هفتبرکه – صادق رحمانی
در آینه
آخرین بار که در آینه تنها بودم
پسری را دیدم که به خود میپیچید
لای انگشتانش قلمی پیدا بود
درد سنگینی
زیر ناخنهایش جاری بود
من در آن آینه خود را دیدم
عصر آن روز
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد …
من وُ او دور شدیم از هم وُ او
در مه خاطرههایم گم شد
*
بر درختان خرما نبود. هوا نسبتا به سردی میزد. و کولیها که ما به آنها لولو میگفتیم سیاهچادرهایشان را در کنار برکههای پشت حیسنیه بر پا کرده بودند؛ با بچههای پاپتیشان که به راحتی روی خاک و خُل راه میرفتند. پاییز مثل قناری زردرنگی پرپرزنان از راه رسیده بود. من معنی فصلها را نمیدانستم…
خانۀ ما درست روبهروی مدرسه بود. و من هفت مردادماه را راه رفته بودم. نمیدانستم کی به هفتسالگی رسیدهام. همینطوری رها و بیخیال و بازیگوش در کوچههای خاکی روزهایم را سپری کرده بودم. حتی به فکرم هم نرسیده بود که این همه پسربچه در مدرسۀ دولتی برق روز چکار میکنند. هیچگاه وسوسه نشده بودم که از پشت بام نگاهی به مدرسه بیندازم. فقط گاهی سروصدایشان را میشنیدم که در حیاط مدرسه بازی میکردند.
پاییز اتاق را تسخیر کرده بود. ذهن و تن من آسوده و راحت بود. من در قاب نبودم. فقط در چارچوب اتاقها میگنجیدم. اتاقهایی که با آتش و دود هیزمها حکایتهای غریبی داشتند. پدر بود. پدر تنها بود. مادر تنهایی او را پر نمیکرد. تنهایی پدر خیلی ادامه داشت.
خدایا! یعنی چه کسی نام مرا در مدرسه ثبت کرده بود که روز اول مهر مجبور بودم به دبستان بروم؟ من با نظام جدیدی روبهرو بودم. مراسم صبحگاهی، ایستادن در صف، خواندن قرآن و دعا به جان شاه برایم غرابت داشت. از دیدن آن همه آدم هراس داشتم. خصوصاً بچههای کلاس پنجمی که خیلی یُغور به نظر میرسیدند. درست در انتهای سمت راست مدرسه، کلاس ما بود. در یک انبار که حالا با نیمکتهایی رنگورورفته برای کلاس اولیها آماده شده بود، چپیده بودیم.
آموزگار وارد شد. من ترسیدم. او لباس نظامی به تن داشت و روح من کوچک بود. با پوتینهایی که برق میزد؛ هی از این سر به آن سر کلاس قدم میزد. صدای گامهایش با قلب هفتسالهی من هماهنگ میزد. من به درسهایش گوش نمیدادم. تنهاییام تا چادر مشکی مادرم امتداد پیدا کرد. جرئت نداشتم به چشمهای جدی آقای دهبزرگی نگاه کنم.
آهوی رمنده بودم در زنگ آخر. به خانه رسیدم. کتابها را سخت در دستهایم فشردم و به مطبخ رفتم. آنجا هیچکس نبود.کتابها را پشت اجاق گاز سهشعله گموگور کردم. فردا مدرسه از من خالی بود. شب با رؤیاهای فرار از مدرسه خوابیدم. صبح شده بود بیآنکه من خواسته باشم.
زنگ دوم شده بود و من در هراس از بازگشت به مدرسه و دیدن آقای دهبزرگی؛ معلم سپاهی دانش به سر میبردم.
عباس فرّاش در خانه را کوبیده بود و دنبال من میگشت. عباس دستهای مرا محکم گرفته بود.
مادر که میدانست کتابهایم را کجا پنهان کردهام، آن را به آرامی زیر بغلم گذاشت و آن کودک گریزپا دوباره به مدرسه برگشت.
تسلیم شدم. به مدرسه برگشتم؛ مثل یک تکه ابر وَ سرنوشت کودک آب بابا بود، آنسان که سرنوشت کولیان کوچ است. امتحان دادم. قبول شدم! اما هنوز ابریام از مدرسه. ابر شده بودم و غرق در رؤیاهای کودکی.
الان معنی فصلها را با رگوپوستم فهم میکنم. نه دستار سفید پدر و نه سرانداز مشکی مادر.
در اطراف خانۀ ما سنگهای زیادی بود.