه ورودی چادر که پر از روشنایی مهتاب بود، به بدنه چادر که نور را جدا می‌ساخت انداخت. دوباره نگاهی به جهانگیر انداخت و گفت: «تف، تف بر این دنیای لاکردار. انگار همگی نفرین شدیم. بدشگونی و فطرت نحسِ راغب، زندگی خوب ما را نابود کرد. خیلی قربانی دادیم. می‌دانی، تو آخرین قربانی بودی. قسم خورده بودم که تو را بکشم.»

دو یار قدیمی چشمانشان را از تنها منبع نوری که از دهانه چادر به فضای تاریک چادر می‌پاشید گرفته بودند و به صورت همدیگر زل زده بودند. چشمان هر کدام در تاریکی فضای چادر مثل دو شبح دیر آشنا به هم دوخته شده بود.

مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمی‌زنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید می‌مردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامن‌گیر همه شد و همه چیز را نابود کرد.

 

🔖 قسمت ۷۵

مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمی‌زنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید می‌مردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامن‌گیر همه شد و همه چیز را نابود کرد. عزیزانمان را از ما گرفت. حتی آن آبادی را. آن آبادی که من و تو در آن جان گرفتیم و بزرگ شدیم. اولین جایی که بعد از هشت سال به آن برگشتم، همان آبادی بود. دلم گرفت. چه فکر می‌کردم؟ چه انتظاری داشتم؟ کاش موفق به فرار نمی‌شدم. کاش در همان بندگی اسارت و بردگی می‌ماندم. دلم به این خوش بود که… دلم به این خوش بود که…» و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: «می‌دانی افراز، وقتی بعد از چندین سال اسارت پاهایم آب‌های گرم خلیج فارس را حس کرد، رویای خوش دیدن خانواده و عزیزان و بوی وطن دوباره در وجودم شعله‌ور شد. نقشه داشتم که چطور وارد آبادی بشوم. بدون سر و صدا چند روزی بمانم. پودنه خواهرم محرم اسرار من بود. نقشه کشیده بودم که پودنه کمک کند که یک روز بچه‌های قد و نیم‌قد تو و گل‌بست را ببینم. ببینم که گل‌بست سرشار از شور زندگی است و تو داماد ارباب و همه‌کاره‌ی آبادی شده‌ای. می‌خواستم مطمئن شوم که کاری که من انجام داده‌ام، درست بوده. ولی هیچ‌وقت نمی‌توانستم تو و گل‌بست را ببینم. از دیدار شما گریزان بودم ولی سعادت شما و خوشبختی تو و گل‌بست…»

افراز مدتی منتظر ادامه کلام جهانگیر ماند. بعد بی‌صدا به دنبال جهانگیر از چادر بیرون آمد و دید شانه‌های جهانگیر می‌لرزد. افراز دستش را روی شانه جهانگیر گذاشت و گفت: «راهش هم همین است. اگر گل‌بست به تو می‌رسید من هم همین احساس را داشتم. برای خوشبختی تو و گل‌بست خوشحال بودم ولی علاقه‌ای به دیدار تو و گل‌بست نداشتم. چون غیر ممکن بود گل‌بست به هیچ کدام از ما نرسد. او به عقد گل و خاک در آمد.»

جهانگیر چیزی برای گفتن نداشت. به ماه خیره مانده بود. حس عجیبی داشت. تجربه‌ای نو را حس می‌کرد که در آن گذشته و حال کاملا ادغام شده بود. حس خوب دیدار رفیق گمشده با حس تلخی روزگار ترکیب می‌شد و گاه غمگینش می‌کرد و گاه هیجان‌زده. برای لحظاتی در روشنایی گل‌بست را می‌دید و گاه خواهرش پودنه، گاهی مادر، گاهی پدر، و گاهی آهن‌بهرام و پنج‌علی.

بعد از لحظاتی رو به افراز گفت: «گل‌بست…»
افراز مدتی منتظر ادامه‌ی کلام جهانگیر بود. این اسم را که شنید، گفت: «گل‌بست چی؟»
جهانگیر بالاخره پرسید: «گل‌بست خودش خودش را کشت؟»
– آه، خودش این را می‌خواست.
– و گل‌بست خودش تو را آزاد کرد؟ خود گل‌بست بود؟ یعنی تو او را زنده دیدی؟
– بله.
– توی بی‌عرضه چرا گذاشتی خودش را بکشد؟

مدتی سکوت شد، تا دوباره افراز به سخن در آمد: «نامردی نکن رفیق. طعنه نزن. من نمی‌دانم چقدر خاطرخواه گل‌بست بودی. ولی من… ولی من آنقدر دوستش داشتم که اگر گل‌بست در همایون‌دژ افسانه‌ای شما اسیر بود و تو و سیصد تفنگ‌چی نگهبانش بودید، یک‌تنه می‌زدم به جنگ قلعه.»

دقایقی گذشت تا افراز به چادر خود برود و چپق خود را چاق کند و بگوید: «تو آخرین باری که گریه کردی یادت می‌آید؟»

جوابی نشنید. ادامه داد: «آن شب روی مزار مادرم که افتادم، بی‌اختیار گریه کردم. با صدای بلند زار می‌زدم. انگار تازه فهمیده بودم این مادر چقدر مهربان بود. گل‌بست هم سخت گریه می‌کرد. آرام که شدم به طرف گل‌بست رفتم. تازه متوجه رنگِ پریده و بدن ضعیف گل‌بست شدم. ولی چشمانش که تازه با اشک شسته شده بود، زیباتر و براق‌تر بود. گل‌بست گفت: افراز، تو باید هرچه زودتر از این‌جا بروی. آنها می‌آیند دنبالت. تو برو خواهرانت را پیدا کن. من گفتم: با هم می‌رویم. من تو را با خود می‌برم. گل‌بست بی‌توجه به حرف من گفت: به لیلا و پودنه بگو خیلی دوستتان دارم. به آنها بگو که مادرت تنها کسی نبود که هر شب گریه می‌کرد. و اگر جهانگیر را دیدی از او برای رهایی من تشکر کن. من به گل‌بست اصرار کردم که الان با هم می‌رویم. با هم، همه را پیدا می‌کنیم. من می‌برمت. اما گل‌بست دستهایش را بالا گرفت و گفت: دیگر خیلی دیر شده افراز. رگ‌هایش را زده بود. من ناگزیر شاهد خاموش شدنش بودم. آه، آرزو می‌کردم تا آخر عمر در زندان می‌ماندم و او زنده بود.»

 

🔖 قسمت ۷۶

سپیده دمیده بود ولی سیاهی غم‌انگیز مرگ گل‌بست بر مرد عاشق سایه افکنده بود. هر دو نگاهی به دوردست‌ها داشتند. افراز به چادر خود رفت و بعد از اندکی بیرون آمد و جهانگیر را صدا زد. به محض اینکه جهانگیر رو برگرداند، افراز تفنگی را که در دست داشت به طرف او انداخت و گفت: «این حق توست.»

جهانگیر تفنگ را در هوا قاپید. تفنگ را مایل نگه داشت تا آن را ببیند. به محض اینکه تفنگ را شناخت منقلب شد. تفنگ را به سینه خود فشرد و بی‌اختیار اشک از چشمانش جاری شد. تفنگ را زیر بینی خود نگه داشت. هنوز بوی دستان گل‌بست را می‌داد. چشمش به قلم‌کاری‌های ظریف لوح نقره‌ای که به دو طرف قنداق زده بودند افتاد، گویی آن استاد ماهر قلم‌کار می‌دانست این تفنگ معشوقه‌ای است که روزگاری به عاشق خود می‌رسد.

افراز برای لحظاتی نمی‌توانست چشم از جهانگیر بردارد. او چرخش‌های تفنگ را در دست جهانگیر می‌دید. او شاهد تلفیق آهن و قلب بود. آهن سردی که از دستان گرم معشوق حکایت‌ها داشت.

بعد تفنگش را برداشت و به سوی آسمان شلیک کرد و گفت: «بلند شوید تنبل‌ها. حرکت می‌کنیم. چادرها را جمع کنید. یالله سریع.»

روز به نیمه رسیده بود. بانوی تابناک عالم هستی خرامان‌خرامان خودش را به بالای سر مردان جنگی کوهستان جنوب مرکزی ایران رسانده بود. مردان جنگی طاقت این نور پرفروغ را نداشتند و خسته و کوفته به زیر سایه‌ی قطعه سنگی پناه بردند. بعد از مدتی استراحت، افراز داد زد: «ارغوان، ارغوان.»
– بله افراز.
– چقدر راه آمده‌ایم؟ کی می‌رسیم به قرارگاه؟
– اگر کوه‌های مجاور را دور بزنیم، دو روز دیگر. ولی اگر بزنیم به کوه و شب را اطراق کنیم، فردا عصر می‌رسیم به پایگاه. بعدش کجا می‌رویم؟ طرف شیراز یا قلعه مزیجان؟
– هیچکدام. اول باید برویم فیروزآباد تا بار و گاری را سبک کنیم. بعد می‌رویم قلعه مزیجون. بعد می‌رویم به اطراف شیراز.

شنیدن این سخنان، جهانگیر را ناراحت به فکر فرو برد. او از افراز خواسته بود که ابتدا سری به گراش بزند و جانشینی برای خود انتخاب کند و بعد از مدتی به افراز ملحق شود. ولی افراز مخالف بود. او به جهانگیر گفته بود که این خواسته‌ی گل‌بست است. امانتی در نزد خود دارد که باید به او تحویل دهد.

فردای آن روز، هنگام عصر، وقتی به پایگاه رسیدند، جهانگیر از دیدن چند گاری سر پوشیده و سی چهل تفنگ‌چی متعجب شد و هنگامی که به جمع اردوگاه پیوستند، مرد جوانی که لباس‌های فاخر بر تن داشت، رو به افراز داد زد: «تو سیزده روز است که از این‌جا رفته‌ای. ما طبق دستور باید هرچه زودتر این بارها را تحویل می‌دادیم. این فرمان فرمانفرما قوام است.»
افراز در جوابش گفت: «تو چرا تمرگیدی؟ چهل تا سوار در اختیار داری. می‌خواستی بروی.
مرد جوان گفت: «من این تاخیر طولانی‌مدت را به قوام گزارش می‌کنم.»
افراز هم گفت: «هر غلطی که خواستی بکن. من از قوام دستور نمی‌گیرم، از ارباب قوام دستور می‌گیرم.»

دو هفته طول کشید که این کاروان ابتدا به فیروزآباد برسد. آنها بسته‌هایی را از گاری‌ها به خوانین قشقایی تحویل دادند و بعد الباقی را نیز به قلعه مزیجون بردند. بلافاصله پس از آن، جهانگیر و افراز و پنج تفنگ‌چی دیگر به تاخت به طرف شیراز راندند و بعد از چند روز به نزدیکی شیراز رسیدند. اما بر خلاف انتظار جهانگیر، وارد شیراز نشدند و به طرف شرق شیراز به سوی کوه‌های ارسنجان اسب تاختند. در تمامی سفر، این دو یار قدیمی در کنار هم بودند و فرصتی بود برای مطرح کردن هزاران سوال در مورد گذشته. اما جهانگیر سوال‌های جدیدی هم در ذهن داشت. او در دل، موفقیتی را که افراز به آن رسیده بود، تحسین می‌کرد و هر بار کارهای افراز در نظرش مرموزتر می‌آمد.

تا این که روزی جهانگیر از افراز پرسید: «افراز، تو خیال نداری که به من بگویی این جاها چه خبر است؟ تو چکاره‌ای که فرمانفرمای شیراز را به هیچ حساب نمی‌کنی؟»
افراز خنده‌ای بلند از ته دل سر داد: «نه، نه. گفتنی نیست. خودت می‌بینی. باید صبور باشی.»
بعد برای اینکه ذهن جهانگیر را منحرف کند گفت: «حالا تو بگو. چرا سر از گراش درآوردی؟ از ده ما که خیلی دور بود.»

 

🔖 قسمت ۷۷

جهانگیر در جواب گفت: «در خانواده ما دو اسم خیلی مهم بود: جهانگیر و نوذر. چند نسل از ما، اسم پدر نوذر است و اسم پسر اول جهانگیر. از پدربزرگم شنیدم که پدرش رییس تفنگ‌چیان آن زمان گراش بوده است. اسمش نوذر جهانگیر بود. او مانع سوء ‌نیت خان گراش بر یک خانواده ضعیف می‌شود. در نتیجه، او را می‌کشند و خانواده‌اش فرار می‌کنند به جایی که امن بود. من گراشی‌الاصل هستم. برای همین، گراش تنها انتخاب من بود.»

آنها به طرف بلندی‌های ارسنجان می‌رفتند. جهانگیر از هوای خنک مایل به سردی آن مکان در این فصل تابستان احساس لذت می‌کرد ولی نمی‌توانست گراش و قلعه و اسد میر و صداقت پنج‌علی را از یاد ببرد. او به خودش می‌گفت: «جهانگیر، اینقدر ذوق زده نباش. درست است که این چیزها را ما فقط در بهترین فصل داریم، یعنی فصل بهار، اما اگر این‌ آدم‌ها در بهشت هم باشند، هیچ‌وقت قلعه‌ای به عظمت قلعه گراش و تاریخ مردان دلاور و باغیرتش را نخواهند داشت.»

با این حال، جهانگیر نمی‌توانست قدرت و مکنت رفیق و رقیب دیرینه‌اش افراز را انکار کند. او در این چند روز فرماندهی افراز را دیده بود؛ اطاعت محض زیردستانش و نظم و مقررات خاصی را که بین آنها حکمفرما بود هم دیده بود. این که افراز به جاهای دورافتاده‌ای می‌رفت که پیامی برساند، بر مرموز بودن کارش می‌افزود. او غرق در افکار خود بود که متوجه شد همراهان افراز ناپدید شدند و صدای افراز را شنید که می‌گفت: «دیگر چیزی نمانده. به خانه‌ی من خوش آمدی دوست عزیز.»

مدتی بعد، جهانگیر وارد باغ بزرگی شد که در چهارگوشه آن عمارت بزرگی بود و یکی از آنها مهمانخانه بود. فردای آن روز جهانگیر در سالن بزرگ مهمانخانه شال و قبا کرد و منتظر ورود افراز بود. در باز شد و دو زن از در بزرگ سالن وارد شدند. جهانگیر گیج و منگ چشمان آن دو زن را هدف کرد. لحظاتی گذشت. آن دو زن هم بی‌خبر از ماجرا، حالِ جهانگیر را داشتند. چشمان خواهر و برادر هیچ‌وقت به هم دروغ نمی‌گوید. هر سه همزمان به طرف همدیگر رفتند و در آغوش همدیگر جا گرفتند. شوق دیدار جایش را به گریه‌های زار داد.

افراز دستور داده بود که تا وقت ناهار، هیچکس مزاحم آنها نشود. افراز به کمک خواهرش گل‌روی ترتیب ملاقات برادر و خواهرانش را که سال‌های دراز از هم دور شده بودند، بدون مقدمه داده بود. نزدیکی‌های ظهر بود که افراز در سالن مهمانخانه را زد و وارد سالن شد و رو به یازده دختر و پسر جوان و نوجوان و کودک که منتظر ورود به سالن بودند گفت: «این همان دایی جهانگیر شماست. همان جهانگیری که بارها از صداقت و شجاعتش برای شماها تعریف می‌کردم.»

کوچکترها به طرف جهانگیر دویدند. فریاد شادی و شوق دیدار بچه‌ها بار دیگر جهانگیر را که تا همین امروز صبح فکر می‌کرد در این دنیا بی‌کس و تنها است، سخت غافلگیر کرد. چندی بعد، دو مرد که شوهران لیلی و پودنه بودند وارد شدند و پشت سر آنها گل‌روی و گل‌اندام با شوهرانشان و فرزندانشان وارد سالن شدند. حس شادی و امید به زندگی و شوق دیدار عزیزان فضای سالن را پر کرده بود. برای مرد جنگی همیشه تنها، شادترین و مهمترین روز زندگی‌اش بود. گاه بی‌اختیار دست شکر به صورت خود می‌کشید. روی سکه‌ای که جهانگیر در اوج جوانی‌اش به هوا پرتاب کرده بود، به خاک سیاه نشسته بود. اما بعد از ۲۶ سال، افراز برای او آن سکه را دوباره به هوا پرتاب کرده بود و این بار روی سکه به آسمان بخت و اقبال نشسته بود. سر از پا نمی‌شناخت. نمی‌دانست امروز چه روز و چه ماهی است. وقتی شب کنار آتش می‌نشست، خواهران و خواهرزادهایش با هیجان و تبسمی بر لب، گوش به دهان او دورش حلقه می‌زدند که بشنوند حکایت‌ها و ماجراهایی که داستان هزار و یک شب از نظر می‌افتاد. او همه چیز را فراموش کرده بود، حتی گراش را؛ گراشی که او را متعلق به خود می‌دانست؛ گراشی که او از نوکری‌اش شروع کرده بود و تا بالاترین رده‌ی خان‌سالاری رسیده بود و خود را محافظ مردمانش و وجب‌ به وجب دشت پهناورش می‌دانست؛ دشتی کلان که حس جبروت را به کاروان‌هایی که از کنار آن می‌گذشتند می‌داد. او آرزو داشت که بار دیگر نام نوذر جهانگیر را که به مردانگی و غیرت معروف بود زنده کند.

 

🔖 قسمت ۷۸

یک شب که مثل اغلب شب‌ها جهانگیر و خواهران و خواهرزادهایش و خواهران افراز و خواهرزادهایش دور جهانگیر و آتش حلقه زده بود، افراز وارد شد. چند کف بلند زد و گفت: «نمایش تمام شد. همه بروید خانه‌هایتان. شما دارید این مرد جنگی را بی‌خاصیت می‌کنید!»

وقتی همه با اعتراض و احترام رفتند، افراز گفت: «جهانگیر، فردا کله سحر حرکت می‌کنیم.»
جهانگیر پرسید: «کجا؟»
افراز گفت: «جایی که خودم ساختم و به جز افراد خاص خودم، هیچ کس آن را ندیده است. تو اولین نفر خواهی بود.»
سحر فردا، دو یار غار آماده حرکت بودند. ملازمی صدا می‌زد: «افراز، افراز.» و وقتی ملازم به نزدیکی افراز رسید گفت: «افراز، نامه داری.»

افراز مهر و لاک نامه را برداشت. وقتی که آن را باز کرد، جهانگیر از دیدن کاغذ سفید که گوشه‌ی آن فقط مهر و امضای قوام بود، تعجب کرد.
افراز از ملازم پرسید: «نامه‌رسان کجاست؟» و جواب شنید: «در باغ منتظر شما هستند.»

نامه‌رسان با تواضع و عرض ادب، متن نامه را که از طرف قوام بود، بازگو کرد. قوام از فراز خواسته بود که تا نُه روز دیگر، روز یکشنبه، در باغ شخصی قوام در اطراف شیراز با ارباب بزرگ ملاقات کند.

بعد از اینکه مسافت زیادی اسب تاختند، راهشان را به طرف بالای یک کوه کم‌ارتفاع کج کردند. اسب‌ها آرام آرام می‌رفتند ولی نفس نفس می‌زدند. جهانگیر گفت: «تا حالا سه نگهبانِ پنهان را شناسایی کرده‌ام. حتماً بیشتر از سه نفرند. آن بالا چی پنهان کردی؟»
افراز گفت: «بله، گنج دارم! گنج آتشین. و تو اولین مهمانی هستی که این گنج را خواهد دید.»

افراز کارگاه باروت‌سازی خودش را در بالای آن کوه به جهانگیر نشان داد. جهانگیر بعد از اندکی فهمید که مواد اولیه باروت چیست و چطور درست می‌شود. آنها گوگرد و زغال و گل شوره‌ای را در خمره‌های بزرگ چوبی با هم ترکیب می‌کردند و بعد با تنه سنگین یک درخت صیقلی‌شده، آن را می‌کوبیدند.

جهانگیر از افراز پرسید: «رفیق، می‌شود که یکی از این خمره‌های چوبی و تنه‌ی درخت گردو را از شما قرض بگیرم؟»
افراز پرسید: «می‌خواهی چکار؟»
جهانگیر گفت: «می‌خواهم ببرم گراش تا دیگر منت باروت‌فروش‌های پدرسوخته را که مدام امروز و فردا می‌کنند نکشم.»
افراز خنده‌ای بلند سر داد و گفت: «چرا که نشود.» بعد چهره‌اش در هم کشیده شد و ادامه داد: «اینجا همه‌اش مال توست رفیق. هر چه من اینجا سهم دارم، سهم چهار تا خواهر و دو جین بچه است. خدا تو را رساند. کاری که من در پیش گرفته‌ام، آخر و عاقبت خوبی ندارد. همیشه در معرض خطرم. جهانگیر، مشکل همین‌جاست. من هیچ دشمنی ندارم ولی آن‌هایی که به من پر و بال دادند، روزی دشمن من خواهند شد تا کلک مرا بکنند، چون چیزهایی می‌دانم که فاش شدن آن برای اربابان سم مهلک است.»

پس از لحظه‌ای سکوت، افراز گفت: «امشب این‌جا می‌مانیم. می‌خواهم تو را به شرکاء و رفیق‌هایم معرفی کنم. و بعد از آن من باید به چند مکان در اطراف شیراز سر بزنم. وسط راه، باروت‌سازی بزرگ قوام را نشانت می‌دهم و در مهمانی ارباب بزرگ شرکت می‌کنیم. خیلی دلم می‌خواهد ارباب بزرگ را ببینم.»

شب‌هنگام، پنج مرد وارد کارگاه باروت‌سازی افراز شدند. همان پنج مردی که جهانگیر در کوه‌ها دیده بود. افراز آنها را معرفی کرد: «علینقی، ارغوان، مصطفی، مشکال، و صابر.» و بعد گفت: «این جهانگیر، برادر من، برادر لیلی و پودنه است. اگر برای من اتفاقی افتاد یاور همدیگر باشید.»

این هفت نفر تا پاسی از شب نشستند و صحبت کردند. کم‌کم جهانگیر با جهان مرموز افراز آشنا می‌شد و از اوضاع و احوال مرکز و همچنین شیراز که همیشه یک رکن اساسی پادشاهی ایرانی بود، باخبر می‌شد.

همان شب، افراز پیشنهاد کرد که یک کارگاه باروت‌سازی را در گراش افتتاح کنند و با خان گراش، محمدخانِ طالب‌خان شریک شوند. همه‌ی یاران و شرکای افراز این را فرصتی دانستند که مدت‌ها به دنبال آن بودند. آنها از عظمت همایون‌دژ و حصار گراش باخبر بودند.

جهانگیر چند روز دیگر افراز را همراهی کرد. به جاهای مختلف سر می‌زند. افراز با آدم‌های مهمی دیدار می‌کرد که هر کدام سمتی داشتند. گاهی هم افراز به جاهای خلوتی سفر می‌کرد و ماموری را می‌دید و او را به ماموریتی می‌فرستاد.

 

🔖 قسمت ۷۹

تا روزی به کارگاه بزرگ باروت‌سازی قوام رسیدند. هنگام بازدید افراز گفت: «می‌بینی جهانگیر، می‌بینی چقدر آدم مشغول کار هستند؟ به زودی کارگاه‌های کوچک پراکنده تعطیل می‌شوند و ما کنترل و پخش باروت را در این منطقه وسیع در دست خواهیم گرفت.»

افراز به تمامی کارهایش رسیده بود و دو روز مانده به ضیافت مهم قوام به شیراز رسیدند. فرصتی بود که این دو یار قدیمی فارغ از کار و ماموریت در کنار هم باشند و گشت‌وگذاری در شیراز داشته باشند.

افراز و جهانگیر با لباس‌های فاخری که بر تن داشتند، جلو دروازه بزرگ باغ شخصی قوام ایستاده بودند. نگهبان مانع از ورود جهانگیر به باغ شد. افراز صدایش را بلند کرد و گفت: «بچه، تا صد می‌شمارم. بدو به قوامت بگو افراز بدون همراهش وارد باغ نمی‌شود.»

نگهبان در را بست و مدتی طول کشید تا دوباره دروازه را باز کند و چند بار از افراز عذرخواهی کرد. میز بزرگ و مستطیل شکلی در وسط درختان سرسبز که کنار آن باغچه‌های پر از گل‌های رنگارنگ بود چیده شده بود. مرد مسنی در راس میز، و خانم مسنی که به ظاهر همسرش بود کنارش نشسته بود. کنار خانم مسن هم زوج جوانی نشسته بود با دو دختر چهار-پنج‌ساله که کک‌ومک‌های صورت و دست‌هایشان از زیر پوست روشن نمایان بود. همگی به زبان خارجه حرف می‌زدند. در طرف دیگر میز، قوام کنار مرد مسن و دو افسر با لباس‌ فرم نظامی نشسته بودند.

وقتی افراز به کنار میز رسید، مرد مسن از جای خود بلند شد و کف‌زنان به طرف افراز آمد و گفت: «افراز، افراز. آفرین. آفرین.» و بعد مترجم خود را که ترک‌تبار بود صدا کرد: «یاشار. یاشار.»

وقتی یاشار در کنار افراز و مرد مسن قرار گرفت، مطالبی با زبان بیگانه با او صحبت کرد و از او خواست که برای افراز بازگو کند. مترجم لب به سخن گشود: «من از شما سپاسگزاری می‌کنم که در ماموریت‌هایی که به عهده شما گذاشته شده بود، فراتر از حد انتظار ما عمل کردید. تمام خواسته‌های ما توسط شما بدون عیب و نقص انجام شده است.»

وقتی که مترجم ساکت شد، مرد مسن به یکی از افسرها اشاره کرد. مرد سلام نظامی داد و با یک جعبه مخمل قرمز به نزدیک افراز آمد و در جعبه را باز کرد. مرد مسن مدالی را از جعبه بیرون آورد و با سنجاقی به سینه افراز زد. سپس دست افراز را گرفت و به طرف جایی که نشسته بود رفت. تقاضای یک صندلی کرد و او بین آن مرد مسن و قوام نشست. قوام رو به یاشار گفت: «لطفاً ترجمه کن. به مهمانان گرامی بگو که غذای ایرانی باید تا گرم است صرف شود و اگر سرد شد تغییر مزه می‌دهد و از دهن می‌افتد.»

همه مشغول غذا خوردن شدند و صحبت‌هایی که می‌شد بیشتر بین یاشار و خانم جوانی که مادر دو تا دختر بچه بود و گویا نسبتی با مرد مسن داشت انجام می‌شد. پلوهای مختلف که با زعفران تزیین شده بود و خورشت‌های رنگارنگ ایرانی و کباب‌های مختلف، خانم جوان را هیجان زده کرده بود و تمام سوال‌هایی که از مترجم می‌پرسید، درباره نام این غذاها و ترکیبات آن و طرز درست کردن آنها بود. مترجم چون جواب درست را نمی‌دانست، از سرآشپز که کنار میز ایستاده بود می‌پرسید و بعد به زبان بیگانه ترجمه می‌کرد.

مدتی گذشت. مرد مسن رو به یکی از افرادش کرد و مطلبی به او گفت که اسم افراز در میان صحبت‌هایشان شنیده می‌شد. افسر کیف چرمی خود را باز کرد و ورقه‌ای از آن بیرون کشید و شروع به خواندن کرد. مطالبی که بعد از قرائت آن متن توسط مترجم ترک ترجمه شد، گزارشی بود از کارهای افراز و افرادش در راستای کنترل و توزیع و تولید باروت، عنصر اولیه جنگ و جنگ‌افروزی و قلع و قمع کردن خوانین و حاکمان پراکنده در این منطقه و تثبیت قدرت مرکزی شیراز؛ و همچنین امنیت و کنترل جاده‌ای که بنادر جنوب را به شیراز متصل می‌کرد.

مستخدمان جای ظرف‌های غذا را با شیرینی و شربت و چای و قهوه عوض کردند. باز مرد مسن خارجی از افسر همراهش خواست تا ورقه‌ای دیگر را قرائت کند. یاشار مترجم سرا پا گوش بود که مطلبی را که افسر خارجی می‌خواند به دقت بشنود و آن را برای حضار ترجمه کند.

 

🔖 قسمت ۸۰

افسر خارجی شروع به خواندن آن ورقه کرد: «از آنجایی که افراز در ماموریت قبلی خود موفق عمل کرده است و راه بنادر را که از حاجی‌آباد به شیراز است نسبتاً هموار ساخته است، ماموریت دیگری در همین راستا واگذار می‌شود: هموار ساختن و امن کردن راه بندرلنگه – لار – جهرم – شیراز به عهده او واگذار می‌شود. اهمیتی که این جاده دارد به دلیل کوتاه‌تر بودن و اتصال بندر مهم و پررونق لنگه به شیراز است. بنابراین باید با دقت و سرعت عمل کرد و خوانین و ضابطان و کلانتران را از میان برداشت و یک خان را که در راستای هدف ما قدم برمی‌دارد، جایگزین ساخت.»

یاشار آماده شد که آنچه را که شنیده، ترجمه کند. اما ناگهان صدای قهقهه‌ای شنیده شد. همه سرها به طرف جهانگیر معطوف شد. چهره قوام برافروخته شد. می‌خواست به جهانگیر چیزی بگوید که جهانگیر با همان زبان بیگانه رو به مرد مسن خارجی گفت: «شما موفق نخواهید شد. از لنگه تا جناح و بستک و لار و گراش و اوز تا فیشور و خنج و چندین و چند ولایت دیگر، اچمی‌زبانند. این جاده‌ای که شما قصد کنترل آن را دارید، از مرکز اچمستان می‌گذرد. اچمی‌ها مردمان آزاده‌ای هستند که زیر بار ظلم و سلطه نخواهند رفت. و در مرکز این سرزمین پهناور، قلعه همایون‌دژ قرار دارد که تسخیرناشدنی است. افراز بهترین دوست من است. اگر او دشمن شود و با هزار سرباز و تفنگچی به گراش بیاید، بر همایون‌دژ چیره نخواهد شد. حداقل نه تا زمانی که من نگهبان آن دژ هستم و نه تا زمانی که محمدخان مشاوری باتدبیر چون اسد میر دارد و مردمانِ از جان گذشته‌ای چون اهالی گراش.»

همه‌ی حاضرین دهان‌هایشان از تعجب بازمانده بود و بدون پلک زدن به جهانگیر خیره بودند. حتی مترجم ترک‌تبار. مدتی سکوت برقرار شد. حالت لب‌های مرد مسن از تعجب به لبخند گرایید. از جای خود بلند شد و پشت سر هم می‌گفت: «آفرین. آفرین. براوو. براوو.» مرد خارجی چپقش را پر از توتونی که در جیب داشت به جهانگیر تعارف کرد و کبریت زد و توتون را آتش کرد. این باعث تعجب قوام شد. تا آنجایی که قوام این مرد پیر را می‌شناخت، برای کسی تره هم خرد نمی‌کرد و با شاه فالوده نمی‌خورد!

مرد پیر از اینکه جهانگیر می‌تواند مسلط با زبان آنها صحبت کند، اظهار خوشحالی کرد و از او تقاضا کرد که وقت بیشتری را با او بگذراند و سوال‌هایی را که در ذهن داشت جوابگو باشد. بعد گفت: «نگهبان بزرگ همایون‌دژ، ما قصد حمله یا تسخیر قلعه‌ی شما را نداریم. ما دشمن شما نیستیم. هدف ما فقط تجارت است و دریا نزدیک‌ترین راه ارتباطی کشور ما با اینجاست.» او به جهانگیر اطمینان می‌داد که قصد آنها تبادل کالا و تجارت است که منوط به امنیت راه‌های بنادر جنوب به مرکز و شمال مملکت است. ولی جهانگیر بدون هیچ کلام دیگری نیشخند زد. نیشخندی که حاکی از تجربه‌اش از دوران بردگی و اسارتش بود؛ تجربه‌ی او و هم‌بندی‌هایش از چپاول و غارت ممالک توسط همین خارجی‌ها.

بعد از ضیافت باغ قوام، جهانگیر و افراز سوار بر مرکب‌های خود به طرف شیراز می‌رفتند. افراز متکلم وحده بود و مدام سوالاتی را مطرح می‌کرد؛ ولی جهانگیر دمغ و بی‌حوصله بود. یا جواب نمی‌داد و یا به جواب‌های کوتاه یک‌کلمه‌ای اکتفا می‌کرد. افراز که کلافه شده بود، نگاهی خیره به جهانگیر انداخت و گفت: «الاغ! چه مرگت است؟ چرا حرف نمی‌زنی؟»

جهانگیر گفت: «کره خر! تا آن مدال زشت و پلشت را به سینه داری، من با تو حرفی ندارم.»
افراز گفت: «آهان!»
او مدال را از سینه خود کند و گفت: «این را می‌گویی؟ حیف، حیف که فلز است و گرنه همراه با یک حبه قند به خورد اسبم می‌دادم!»
جهانگیر گفت: «نه، این کار را نکن. اگر این را به خورد اسبت بدهی، اسب تبدیل می‌شود به یک الاغ، درست مثل خودت!»
افراز گفت: «ای نامرد، حالا چی روی آن نوشته شده؟»
جهانگیر نگاهی به مدال انداخت و گفت: «نوشته: سگ باوفای من؛ افراز!»

افراز به یاد شور و شوق جوانی و شوخی‌های خود با جهانگیر افتاده بود و از خنده روده بر شده بود. او مدال را پرت کرد و روی جاده افتاد. بعد پرسید: «ببینم، تو گفتی تو را اسیر کردند و به بردگی گرفتند. تو چطوری زبان خارجه را بلد شدی؟ آن مترجم ترک هم توی ترجمه تپق می‌زد، ولی تو اینقدر روان صحبت می‌کردی که انگار همسایه‌ی دیوار به دیوار پیرمرد ارباب بودی! قضیه چی بود؟»

 

🔖 قسمت ۸۱

اینجا بود که جهانگیر داستان اسارت خود را برای افراز شرح داد. او و همراهانش را برای بیگاری به معدن سنگ بردند و عین بردگان، بدون هیچ مزد و مواجبی، با زور شلاق به حفاری و استخراج سنگ از معدن گماشتند. او از ظلم و جور و چپاول هم‌زبانان و هم‌وطنان مرد مسن خارجی حکایت‌ها داشت.

وقتی افراز از او پرسید که آیا زبان خارجی را در معدن سنگ و هنگام بیگاری یاد گرفته است یا نه، جهانگیر ادامه داد: «ما برده‌ها از کشورهای مختلف بودیم و هر کدام زبان خودمان را داشتیم. از هندی و عرب و ترک و آفریقایی با هم کار می‌کردیم و با هم غذا می‌خوردیم. من جسته و گریخته با زبان‌های مختلف آشنا شدم و تکلم می‌کردم. وقتی آنها استعداد من را در یادگیری زبان متوجه شدند، برایم معلم گذاشتند. بسیار شبانه‌روز را با معلم سپری کردم. او خواندن و نوشتن زبان خارجه را به من آموخت.»

افراز با تعجب پرسید: «چرا باید برای یک برده معلم بگذارند؟»
جهانگیر پاسخ داد: «می‌دانی افراز، با وجود این که از آنها متنفرم، ولی بعضی از کارها و روش‌های آنها را تحسین می‌کنم. آنها بسیار تیزبین و ریزبین هستند. برای هر کاری برنامه‌ریزی می‌کنند. دانش و علم آنها زیاد است. آنها برای اهداف خودشان زبان خارجی را به من آموختند. معدن‌های سنگ از شهر بسیار دور بود. دیلماجی که آنها تعیین کرده بودند، بیشتر از اعیان و اشراف بودند و حاضر نبودند به این مکان‌ها بیایند. آنها می‌خواستند یکی از جنس برده‌ها این زبان را یاد بگیرد تا از مشکلات معدن‌ها و برده‌ها باخبر باشند. بعد از اینکه زبان را یاد گرفتم، مرا به چند معدن دیگر بردند تا برای آنها گزارش تهیه کنم. برایم حقوقی معین کردند و آزادانه به هر معدن سر می‌زدم و حتی برده‌ها را جابه‌جا می‌کردم. اعتماد خارجی‌ها را به خود جلب کرده بودم. تا اینکه با دوستانی که با هم اسیر شده بودیم، موفق به فرار شدیم. استعداد یادگیری زبان، باعث آزادی من شد.»

سپس رو به افراز کرد و پرسید: «حالا تو بگو. تو را که اسیر نگرفتند. توی وطن خودت بودی. چگونه اسیر این نامردها شدی؟»
افراز آهی کشید و گفت: «امان از این دنیای لاکردار. وقتی گل‌بست مرا آزاد کرد و شمع عشق من جلو دیدگانم خاموش شد، به سرعت به طرف سرحد فرار کردم. پدر گل‌بست و برادرش خیلی کینه‌ای بودند و با مرگ گل‌بست هر جا که می‌رفتم پیدایم می‌کردند. من می‌دانستم که در سرحدات زوری ندارند. به شیراز رسیدم. بی‌کس و بی‌پناه و گشنه و آواره. یا در مسجد می‌خوابیدم و یا در کاروانسرا. یک روز صبح در کاروانسرا داد می‌زدند: کسی کار می‌خواهد؟ اینجا کسی دنبال کار می‌گردد؟ حقوق خوبی می‌دهم. اینطور بود که سر از باروت‌سازی قوام درآوردم. البته آن زمان باروت‌سازی این شکلی که تو دیدی نبود. یک سال طول کشید که رییس شدم. چند وقت بعد با دارودسته‌ی قوام آشنا شدم. کار کردم و لیاقت نشان دادم. با گروه پنج شرکاء آشنا شدم از همه آنها تیزتر و کاربلدتر بودم. شدم رییس آن پنج نفر. ماه به ماه و سال به سال ترقی می‌کردم و کارهای قوام را به نحو احسن انجام می‌دادم.»
جهانگیر گفت: «ولی تو گفتی که آنها به تو پر و بال دادند و باعث ترقی تو شدند.»

افراز گفت: «کاملا درست است. ولی سیاه‌دستان…»
جهانگیر به میان حرفش پرید: «سیاه‌دستان؟»

افراز گفت: «بله، سیاه‌دستان نامی است که من و پنج شرکاء روی آنها گذاشتیم. دست‌های بالای دست؛ مثل دست آن پیرمرد که چپق تو را آتش زد. دست‌های سفیدی که نتیجه‌ی کارشان برای ما تباهی و سیاهی است. آنها هر کسی را استخدام نمی‌کنند. آنها همیشه بهترین‌ها را می‌خواهند. اگر قاتل می‌خواهند یا حمال یا چاپار، باید در نوع خود بی‌نظیر باشد. سپس او را بلند می‌کنند، و به او قدرت و مکنت می‌دهند. جهانگیر، من الان احساس یک عقاب را دارم که قوی و پرقدرت است ولی متاسفانه هیچ‌وقت نمی‌توانم برای دل خودم پرواز کنم. آنها به من دستور می‌دهند که به کجا پرواز کنم و چقدر سرعت بگیرم. بعد از چند سال فهمیدم که سیاه‌دستان پر و بال حقیقی من را چیده و شکسته‌اند….

 

🔖 قسمت ۸۲

افراز ادامه داد: «وقتی که وارد جرگه‌ی آنها می‌شوی، زیر پایت فرش‌های رنگارنگ پهن می‌کنند، ولی یکهو متوجه می‌شوی که وسط این فرش‌ها باتلاقی است که تا در گردن در آن فرو رفته‌ای و راه بازگشتی نیست. تا وقتی که برای آنها پرواز می‌کنی از تو حمایت می‌کنند و وقتی پیر شدی و نای پریدن نداری، تو را می‌کشند و از صحنه روزگار محوت می‌کنند. چون تو زیاد می‌دانی. محرم اسرار سیاه‌دستان شده‌ای و درز کردن این اسرار برای آنها خطرناک است.»

پس از مکثی کوتاه، افراز ادامه داد: «جهانگیر، من می‌دانم چقدر از سیاه‌دستان نفرت داری. ولی خواهش می‌کنم کار را خراب نکن. با اضافه شدن تو به شرکا، ما جفت می‌شویم. آنها هر کدام اعجوبه‌ای هستند که توسط سیاه‌دستان کشف شده‌اند و به استخدام درآمده‌اند. همه آنها از کار خود پشیمان هستند. آنها تصمیم داشتند قوام و تک‌تک مهره‌های سیاه‌دستان را بزنند ولی من مانع شدم…»

جهانگیر به میان حرفش پرید: «چرا؟ چرا مانع شدی؟»
افراز جواب داد: «زدن آنها فقط یک وقفه است. قوام را نابود کنی، یک قوام قوی‌تر و با قوام‌تری می‌آورند سر کار. آن پیرمرد موذی را بزنی، یک رییس موذی‌تر می‌آید سر کار.‌ من از آنها خواستم که با طرز تفکر سیاه‌دستان جلو برویم. فکر می‌کنی آن کارگاه باروت‌سازی شخصی ما برای چیست؟»
جهانگیر گفت: «فکر می‌کنم برای منافع مادی است.»
افراز گفت: «آن هم یک بخش از قضیه است. نقشه سیاه‌دستان نامردی است. آنها برای رسیدن به اهداف خود یک خان را تا دندان مسلح می‌کردند و خان دیگر را از باروت محروم می‌کردند. این با روحیه ما شرکاء سازگاری نداشت. مثل این است که به یک نفر شمشیر بدهی و به مبارز دیگر یک چوبدستی! ما داریم نقشه‌ی آنها را خراب می‌کنیم و به هر وسیله که شده، باروت را به آن جایی که تحریم شده است می‌رسانیم.»

جهانگیر پرسید: «تو گفتی کار را خراب نکنم. منظورت چی بود؟»
افراز جواب داد: «امروز وقتی من و ارباب و مترجم از میز فاصله گرفتیم، ارباب به من گفت باید هرچه زودتر به هر قیمتی تو را استخدام کنم. او پیشنهاد داد اگر مایل باشی، مترجم خاص او باشی و به استان‌های این مملکت سفر کنی و گزارش بدهی. آنها پیشنهادِ کردند که تو را خان گراش کنند. هرچه که بخواهی آنها حاضرند. تو را به قدرت و مکنت می‌رسانند.»

جهانگیر پرسید: «تو چه گفتی؟»
افراز جواب داد: «گفتم فرصت بدهید. ما تازه بعد از بیست و شش سال همدیگر را پیدا کرده‌ایم. من تو را می‌شناسم. تو زیر بار خدا هم نمی‌روی! ولی نشان بده که مایل هستی.»

جهانگیر در حالی که می‌خندید گفت: «باشد، باشد. ولی به یک شرط: اجازه بده من فردا به گراش بروم.»
افراز گفت: «اجازه من هم دست شماست. ولی اگر تنهایی برگردم، جواب لیلی و پودنه را چه بدهم؟ آنها انتظارت را می‌کشند. یک عمر از هم جدا بودید.»
جهانگیر گفت: «بهشان بگو زود برمی‌گردم. من هم مسوولیتی دارم. بی‌خبر زدم بیرون. فکر گارگاه باروت‌سازی در گراش هم بد جوری ذهنم را مشغول کرده است.»

آن دو به سرعت تاختند تا به باغ افراز در حومه شیراز رسیدند. بعد از مدتی استراحت، جهانگیر که قصد داشت سحرگاه عازم گراش شود خوابید. ولی افراز علی بابا باغبان را صدا زد تا صندوقچه‌ای را که گوشه‌ی باغ مدفون شده بود، از زیر خاک بیرون بیاورد. او چند کاغذ لوله‌شده را از صندوقچه بیرون آورد.

سحرگاه قبل از حرکت جهانگیر، افراز چند ورق کاغذ را به جهانگیر داد و گفت: «جهانگیر، این کاغذ یک وکالت‌نامه است. اگر اتفاقی برای من افتاد، تو وکیل و وصی من خواهی بود. تمام املاک من شامل خانه‌ام در شیراز و این باغ و زمین‌های کشاورزی و باغ بزرگ در نزدیکی سپیدان و دیگر دارایی‌های من که در اینجا قید شده، بفروش و خواهران و خواهرزاده‌هایمان را به گراش منتقل کن. در این چند ورق کاغذ هم دستور تهیه باروت و چگونگی ساختن آون بزرگ، کوبه و اهرم‌هایی که لازم است نوشته شده است. دو ماده از سه ماده تشکیل‌دهنده‌ی باروت در منطقه خودمان فراوان یافت می‌شود: زغال و گل شور. فقط می‌ماند گوگرد که من برایت ارسال می‌کنم.»

جهانگیر کاغذها را برداشت و راه جنوب را در پیش گرفت.

 

📘 پایان فصل ششم

خروج از نسخه موبایل