هفتبرکه – مسعود غفوری: حاج محمدعلی زارعی را میتوان اولین بازنشسته رسمی ادارات گراش دانست که از اداره آبفا بازنشسته شد. او در سالهای جنگ نیز یکی از سالخوردهترین رزمندگان گراشی بود. سالهای دراز عمر باعث شده بود گنجینهای از خاطرات و یادها باشد.
در یک روز تابستان ۱۳۹۰ با امین نوبهار و مرتضی زارعی پای صحبتهای حاج محمدعلی زارعی نشستیم. حاصل این گفتگو سال ۱۳۹۰ در پنج شماره نشریه حمایت گراش منتشر شد که هر قسمت به موضوعی اختصاص داشت.
امروز ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ که خبر درگذشت حاج محدلی منتشر شد فرصتی است که یک بار دیگر پای نقل او از آب، مکتبخانه، رسوم و گذشته گراش بنشینیم.
چهار ساله بدهیهای چاه آب را دادیم
من دهسال آخر کارمند رسمی ادارهی آب بودم، ولی باقیاش را نه. چون شرکت آب شخصی بود.
هر سهمی ۲۵ تومان بود و هر کس یک سهم خواست، ۲۵ تومن داد و هر کس ده سهم خواست، ده تا ۲۵ تومان؛ برای اینکه چاه بزنند. اگر آب پیدا شد، مبلغ بیشتری با هم حساب کنند. و اگر پیدا نشد هم که ۲۵ تومن از کیسهشان رفته است. پول که جمع شد، الهقلیخان، که خدا رحمتاش کند آدم درست و خیلی خوبی بود، مسئول زدن چاه شد.
آب هم پیدا شد. بعد هر سهم را کردند ۱۵۰۰ تومن. تقریبا ۶۰ تا سهم وجود داشت. برای خرید لوله و لوازم الهقلیخان رفت شیراز و بعد هم تهران، و لوله و ماشین و موتور و اینها را به صورت قسطی خرید. آوردند و اینجا کار کردیم و لولهکشی کردیم و زیر قلعه منبع زدیم. سال ۱۳۴۶ شروع کردیم به کار، و سال۱۳۴۷ آب به شهر رساندیم. صبح نوروز ۱۳۴۷ آب دادیم به منزل میرزا محمدعلی کشتکاران.
بعد هم همینطور لولهکشی میکردیم و این کار را هم رضا علیپور و محمد علیپور و غلامعباس حافظ که از لار بود و فرج تمیز انجام میدادند. تا اینکه لولهکشی تمام شد. چهار سال طول نکشید که هر چه بدهکاری بود صاف کردیم (چون ما حتی آجر را هم قرضی میگرفتیم. استاد هم یک نفر از لار معروف به حاج حسن بود که هر وقت پول گیرمان میآمد بهش میدادیم!) ولی چون صاف و راستی در کار بود خدا هم رساند.
آب هم متری چند؟ متری ۱۵ قران! از یک متر تا هفت متر ۱۰ قران، ولی از ۸ متر به بالا دیگر متری ۱۵ قران بود. اگر هزار متر میریختی هم همان ۱۵ قران بود. همهی بدهکاریها را دادیم و دو سال بعد هم درختکاری کردیم و تقریبا دو هزار درخت سر چاه کاشتیم. درختها هم سر چهار سال به ثمر نشستند. رفتیم چیدیم و به ازای هر سهمی ۲۵ پرتقال دادیم. هر کسی ده سهم داشت، ده تا ۲۵ تا. کول میکردیم و میبردیم خانههاشان. بعد هم حساب کردند و دیدند هر سهمی ۴۰۰ تومان سود کردهاند. آنجا هم هر کسی آمد و به ازای هر سهم، ۴۰۰ تومان گرفت.
دولت چاه آب گراش را مصادره کرد
بعداً انقلاب شد. الهقلیخان را به شیراز طلبیدند. الهقلیخان که حقیقتاش دشمن داشت. از خود گراش دشمن داشت تا لار. انقلاب که شد، گفتند او با ناصرخان و خسروخان یکی است. خسروخان از قیر و کارزین آمد که برود لار، و چون الهقلیخان هم خان بود، و اصلشان هم ترک بود، به استقبالشان رفت و دو تا حیوان سر برید و پذیرایی و نهاری هم بهشان داد. به خاطر اسم و رسم زمان قدیم. بعد به الهقلیخان تهمت زدند که این ضدانقلاب است. ولی او که طرفدار آنها نبود، او هم مثل ما رعیت انقلاب بود. ولی بالاخره گفتند او آدم درستی نیست و او را به شیراز طلبیدند. آنجا هم او را شلاق زده بودند و حتی میخواستند اعدامش کنند.
بعد که الهقلیخان به گراش برگشت، چاه آبیاری را از او گرفتند. شهرداری گرفت. شهرداری میگفت این چاه آب نمیرساند و کافی نیست و سال آینده مردم تشنه میشوند. میگفت شهرداری آب میرساند. ما گفتیم نه شهرداری میتواند آب برای مردم برسانند نه دولت؛ فقط مردم خودشان میتوانند. مردم باید پول روی هم بگذارند و چاهها را زیاد کنند. گفتند نخیر و از الهقلیخان گرفتند.
شهرداری تحویل گرفت و تابستان شد و مردم بیآب شدند. ما یک چاه داشتیم و نمیگذاشتیم مردم بیآب بمانند. کدبندی کرده بودیم و یک روز پاقلعه و یک روز بند و شیخ و هر روز یک محله آب میدادیم و مردم هم برای خودشان تهیه میگرفتند. گفتیم قرار بود آب برسانید پس چرا چاه نزدید. گفتند به این زودی که نه، سال آینده! سال آینده هم نرساندند و جز بدهکاری چیزی نداشتند. هنوز که هنوز است سودی از آب نمیبرند. چون غصب کردند و مال مردم را بالا کشیدند.
گفتند هر کسی سهمش را میبخشد، ببخشد؛ و هر کس نمیبخشد، پولش را میدهیم. گفتیم چقدر میدهید؟ گفتند ۱۵۰۰ دادهاید، همانقدر هم بهتان میدهیم. گفتیم بعد از این همه سال، با این همه لولهکشی، این همه ساختمان و درخت، همهاش به همان سرمایه اولیه؟! گفتند نه، بیشتر نمیدهیم. بعضیها بخشیدند، البته برای موقوفه، نه برای شهرداری. بعضیها هم فروختند. ولی بعضیها مثل من که دو سهم داشتم و آنهایی که ۵ سهم داشتند و هاشم متین که ۱۰ – ۱۲ سهم داشت و خیلیهای دیگر، گفتیم نمیفروشیم. گفتند دولت مصادره میکند. گفتیم مصادره کنید. خلاصه آب گراش را مصادره کردند و بردند. هیچ استفاده و سودی هم گیرشان نیامده و نمیآید.
بعد هم حاج محمد رامیارپور یک چاه زد برای شهرداری. حاج احمد پرهیزگارفرد هم یک چاه دیگر. حسین کامروا، حاج محمد نسبتدار، حاج حسن جعفری، غلامعلی رهنورد و استوار هم چاه زندند؛ برای سیمکشی و پایهاش هم حاج محمد برزگران پول داد. ولی باز هم سودی نبردند و همیشه بدهکار بودند. خیر و برکت ازش رفته بود.
حکمتی دارد که آب چاههای گراش شیرین است
از روی عداوت نمیگویم، ولی خدا میخواهد اینطور باشد که توی گراش هر جا چاه زدند آب شیرین پیدا شد. فقط یک جا آب شور بود آن هم مال حاج محمود نسبتدار که آن را شهرداری گرفته است. آب همه چاهها هم خشک میشد ولی چاههای گراش نه. ارد، گزدان، زینلآباد و خیلی جاها آبشان قطع شد و تمام زراعتیشان خشک شد؛ ولی آب چاه گراش کم هم نشد. در لار هم هر جا چاه میزدند شور میشد. مثلا بهتر از تنگ اسد که نداریم؛ باید آبش شیرین باشد. ولی با وجود این باز هم چاهاش شور بود.
آمدند در حدود گراش که محل بادیهنشینان بود، دو چاه زدند، ولی آب حتی پیدا نشد. ولی زیر پای همان چاهها، محمد زمانیگراشی چاه زد و آب شیرین پیدا شد. اینکه خدا چه لطف و مرحمتی دارد به مردم گراش، فقط خودش میداند. خوب یک چیزهایی هست. مردم گراش اغلب کار خیر و دوراندیشی میکنند. این همه مدرسه و بنای خیر را خودشان ساختهاند، و حتی همین آبی که مینوشند هم از برکت کار خیر خودشان است. خدا هم اینها را میبیند.
گراشیها قدردان نیستند
البته گراشیها نقص هم دارند. یکی این که قدردان نیستند، و یکی اینکه کمی حسادت در وجودشان است. مثلا به نظر من کسی نمیتواند درباره شیخ احمد انصاری بد بگوید. ولی بعضیها نسبت به او عداوت دارند و میگویند اینطور و آنطور. به الهقلیخان هم ظلم شد. نه فقط به او، حتی به پدرش و اجدادش.
اینها عالم بودند، نه مثل خانهای اطراف که در حق مردمشان ظلم میکردند. هر چه خیریه است، از آبانبارهای دهباشی تا مدرسه علمیه، همهاش را نوههای خان دهباشی ساختهاند. قبلا میگفتند دهباشی، الآن میگویند خان. حاج اسداله که بن عم خانهاست، حسینیه سنگآوی را ساخت که مثل آن هیچ جا نبود و برای زمان خودش خیلی بزرگ بود. دو آبانبار به این بزرگی هم ساخت. مدرسه علمیه هم ساخت. ۴۰۰ تا ۵۰۰ نخل با چاه به خیریه داد. دیگر خانها هم مثل حاج علیقلیخان، حاج رستمخان و بقیه آدمهای خیری بودند.
پدرم نقل میکرد که از ششم یا هفتم محرم، این خانها که همیشه عمامه به سر میگذاشتند، عمامه را از دور سرشان باز میکردند و به نشانه عزا دور گردنشان میانداختند و با پای برهنه جلوی سینهزنها راه میرفتند. تا روز عاشورا، که آن روز هم شبیه اجرا میکردند.
خلاصه بیشتر این مساجد و حسینیهها را خانها ساختند. فقط یک حسینیه برقروز که من از قول اجدادم شنیدم که مال دو تا دختر بوده است که اقوام و شوهری نداشتهاند و کارشان دوختن جوراب و این چیزها بوده که بفروشند و خرج خودشان کنند. بعد هم خانهشان را وقف کردهاند برای حسینیه. سید حبیب هم آن خانه را خراب کرد و خانههای پشت آن را هم خرید و حسینیه بزرگتری ساخت.
خلاصه که خانهای گراش عالم و عادل بودند، و اگر کسانی دعوایی پیش آنها میبردند، با کمک رساله بینشان رفتار میکردند؛ و اگر نمیفهمیدند میگفتند بروید پیش آغا؛ هر چه او گفت و نوشت ما عمل میکنیم.
مکتبخانههای قدیم
زمان قدیم، مدرسه که نبود، «کُتابخانه» بود. صبح میرفتیم مکتبخانه و هر کدام یک نان و یک «بِریخ» (ظرفی شبیه آبپاش) هم برای آبمان برمیداشتیم. میرفتیم بالای برکه آب میآوردیم برای خوردن. اول الف و ب یادمان میدادند. بعد از الف و ب، برای قرآن مینشستیم. قرآن که میخواندیم، بعدش برای کتاب «جودی» مینشستیم. در قدیم، اول روضه خواندن مردم میگفتند «بریم که دارند جودی میخوانند.» جودی را جفتی میخواندند. یعنی دو نفر میایستادند کنار منبر و جودی میخواندند. مثلا میر مرتضی سعادت روی منبر روضهخوانی میکرد و دو تا پسرش، علی آقا و محمد آقا، پای منبر میایستادند و جودی میخواندند. میگفتند: «پامنبری دارند میخوانند.»
جودی که میخواندیم، روی یک تکه لوح که از قوطی حلبی بریده شده بود، مینوشتیم. یک سرخط بالای لوح بهمان میدادند که اینطور بنویسید؛ ما هم همان طوری که بالا نوشته شده بود مینوشتیم و بعدش میبردیم پیش ملا. ملا نگاه میکرد و اگر نادرست بود میگفت: «اینطور بنویس. این میم میخواد، شما میم نذاشتی. این هـ دو چشم میخواد، ح اون یکی گذاشتی.» اینطور یادمان میدادند تا ظهر. ظهر برمیداشتیم میرفتیم خانه. غذا که میخوردیم، ساعت ۲ بعد از ظهر دوباره میرفتیم کتاب تا غروب. غروب دوباره میرفتیم خانه.
بعد از چند وقت، دیگر قلم و کاغذ داشتیم. مداد که نبود. با مرکب و قلم نی مینوشتیم. حساب (ریاضیات) هم یک جور دیگر بود، نه مثل حساب هندسه، و به آن «حساب سیاقی» میگفتند، که یک جور خاصی حساب میکردند. با آن تا ۲ و ۳ هزار و حتی تا یک میلیون هم حساب میکنند. حاج احمد کاظمی اینها را خوب میداند. خلاصه بچهها کُتاب میرفتند تا زمانی که میتوانستند خط بنویسند و خط بخوانند. آن وقت میگفتند: «بسه. بسه که دیگه خوندن و نوشتن بلده.» بعدش آنها را از کتاب میآوردند بیرون؛ و یا میرفتند دریا، یا کار عملگی میکردند، یا کوه میرفتند، یا لار میرفتند و جنس میبردند و میآوردند؛ کارشان همین بود.
دُتبَری یک وَکَّه، پُسبَری یک چارک
آن زمان کسی مثل حالا سواد نداشت. مثلا موقع حساب کردن میراث، میگفتند: « این هزار قرون پول داره.» نمیدانستند هزار تومان چقدر است. هر کسی زیاد پول داشت، که مثلا میرسید به یک میلیون یا دو میلیون، طرف که میمرد، با ترازو و میزان مالاش را تقسیم میکردند. میگفتند: «دُتبَری یک وَکَّه، پُسبَری یک چارک» اگر پول بیشتر بود میگفتند: «دُتبَر یَک چارک بکشی، پُسبَر هم نیم من». آن زمان فقط تا دو میلیون ممکن بود بفهمند، آن هم تعداد کمی، نه همه. حساباش را بکن، از هر صد نفر، پنج یا ده نفر سواد داشتند. بقیه بیسواد بودند و دنبال کار میرفتند.
یک ضعیفه مثلا اگر شوهرش رفته بود سفر، و میخواست یک نامه برایش بنویسد، میگفت «تو این محله کی ملا است؟ میخوام یک خطی بنویسم برای شوهرم.» خط (نامه) هم تا وقتی میرفت و جواباش برمیگشت، شش هفت ماه طول میکشید، چون رفتنشان با چهارپا بود. لب دریا هم قایق و کشتی موتوری نبود، بلکه بادی بود. از چارک میخواستند بروند دبی، در عرض ۲۴ ساعت میرسیدند. بعضی وقتها هم میشدکه ۱۵ روز در راه بودند، چون بستگی به وزش باد داشت.
آنجا هم بعد از یک سال که میشد، چهار نفر برمیگشتند به گراش، و از اینجا چهار نفر میرفتند جای آنها. آنها که برمیگشتند خط (نامه) مردم را میآوردند اینجا، و هر چیزی که دستشان میدادند، مثل چای و زنجبیل و فلفل و یا پارچه.
گراشیها در لار پیلهور بودند
خیلی از گراشیها در زمان قدیم، یعنی تقریبا ۱۰۰ یا ۱۲۰ سال قبل از این، در لار مغازه داشتند. از نانوایی و قصابی گرفته، تا پارچهفروشی و بقالی. آنها یا در لار خانهی خودشان را داشتند، یا اجاره میکردند. آن وقتها به کسی که برنج و حبوبات و غلات میفروخت میگفتند «پیلهور» و به کسی که پارچهفروشی میکرد میگفتند «تنخواهفروش».
ولی کاسبی در لار از سالی که خانهای گراش را همراه ۷۲ تن کشتند، ول شد. دیگر کسی برنگشت به لار که دکان برپا کند. یادم است پدربزرگام در میدان چهار دهنه مغازه داشت که سمت خانه زادانخانی بود. در خانهای در لار میماند که نمیدانم مال خودش بود یا نه. روز پنجشنبه، الاغش را برایش میبردند لار، و بعد از ظهر سوار میشد و برمیگشت به گراش. شب شنبه هم سوار میشد و میرفت لار، و الاغ را دوباره تحویل گراشیها میداد که برگردانند به گراش، چون جای برای بستناش نداشت. ولی بعد از آن واقعه، دیگر دنباله این کسب و کارها ول شد.
گراشیها علاوه بر لار، به بستک و بندر لنگه هم میرفتند. در آنجا هم از نانوایی تا کلهفروشی داشتند. یادم است تا ۴۰ یا ۵۰ سال قبل هم حاج غلام پستی و فرج محمد (فرج فضلی) میرفتند و میآمدند. ولی وقتی کمکم زمان رضاشاه شد، و قضیه کشف حجاب پیش آمد، همه پراکنده شدند، و گراشیها هم آنجا را ول کردند و رفتند خارج و کشورهای خلیج.
قضیه کشف حجاب
زمان رضاشاه که اعلام کشف حجاب شد، یادم هست که زنها در خانهی آقای بدر جمع شدند.آقای بدر اصلیتاش گراشی است، ولی الآن ساکن لار است و بچههایش هستند هنوز. زنها رفتند پیش او و جلسه گرفتند و در نتیجهاش، چادر را بیرون انداختند و به جایش، چیزی مثل مقنعه درست کردند، و با یک جامه سیاه بلند که تا روی زمین کشیده میشد میپوشیدند. مثل لباس عربی بود. یک تکه پارچه هم میانداختند روی خودشان. یعنی حجاب بیشتر شد، که کمتر نشد.
دو تا زن بودند، که حالا اسمشان را نمیبرم، ولی آنها اگر میدیدند که زنی چادر پوشیده است، میدویدند و چادر را از روی سرشان برمیداشتند و پاره میکردند.
بعدش رضاشاه مسجد را تعطیل کرد؛ حسینیه را تعطیل کرد؛ سینهزنی و روضه خوندن را تعطیل کرد؛ همه اینها را در کل ایران ممنوع کرد. نه روضهخوانی در کار بود و نه چیزی. یادم هست کاکاجی قنبری بود؛ کاکاعلی قنبری بود؛ سید محمدعلی و حاجی عبدالله و …. اینها زیر لباس بودند. میرفتیم پیششان توی مسجد، ولی خر و قاطر و اسب و اینها را توی مسجد میبستند. مسجد و حسینیه را کرده بودند طویله. اینقدر ظلم در حق مردم میکردند.
لاریهای برای سینهزنی به گراش میآمدند
ولی روضهخوانی در گراش بند نشد. سینهزنی هم بند نشد. ژاندارمری هم اینجا بود، ولی یک نفر نیامد بگوید چرا دارید سینه میزنید؟ یا چرا روضه میخوانید؟ همه جا ممنوع بود، ولی توی گراش ممنوع نبود. هیچکس نیامد اینجا حرفی بزند. چند نفری هم از لاریها، تقریبا شصت هفتاد نفر افراد عاقل (مسن) و بیست تایی هم جوان ۲۰ ساله، بعداز ظهرها از لار بلند میشدند و شب میرسیدند گراش. یا کنار برکه حاج فتح الله و یا کنار حسینیه مینشستند و دو تا «تپتپی» (نان محلی) که توی تبرهشان داشتند میخوردند و نماز میخواندند. بعد هم میآمدند برای روضهخوانی. یکیشان صدای خیلی خوبی داشت. واقعا وقتی میخواند، مردم غش میکردند از گریه. سینه هم خوب میزدند. از محله برق روز سینه میزدن تا ناساگ؛ آنجا روضه گوش میدادند و دوباره میآمدند حسینه برق روز. بعد هم میرفتن لار، و دوباره فردا به همین قرار.
خدا بیامرز عباس نادرپور رفت پیش بزرگتر لاریها و گفت: «شما که دو روز است دارید میآیید اینجا و سینه میزنید؛ غذا از کجا میآورید؟ قضیه چیست؟» گفت: «ما دو تا نون توی تبرهمان میگذاریم و میآییم گراش، برای سینهزنی و روضهخوانی.» عباس نادرپور گفت: «شما نون فطیر چرب و مهوهای میخورید؟» گفت: «ما خودمان را میکشیم برای نون تنوری گراش. لار نون تنوری نیست، همهاش تپتپی است.» عباس نادرپور هم گفت: «از فردا شب، نان همراه خودتان نیاورید. من ۱۰۰ تا فطیر تنوری چرب و مهوه آماده میکنم بیایید تحویل بگیرید. اگر زیاد آمد برای خودتان، اگر هم کم آمد دیگر همین!» خلاصه عباس نادرپور هر شب ۱۰۰ تا فطیر بزرگ، هر کدام اندازه یک سینی، به آنها میداد. تا شب هشتم محرم. شب هشتم رفت پیش آنها و گفت: «شما شب دهم چیکار میکنید؟ بعد از سینهزنی برمیگردید لار؟» گفتند: «نه. ما شب عاشورا تا صبح سینه میزنیم؛ و وقتی کُتَل را گرداندند، بعدش برمیگردیم لار.» عباس نادرپور هم گفت: «برای ظهر عاشورا، برنج و خورش درست میکنم. هفت من برنج با خورش درست میکنم و میآورم توی حسینه.» ظرف و ظروف و همه چیز برایشان آماده کرد. صبح عاشورا، حاجی محمد نجف، بابا احمدی، حاج جعفر محمدی و خودم، آن هفت من برنج را پختیم و خورشت را هم پختیم و آوردیم توی حسینه گذاشتیم. آن زمان، کُتَل را از قبل از طلوع آفتاب بیرون میآوردند و سینه میزدند تا طلوع آفتاب. بعدش دیگر مردم میرفتند خانههاشان.