هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: مهشید را از سال قبل میشناسم، از یک ظهر گرمِ خردادماهیِ ماه رمضان. زیر یک سقف سیمانی در روستای لباشکن، زیر تنها کولر آن خانهی بزرگ نشسته بودیم. خانهای که شبیه خانه نبود. مادر گوسفندهایش را فروخته بود و این اتاق سیمانی را برای عزاداری همسرش، عبدالرحمن اسدی، که سه سال پیش در یک سانحهی تصادف جان باخته بود، بنا کرده بود. مهشید هنوز شبیه خودش است. دختری که پیچ و خم زندگی، او را مجبور کرده است روحیهای مردانه داشته باشد. یک سال است که جملهاش بیخ گوشم جار میکشد: «حالا من مرد خانوادهام با هشت بچهی قد و نیمقد. باید آنقدر کار کنیم تا بتوانیم دستمان را توی جیب خودمان کنیم.»
و امروز در گوشهای از اتاق قاضی در ساختمان دادگستری گراش ایستادهایم. میگویم مهشید، با صد و شصت میلیون تومان میشود برای تمام خانوادهات زندگی بسازی. میتوانی برای خودت کار و کارگاهی دست و پا کنی و خودت ارباب خودت باشی. «پولِ خونِ بابام از گلوی زندگیِ خانوادهی ما پایین نمیرود.»
امیرمحمد فقط سیزدهساله است. وقتی بزرگ شد و اگر حقش را خواست؟ «دندم نرم، چشمم کور، خودم کار میکنم و خرجش را میدهم.»
حق حمیدرضا پنجساله؟! اینبار مادر جوابم را میدهد: «من بچههایم را جوری بزرگ کردم و میکنم که حتی یک کلمه راجع به این پول حرفی بر زبان نمیآورند.»
راست میگفت. امیرمحمد سیزدهساله با آن ظاهر آرام و بچگانه و مردانهاش میگوید: «خانم ابراهیمی، ما همهمان میدانیم که آقای حاجیزاده مقصر نبوده است. پس چرا این پول را از او بگیریم؟»
مادر میگوید: «اگر این پرونده سه سال طول کشید، روال قانونی خودش را طی میکرد. اما از وقتی که پرونده افتاد دست خودمان، این بچه ها بودند که اصرار داشتند زودتر این پرونده را ببخشیم و ببندیم.»
مهشید نگاهم میکند و میگوید: «شنیدی؟ ما خودمان برای آمدنمان به دادگاه گراش و مختومه کردن این پرونده با بخشش دیه بیشتر ذوق داشتیم. و حتی مادرم از خوشحالی آرام و قرار نداشت.»
با ذهنم مدام کلنجار میروم. یک خانوادهی بیسرپرست با هشت بچهی قد و نیمقد در نهایت نیاز، چطور میتواند از این همه پول بگذرد؟! مادر میگوید: «بچههایم را از کوچکی با خودم میبردم سرِ زمینِ کشاورزی و آنها را با چایی شیرین بزرگ کردم. نگذاشتم هیچکس بفهمد که بچههایم را با چندین وعده چایی بزرگ کردم. و حالا که از آب و گل در آمدند، دخترهایم سر زمین کشاورزی کار میکنند و خرج خانواده را میدهند. زندگی سخت است اما خدا هم کریم است.»
مهشید میگوید: «ما به خاطر خرج خانه، قید درس و مدرسه را زدیم. اما امروز آنقدر سواد دارم که بدانم پول دیه پدرم چند تا صفر دارد. اما آنقدر از خیرین و مردم گراش و مردم دوستداشتنی جاهای دیگر به ما رسیده است که حتی به این پول فکر هم نکردیم و نمیکنیم. خدا را خوش نمیآید.»
فاضل حاجیزاده میگوید: «این سه سال آنقدر در دادگاه «متهم» صدایم زدهاند که گردنم از مو هم باریکتر شده است و حاضرم تمام این مبلغ را بدهم ولی دیگر متهم صدایم نکنند.»
مادر مهشید میگوید: «تو هم شبیه پسر خودمی. از تو بگیرم انگار از جیب پسرم برداشتهام. من رحم کردم تا خدا هم به ما رحم کند.»
حاجیزاده میگوید: «راست گفتهاند که آدم بیگناه تا پای دار میرود اما سرش بالای دار نمیرود. من در این حادثه بیتقصیر بودم اما چه کنم که رانندهی دفتر پیمانکاریِ من بیاحتیاطی کرده بود. حالا بگذریم….»
مهشید میگوید: «شب شهادت امام جعفر صادق(ع) بود که با آقای حاجیزاده تماس گرفتم و گفتم همین فردا برای مختومه کردن پرونده به گراش میآییم. و وقتی گفتم میخواهیم ببخشیم، گوشی قطع شد.»
حاجیزاده میگوید: «من آنقدر شوکه شدم که گوشی از دستم افتاد و تا چند لحظه ماتم زده بود. و فقط خدا را شکر میکردم.»
و اینگونه بود که در آخرین پنجشنبهی خردادماه ۱۳۹۹، ما در دادگستری گراش جمع شده بودیم تا با مختومه شدن پرونده مرحوم عبدالرحمن اسدی، اهل روستای لباشکن، همه چیز برگردد سر جای اولش. فقط با این تفاوت که دیگر پدر نیست. مهشید برای برگشتن به روستا عجله دارد. میگوید: «پنجشنبه است و میخواهم بروم سر مزار بابا و بگویم که همه چیز تمام شد و حال دلمان خوب شد.»
عبدالرحمن اسدی روز شنبه ۱۴ بهمنماه حدود ساعت ۱۷ با موتورسیکلت با توده مصالح در ورودی فداغ برخورد کرد و مرگ مغزی شد. بعد از ۵ روز خانوادهی او اعضای بدنش را اهدا کردند تا مرگ او به سه نفر زندگی ببخشد (خبر در گریشنا).
سال قبل، اوایل خرداد، به بهانهی روز اهدای عضو برای نوشتن از زندگی این خانواده به روستای لباشکن رفتم. بعد از انتشار گزارشم در سایت گریشنا با عنوان «رمان غمانگیز خانواده عبدالرحمان» (اینجا بخوانید)، خیلی از خیرین و مردم کمک کردند تا خانه عبدالرحمن را از نو بسازیم. ساختوساز این خانه پیشرفت فیزیکی خوبی داشته است. به تازگی نیز یکی از خیرین، هزینهی نمای داخل و کف و بیرون ساختمان را متقبل شده است. اما این خانه شبیه عروسی است که جهزیه ندارد. امیدوارم مردم عزیز شهر من یک بار دیگر کمک کنند تا این خانواده هم شبیه ما زندگی کنند.