ساعت سه ونیم بعد از ظهر و کرکره قنادی پایین است. از درِ کنار قنادی داخل میشوم. طبقه همکف، محوطه کارگاه شیرینیپزی و پلههای کنار دیوار که به طبقه دوم کارگاه راه دارد، محل آماده سازی کیکهای قنادی است. از همان طبقه همکف وارد قنادی میشوم. دور تا دور من یخچالهای ویترینی با شیرینیهایی که بوی تازگیاش به مشامم میخورد به صف شدهاند. روی میز کنار در ورودی قنادی، دیسهای شیرینی گذاشته که دارد برای فروش آمادهاش میکند. روبه روی میز، روی صندلی سیاه رنگی مینشینم. دقیقا روبروی محمد علی قصه.
بیمقدمه میروم سر اصل مطلب. میگویم از مادرت برایم حرف بزن. بغض میکند، چانههایش میلرزد و از همان اول ناگفتهها، صورتش خیس اشک میشود. من هنوز چیزی نشنیدم اما تا ته نانوشتهها را میتوانم بفهمم که چه دردی دارد حرف زدن و شنیدن و نوشتن.
آخرین نفسِ نفسِ من
محمد علی مرا میبرد به بیست و شش سال قبل: «من از زندگی با مادر، فقط درد و مریضیاش را یادم هست. از همان هفت سالگی. مادرم بیماری قلبی داشت و مدام باید میرفت دکتر شیراز. من و بقیه بچهها برای غذا هر روز یک جایی بودیم و برای خواب هم هر شب خانه یکی از اقوام. روزهای خوبی نبود.»
زندگی خاکستری آن روزهایش را به راحتی حس میکنم. چون محمد علی برای گفتن هر جملهاش بارها مکث میکند، حرفهایش تکه تکه میشود و چشمهایش تر.
مادر دوبار عمل قلب باز شده بود. وقتی از شیراز برمیگشت کمی سرحال تر میشد. اما کمی که کار میکرد از نفس میافتاد. من شیطنتهای خودم را داشتم اما هیچ وقت نمیخواستم باور کنم مادر آخرین نفسهایش را میکشد. برای آخرین بار که مادر را بردند شیراز، پیش دکترش، دو ماه طول کشید که دوباره عملش کردند. اما وقتی برگشت خانه، با آمبولانس برگشت. دیگر روی تخت دراز کش افتاده بود. با لوله به او غذا میدادند. فقط سه روز از برگشتنش گذشته بود که روبروی من، تختش را رو به قبله کردند و لولهها را درآوردند و نفس آخرش را کشید و….
محمد علی دیگر نمیتواند حرفی بزند. گریه میکند. مرد سی و شش ساله قصه من انگار دوباره همه چیز، مو به مو برایش تکرار شده است.
دوبار یتیم شدهام
خود من بدرقهاش کردم تا کنار مزارش. وقتی بابا دست به کمر برگشت، فهمیدم یتیم شدم. انگار زندگی راه خوشبختی را برای همیشه برایم بن بست کرد. وقت خوبی برای رفتن مادر نبود. همانجا فهمیدم دیگر همه چیز تمام شد. وقتی روی مادرم خاک میریختند روی تمام زندگی من، روی تمام آمال و آرزوهای من خاک ریختند و ما یتیم شدیم. و حالا مادربزرگم با آن چین و چروکهای روی صورتش که نشان از یک عمر زندگی داشت باید میشد مادر چهل ساله من. او همه زندگیاش را گذاشت برای ما بچهها، اما فقط شش سال بعد از مادرم دوام آورد. خیلی زود او هم مرد و ما دوباره یتیم شدیم.
من فقط دوازده سالم بود. حالا خواهرم که فقط چند سال بزرگتر از من بود باید نقشش در زندگی پررنگتر میشد. مثلا میشد مادر خانه. من و دو برادر کوچکتر از خودم در اوج بچگی و شیطنت، باید خیلی زود بزرگ میشدیم و خیلی چیزها را درک میکردیم. دو سال بعد از فوت مادرم، پدرم مجدد ازدواج کرد. همسرش زن خوبی است اما هیچ وقت نمیتواند جای مادر را برایم پر کند. اما پدر هنوز که هنوز است هم برای ما پدر است هم مادر. خستگی این روزهای زندگی، با دیدنش برطرف میشود. پشت بند تمام جملات محمد علی اشک است و چشمانی خیس.
بزرگ شدم و باید میرفتم سربازی. آن روزها دست از شمردن روزهای سربازیام برداشتم. چون مادری چشم انتظارم نبود. چوب خط خدمتم که پر شد دوست داشتم اولین نفر مادرم را بغل کنم. اما نبود. شب دامادیام، دوست داشتم اولین نفر مادرم را ببوسم، اما نبود. وقتی پدر شدم، دوست داشتم بچهام را مادرم بغلم بدهد، اما نبود. و هنوز که نیست. مادرم چهل سالش بود که رفت. هنوز خیلی جوان بود و ما هنوز خیلی کوچک بودیم که بیمادر بشویم.
وقتی که قناد شدم
اولین بار که طعم تلخ بیمادری خیلی اذیتم کرد، اولین روز مادری بود که شدم قناد. روز مادر، من روی چند صد کیک، جمله روزت مبارک مادرم، نوشتم اما خودم مادر نداشتم. من هنوز حسودیام میشود به بچههایی که دست مادرشان را گرفتهاند. من هنوز حسودیام میشود به بچههایی که برای روز مادر کیک میخرند و جشن میگیرند. من هنوز حسودیام میشود به کیکهایی که خودم میفروشم اما خودم مادر ندارم. اما خوشحالم برایشان. چون وجود مادر نعمت است و خوش به حالشان.
ضرب آهنگ بیقراری محمد علی با هر سوال من با اشک چشمهایش یک ریتم مینوازد. پاپیون زرد رنگی را لای انگشتهایش وول میدهد. صورتش خیس اشک شده است. همانطور که پاپیون را سنجاق میکند به پلاستیک دور دیس شیرینی روی میز، میگوید: «محال است روز تولد حضرت فاطمه، روز مادر، برایش خیرات نکنم. میپرسم تا به امروز کیکی برایش درست کردی که خیرات کنی و ببری سر مزارش؟ نگاهم میکند و میگوید نه. کیک نه.»
دیس شیرینی را که میگذارد روی ویترین، کنار دیگر دیسهای چیدمان شده، از من میخواهد برویم طبقه بالا. از پلههای زیادی بالا میروم و میرسم به کارگاه کیک. سه نفر دور یک میز مستطیل شکل بزرگی ایستادهاند. عرفان و آن یکی دیگر عرفان که گراشی است شیرینیهای نان خامهای را آماده میکنند. آقای امامی که مسئول آماده سازی کیکها است تند تند کیکهای روکش شده با خامه را تزئین میکند. عکسالعملش آنقدر بالاست که جا میمانم از انداختن چند عکس در حین انجام کارش. یکی از کیکها را قرمز میکند. تزئینش که میکند چشمانم را به دنبال خودش تا یخچال میکشاند. از آقای پوسانه میخواهم همان جمله همیشگی را روی آن کیک قرمز بنویسد. میدانم درخواست سختی است اما گاهی باید با احساست دست به گریبان بشوی.
قیف خامهای سیاه را توی دستانش روی کیک میچرخاند. مادرم روزت مبارک.
چشمانش هنوز خیس است. لرزش چانههایش از پشت ماسک آبی رنگی که به صورت زده است را نمیبینم اما یقین دارم بغض کرده است و دارد قورتش میدهد.
و حتی عشق، جایگیزین مادر نیست
آقای امامی از نگاه محمد علی تا ته ماجرای دلتنگی را میخواند و میگوید: «مادرم کازرون زندگی میکند و خودم پنج سال است که اینجا کار میکنم. منم شبیه محمد علی مادرم را نمیبینم. اما ته خیالم راحت است که مادرم هست و من نفس میکشم. خیلی سخت است بیمادری، ولی حکمت خدا را چه میشود کرد؟»
سکوت بچهها حالا یک دنیا معنا دارد. من فکر میکنم طعم شیرین این کیک، با طعم تلخ بیمادری محمد علی چقدر میتواند تضاد داشته باشد. به این فکر میکنم کاش محمد علی قناد نمیشد. یا هیچ مادری دست بچهاش را نگیرد که مشتری این قنادی باشد. به همه چیز فکر میکنم. اما روزمرگی دنیا حساب و کتاب سرش نمیشود و گاهی تو را به تمام تلخیها و دلتنگیها سنجاق میکند.
گاهی حواسمان پرت میشود که وجود مادر چقدر میتواند چاشنی طعم خوب زندگیمان باشد. حواسمان پرت میشود که قدر مادر را تا هست باید بدانیم نه وقتی که دیگر نداریمش. گاهی باید شش دنگ حواسمان را با زندگی جمع بزنیم تا مادرانهاش را بیقرار نکنیم.
چند عکس از کیکی که محمد علی روی آن برای مادرش نوشت میگیرم. میگوید همین کیک را میبرم سر مزارش. میدانم محمد علی چقدر دلش میخواست یک اسلایس از این کیک را شبیه بقیه با مادرش میخورد. کیک با یک فنجان چایی قند پهلو. ولی میدانم محمد علی چه قابهای دو نفرهای را ندارد. میدانم چه دلتنگیهایی را زندگی کرده است که پایانش برای همیشه باز است. .
از پلهها پایین میآیم برای گرفتن چند عکس از قنادی. میگوید: «گاهی توجه و محبت اطرافیانی که میدانند طعم تلخ بیمادری چشیدهام روی زندگیام سنگینی میکند. حاضر بودم مادرم بود ولو افتاده روی تخت، اما محبتشان نبود. حاضر بودم به دور از هر نگاه و توجهی در پستوی زندگیام نفس میکشیدم، اما مادرم بود. حتما برای مردم بنویس قدر مادرتان را بدانید. من مادر از دست دادم. میفهمم چه درد سخت و تلخی است. کسی که هیچ کس و هیچ چیزی جایگزینش نیست. حتی عشق.» تصور کردن این جمله محمد علی، برایم خیلی سخت است و اصلا دوست ندارم خودم را جای او بگذارم. احوال دلم به هم میریزد اما گاهی نباید به روی خودت بیاوری و همپای سوژه قصهات گریه کنی. سخت است خودت نباشی.
مادرها که نباشد…
از پلهها برمیگردم پایین. شماره همراه مادرم را میگیرم که بگویم کارم تمام شده بچهها را آماده کن تا ببرمشان خانه. قطع میکنم. فکر میکنم نباید حالا، اینجا، با مادرم حرف بزنم.
محمد علی قصه من چقدر تلخ، راست میگفت. من یک کورسوی امید میخواستیم از دار دنیا که حال مادرم خوب بشود. من با زخم و درد بیگانه نیستم. فقط دیگر خستهام. کاش مادر بود برای همه چیز. برای اشکها و لبخندها. مادر که باشد انگار همه چیز سر جایش هست. و مادر که نباشد انگار تمام دنیا جای یک نفر را کم دارد. یک نفر که همه چیز و همه کس تو است. وجود مادر، برای یک عمر زندگی کافیست.
حرفهای محمد علی پوسانه، از مادرش مرحومه رباب اندیشه تلخ بود. بیا تا من و تو تا دیر نشده یکبار دیگر همه زندگیمان را در آغوش بکشیم و خودمان را تمام قد وقف نگاهش کنیم. به زندگی لبخند بزنیم. چون ترسیم شدن یک لبخند فقط چند ثانیه طول میکشد اما تدفین خاطرهها هزار سال.
مادر تا همیشه مادر است. یا خودش یا یادش. دعای مادر بدرقه راهتان.