هفتبرکه – مریم مالدار: یکی بود یکی نبود. در زمانهای دور، یک روز که باران میآمد شَر شَر، پشت خونهی هاجر، همه از این که هیچ هواشناسی آن دور و بر نبود که به هاجر خبر بدهد که توی باران عروسی نگیرد، شاکی بودند. همه فکر میکردند چه خوب میشد اگر میشد همهچی را پیشبینی کرد؛ آن وقت همهچی خوب و طبق میل پیش میرفت و آدمها میتوانستند از شر دردسرهای ناگهانی، خلاص شوند.
تا این که زمان رفت و رفت تا رسید همین نزدیکیها روی پشت بام خونهی ما و نمایش شروع شد. صفحههای دیجیتالی روشن شدند و خبر رسید «فتیله، فردا رو راحت بخواب، که قراره بارون بیاد.» عبدالله احمد محسنی با بستههای زرشکش از راه رسید. تصاویر ماهوارهای و بارانسنجها، پیشبینیها را محتملتر کرد و هشدارها جدیتر گرفته شد.
اما من بچه مدرسهای را میگویید؟ هنوز هم شاکیام. گفتن از دلیل این نارضایتی کار سختی است، ولی میتوانم بگویم که شبیه این است که یک چیزی را گم کرده باشی. من فکر میکنم همه اینها زیر سر مادرم و خاطراتی است که تعریف میکند. خاطراتی که میگوید پیشبینی کردن همیشه هم خوب نیست.
نمیتوانم دقیق توضیح بدهم که چه حسی دارم وقتی مامان با حسرتی که توی چشمانش موج میزند، تعریف میکند: «روزهایی که ابر تو آسمان بود، بیبی میگفت: با خودتون چتر ببرید و بوت بپوشید. دقیق اون روز باران نمیاومد! اما روزهایی که خبری از ابری بودن هوا نبود و از قضا دو شیفت هم باید مدرسه میرفتیم، باران شدت میگرفت و وقتی به خانه میرسیدیم مثل «دل تک آو اوسه» یا همان معادل با کلاس فارسیاش «مثل موش آب کشیده» میشدیم. البته لذتش هم به همین بود. بیخبری. آن روزها نه وسیلهای بود و نه جادهها آسفالت. تا میرسیدیم خانه، خیس و شلی بودیم. سریع میرفتیم توی تالار و خودمون رو با آتش هیزمی که توی تالار یا اتاق خانهها روشن بود و یا کنار بخاریهای نفتی، گرم میکردیم. بدو بدو مشقهامون رو مینوشتیم و لباسهامون رو کنار بخاری خشک میکردیم و یا با لباسهای سال پیش، خواسته یا ناخواسته به راه میافتادیم تا به شیفت عصر مدرسه برسیم و باز همان داستان تکراری.»
به این جای حرفش که میرسد، همه سعیام را میکنم که مامان حسادت را توی چشمام نبیند. میگوید: «حالا بچهها لذتهایی مثل بازی زیر باران توی حیاط مدرسه، پریدن توی چالهها با بوتهای رنگارنگ و خیس شدن و حتی شلی شدن پاچهها، موافقت معلمها به تشکیل کلاس توی تالار، خوندن آوازهای دستهجمعی با چترهای هفترنگ زیر سقف آسمان، مسابقهی دو در حیاط خیس مدرسه و شرطبندی روی برندهها و قدم زدن زیر بارون از مدرسه تا خونه رو ندارن یا خیلی کم دارند.»
و پشتبندش میگوید: «اینقدرها هم مثل بچههای امروزی، نازکنارنجی نبودیم که با یک پِریش بَرو، سرما بخوریم و راهی بیمارستان و دکتر بشیم. اما حالا با بهتر شدن جادهها، زیاد شدن وسایل نقلیه، ارتباطات و… با یک هشدار، مدرسهها تعطیل و یا غیر حضوری میشه تا بچهها به تصور این که تعطیلی توی روزهای بارونی واقعا هم کار درستیه، شبها بیدار بمونند و صبح بیشتر بخوابند.»
راست میگوید مامان. ما برای روزهای بارانی و تعطیلی مدارس، اصطلاحی را برای خودمون ساختهایم. میگوییم: «و اسم برو، و کام اَما» (به اسم باران، به کام ما). حالا بچهها علاوه بر تعطیلات رسمی و پنجشنبهها، چشمبهراه روزهای بارانی هم هستند تا به حرف سهراب که میگوید «مدرسهها را باید بست، زیر باران باید رفت!» جامه عمل بپوشند. شاید اگر سهراب گراشی بود، ادامهاش مینوشت: «با همه مردم شهر، برنج و ماشک باید خورد.» یا هم مینوشت: «پر شدن ریخونه پئت را باید دید»؛ یا «روبهروی پارک لاله، قایقی باید راند».
درست است، انگار چیزی که ما گم کردیم، خود زندگی کردن است. تعطیلی مدرسهها به خاطر پیشبینیها و هشدارهای هواشناسی، سبک زندگی ما را تغییر داده و نمیگذارد ما خیلی چیزها را تجربه کنیم. مگر نمیگویند که مدرسه بیشتر از این که جای آموزش و امتحان باشد، محل تجربه و زندگی است؟
خلاصه، من دانشآموز همهی اینها را گفتم که بگویم؛ گاهی اوقات هم «بیخبری، خوشخبری».