هفتبرکه – ریحانه رهنورد: احتمالا اگر دورهای از زندگیتان دانشآموز مدرسه دخترانه فاطمهالزهرا(س) یا پسرانههای عالیان، حاجیپور یا سیدالشهدا(ع) بوده باشید، حتما با کلمهی زیبای، فرشته مهربان (مِربان) و خواهر مهربان یا برادر مهربان خطاب شدهاید.
حالا تصور کن کسی را که جیبش پر تخمه است و چند کشک کنج دهانش قایم شده و دارد خیس میخورد و بدون حساب کردن از مغازه جیم میزند هم همان فرشته مهربان خطاب میشود.
خواهر و برادر مهربان، میراث زیبای کلامی بود که حاجی نعمت مهربان در حافظه مشتریهای جوانش حک کرده است.
یک بار که یک استوری از حاجی نعمت گذاشته بودم تعداد زیادی خاطره مشترک راهی دایرکتم شد و سه روز پیش که خبر مرگ حاجی نعمت منتشر شد دوباره سیلی از خاطرهها در کامنتها به راه افتاد. این گزارش مرور آن خاطرههای مشترک است.
کشک و کنار
من که به یاد ندارم، اما دختر عمهام میگوید: با دو تومان، یعنی معادل ۲۰ ریال، کنجد بو داده میخریدند که داخل قیف روزنامهای ریخته شده بود، از آن کنجد قیفی دوکو حاجی نعمت به عنوان یکی از لذتبخشترین اسنکهای کودکیاش یاد میکند. (اسنک: خوراکی مختصر)
همین بسته بندی را فصلِ کُنار ترشِ هم داشتهاند که با لیوانی که روی کُنارها گذاشته بود، اندازه میکردند و داخل قیف میریختند.
راستش الان که این را مینویسم دلم بدجور، یک کاسه کنار ترش و ملس و بعد هم یک بستنی دوغی میخواهد.
گفتم بستنی دوغی…
یادش بخیر روزهایی که بعد زنگ خانه، سریعالسیر روانه مغازه حاجی نعمت میشدیم که تا شلوغ نشده بستنی دوغی گیر ما هم بیاید و اگر خیلی خوششانس بودیم و مقدار بیشتری از پول تو جیبیمان اضافه میآمد، پشت بندش چند تا کشک بود و مقداری آلوچه.
همه اینها را با لذت تمام در مسیر خانه به مدرسه میخوردیم و بعد دل دردش را میبردیم خانه برای مادر عزیز، وقتی میپرسید: «مه تک مدرسه چت خردن؟» کاملا مظلومانه میگفتیم: هیچی ولا، امی که اُت دسم!
کیک و دوغ فقط ۱۰ تومان
زینب میگوید: کیکی کنگرهای، مشابه کیک یزدی که از لار میآورد به همراه دوغی که با که آب و ماست و نمک، در شیشه رب یک و یک (مشابه شیشه آب لیمو امروزی) که سایز مناسبی داشت میریخت و درست میکرد، هنوز طعمش زیر زبانم است و دیگر هیچ دوغ و کیکی به خوش طعمی آن نخوردهام.
دوغ ۷۰ ریال، کیک هم ۳۰ ریال، با هم می شد ۱۰۰ ریال، یعنی ۱۰ تومان .(این را که میگوید، از تعجب قیمتاش شاخ در میآورم، یعنی اندازه سکه ده تومانی. زینب سنی ندارد، همش سی و خردهای سال!)
بعدا هم شیشه را پس میبردیم.
این ترکیب را دخترها در زنگ آخر اما پسرها در زنگهای تفریح که از مدرسه جیم میزدند، حتما امتحان کردهاند و مطمئنم هنوز طعم خوشش زیر زبانشان است.
حالا با پول جیبیهای امروزی اگر به همان زنگ اول و بوفه مدرسه هم برسد، جای شکرش باقیست، نه که پول توجیبیها کم باشد ها، نه اصلا، پولمان بیارزش است.
حاج نعمت برای خیلیها یادآور روزگار ارزانی است. روزگار پول توجیبیهای کم ولی با برکت.
استاد اسدی ببر
نمیدانم هنوز هم هستند کسانی که پوسترهای بزرگ و کوچک بازیکنان فوتبال، تیمملی و ستارگان سینما و موسیقی را به در و دیوار اتاقشان میزنند یا خیر! حالا همه با یک کلیک، سریع وصل میشوند به صفحه ستاره محبوبشان که بالایش، یک تیک آبی هم دارد. پیج اینستا، به جای پوستر!
یکی از پسرها که حالا خودش به تازگی پدر شده میگوید: پوستر علی دایی را که معروفتر بود، میداد ۱۰۰۰، خداداد عزیزی ۸۰۰، میناوند ۷۰۰.
گفتم گران است: گفت استاد اسدی بخر ۵۰، اینم بدبخت خیلی برای تیم ملی زحمت کشیده. (اشاره به علیاکبر استاد اسدی و ضربه سر معروف به دروازه خودی).
به آن پوسترها کارتِ بازی هم اضافه کنید و البته از جذابترین صحنههای زیر میز، شیشه ای بود که پر مایه بود. این دو برای بعضی حرام بود و در دنیای کودکی در دسته ادوات قماربازی حساب میشد.
علی هم از آن دانشآموزانی است که باید از حاج نعمت حلالیت بطلبد: «خدا کنه اونجا منو نشناسه، چون کوچیک که بودم میرفتم مغازهاش خیلی خوردنی ازش دزدیدم، به خصوص لواشک. باید میرفتم حلالیتطلبی میکردم. حالا فکرم رو مشغول کرده. البته بچه بودیم.»
شاهرخ اما برای چند بار حلالیت خواسته است و حاج نعمت با آن شوخطبعی جواب داده است: «چند بار هم بهش گفتم حلال میکنی؟ خدا بیامرز میگفت بیشتر از هزار تومن نه»
سه تا هزار
محدثه که ۲۰ سال دارد میگوید: من تا هر چی میخریدم، دختر عمویم برای این که به من بفهماند آن چیز را به من انداختهاند میگفت: دوکو حاجی نعمت، سه تا هزار!
با این سه تا هزار، چقدر پول تو جیبیهایمان را حروم سیاه پر کردن دفترچه، چاپیهایی کردیم که هرگز پر نشد، دفترچه چاپی جومونگ و سوسانا هنوز هم پر نشده، آخر تباهی هم حدی دارد که ما از حدش هم گذشتهایم!
اوج تباهی این اعمال، شامل کسانی میشد که هر روز خدا، با تهجیبیشان، هر روز میرفتند روی باسکول دم در مغازه که ببیند چند کیلویند!
ده خب عزیز دلم، حداقل ماهی یکبار میرفتی که آن کشک و آلوچه خودی نشان دهد و بعد امتحانشان میکردی.
گاهی مورد داشتیم، طرف خودش را وزن میکرد و حساب نمیکرد و حاجی نعمت میگفت: «خواهر مهربان، مونِ شهرداری نیه، مون دوکو ان!»
گفتم امتحان! چه روز بدی بود آن روز که معلممان گفته بود با خود برای امتحان برگه امتحانی بیاورید اما منِ حواسپرت پاک فراموش کرده بودم، اما آن روز، حاجی نعمت خودش فرشته مهربان نجات من شد، چون برگه امتحانی میفروخت، وگرنه معلوم نبود چند تا منفی خورده بودم.
خدا خیرش دهد که خودش و مغازه اش، خاطرهساز و کمک حال ما بود.
این بود از یاد و خاطره کسی که ما را با مهربانی خطاب میکرد.
لازم نیست برای به یاد اوردن خاطراتی با حاج نعمت یا مغازه اش، بچهمدرسهای بوده باشید.
همین که اگر گاهی، زیر لب با خود بخوانید: «حاجی نعمت کبابی، کباب به ما ندادی» یعنی از او خاطرهای در یاد دارید.
کرونا که آمد، عروسیها تعطیل شد، دیگر نه مجلسی بود و نه کبابی که حاجی نعمت، بخش کند. حاجی نعمت هم رفت که رفت، رفت که دیگر برنگردد.
حاجی نعمت صحت دارد؟
به یاد دارم روزی را که داییام تعریف میکرد، کسی از او پرسیده بود: «حاجی نعمت صحت اشه؟»
داییام که تعجب کرده بود که چه شده و از حال پدر دوستش بیخبر است، میگوید: «مه چه بدن؟»
و آن شخص دوباره گفت: «گتائم حاجی نعمت صحت اشه؟ شامپو، شامپو صحت اشه؟»
الان دیگر نمیدانم هنوز هم دکان حاجی نعمت شامپو صحت دارد یا نه، اما این بار خبر حاجی نعمت، صحت اشه. ۱۳ آذر ۱۳۹۹ آخر روز زندگی حاج نعمت بود.
حالا دیگر حاجی نعمت کبابی ، صاحب آن مغازه سر نبش دیگر بین ما نیست، از شما میخواهم که برای شادی روحش، صلوات و فاتحه ای بفرستید و از خدا میخواهم که فرشتههای مهربانش را به استقبال این مرد خوشرو و خونگرم بفرستند.